eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی فقط لباسهاشو عوض کرد و بیرون میرفت که مکث کرد و گفت طلا مادر سهراب نمیتونم‌ ولش کنم ولی نمیخوامم اینجا باشه تا شب میفرستمش بره لبخند رضایت زدم و حداقل دلم یکم اروم شد محبوبه خودش برام‌ صبحونه اورد با قلقلک بیدارم کرد و میدونست ناراحتم میخواست شادم کنه میخندیدم و اون با شدت قلقلک میداد نفس زنان به عقب هـلش دادم و گفتم‌ میخوای منو بکشی از خنده ؟اخمی کرد و گفت نخیر میخوام بخندی فقط انقدر بخندی که شاد باشی به سفره اشاره کرد و گفت همه امروز صبحانه جگر دارن گوسفندی و تازه اول صبح کباب کردن به خوش یومی اومدن سهراب خان کوچولو خم شد به طرف دهانم یه تیکه اورد و گفت خوش بحال شما ما که همون نون و پنیرمون رو باید بخوریم محبوب تکه جگر کبابی رو به دهـنم‌ گرفت و گفت نوش جونت دستشو پس زدم و گفتم اول صبحی چطور بخورم‌ بمونه بیات میشه از دهن میوفته جگر رو تو دهنش گذاشتم و گفتم تو جای من بخور تو انگار خواهرمی با لبخند جگرهارو تو دهانش گذاشت سرشو رو پاهام‌ گذاشت و گفت اگه زود بچه بیاری من خودم میشم پرستار بچه ات نمیزارم کسی بهش نزدیک بشه خندیدم و گفتم قراره شوهرت بدیم تا بری مگه قراره تا ابد کنار ما بمونی اخمی کرد و گفت اره تا ابد من کنارتونم‌ میخندید و جگر میخورد نگاهم کرد و گفت دلخوری از اینکه یهو مالک خان پسر دار شده ؟‌سکوت کردم و ادامه داد باید دلخور بشی تصورشم برای همه سخته اونم تویی که جون و روحت مالک خان بوده مالک همه وجود منه اون همه زندگی منه نفس هام به اون نفس هاش بنده اگه ثانیه ای نبینمش مطمئن باش میمیرم صدای جیغ های خانم بزرگ بود که به گوش میرسید نفهمیدم چطور بیرون رفتم همه بیرون اومده بودن و جلوی اتاق ارباب جمع بودن مالک همه رو کنار زد و گفت چی شده صدای گریه های خانم بزرگ بود گه به گوش میرسید داخل که رفتم ارباب گوشه ای از سفره افتاده بود و از دهانش خ میریخت چشم‌هاش به سفیدی نشسته بود و سیاهی چشم هاش نبود.مالک پدرشو تکون میداد و صداش میزد پی طبیب فرستاده بودن و من از ترس جلو نمیرفتم‌ خانم جون اومد داخل و همه ترسیده بهمدیگه نگاه میکردیم‌ ارباب جونی نداشت و انگار مرده بود مالک محکم تکونش میداد و میگفت چشم هاتو نبند نفس بکش خ رو با دستش پاک میکرد و انگار تمام بدنش خ بود محبوب کنارم بود و یهو حس کردم داره خرخرمیکنه تا نگاهش کردم از دهانش خ بیرون پاچید روی زمین افتاد و من از ترس جیغ میزدم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم و فقط جیغ میزدم‌ خانم جون محبوب رو تکون داد و گفت چی شده ؟‌مالک‌ پدرشو زمین گذاشت و گفت مسموم شدن سم خوردن خانم جون تو سرش کوبید و گفت سم خوردن.!!!محبوب همینطور از دهنص خ بیرون میومد ‌‌نتونستم طاقت بیارم روی زمین نشستم و گفتم‌ محبوب طاقت بیار مالک مارو کنار زد و بیرون دوید نمیدونستم کجا میره ولی وقتی طلا هم پشت سرش دوید تازه فهمیدم پدر و مادر کجا رفتن تو هر شرایطی فقط به فکر بچشون هستن مالک داخل اومد و گفت طبیب رسید سهراب تو بغل طلا بود محبوب نگاهم میکرد و من داشتم داغون میشدم نمیتونست تکون بخوره و دستشو اروم بالا اورد اسم احمدرضا رو به زبون اورد اشکهام روی صورتش میریخت طبیب ارباب رو معاینه کرد رو به مالک گفت متاسفانه ارباب تموم کردن اینطور که پیداست معده اشون خونریزی کرده به سفره نگاه کرد پنیر اگه مسموم بود رنگش اونطور سفید نمیشد عسل و کره هم معمولی بودن نگاهش به جگر ها افتاد و گفت اون جـ.ـ.ـگرها اونا رو بدید گربه بخوره خانم‌ جون برشون داشت و پاچید تو حیاط طبیب بالا سر محبوب اومد و گفت داره جون میده دورشو خلوت کنین به دهن طبیب خیره موندم و گفتم یکاری کن نزار بمیره نجاتش بده اون‌ گناهی نداشت اون نباید بمیره.دستهامو تو موهام بردم موهای خودمو میکشیدم حس میکردم‌ موهام داره از سرم جدا میشه خانم جون منو بیرون کشید و نخواست جون دادن محبوب رو ببینم‌ گربه ها جگرها میخوردن و من مثل دیوونه ها داد میزدم محبوب رو صدا میزدم‌. برای سهراب هم جگر برده بودن و اون نخورده بود ارباب و محبوب مردن صدای صلوات فرستادنشون گواهی از مرگ محبوب میداد خدمتکارا کنار من نشستن و با من گریه میگردن برای محبوبم‌ که دیگه نبود سرمو به دیوار میزدم و صداش میزدم‌.عصبانیت مالک روهمه احساس میکردن خبر مسمومیت همه جا دهن به دهن داشت میچرخید چشم هام دیگه اشکی نداشت که بخوام بریزم سرمو چرخواندم روی محبوبه ملحفه سفید انداختن و بوی خ همه جا رو برداشته بود خودمو داخل کشیدم خانم جون رو بهم گفت نرو نزدیک خطرناکه سرمو تکون دادم و گفتم نباید میمرد اون هزارتا ارزو داشت اون خیلی جوون بود کف پاهاش ترک خورده بود چقدر رو پاهاش حساس بود.شبها پی دنبه رو اب میکرد میبست تا این ترک ها از بین بره ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبهام میلرزید اروم تکونش دادم و گفتم محبوب میشه بلند بشی ؟‌من بهت نیاز دارم ‌ببین مگه قرار نبود خودم عروست کنم خدمتکارا با من گریه میکردن مالک از دور نگاهم میکرد و میشد ناراحتی رو تو نگاهش دید محبوب خوابیده بود مثل یه دختر بچه اروم و بی صدا ملحفه رو اروم پایین کشیدم‌ رو صورت قشنگش خ بود با دامنم پاکش کردم و گفتم نمیزارم کثیف بمونی تو فقط بیدار شو دستهام میمالیدم شده بودم یه دیوونه که نمیفهمید چی میگه نگهبان با عجله داخل اومد و گفت مالک خان گربه ها مردن دیگه مشخص بود اون جگر سالم نیست میخواستن منم بکشن ولی قسمت محبوب بود دو دستی تو سرم میزدم و گفتم محبوب بیدار شو مالک مثل یه شیر زخمی روبروی خاله رحیمه ایستاد و گفت جیگرو کی پخته؟خاله دست و پاهاش از ترس میلرزید و گفت مالک خان من گناهی ندارم گفتن خانم دستور داده جگر برای صبحونه بپزیم منم اول صبحی فقط پختم مالک به خانم بزرگ خیره شد و گفت چرا گفتی جگر بپزن ؟‌خانم بزرگ به سر سهراب دستی کشید و گفت من نگفتم منم مثل تو بی خبرم مالک به خاله خیره موند و خاله گفت ار_باب جواهر خانم دسـتور داده بودن و بعدش گفتن به اتاق ارباب و سهراب خان بفرستیم من فقط دستوراتشون رو اطاعت کردم مالک به من خیره بود از درد مردن محبوب داشتم داغون میشدم و نمیتونستم حرفی بزنم مالک جلوتر اومد و گفت چی شده ؟ اینا چی میگن ؟به خاله رحیمه خیره شدم و گفتم من کی دستور دادم ؟‌من که خواب بودم من مگه گفتم؟ دستهام میلرزید دو نفر مرده بودن و داشتن به گردن من مینداختن مالک جلوتر اومد و گفت جواب منو بده جواهر لبهامو بهم چسبونده بودن و خاله جواب داد به من دستور دادن من فقط پختم مالک خان من سی ساله اشپز اینجام من چطور جرئت میکنم به ارباب سم بدم برای سهراب خان شما جگر مسموم بفرستم‌!!خاله جلو رفت به دست و پای مالک افتاد و گفت من گناهی ندارم‌ مالک با پا عقب انداختش و به طرف من اومدم زانوهام میلرزید و به زور سرپا شده بودم‌ دستشو جلو اورد روی گردنم گذاشت به چهارچوب در خوردم انگشت هاش داشت گلومو میفـشرد و گفت تو به چه جرئتی تونستی به پسر من سـم بدی تو ق* ار_بابی داشتم خفه میشدم و چشم هام سیاهی میرفت تو چشم های مالک خ بود و صداش میلرزید دستشو فشـار میداد طلا جلو اومد و گفت داری میکشیش ولش کن اویز دست مالک شد ولی مالک ولم نمیکرد دیگه داشتم مرگ رو با چشمم میدیدم‌ طلا جیغ میکشید و با زور دست مالک رو جدا کرد روی زمین افتادم و تند تند نفس میکشیدم گلوم درد میکرد و انگار سرم داشت از جا کنده میشد مالک فریادمیزد به چه حقی برای ق* تو عمارت من دسیسه کردی ؟‌با لگد زد و چهارچوب خورد شد و زمین ریخت همه فرار میکردن طلا سر سهراب رو به سینه فشرده بوده و سهراب از ترس نمیتونست نفس بکشه طلا فریاد میزد بس کن تو رو خدا پسرم ترسیده مالک شیشه هارو شکست و داد میزد پدرم‌ مرده تو عمارت من مرده و اونوقت میگی من اروم‌ باشم با مشت بغل سر من به دیوار کوبید مالک دیوونه شده بود و همه جارو بهم میریخت رو به خاله رحیمه گفت تک تکتون رو آتیش میزنم صداش گرفت از بس داد میزد خانم‌ بزرگ بالا سر ارباب رفت زانو زد و گفت قرار نبود اینطوری بری بچه بودم که اومدم عمارتت سرم هوو اوردی دم نزدم‌ عمارتمو جدا کردی حرفی نزدم‌ مالک شد نور چشمیت دلخور نبودم‌ اما امروز دلخورم چون قرار نبود بری انگشتشو به طرف من اورد و گفت اون دختر نحس و شوم بود اون اومد اون تا فهمید سهراب هست تررسید بهش حق میدم‌...چون منم یه روزی تررسیدم وقتی مالک بود تررسیدم وقتی شد خان ترسیدم‌ جواهر هم ترسید از اینکه سهراب بزرگ و نور چشمی بشه برای همین میخواست اونو بکشه اشکهای خانم بزرگ میریخت و مدام منو داشت مقصر میخواند مالک رو به نگهبان گفت بندازینش تو انبار نگهبان جلو اومد با گریه گفتم ولم‌ کنین مالک تو رو خدا بزار حرف بزنم من بی گناهم اون جگرهارو محبوب تو اتاق من خورد میخواستن منم بکشن اینا همش حقه های خانم بزرگ اون داره منو مقصر جلوه میده اون گفته بود مشت مالک تو دهنم نشست و طعم خ رو تو دهنم مزه کردم‌ دستهامو بستن و میکشیدنم الـتماسشون میکردم ولی ولم نمیکردن پرتابم کردن داخل انبار و به گریه و زاری من اهمیت ندادن تنم درد میکرد از بس روی زمین منو کشیدن مالک بقدری عصبی بود که صداش هنوزم به گوشم میرسید اونا میخواستن منم بکشن ولی محبوب جای من مرد دلم داشت هزار تیکه میشد برای نبودن محبوب برای اینکه مرده بود بی گناه از این دنیا رفته بود مالک ازم رو برگردوند فکر میکرد من ق* پدرش و محبوب هستم صدای بارون به گوشم خورد از درزهای درب چوبی بیرون رو نگاه کردم همهمه بود و باید ارباب رو میبردن جسم بی جون محبوب رو هم میبردن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باشد که روزگار ما را به آنچه که دوست داریم،برساند. ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 بهلول عاقل 🍃 بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد . او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟! پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!! 🍃بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!!! 🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقایسه این خونه ها با آپارتمانهای بی رو ح امروزی🥹 شما بگید مقایسه چی با چی؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوچهارم لبهام میلرزید اروم تکونش دادم و گفتم محبوب میشه ب
محبوبم رفت هرچی به در کوبیدم کسی در رو باز نکرد میدونستم راحتم نمیزارن همه میدونستن محبوب برای من خیلی عزیزه من چطور میتونستم اونو بکشم.سرمو به دیوار تکیه کردم و چشم هامو بستم درد بدی بود ساعتها اونجا موندم و کسی حتی سراغی از من نمیگرفت چهره جون دادن محبوب از جلو چشم هام کنار نمیرفت مدام گریه میکردم و دلم میخواست تو خاکسپاریش برم‌ چه روزهای قشنگی رو باهم داشتیم خدمه هارو صدا زدم‌میترسیدن جلو بیان مشخص بود از مالک ترس دارن نتونستم صبر کنم و مالک رو صدا میزدم‌ انقدر داد و بیداد گردم که مالک اومد‌ تو دستش تا*** بود و بیشتراز قبل عصبی بود مالک درب رو باز کرد و اومد داخل نور از درب به داخل تابید و گفتم محبوب رو کجا بردن جوابمو نداد انگار باز تو حالت طبیعی نبود اولین گرمای تا** روم که نشست تازه فهمیدم و حس کردم چقدر سخت و دردناکه وقتی کسی که عاشقشی تمام باورهاتو خراب میکنه پشت سر هم میزد و خ میریخت.مالک اولین باری بود که اونطور میدیدمش اشک میریخت و به من میزد خسته تا** رو به دیوار کوبید و گفت تو نباید انقدر گرفتار حسادت میشدی تو برای خودت چی فکر کردی ؟‌اگه اون بچه میمرد تو راضی میشدی؟نفس زنان گفت تو اولین زنی بودی که انقدر تونست تو قلبم جا باز کنه من خاک برسر عاشق تو بودم‌ من برای تو جونمم میدادم‌ نمیتونستم بدون تو نفس بکشم‌ تو چطور تونستی با من بازی کنی روی زمین نشست پاهاش سست شد کمرش خم شد مالک جلو چشم هام گریه میکرد همه تو حیاط جمع شده بودن ولی کسی جرئت نمیکرد جلو بیاد.خانم بزرگ‌ رخت سیاه تو تـنش بود و چشم هاش از شدت گریه ورم کرده بود خودمو جلو کشیدم پیراهنم تو تـنم تکه تکه شده بود به مالک که رسیدم خم شدم تا بتونم تو چشم هاش نگاه کنم و گفتم من نکشتم من همون ادمی هستم که اونطور عاشقش بودی من رو نگاه کن من چطور میتونم مسبب مرگ محبوب باشم‌ خم شدم و گفتم نزار بینمون فاصله بندازن مالک سرشو بلند کرد با عصبانیت گفت برو عقب به همه میفهمونم‌ کسی که اشتباه کنه حتی اگه زنمم باشه بهش رحم نمیکنم بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت کسی حق نداره بیاد داخل و جواهر بیرون نمیره درب رو بستن و دوباره تاریکی منو فرا گرفت حتی چشم هام درست نمیدید هیچ نور گیری نداشت و همه جا ظلمات محض بود کار من از گریه هم گذشته بود بدبختی من تمومی نداشت خورشید بالا میومد و مهمونای عزای ار باب اومده بودن تک تک تسلیت میگفتن و قران خوان رو اورده بودن صدای سید هاشم بود که قران میخواند گلوم خشک شده بود و دلم میخواست زندگیم تموم بشه من بدون مالک زندگی نداشتم نمیدونم کی از زیر در یه تیکه نون داخل انداخت و طولی نکشید که از شیشه هایی که شکسته بودن و از بیرون تخته میخ کرده بودن به پنجره دستی برام اب اورد فقط اون اب رو خوردم و گفتم‌ چه بهتر که مسمومم کنه تا بمیرم.اگه محبوب بود برای نجاتم هرکاری میکرد اون اب و نون رو حتما مالک فرستاده بود اون نمیتونست ببینه که من دارم از تشنگی هلاک میشم برای تشییع رفتن و ارباب رو دفن کردن از در و دیوار ادم بود که میومد و حتی تو ایوان سفره پهن کرده بودن از درزها خوب میتونستم بیرون رو ببینم‌ تمام تنم در د میکرد مادرم رو دیدم چـادر مشکیشو به دنـدون گرفته بود و از هرکسی سراغ منو میگرفت صدام در نمیومد که صداش بزنم از همه التماس میکرد نشونی منو بدن‌ مالک وارد عمارت شد و مامان به طرفش قدم هاشو تند کرد به مالک که رسید گفت مالک خان چرا جواهرم نیست ؟‌مالک جوابشو نداد مامان خم شد پایین پیراهن مالک رو چـسبید و گفت من یکبار جلو چشم هام دخترمو از از دست دادم تو رو به خاک ارباب قسمت میدم‌ جواهرمو به تو سپردم‌ مالک خـم‌ شد تو گوشش چیزی گفت و مامان روی زمین افتاد روی سرش میکوبید و تمام‌ چـادر مشکیش خاکی شد فقط خدا میدونست مالک چقدر بی رحم‌ شده بود پچ‌پچ‌ ها رو میشنیدم‌ که ارباب دفن شده و محبوب رو فرستاده پیش اقوامش مالک حتی براش یه مراسم ساده نگرفته بود اون‌ سالها اینجا زحمت کشیده بود صدای طلا بود که از پشت در اومد و گفت جواهر اونجایی ؟‌اروم‌ گفتم‌ اره برات اب اوردن ؟‌ پس تو فرستاده بودی؟‌ من خوش خیال رو بگو فکر کردم مالک به فکر منه طلا نفس عمیقی کشید و گفت چرا میخواستی پسرمو بکشی ؟‌از لابه لای اونجا دستشو محـکم گرفتم و گفتم به چی قسم بخورم که باور کنی ؟‌من چطور میتونم علیه یه بچه اونطور باشم‌ محبوب بجای من مرد اون جگرها صبحونه من بود ولی اون خورد اشکهام صورتمو پر کرد و گفتم محبوب انگار خواهرم بود اون تنها کسی بود که همیشه منو باور داشت نگاهم کرد و گفت مالک رو خیلی دوست داشتم و دارم ولی الان انگار برام بی ارزش شده میدونی چرا ؟‌چون فهمیدم هر کسی یبار عاشق میشه و اون عاشق تو شد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از تجربیات🌀
خدایـا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بدون آنکه متوجه بشیم گره از کارمان گشودی خـدایـا هر لحظه و همیشه کنارمان باش شبتـون بخیـر🌙 •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ایام سوگواری موسی ابن جعفر است آن نازنین امام که فرزند حیدر است باب الحوائج است و هفتمین امام آن قبله مراد که ذات اکبر است 🖤شهادت امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نوحه خوانی باسم کربلایی در حرم کاظمین مراسم عزاداری شهادت امام کاظم علیه السلام شب گذشته با حضور پرشور زائران و مداحی حاج باسم الکربلایی در حرم کاظمین برگزار شد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تغییر دیر نیست... - @mer30tv.mp3
3.82M
صبح 7 بهمن کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوپنجم محبوبم رفت هرچی به در کوبیدم کسی در رو باز نکرد می
اونجور که تو رو نگاه میکنه هیچ کسی رو نگاه نمیکنه دیدم چطور موهاتو بو میکشید اون شب دیدم چطور نگاهت میکرد انگار مالک برای تو افریده شده یه حال عجیب و غریبی داره وقتی کنارته به طلا خیره موندم‌ به طلا خیره موندم‌ نفس عمیقی کشید و گفت نمیزارم بکشنت پشت بهم راه افتاد و دور میشد فقط با تعجب نگاهش میکردم اون چطور تونست این کلمات رو به زبون بیاره اون میخواست نجاتم بده چرا چرا داشت اینکار رو میکرد عقب عقب رفتم و نشستم‌ هر از گاهی صدای فریاد ها و گریه زنهارو میشنیدم‌ ارباب همه رو غافل گیر کرد مرگ عجیبی بود که به زندگی من گره خورده بود سه روز اونجا موندم و دیگه برای مردن اماده میشدم اول صبح بود که درب رو باز کردن نور چشم هامو ازار میداد دستمو جلو چشمم گرفتم و چشم هامو جمع کردم خاله رحیمه بود و یه نفر دیگه زیر بغلمو گرفتن و منو بیرون بردن خانم بزرگ و خانم جون تو ایوان بالا نشسته بودن طلا پایین اومده بود و پشت سر مالک ایستاده بود مالک دست به سینه بهم خیره بود طلا با بغض گفت چقدر لاغر شدی ؟داشت جلو میومد که مالک با دست جلوشو گرفت و گفت : ق* عمارت من گلوم خشک بود و چیزی نگفتم‌ اشاره کرد بشینم‌ تو صورتش نگاه نمیکردم‌ اون درد مرگ نبود که ازارم میداد اون درد عشق بود که منو ازار میداد با صدای بلند گفت چطور تونستی دستور مرگ عزیزای منو بدی ؟!طلا بی مقدمه شروع کرد و گفت شما شاهدی داری که جواهر دستور داده این خونه دهتا خانم داره من یکیشم.خانم بزرگ‌ خانم جون جواهر گاهی خدمتکارا هم بهم دیگه خانم میگن من در تعحبم مرد عاقلی مثل شما مالک خان چطور داره تو این بازی شکست میخوره مالک به طلا خیره بود و گاهی مشتشو باز و بسته میکرد صدای افتادن قطرات عرق از رو پیشونیش رو هم میشنیدم خانم بزرگ‌ عصاشو به نرده کوبید و گفت طلا زبون به دهن بگیر ما الکی رخت سیاه ارباب تنمون نکردیم که الان بخوایم به این اراجیف گوش بدیم گردنشو بشکونید تا درس عبرتی بشه برای کسانی که میخوان به خانواده اربابی صدمه بزنن طلا به خانم بزرگ نگاه هم نکرد وگفت مبادا مالک خان دست هات به خ بی گناه اغشته بشه این همه سال زبون زد همه بودی که مالک خان عدالت تو سفره اش هست امروز روز درس پس دادنه خانم جون چیزی نمیگفت و مالک سکوت کرده بود چشم هام یکم تار میدید و مالک گفت طلاهاشو ازش بگیرین یه دست لباس خدمتکاری بهش بدین پشت بهم به طرف داخل میرفت که بلند گفتم مالک خان به طرف صدام چرخید و گفت اجازه حرف زدن نداری به خانم بزرگ خدمت میکنی یه اتاق بهش بدین از اتاق های خدمتکارا با عجله بالا رفت دور شدنشو نگاه میکردم و مالک سنگدل ازم دور میشد طلا نفس راحتی کشید و گفت خدایا شکرت خانم بزرگ‌ پله هارو پایین اومد و گفت طلا چت شده ؟این معرکه برای چیه ؟‌طلا دوبار نفس عمیق کشید و گفت اون دختر بی گناهه سیلی خانم بزرگ تو دهن طلا نشست و از شرمندگی طلا سرشو پایین انداخت خانم بزرگ با تهدید گفت داری برعلیه خودت و بچه ات دشمن علم میکنی ؟‌این زن میخواست بکشدتون هرچند الانم باید بمیره خدمتکار شدن کجا و خانم بودن کجا خانم جون سهراب رو با خودش برد داخل خاله رحیمه جلو اومد و گفت خانم بزرگ‌ اجازه هست ؟خانم‌ بزرگ‌ کنار کشید و گفت طلاهاشو بگیرین خانمیشو ز..یر پاهام له میکنم‌ خاله رحیمه جلو میومد گردنبند رو خودم‌ کشیدم پـاره شد و پرتاب کردم‌ جلوی پاهای خانم‌ بزرگ و گفتم ثروت دنیا برای همین دنیاست ادم ها از نداری نمیمیرن از گرسنگی هم نمیمیرن از درد بی کسی که تلف میشن از اینکه کسی که یه روزی عاشقش بودی بهت پشت کنه النگوهامو در میاوردم کج میکردم و زمین مینداختم اشک هام میریخت و فریاد زدم این عمارت همه چیزش دروغه ادم هاش معرفت هاشون.فامیل هاشون این زنی که روبروم ایستاده خواهر تنی مادر منه خاله منه و امروز برای بدبختی من ذوق کرده دیگه کجای این دنیا قشنگه بعد محبوب دیگه کسی رو نمیتونم دوست داشته باشم‌ فریاد زدم‌ مالک خان صدامو میشنوی ؟میدونستم‌ پشت پنجره داره نگاهم میکنه قشنگ حسش میکردم و گفتم از امروز نه تنها از زندگیم بلکه از دلمم بیرونت کردم‌.سـرمو صاف کردم و سرمو بالا گرفتم‌ طلا با لبخند نگاهم میکرد و به طرف اتاق خدمتکارا رفتم رفتم دمپایی نداشتم و ریگ و سنگ پاهامو میبـرید و زمین خ میشد ردپای منو خ گرفته بود یه اتاق شیش متری بود هیچی جز یه گلیم ساده و نازک نبود همونجا رفتم و نشستم‌.لبهام میلرزید و داشتم به زور نفس میکشیدم‌خاله رحیمه در رو باز کرد و گفت لباسهاتو در بیار به ارزوت رسیدی ؟ نه یادته چطور منو کوچیک کردی ؟ امروزم تو کوچیک شدی من با این چیزا کوچیک نمیشم دوباره از خاکستر خودم بلند میشم و سرپـا میشم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f