eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
قابلمه آش مامان کنار هیـزم ها میجوشید و گفت آش بلغور گذاشتم تو این سرما سر سالم به در ببریم خوبه.برو سینی صبحانه رو اماده کن نگاهی به تخم مرغ ها کردم و گفتم‌ براش نیمرو درست میکنم محبوب میگفت خیلی دوست داره دستهام میلرزید و استرس داشتم وقتی میخواستم برای مالک خان صبحونه اماده کنم‌ ده بار با استرس نمکشو چشیدم نیمروش باید شـل میبود و یکم تند مامان سینی رو جلو اورد و گفت جواهر ؟‌نگاهش کردم و گفتم جانم ؟ نگاهت که میکنم باورم نمیشه اینجا نشستی اسم اینو باید معجزه گذاشت تو معجزه ای و خدا دوباره به من بخشیدت دستمو رو دستهاش گزاشتم اون مرد خونه امون بود خم شدم پشت دستشو میبوسیدم که صدای سلام مالک خان منو از جا بلند کرد صورتشو با اب یخ بسته و سرد تو حیاط شسته بود پوستش قـرمز شده بود مامان پشت دستش زد و گفت خاک تو سرم مریض میشی مالک خان جلو رفتم چادر نماز مامان همیشه اونجا به میخ بود چـادر رو برداشتم و صورتشو خشک کردم و گفتم اگه مریض بشید من تحمل ندارم تـنش یخ بود دلم طاقت نداشت وقتی تنش یخ بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم‌ سفره روبردم و کنار تـنور زیر انداز پهن کردم نشست و گفت لازم نیست زحمت بکشی این سرما نمیتونه منو گرفتار مریضی کنه مامان اخرین نون رو از تنور در اورد و با نیمرو مورد علاقه مالک جلوش گذاشتم و گفتم صبح امروز درسته خیلی سرد بود ولی برای من خیلی هم افتابی و قشنگه وقتی مالک خان روبروم نشسته و داره از دستپخت من لقمه میگیره مامان سینی صبحانه رو برداشت و گفت پسرا رو بیدار کنم‌ پشت بوم رو پارو نکنیم سقف خراب میشه روی سرمون.مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم لقمه کوچکی برام گرفت و گفت تا صبح نگاهت میکردم‌ نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت لقمه رو تو دهنم مزه کردم و قورت دادم‌ چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود دستمو جلو بردم براش چای بریزم گفت هوا بهتر بشه باید برم‌ تا الانم همه فهمیدن مالک خان نیست دلم نمیخواست بره وگفتم نرو عمارت بدون بودنتم نظمشو داره اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم تو گوشم فقط صدای تو بپیچه و تو نگاهام فقط صورت تو نقش ببنده .مالک خان مالک این همه ابادی حالا مالک قلب منم هست با محبت زیادی گفت خیلی صبحونه عالی بود ممنونم که برای من زحمت میکشی.سری تکون دادم و گفتم من ممنونتم یکم اونجا صحبت کردیم هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تنش کرد و گفت باید برم‌ دلواپس بودم و گفتم نرو حداقل تو این هوا جایی نرو باید برم برف که قطع شده اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه امشب میام میخوام بریم بیرون با کالسکه میام به مامان اشاره کردم و گفتم من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه به مامان اشاره کرد و گفت بهش بگو که دست من امانتی یه قدم جلوتر اومد حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش لبخند قشنگی زد و گفت میبینمت دیگه حتی کلمه ای نگفت و بیرون رفت برف قطع شده بود ولی سرمای بدی داشت دلم میخواست برگرده و من از وجودش سیراب بشم داشت میرفت عمارت و اگه میفهمید من نیستم چه جوابی داشتم که بهش بدم دلم شــور افتاد ولی محبوب حواسش بود دم دمای ظهر بود که احمد اومد خیلی مضطرب بود و گفت مالک خان انگار از دنده چپ بیدار شده .از وقتی اومده فقط داره غـرمیزنه چرا چی شده بهش ؟‌ ارباب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده لرزه به تنم افتاد و اب دهنمو به زور قوتت دادم میترسیدم بپرسم چی شده از جوابش هراس داشتم‌.از نبود مالک و دوریش هراس داشتم روبندمو زدم و گفتم بریم‌ مامان نگران گفت تو این هوا کجا بری؟ الان بری و دوباره چند ساعت دیگه بیای؟نرو جواهر احمد هم جلوتر اومد و گفت مادرت درست میگه اگه نیای به محبوبه میگم یه فکری کنه.پشت سر احمد به طرف عمارت حرکت کردیم نزدیک عمارت بودیم که احمد دیگه رفت و مراد جلو راهم سبز شد و گفت صورتتو ببینم دستشو به طرف روبندم اورد میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم‌ از رو ترس دستهام میلرزید و سرمو به عقب چرخوندم درست به مالک خان خورده بودم .... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گـره خورده مالک تو هم رفت و گفت بیرون عمارت چرا اومدی ؟مراد رنگ از رخسارش پرید و گفت مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟‌جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم اومدم قدم بزنم راه عمارت رو گم کرده بودم چرخید و گفت پشت سرم بیا مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکـم زده بود راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که رسیدیم از صداش میشد عصبانیتشو حس کرد دستمو ول کرد و گفت برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عـصبی هستم نمیخوام سر تو خالی کنم از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم‌.اروم گفتم‌ تو باورهای قشنگ زندگی منی وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم‌ تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم‌ محبوب با عجله اومد داخل و گفت جواهر اومدی ؟‌ کنجکاو نگاهش کردم و گفتم چی شده چرا مالک خان عـصبیه ؟‌ اومدی ؟محبوب برام چای اورده بود و گفت خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن قلب من بود که یخ کـرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت مالک خان عصبیه امروز دور و ورش نباش اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟‌یکم مکث کردم و گفتم مراد خان کاری به من نداشت اون روز که م* بود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پـری دیده محبوب به درب اشاره کرد و گفت امشب دیگه نمیشه بری من دیگه ترسیدم با دهن باز گفتم باید برم مالک خان منتظر منه محبوب تعجب کرد و صدای فریاد های مالک میومدتقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث میکرد خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت اون نامزدته از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه مالک دستشو به کمرش زده بود و گفت احترام سنتو دارم خانم بزرگ به طرف پایین اومد و گفت راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش خانم جون دستهاش از ترس میلرزید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت چه پسری تربیت کردی ادب نداره مالک عصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت کجا بودی دیشب ؟مراد دستپاچه گفت بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم مالک به زمین و اسمون تلـخی میکرد و رو به محبوب گفت مگه نگفتم بیرون نیاد به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت بریم تو اتاق هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت اون دختر کیه ؟‌دستپاچه شدم و خانم جون گفت از اقوام منه پس چرا جدا از شما میمونه مریضی داره ؟‌مالک صداشو اروم کرد و گفت به کار خودت برس اشاره کرد و ما برگشتیم داخل محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت خدا رحم کنه مالک خان چرا انقدر عصبی شده ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بزرگواران در گرمی و گردهمایی خانواده ها نقش مهمی داشتند😍.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرخپوست های آمریکا دوستدار طبیعت بودند؛ زندگی آنها به شدّت با حوادث طبیعی آمیخته بود. آنها حتّی نام های خود را از آنچه برای گیاهان و حیوانات رخ میداد انتخاب می کردند؛ نام هایی مثل غزال سفید ، سر به ابر سا ، پرنده ولگرد و ابر سرخ ، سرخپوست ها اولین ماه پاییز را هم ماهی که اردک ها باز می گردند و خود را پنهان می کنند نام گذاشته بودند. در همین ماه آنها در ساحل آمریکا منتظر کوچ اردک ها از جزایر اقیانوس اطلس بودند . چشم سرخپوست ها به آسمان و اقیانوس خیره بود؛ اما پیش از رسیدن اردک ها کشتی بزرگی را دیدند که به ساحل نزدیک می شود . غریبه ها از جایی که کشتی لنگر انداخته بود با قایق های کوچکی به طرف ساحل به راه افتادند؛ در حالی که هر یک شمشیری در دست داشتند . سرخپوست ها به سرعت به طرف کلبه هایشان دویدند و با دستانی پر بازگشتند؛ آنها بسیار مهربان بودند و برای غریبه ها آب و غذا آورده بودند آن روز سوم اکتبر ۱۴۹۲ میلادی بود فرمانده غریبه ها كريستف کلمب نام داشت که برای نخستین بار به قارهٔ آمریکا قدم گذاشته بود . کریستف کلمب این سرخپوست ها را که از قبیله ای به نام آراواک بودند این گونه توصیف می کند آنها برای ما طوطی ، توپ های پنبه ای و میوه های جنگلی آوردند و با میل و رغبت هرچه را که داشتند با ما مبادله می کردند . بدن هایشان ورزیده و چهره هایشان دلنشین بود . هیچ سلاحی حمل نمی کردند اصلاً هیچ سلاحی را نمی شناختند؛ مثلا وقتی شمشیرم را به آنها نشان دادم از روی نادانی به تیغۀ آن دست کشیدند و خود را مجروح کردند آنها مناسب خدمتکاری هستند؛ تنها با پنجاه سرباز می توانیم آنها را به زانو درآوریم و به هر کاری که مایلیم وادار کنیم . آراواک ها در زمین هایشان ذرت و سیب زمینی می کاشتند ، به ریسندگی و بافندگی تسلط داشتند؛ اما با آهن آشنا نبودند. كريستف کلمب در گزارشی به دربار اسپانیا نوشت: این ،سرزمین شگفت انگیز است کوه و دشت سبز و حاصلخیزاست و رودخانه های بزرگ و پهن آن پر از طلا است او سپس صاحبان این سرزمین را اینگونه توصیف می کند به قدری خام و ساده اند و درباره دارایی خود آن قدر سخاوتمندند که اگر کسی ندیده باشد ، باور نمی کند. اگر چیزی از آنها بخواهید هیچگاه «نه» نخواهند .گفت حتی برعکس ، مایلند هر چیزی را که دارندبا دیگران تقسیم کنند کلمب در پایان به پادشاه اسپانیا قول داد که در سفر بعدی هر قدر طلاکه بخواهید و هر تعداد برده که آرزو کنید با خودم خواهم آورد . 📚راهپیمایی_اشک_ها نویسنده : مهدی میرکیایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقد این کلیپ افکار و روح آدمو بهم میریزه یادمه صبح دل کندن از رختخواب گرم و نرم سخت بود بابام رادیو رو روشن میکرد و اعلام تعطیلی دنیارو بهمون میدادن بوی نان پخته و صدای رادیو و آماده کردن صبحانه مادرم بهشت واقعی رو زنده میکرد اون روزها کجان چیشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستوچهارم از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گ
محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟ تو اتاق زانوی غم بغل گرفته و داره گریه میکنه تا هوا تاریک بشه دلم مثل سیر و سرکه جـوشید محبوب و اون سرما هم نتونست مانع رفتن من بشه احمد کمکم کرد تا خونه مامان برم همه جا یخ بسته بود احمد شالگردنشو تا زیر چشم هاش کشید و گفت هر وقت هوا بهتر بشه میام سری تکون دادم و رفتم داخل مامان به اومدن هام عادت کرده بود و منتظرم بود خیلی چشم انتظار موندم ولی مالک نیومد دیر وقت شد و جز صدای گرگ ها صدایی نمیومد دلشوره گرفته بودم هرچند هیچ گرگی حریف مالک نمیشدولی دلم شور میزد مامان کنارم ایستاد و گفت نزدیک نماز صبح برو بخواب دیگه نمیاد چندساعت دیگه هوا روشن میشه حق با مامان بود رژ لبی که محبوب از اتاق طلا برام یواشکی اورده بود و رنگ‌ سرخی داشت رو رو لبهام زده بودم‌ به قول محبوب دیگه نمیشد ازم چشم برداشت تو رختخواب دراز کشیدم و چشم هام رو بستم خیلی زود خوابم برده بود با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت بلند شو هراسون بود و من فقط نگاهش میکردم‌ چـادر روی سرش بود و گفت بیدار شو جواهر تو جا نشستم و گفتم چی شده ؟‌ مالک خان اومده، میخواد ببردت بیرون لبخند رو لبهام نشست و گفتم‌ منتظرش بودم‌.کجا میخواد ببردت ؟‌نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم اون مراقب منه نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم پارچ اب رو توی لگن ریختم و صورتمو شستم نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت ضعف میکنی حق داشت خیلی گرسنه بودم‌ موهامو دورم ریختم و گفتم دلم میخواد بدون روبند بیرون برم‌ مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت اون روز میرسه که بدون ترس قدم به بیرون میذاری.صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد گوشهامو تیز کردم و به رضا میگفت از بهار کنار خودم باید کار کنی پسر با عرضه ای هستی میخوام سرپرست کـارگرا باشی اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکارگر میشی.مالک بهم گفت انگار نقاشی دست خودخدایی خجالت زده سرمو پایین انداختم سرمو به صندلی تکیه کـ.ـردم و گفتم میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام؟چشم هاشو درشت کرد و گفت بخدا قسم که به این حس و حال قشنگم جـونمم میدم فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم متعجب خیره شدم بهش ‌‌‌کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد به طرف من چرخید و گفت میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت خنده ام گرفته بود و اون از مهالات بود من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برمخواستم چیزی بگم که گفت اینجا رو که میشناسی ؟‌به روبرو اشاره کرد اونجا متولد شده بودم چطور میشدنشناسم و گفتم بله میشناسم پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پاهامون خیس بود مالک به روبرو اشاره کرد و گفت اونجا رو میشناسی شبی که رعد و برق همه جا رو زیر و رو کرد ؟‌یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم مالک به سمت من چرخید و گفت چرا نمیای ؟‌دلم نمیخواست برم اونجا تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میترسیدم مالک روبروم ایستاد و گفت بریم از نزدیک ببین سرمو تکون دادم و گفتم نه نمیام من از اونجا خاطرات خوبی ندارم دستهام میلرزید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت صبر کن نتونستم تحمل کنم دوباره درد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم از اینجا متنفرم. گفت فقط خواستم اینجا رو ببینی مالک گفت امروز میریم‌ عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم به چشم هاش خیره شدم و گفتم به من مهلت بده با این عجله نمیتونم عجله لازمه من تو شرایط بدی هستم و نمیخوام توش بمونم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو میکنم زیبایی و وسعت آسمان وقتی ماه وستاره ها در آن میدرخشند از آن شما باشد ⭐️ شبتون خوش ⭐️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دبی فورد چندتا جمله جادویی داره که بنظرم این یکی از بهتریناشه:🌸 هر آنچه دوست دارید شخص دیگری برایتان انجام دهد را، خودتان برای خود انجام دهید.🌸🍂 نور عشق و خدا بتابه به زندگیتون صبحتون بخیر عزیزای دل☀️💕 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌓چه شبهایی بود، سرشب می خوابیدیم صبح صدامون میزدن ببینید چه برفی اومده❄️🌨 وبرف همیشه دلهامون رو شاد می کرد حتی بدون تعطیل کردن مدرسه ها و نداشتن کفشهای مناسب برای برفهای بیشتر از پنجاه سانت⛈ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هویت آدم... - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 2 بهمن کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستوپنجم محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟ تو اتاق زانوی غم بغل
به طرف من چرخید و گفت میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت خنده ام گرفته بود و اون از مهالات بود لبخندی زد و چیزی نگفت منم خجالت زده فقط نگاهش کردم‌ دستشو عقب ماشین برد و یه بقچه تافتون های شکری جلو اورد روی پـاهام گذاشت و گفت یه نفر هست که تو زندگی بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم‌ یه دختر که میدونم بخاطر من از جونشم میگذره اینا رو اون پخته یه هنرمند واقعی اسمش محبوبه است میخوام عروسش کنم یه پسر خوب سراغ دارم‌ از اسب دارهای اطراف خودمونه بین حرفش پریدم و گفتم‌ ولی محبوب کسی دیگه رو دوست داره مالک به دهنم خیره موند و گفتم منظورم این بود شاید کسی دیگه رو دوست داره چرا با خودش اول صحبت نمیکنی ؟‌مالک یکم مکث کرد و گفت اگه همچین چیزی بود بهم میگفت اون یه دختر شاید خجالت کشیده بهش فرصت بده هر دلی بالاخره برای یه نفر میتپه یکم لبخند زد و گفت دل تو برای کی میتپه ؟‌با عشق دسـتشو روی قلبش گذاشت و گفت خودت حـسش کن ببین برای کی میتپه منم دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم ببین برای کی میتپه ؟این قلب فقط برای مالکم میتپه با لبخند تکرار کرد مالکم ؟‌اره مالکم چی بهتر از این که تو مالک من باشی سرتا پامو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.انگار سالها بودکنارش بودم و بقدری حس ارامش داشتم که هیجا پیداش نمیکردم نگاهم کرد و گفت مثل قرص ماهی مالک گفت تو همه دارایی منی تو زندگی منو زیر و رو کردی با دقت نگاه کن نشستی کنارم قبل تو کسی اجازه نداشت بهم نگاه کنه ولی الان حال و روزمو ببین دختر تو با من و دل من چیکار کردی ؟‌گفتم‌ حاضرم همیشه همینطوربمونم هر روز هر لحظه تا وقتی که نفس میکشم از تو سیراب بشم از مالک خان ام از مردی که کنارش ارامش دارم‌ مالک دستشو تو جیبش برد و یه انگشتر بیرون اورد تو چشم هام نگاه کرد و گفت قبول میکنی ؟‌ذوق زده شده بودم و بغض کردم‌ خدا وعده داده بود بعد سختی ها اسانی است پس این جواب اون بی عدالتی به من بود میخواستن بی عفتم کـنن و حالا خدا داشت منوخانم بزرگترین مرد اونجا میکرد زن پر قدرتی که میتونست انتقام گناه نکردش رو بگیره مالک وقتی لبخندمو دید انگشتر بهم داد و گفت من رمانتیک نیستم سخت بار اومدم‌ تنها بزرگ شدم‌ از بچگی حکایت خان بودن رو تو گوشم خواندن مادرمو ازار میدادن با دندون هام نگهش داشتم‌ ولی میدونم هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه برای من جای مادرمو بگیره از امروزم تو شدی ناموس من درست مثل مادرم نور چشمم‌ میدونم قرار نیست راحت کنار هم باشیم‌.همه کـار میکنن تا جدامون کنن ولی تو چشم من باش و من چشم تو فقط بهم اعتماد کنیم تو منو باور کن من نمیزارم‌ هیچ چیزی ازارت بده دلم میخواست بگم کاش میگفتم من همونی ام که میخواستن بسو*ونن و تو نجاتش دادی اون لحظه هیچ چیزی نمیتونست ناراحتم کنه هیچ چیزی نمیتونست نگرانم کنه مالک برای من بوی عشق میداد بغض کرده بودم و با بغض گفتم نمیتونم‌ باور کنم و گفتم بوی عشق میدی بوی امنیت مالک گفت خوابم گرفته سرشو به صندلی تکیه داد و خوابید.واقعا خوابش برده بود به اون جاده و خونه های خرابه نگاه کردم‌ به شبی که منو بی رحمانه آزار دادن اونشب شب خوشبختی من بود شبی بود که مالک رو خدا برام فرستاد نمیدونستم عمارت که برم چی قراره بشه ولی راضی بودم که حداقل مالک کنارم و از طلا دوری میکنه طلا برای بدست اوردن همچین مردی تمام تلاششو میکرد منم اگه جای اون بودم برای داشتن مالک با همه میجنگیدم مالک یه رویای قشنگ‌ بود سرمو بالا بردم و نگاهش کردم.خیلی وقت بود خوابیده بود و دلم میخواست بیدار بشه و چشم‌ هاشو ببینم‌ کنارش بودم ولی همش دلتنگش میشدم مالک برای من تمام قشنگی های دنیا رو داشت همه خوشی های دنیا رو یجا داشت مالک چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد لبخندی زد و گفت خیلی سخته تو عمارت خودت باشی خان باشی ولی نتونی راحت بخوابی اومروز کنار تو چقدر راحت خوابیدم این خواب به تمام عمرم می ارزید گفتم جانمی دار و ندارمی منم کنارت ارومم نفس عمیقی کشید و گفت بریم راه افتاد و رفت سمت پایین ابادی اونجا یه رودخونه بود وقتی بچه بودم همراه مادرم که میرفت اونجا لباس بشوره میرفتم خیلی از ابادی دور بود از وسط ابادیمون باید میگذشتم و از تو ماشین خونه هارو میدیدم که صـاعقه چطور خـرابشون کرده بود از جلو دربمون گذشتیم یاد پدرم و تمام خاطراتم افتادم ترسیدم ناخواسته ترس وجودمو گرفت به اون خونه که ازش چیزی نمونده بود خیره شدم مالک نگاهم کرد و گفت نمیدونم کی اون حقه جن و ناله هارو چیده بود ولی هرچی بود سالها از مردم اخاذی میکردن و با پول دعا مردم رو سرکیسه میکردن.مردم ساده لوح ما زود باور بودن و من دیر فهمیدم‌. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f