44.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر آسمون گفتم حسین
دل پر جنون گفتم حسین
از خود نجف تا خود کربلا
پای هر ستون گفتم حسین
مسیر به مسیر
نفس به نفس
مسیر نجف به کربلا واقعا معرکه است
🏴 صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کارگاه ریسندگی دوره قاجار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستودوم همونطور که از گرد و خاک بلند شده از رو پرده
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوسوم
نمیتونست نفس بکشه عصبی بود شونه هاشو گرفتم و گفتم اروم باش خاتون اروم من بیوه فرهادم کسی نمیتونه برام تصمیم بگیره حقوقش برای منه و تمام امکاناتش.زن بابام به سمت درب رفت و همونطور که دست اقامو میفشرد گفت خوبه ازش یه شکم نزاییدی وگرنه امروز ما رو هم بیرون میکردی .من و خاتون تنها موندیم و زنعمو خودش رفت براش دارو بیاره خاتون کاملا زرد بود و گفت پدرت درست میگه مادرمم همینطوری مرد از اون به من ارث رسیده نازی نمیخوام دست این و اون بیوفتی فرهاد اگه بود با خیال راحت میرفتم ولی الان.موهاشو نوازش کردم و گفتم فدای یه تار موت بعد فرهاد جز شما کسی رو ندارم شما نباشی بودن و نبودن منم معنی نداره دستمو فشرد و گفت کاش خودخواهی نمیکردم و مادرتو نمیاوردم اینجا من مقصرم من مقصر بخت بد توام زنعمو با سینی اومد داخل و گفت خاتون دردت به جونم باید بریم شهر دکتر اینطوری نمیشه .خاتون خودشو جلو کشید و گفت نمیخوای پیرهن سیاهتو در بیاری ؟زنعمو به گلهای قالی چشم دوخت و گفت نازخاتون در بیاره منم در میارم خاتون نگاهم میکرد و گفتم من دیگه دنیام همیشه سیاه من سیاه پوش مردی هستم که همه دار و ندارم بوده .زنعمو بی صدا گریه میکرد و خاتون چشم های قشنگش پر از اشک شده بود خاتون تو بستر بیماری افتاده بود و عمو براش دکتر اورد .یه مشت دارو ولی هر روز بیشتر از قبل حالش بد میشد اقام و زنش رفته بودن و شکر خدا خبری از خودشون و خواستگارشون نبود شب و روز بالا سر خاتون بودم و براش دعا میکردم و پرستاریشو میکردم مرگ فرهاد رو کامل از یاد برده بودم و تنها ارزوم شفا خاتون بود .عمو حرفی نمیزد ولی میشد از چهره اش خوند که امیدی نیست دوماه تموم خاتون تو بستر بیماری بود صدها دارو و دکتر هم نمیتونست درمانش کنه هرروز لاغر تر و ضعیف تر از قبل میشد و حتی برای توالت رفتن جون و رمقی نداشت و با روی باز زیرش لگن میزاشتم.خجالت میکشید و با اخم گفتم اگه بار دیگه اینطور خجالت زده باشی دیگه نمیام اینجا خاتون فکر کن من مادرتم و امروز تو بچه منی.خاتون خجالت زده گفت کاش زودتر بمیرم و از این همه خفت راحت بشم لگن رو از زیرش برداشتم و گفتم زبونتو گاز بگیر من تا اخر عمرم نوکریتو میکنمخاتونم.صدای زنعمو اومد و گفت خاتون خاله توبا اومده با عجله لگن رو برداشتم و از در پشتی اتاق بیرون رفتم.اتاق ها به هم در داشتن و نخواستم بیش از این خجالت زده بشه لباسهامو مرتب کردم و از کنار پرده سرک کشیدم خاله توبا با کلی خرت و پرت برای خاتون اومده بود یعنی تنها بود از اون روزی که تصویر اردشیر رو دیده بودم یطوری شده بودم و نمیدونم چرا دلم میخواست اونم اومده باشه از در پشت داخل رفتم خاله توبا نرسیده بساط گریه اش فراهم بود و میگفت الان باید به من بگید خواهرم اینطور داره اینجا مریضی میکشه و من ازش بی خبرم .سلام کردم و هنوز سرپا بودم که صدای یالا اردشیر اومد و خودش وارد شد .خاتون خودشو بالاتر کشید تکیه داد و گفت توبا گریه نکن من که هنوز نمردم.خاله توبا زمین نشست و گفت زبونتو گاز بگیر تو بمیری من که دیگه کسیو ندارم.اردشیر جلو اومد و سرم پایین بود دست خاتون رو بوسید و گفت میبرمت بیمارستان نمیدونستم بیماری روبه من گفت چرا به من خبر ندادی ؟از خجالت داشتم سرخ میشدم و گفتم اجازه نداشتم
_ کی اجازه نمیداد خاله رو اماده کن میبریمش بیمارستان تا خاتون دست اردشیر رو محکم چسبید حرفشو برید و گفت به من گوش بده من دیگه رفتنی ام دکترا جوابم کردن .خاله توبا با صدای بلند گریه کرد و همونطور که روی پاهاش میکوبید کفت نه نمیزارم اردشیر شیرمو حلالت نمیکنمتو خانی تو اربابی خواهرمو نجات بده .اردشیر خان دستی با محبت به دست چروک خورده خاتون کشید و گفت عیبی نداره بازم بریم به من چرا خبر ندادین زودتر میومدم
_ تو خودت گرفتاری این همه ابادی رو باید سر و سامون بدی سوری چطوره؟اردشیر سکوت طولانی کرد و خاله گفت اونم مریض دکترا جوابش کردن غم باد گرفته نه حرف میزنه نه میخوره نه میخوابه روز شب داره هزیون میگه.اهی کشیدم و گفتم خدا به دحتراش رحم کنه. بی مادر بودن خیلی سخته من سالهاشت دارم دردشو میکشم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوچهارم
اردشیر با نگاهش ادیتم میکرد و نمیتونستم تو صورتش خیره بشم.حس متفاوتی بود که ناخواسته در من جریان پیدا کرده بود اردشیر ارام گفت اونا عادت دارن به بی مادری
_ هیچ دحتری عادت نمیکنه فقط تحمل میکنه .خاتون سرفه ای کرد و شونه های ظریفش تکون خورد و گفت اردشیر من زیاد فرصت ندارم بزار وصیت کنم اردشیر چشم هاشو بست و باز کرد و گفت شب بچه هاتو خبر میکنم در حضور اونا وصیت کن به روی چشم هام .خاله میلرزید و گفت خاتون این حرفهارو بزنی میزارم میرم باید خوب بشی مگه دست خودته خاتون درد داشت و گفت کاش دست خودم بود برای اردشیر و خاله چای اوردن اردشیر به پشتی ابری تکیه کرد و گفت اسم فرهاد رو دارن رو یه خیابون تو سمت میدون میزارن خواستن لوح و یادبودش رو تحویل شماها بدن .خاتون به من نگاه کرد و گفت دیشب خوابشو دیدم نگران بود و فقط به نازخاتون نگاه میکرد خاله اهی کشید و گفت حرفهای خوب بزنید نازی بلند شو بگو یه کاسه از اون تخمه هاتون بیاره خاتون خندید و گفت یادته توبا اقامون نمیزاشت تخمه بخوریم ما یواشکی میرفتیم تو انبار با هم از خاطراتشون میگفتن و میخندیدن .خاتون حالش متعجبم میکرد انگار صورتش نورانی شده بود استرس داشتم که مبادا اتفاقی براش بیوفته .شامخوردیم و هنوز از اقام خبری نبود ده بار براش خبر فرستاده بودیم خاتون اونشب با ما شام خورد و مدتها بود چیزی نمیتونست بخوره .بهش خیره بودم که چطور پلو رو با دست میخورد انگار شفا گرفته بود .بالاخره سفره رو جمع میکردن که سر و کله اقام و زنش پیدا شد خاتون لباس مرتب پوشید چشم هاشو سرمه کشیده بود و نشسته بود زنعمو خیلی دلش گرفته بود و خیلی خاتون رو دوست داشت خاتون به من اشاره کرد کنارش بنشینم و اون سمتش اردشیر بود زن بابام نگاهم کرد وگفت لاغر تر شدی تو هم که روز به روز پس رفت میکنی اقام گفت چرا گفتی بیایم!؟اردشیر طوری به اقام نگاه کرد که ادامه حرفشو قورت داد و گفت منظوری نداشتم پسر خاله خاله توبا با اخم گفت ارباب بگو بهتره دیگه جرئت نکردن حرفی بزنن و خاتون گفت همه هستین از غروبی دارم اقام و مادرمو میبینم انگار تو همین عمارتن.شوهر خدابیامرزم که زود رفت .این خونه مال این دوتا پسر و من حقی ندارم تنها دارایی من یکم زمین و طلاست که مال نازخاتون پوزخند اقام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم و خاتون ارامه داد از اردشیر خان میخوام همه رو مساوی تقسیم کنه و مشکلی پیش نیاد .خاتون به اردشیر چشم دوخت و گفت بعد من بعد مراسم من نازخاتون امانت دست تو نزار اینجا بمونه ببرش فکر کن نا موس خودته رو چشم هات نگهش دار .با حرفش همه متعحب پچپچ کردن و خاله توبا گفت خاتون چی میگی اون دختر رو کجا ببره ؟ولی خاتون ادامه داد به شرافتت به مردونگیت قسمت میدم تو فقط اقا بالاسرش باش .اقام عصبی شده بود و گفت من پدرشم خاتون میدونم چیکار کنم نمیرارم اینجا بمونه شوهرش میدم الانم اگه صبر کردم چون داره نوکری تو رو میکنه و پول الکی و مفت به پرستار ندیم .خاتون از ارشیر چشم برنمیداشت و گفت پدر نازخاتون نامزد مادرش اون مرد رو پیدا کن من با به ندونم کاری و یه شیطنت پر از کناه مادر نازی رو اوردم اینجا فکر میکردم پسرم لیاقتشو داره .اون زن از محرم خودش باردار بود پدر نازخاتون رو پیدا کن برای من حلالیت بگیر اون مرد یه عمر با تصور خیانت نامزدش زندگی کرده .خاتون همه چی رو تعریف کرد و اشک هاش صورتشو پر کرده بود خاتون نمیتونست دیگه ادامه بده و شوک همه رو در برگرفته بود اقام مثل دیوونه ها میخندید و باورش نمیشد .زنعمو و عمو بهم خیره بودن و خاتون از سالهای قبلش حرف میزد پرده از رازی برداشت که من خبر داشتم اردشیر به من خیره بود و تو صورتش دلسوزی بود که میدیدم .خاتون دستمو فشرد و گفت حلالم کن دختر ولی عجل مهلت نداد خاتون چشم هاش بی سو شد و روی دست هام افتاد.چه روزهای بدی بود هنوز به نبودن فرهاد عادت نداشتم که خاتون هم رفت بین دستهام جون داد زنعمو گریه میکرد و عمو جلوی دهنشو گرفته بود خاتون برای همیشه رفت و من دیگه تو اون دنیا کسی رو نداشتم گریه میکردم ناله میکردم ولی واقعی بود .لباس مشکی تو تنهامون دوباره رنگ تازگی گرفته بود خاتون رو خاله توبا روی تشک خوابوند و با گریه گفت خواهرم چی کشیدی خدایا چه رازی رو تو دلش نگه داشته چی کشیده.نامادریم جلو اومد و گفت تو دختر صمد نیستی ؟همه گنگبودن و گفتم نه نیستم.
_ میدونستی ؟
_ بله میدونستم درست روز عروسیم خاتون بهم گفت اردشیر دستشو جلو اوردتا روی خاتون رو بکشه که دستش به من خورد .هر دو گرمای عجیبی رو حس کردیم و خودشو عقب کشید و گفت یکی رو بفرستین اشپز عمارت رو بیاره خاله برای من عزیز بوده خاله توبا با گریه گفت خواهرم برای همه عزیز بوده به همون سادگی خاتونم رفت .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینو هر وقت تنت کنی فک میکنی مشقات و ننوشتی😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد…
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه”
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم”
مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوچهارم اردشیر با نگاهش ادیتم میکرد و نمیتونستم تو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوپنجم
اونشب کسی درست نخوابید و همه تو شک من وپدرم بودن و من به نبودن خاتون اشک میریختم .خونه شلوغ میشد و افتاب بالا میومد یه تیکه نون خوردم تا بی حال نشم به گرسنگی عادت کرده بودم شاید اون روزها وزن من به مرز سی کیلو میرسید و به قدری لاغر بودم که دندهام مشخص بود از خاتون جدام کرده بودن و برده بودن بشورنش.سرفه اردشیر منو به خودم اورد چشم هام از گریه تار میدید جلوتر اومد و گفت برای خاکسپاری میریم اماده شو با سر بله ای گفتم و ادامه داد تو میدونستی؟لبخند زدم و گفتم میدونستم
_ چرا سکوت کردی ؟
_ کاری نمیتونستم بکنم.
_ تو توی این خونه هیچ سهمی نداری نمیدونم میخوان چیکار کنن .دستمو به دیوار گرفتم بلند شدم و گفتم مهم نیست از کنارش میگذشتم که گفت من هستم.سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم و گفتم هنوز به خوابم نیومده خیلی بی معرفته سرشو تکون داد و گفت شاید روش نمیشه تو صورتت نگاه کنه
_ شاید دلتنگم نیست خاتون تنهام گذاشت التماس هام هم نتونست مانع رفتنش بشه و خاتونبرای همیشه رفت .اون بزرگترین بی رحمی رو در حق من کرده بود ولی در عین حال بهترین ادمی بود که تو دنیا داشتم.اشکهامدیگه خشک شده بود و مگه یه ادم چندتا داغ عزیز رو میتونه تحمل کنه خاله توبا عزادار بود و فقط میگفت برای خواهرم بهترین مراسم رو بگیرین .پیرمردی رو تو مجلس خاتون دیدم که زن بابام از دور منو بهش نشون میداد.اون همون خواستگاری بود که میگفتن تا سوم خاتون چنان پزیرایی از مهمونا شد که همه خوردن و پاشیدن جای خالیش همه جا رو برداشته بود.نبود که بهم محبت کنه نبود که دورم بچرخه .شب هفتم شد و دیگه کمکم کسانی که اومده بودن رفتن .خودمون مونده بودیم و یه سفره بی رنگ و لعاب انداختن خاله توبا و اردشیر خان رو ندیده بودم و رفته بودن.زنعمو تکه ای نون کند و گفت از گلومون پایین نمیره عمو اهی کشید و گفت اقام مرد انقدر سخت نبود دلمون گرم بود خاتون هست اما الان در اصل یتیم شدیم.عمو گریه کنان اشکهامو پاک کرد و گفت نور خونه بود زن بابام فوتی کرد و گفت تنها منم که خیری ازش ندیدم دوستمنداشت نمیدونم چرا .اقام اصلا سر سفره نیومد و گفت این خونه رو تو بردار من زمین های بالا رو برمیدارم من اینجا بیا نیستم.این دختره رو هم اماده کن میان عقدش میکنن میبرن به من اشاره میکرد و من با التماس به عمو چشم دوخته بودم.عمو نگاهشو ازمگرفت و گفت تو اصلا از ما نیستی من نمیدونم خاتون چرا این کارو کرده بود .امروز صمد اون خواستگارتو نشونم داد سن و سال داره ولی مرد خوبیه گفته یچیز بنامت میکنه و ازت نگهداری میکنه .زنعمو اشک هاشو با گوشه روسری رو سرش پاک کرد و گفت نمیخواد بزارید همینجا بمونه
_ نمیشه خاتون که نیست بعدشم اون از اینجا چیزی سهمنداره .درسته سالها عزیزکرده خاتون بود ولی باید خودشم قبول کنه پشتش خیلی حرفهاست نمیخوام بیشتر از این ازش بگن.عمو نگاهم کرد و گفت نمیخوام حرف پشتت باشه مشخص بود اونجا دیگه جایی ندارم و فقط سرمو تکون دادم .زنعمو سرشو خم کرد و گفت نکنید اون امانت پسرمه زن بابام با اخم گفت بنظرت فرهاد بود و میدید اون دختر معلوم نیست مال کیه بازم اونو میخواست .زیر لب گفتم اگه فرهاد بود نمیزاشت این اشک ها از چشم هام بریزه از سر سفره بلند شدم و بیرون رفتم حس تلخی بود حس بی کسی من واقعا اون روز کسی رو نداشتم حداقل زن اون شدن یه خوبی داشت که اون میشد شوهرم.درسته تا اخر عمرم میسوختم ولی از دست این ادمها راحت میشدم.لباسهامو دونه دونه لای بقچه میچیدم و جمع میکردم.لای هر لباس هزاران اشکم میریخت و خودمم میدونستم اونجا جایی ندارم .دنیای دختری مثل من که هزاران ارزو داشت به یکباره فرو ریخته بود.از دور رفت و امد اون پیر مرد رو میدیدم و گاهی صدای قهقه هاش رو میشنیدم داشتم اخرین گره های قالی کوچکمو میزدم که فرشاد داخل اومد و گفت میشه بیام داخل سلامی کرد و گفتم خوش اومدی گفت ابجی همیشه مامانم میگفت تو خواهر ما نیستی و الان همه دارن میگن لبخندی زدم و گفتم توام دیگه دوستم نداری؟اخمی کرد و همونطور که با گره های فرش بازی میکرد گفت میگن فردا صبح میخوان عقدت کنن دستهام سست شد و گفتم پس بالاخره روزش رسیده ناراحت بود و گفت من نمیزارم
_ چیکار میتونی بکنی ؟اونا تصمیم گرفتن و من باید انجام بدم اینجا من غریبه ام اشکهاشو پاک کرد و گفت کاش خاتون بود یا فرهاد.اسم فرهاد رو زمزمه کردم و گفتم وقتی نیست دنیا هم نیست فرشاد بلند شد و گفت بخدا نمیزارم.بیرون رفت و به خودم گفتم کاش بزرگتر بودی کاش میتونستی جلوشون رو بگیری اهی کشیدم و فرشمو نگاهی کردم یکسال طول کشید و بالاخره تموم شده بود داشتم پایین میاوردمش که زنعمو گفت کمک کنم ؟دستشو گرفتم و گفتم ممنونم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ بعضی وقت ها خـــــــــــدا
🌺 چیزی که فکر میکنی میخوای رو
⭐️ بــــهـــت نــمــیـــده
🌺 نه به خاطر اینکه لایقش نیستی
⭐️ بخاطر اینکه لایق بهترش هستی
🌺 پس بگو خــــــــــــدای مهربونم
🌙 به خاطر دادهها و ندادههات شکر
🌺 شبتون در پناه خدا و معطر به عطر گل
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امید یعنی؛ فراموش کن طوفان سخت
دیشب را، و نگاه کن که خورشید،
امروز چه زیبا لبخند می زند به تو....
سلام صبحت بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محله بهداشت که موضوعش رعایت بهداشت بود و سال 63 پخش میشد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عطر چای... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 5 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f