eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امید یعنی؛ فراموش کن طوفان سخت دیشب را، و نگاه کن که خورشید، امروز چه زیبا لبخند می زند به تو.... سلام صبحت بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محله بهداشت که موضوعش رعایت بهداشت بود و سال 63 پخش میشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عطر چای... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 5 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوپنجم اونشب کسی درست نخوابید و همه تو شک من وپدرم
زنعمو کنارم نشست و گفت باور کن من نمیتونم جلوشون رو بگیرم‌ بهونه کردن تو پدرت معلوم نیست کیه و باید بری _ زنعمو من دلخور نیستم ازت چرا انقدر خودتو ادیت میکنی؟ _ از فرهاد شرمنده م تو امانت اون بودی روزهای سختی داشتی حداقل تو خونه اون مرد خانمی میکنی _ خدا کنه سرمو روی پای زنعمو گزاشتم و اون برام شعرمیخوند و موهامو نوازش میکرد درست مثل خاتون اونشب اخرین شبی بود که من مهمون اون عمارت بودم .اونشب تا سحر همه جارو نگاه کردم و خاطراتمو مرور میکردم چیزی به چهلم خاتون نمونده بود و میخواستن قبلش منو راهی خونه خودم کنن زن بابام مدام میگفت هرچه زودتر برم بهتره .عکس فرهاد رو لابه لای لباسهام مخفی کردم و برای زندگی که ناخواسته بود اماده شدم‌.افتاب زندگی من بالا میومد و به اصرار زنعمو لباس رنگی تنم کردم با گریه لباسهامو تعویض کرد و تنها کسی بود که دلش نمیخواست من برم .یه پیراهن سفید صورتی تنم کرد و خودش بین گریه و خنده گفت اینم‌ بهت گشاد شده تو چی کشیدی دختر چی کشیدی .سرشو بوسیدم و گفتم‌ زنعمو نمیدونم دیگه اجازه میدن ببینمت یا نه ولی هربار رفتی سر خاک خاتون و فرهاد منم یاد کن یوقت گله نکنی به فرهادم‌ نمیخوام اون دنیاش خراب بشه .خاتون رو حلال کردم‌ زنعمو مراقب خودت باش .اخرین چای خونه خاتون هم طعم خاصی داشت و بالاخره خبر دادن اومده .از لابه لای پرده نگاه کردم کت و شلوار تنش کرده بود و یه دسته گل هم خریده بود اقام دعوتش کرد داخل و به من خبر فرستاده سرخاب به صورتم بزنن و بیرون برم .دست زن بابام رو کنار زدم و گفتم نمیخوام ارایش کنم _ از خداتم باشه این مرد میخواد بگیردت زنعمو با عصبانیت دست بردار راحتش بزار .عاقد اومده بود و زنعمو با دستهای لرزون چادر روی سرم انداخت.چادر سفید خاتون بود بوی خاتون رو میداد .به صورتم فشردمش و گفتم خاتون برام دعا کن میدونم و حس میکنم اینجایی .فرشاد نگاهم میکرد و لبخند زنان گفت خوشگل شدی ابجی زن بابامم گوشش رو پیچوند و گفت چیش خوشگله استخونهای بیرون زده اش یا رنگ‌ زردش؟فرشاد با خنده و درد گفت همه چیزش _ اون ابجیت نیست زنعمو دستمو گرفت و گفت بهش توجه نکن بیا بریم‌ دستمو محکم‌ گرفته بود و به پای سفره عقد میبرد جلو درب چادرمو جلو کشید و گفت نشد عروس من باشی خوشبخت بشی .نخواست اشک هاشو ببینم و بیرون رفت هیچ کسی صحبتی نمیکرد و فقط جلوی پاهامو میدیدم‌.کنار نشستم و عاقد گفت عروس خانمم اومدن فرشاد کنارم‌ نشست و گفت بله عروس هستن چه برادری بود چقدر اسمش قشنگ بود مثل یه کوه کنارم‌ دستش به جایی بند نبود اما دست منو چسبیده بود و بهم دلداری میداد عاقد گفت دخترم بله میدی عقد رو بخونم ؟اهی کشیدم و گفتم بله خطبه رو جاری کرد و گفت به حرمت روح عزیزان تازه از بینمون رفته صلوات ختم کنید .هر دوبارشم ساده و بی الایش عقد شدم‌ یکبار با عشق و یکبار از رو اجبار فرشاد اروم‌ گفت چادرتو بالا نمیزنی ؟‌دلم نمیخواست صورت شوهرمو ببینم صدای رفتن و خوش و بش کردن عاقد میومد و استرس تازه داشت وجودمو در برمیگرفت زنعمو چادرمو بالا زد و با چشم های درشت شده گفت عقد کردی ؟‌از تعجبش متعجب شدم و اتاق رو نگاهی کردم کسی نبود و گفت مگه چی شده ؟‌زن بابام با اخم‌ گفت فرشاد یعنی خودم لهت میکنم .فرشاد خندید و گفت قول داده بودم خوشبخت بشی و نزارم زن اون مردک بشی .بهش چشم دوختم و گفت تو خواهرم نیستی ولی ...زنعمو با خنده گفت تو مرد این خونه ای درست مثل فرهاد چی شده بود منم متوجه نمیشدم و نگاهشون میکردم‌.فرشاد بلند بلند خندید و گفت بلند شو باید با شوهرت بری زنعمو هم لبخند زد و گفت بزار قران و اب اماده کنم‌.داشت بلند میشد که دستشو گرفتم و گفتم زنعمو چی شده ؟‌صدای اردشیر خان به گوشم خورد و تو چهارچوب در ایستاده بود و گفت من منتظرم پیش ماشین .چشم هام‌ درست میدید اون چرا اومده بود فرشاد خندید و گفت چشم پسر خاله میارمش زن بابام‌ اروم‌ گفت پسر ابله من‌ زنعمو بعد رفتن اردشیر گفت فرشاد دیروز به اردشیر خبر داده و اونم‌ اومده بود برای وصیت خاتون تو رو عقد کرد و داره با خودش میبره .به دهن زنعمو خیره موندم و گفتم اردشیر خان من عقد اون شدم _ بله خانم‌ عقد اون‌ شدی،نتونستم دیگه حرفی بزنم .زنعمو تو سینی قران گزاشت و برام اورد اشک چشم هاش میریخت .هنوزم نمیدونستم چی شده پیرمرد تو حیاط بود و اقام گفت اردشیر خان من قولشو به این مرد دادم ازش زمین گرفته بودم .اردشیر جلوتر رفت و گفت تو فروختیش؟ _ نه پسر خاله چه فروختنی التماسشم کردم اردشیر به بازوی بابا زد و گفت خان بگو خان من خانتم‌.تو پدر اون دختر نیستی باهات هیچ نسبتی نداره .اقام سرشو پایین انداخت و اردشیر ادامه داد تو لیاقت نداری خاتون میدونست و اونو به من سپرد زیر چشمی نگاهش کردم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ بادنجان ✅ سرکه ✅ نمک ✅ سیر ✅ نعنا ✅ سیاه دونه ✅ فلفل سبز ✅ لیمو سبز بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
275_28207216705878.mp3
12.32M
سعید پور سعید 👌❤️ آرامبخش 🥹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎‌‎‌ 🧡 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه جا به نوبت! چه تصاویر قشنگی داشت کتاب های درسی قدیمی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوششم زنعمو کنارم نشست و گفت باور کن من نمیتونم جلو
اگه مراعات سن و سال بابا رو نداشت حتما میزدش .زنعمو برام اسپند دود کرد و گفت برو درپناه حق .فرشاد از بالای ایوان بالا میخندید و اون روز ثابت کرد برادر داشتن چقدر خوبه براش دست تکون دادم و عقب ماشین جای گرفتم‌.اردشیر ساکمو تو صندوق انداخت و سوار شد پشت فرمون نشست و راه افتاد نچرخیدم پشت سرمو نگاه کنم‌ نخواستم گریه زنعمو رو ببینم و نخواستم از خونه ای که توش بزرگ شده بودم اینطور جدا بشم‌.باگوشه چادر خاتون اشکهامو پاک کردم و به سرنوشتم چشم دوختم راه رو طی میکرد و هر دو در سکوت بودیم .درب عمارت بزرگشون باز بود و اردشیر وارد حیاط شد ماشین رو کنار زد و گفت پیاده شو قبل از اینکه پیاده بشه گفتم‌ من نمیخوام هووی سوری باشم نمیخوام یه عمر نامادری بچه هات بشم‌ منو برگردون .درب رو بست و بی توجه به حرفم جلو رفت.اردشیر جلو میرفت و حتی جوابمو نداد من نمیخواستم حسمو اون دختر بچه ها تجربه کنن .پیاده شدم و به ساختمون عمارتشون خیره شدم‌.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای عقاب رو از لابه لای درخت ها شنیدم‌.ترسی که تو وجودم بود دوبرابر شد و اردشیر رو ناخواسته صدا زدم.فقط دیدم به سمتم اومد و اسد رو صدا زد بین بازوهای مردونه بزرگش مخفیم کرد و گفت امروز دیگه کله این پرنده اتو میکنم .اسد بدو پایین اومد و گفت ببخشید عقابش رو دستش نشست و با چشم هاش بهم‌ سلام کرد و گفت ببخشید با غریبه ها اینطوری میکنه اردشیر رو به اسد گفت بندارش تو قفس _ چشم خان داداش،اسد به سمت داخل رفت و اردشیر گفت بدم میاد از این حیوانات .نگاهم‌ کرد نگاهای خدمتکارا رو حس میکردم با عجله از من فاصله گرفت و گفت بیا پشت سرم.توقع داشتم خاله بیاد استقبالم ولی خبری ازش نبود گرمای اردشیر گرمم کرده بود درب سالن رو باز کرد و همونطور که میرفت داخل گفت خانم بزرگ اینجایی ؟صدای خاله توبا بود که گفت اوردیش ؟‌من جلوتر داخل رفتم و با روی باز سلام کردم‌.خاله توبا از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت پس اومدی .جلوتر رفتم و خواستم ببوسمش که با دست مانع شد و گفت بعد مرگ خواهرم نباید تو خاندان ما باشی .اردشیر بین حرفش رفت و گفت خانم بزرگ الان وقتش نیست _ کی وقتشه این دختر معلوم نیست پدرش کیه چرا اوردیش ؟‌سوری هرچی بود اصیل بود دختر زا بود ولی اصالت داشت.خدابیامرزدش خوبه نیست ببینه .چشم هام درشت شد و گفتم خدابیامرزدش مگه سوری فوت شده ؟‌ خاله توبا با اخم گفت بین ادم مرده و اونی که کنج اتاق افتاده فرقی نیست بمیره راحت میشه _ خاله توبا من مزاحمم ؟ منم نمیخواستم بیام من حتی خبر نداشتم که پای عقد اردشیر خان نشستم خاله روی پاش زد و گفت عقد کردید ؟رو به اردشیر گفت تو عقدش کردی ؟اردشیر روی بالشت ها لم داد و گفت هیچکسی نیست یه لیوان اب بیاره اینجا صاحاب نداره خدمتکارا بدو بدو پارچ اب و میوه رو با عجله اوردن خاله به سمت اردشیر رفت و گفت دروغ نگو تو اینو عقد نمیکنی ؟‌اردشیر رو به خدمه گفت نازخاتون رو ببرید اتاق بغل دست من هرچی لازم داره بهش بدید .مراقب باشید بهش سخت نگذره خاله با عجله گفت نمیشه نمیزارم اونجا اتاق سوری بوده اون هنوز نمرده .اردشیر رو به خدمه گفت وسایلشو بزار تو اتاق خودم .چشم های خانم بزرگ گرد شد و دیگه نتونست حرفی بزنه صدای دخترا میومد که از لای در منو نگاه میکردن .خیلی دوستشون داشتم و به سمتشون رفتم‌.دلم شکست از پذیرایی خاله ولی چاره ای نبود اون مادر اردشیر بود و خواهر خاتون دنبال خدمه راه افتادم و بیرون درب دخترا دوره ام کردن تک تک صورت هاشون رو بوسیدم و گفتم زود میام پیشتون منو دوست داشتن و تنها کسی که تحویلشون میگرفت من بودم‌.درب اتاق اردشیر رو باز کرد و گفت بفرمایید ساکمو زمین گزاشت و بیرون میرفت که گفتم سوری خانم کجاست ؟سرشو به علامت تاسف تکوت داد و گفت تو اتاق های پشت حالش بده دعا کنید خدا ازش راضی بشه _ دعا میکنم سالم بشه و برگرده بالا سره بچه هاش با تعحب نگاهم کرد و گفت برای هووت دعا میکنی ؟عصبی گفتم من هووش نیستم _ خانم پس الان اینجا چیکار داری حتی اتاق خودشون رو بهتون دادن یه لحظه به اطراف نگاه کردم حق داشت و من تو اتاق اردشیر بودم به دور و اطرافم نگاه کردم‌ اونجا جایی نبود که بخوام باشم‌...اروم نشستم و فکر میکردم کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاه میکردم .یکساعتی میشد اونجا بودم که درب باز شد با عجله از جا بلند شدم و اردشیر اومد داخل اروم‌ سلاممو جواب داد و گفت دارن ناهارتو میارن _ میل ندارم،با عصبانیت نگاهم کرد و گفت به خودت نگاه کردی تو اینه چیزی ازت نمونده .اولین بار بود به خودم نگاه میکردم و ادامه داد اینجا قوانینش متفاوت باید غذا بخوری ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما بمونم جلو اینه قدی ایستاد و همونطور که پیرهنشو در میاورد گفت اینجا خونه خاله نیست که هرکاری دوست داری بکنی.بعد از مدتها لبخند رو لبهام نشست و گفتم اتفاقا خونه خاله است.از تو اینه نگاهم کرد اونم لبخندزد و گفت خاله نمیخواد اینجا باشی خاتون با گفتن واقعیتای زندگیت همه روعلیه تو کرد لبخند رو لبهام ماسید و گفتم سرنوشت نازخاتون باغم نوشته شده پیراهنشو در اورد وهمونطورکه از تو کمد لباس برمیداشت گفت دور و ور خانم بزرگ نباش بزار یکم بگذره لباسهاتو بزار تو کمد _ من نمیخوام اینجا بمونم تو اتاق شما چرخید چپ چپ نگاهم کرد و گفت نگفتم تصمیم بگیر گفتم و انجام بده .درب باز شد و با سینی ناهار داخل اومدن دستهاشو تو لگن مسی کنار پنجره شست و گفت سفره رو همینجا پهن کن .زیر چشمی نگاهم میکردن و اردشیر گفت طاهره پشت در اتاق بمون وقتی من نیستم .طاهره چشمی گفت و سفره رو اماده کرد اردشیر نشست و با گفتن بسم الا شروع کرد به خوردن پلو و ماهی .به من اشاره کرد جلو برم و من خجالت میکشیدم و از بس چیزی نخورده بودم عادت کرده بودم به گرسنه بودن با زانو جلو رفتم و برام پلو رو کشید و گفت مراقب باش تو گلوت نپره .تشکر کردم و بدون ماهی چند قاشق پلو خوردم نفس عمیقی کشید و گفت بیرون رفتی مراقب عقاب اسد باش _ بیرون نمیرم سوری تو کدوم اتاقه .لیوانشو محکم‌ تو سفره کوبید و گفت بس کن تا من نگفتم حرف نزن تو چیکار به اون داری اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم اون زنته _ زنم درست این چه ربطی به تو داره ؟‌ _ من نمیخوام هووش باشم‌ _ نیستی کی گفته عقدت کردم دلیل میشه که زنم باشی من به خاله توبا قول دادم و به قولم عمل کردم‌.تو به چه درد من میخوری از وقتی اومده مدام داره طاقچه بالا میزاره من اگه پی زن بودم برام هزارنفر اماده ان .غذا تو همشو بخور و دیگه حرفی نزن بغضمو فرو خوردم و حداقل خیالم راحت شد اون منو برای ازدواج نیاورده بود و بازم جای شکرش باقی بود.ازم چشم برنداشت تا تمام غذامو بخورم‌ از بس خورده بودم‌ حالت تهوع گرفته بودم و اخرین قاشق رو که خوردم گفت برو با طاهره دوش بگیر .بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت سرت تو کار خودت باشه اردشیر رفت و من مثل کره وا رفتم جلوش خجالت میکشیدم و از شکم پر روی زمین افتادم .به سقف خیره بودم و شکممو ماساژ میدادم‌.طاهره به درب زد و همونطور که میومد داخل گفت چای تازه دم داریم بیارم‌؟با سر گفتم نه و سعی کردم بنشینم.سفره رو تا میزد و گفت کم‌کم به اینجا عادت میکنین .به روش لبخندی زدم و گفت حموم گرمه اگه الان میاید براتون حوله و لیف بیارم. _ اره اماده کن میخوام امروز تمام غم هامو اینجا بشورم و بره .سطل سطل اب گرم روی سرم ریختم دفعه قبل با فرهاد اینجا بودیم و اینبار من عقد شده اردشیر بودم‌.از حموم بیرون اومده بودم و موهامو خیس خیس میبافتم تو تنهایی شام خوردم و یه گوشه اتاق برای خودم رختخواب پهن کردم .لباسهام هنوز تو ساک بود و بیرون نیاورده بودمشون حس مهمان بودن داشتم و نمیخواستم باور کنم تمام عمرم قراره اونجا سپری بشه .بالشت یکم سفت بود و عادت نداشتم‌ بهش چند ضربه بهش زدم و گفتم تو هم با من سر لجبازی داری .پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و چشم هامو بستم‌ اتاق یکم سرد بود و لحاف گرمم میکرد .صدای بسته شدن درب اومد و فهمیدم اردشیر اومده چشم هامو محکم تر بسته بودم و نمیخواستم ببینمش حس خوبی نداشتم اروم اروم‌ لحاف رو کنار زد و قلب من شروع کرد به تند زدن‌. من نمیتونستم در مقابلش کوتاه بیام‌.من نمیتونستم قبول کنم کسی جز فرهاد مرد من باشه .داشت موهامو نوازش میکرد و من حالت تهوع گرفته بودم‌ از چشم های بسته ام اشک میریخت و دیگه نمیتونستم تحمل کنم با عصبانیت چشم هامو باز کردم و از تعجب نتونستم حتی نفس بکشم.چشم هام داشت از تعجب بیرون میزد دختر اردشیر بود رعنا تو چشم هام نگاه کرد و گفت میترسیدم با بغض و اون چشم های درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود با عشق نگاهم میکرد دستمو زیر سرش بردم و موهای بلندشو عقب زدم و گفتم عزیزم در اغوش گرفتمش و بوسیدمش چقدر زود خوابش برد حتی مهلت نداد از خودم جداش کنم اروم سرشو رو بالشتم گزاشتم و گفتم خوشگلای من شما ها حتی از منم بدبخت تر هستین .پدرتون خان و مادربزرگتون خانم ولی مثل خدمتکارا و بچه های فقرا لباس میپوشین رعنا مثل ماه میدرخشید خیلی خوشگل بود همونطور که نگاهش میکردم خوابم برده بود با صدای پرنده ها و نسیم خنکی که از پنجره میومد خودمو کش دادم .خورشید از لابه لای شاخه های پشت پنجره به داخل میتابید و چشم هامو آزار میداد رعنا هنوز خواب بود و اروم بوسیدمش تو جا نشستم‌ و گفتم‌ پدر بداخلاقتون فقط بلده دستور بده ببین بچه چطور به محبت نیاز داره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قند شکن که برا ۶۰ سال پیش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ. ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ ... «عبید زاکانی» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f