eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوهشتم سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما ب
صدای سرفه منو متعجب کرد اردشید تو اتاق بود و بهم نگاه میکرد اب دهنمو قورت دادم و گفتم‌ سلام‌ جواب سلامم رو نداد و گفت به خودت عادتشون نده _ با محبت به رعنا نگاه کردم و گفتم خیلی مظلومه _ ... سکوتش هزاران حرف داشت و ادامه داد یه نفرو مامور کردم پدرتو پیدا کنه _ واقعا ؟‌ _ اره تا اونموقع اینجا هستی پدرت که پیدا شد میتونی باهاش بری لبخند رو لبهام نشست و گفتم‌ ممنونم‌ _ تشکر لازم نیست من به خاله ام قول داده بودم‌ پیراهن مشکیش رو تنش کرده بود و گفتم‌ سیاه خاتون رو هنوز در نیاوردی ؟‌ _ نه برای صبحانه تو اتاق اماده باش بیرون رفت رعنا بیدار شد و چقدر خوشحال بود که شب پیش من خوابیده .استرس داشتم و برای صبحانه رفتم صدای خاله میومد که میگفت به جهنم بفرستش بره اروم درب زدم و با سلام وارد شدم خاله با دیدن من اخم کرد و گفت بیا بشین بیا بالای سفره بشین .به سمت سفره رفتم‌.اسد با محبت نگاهم کرد و گفت خوش اومدی نازخاتون .اردشیر اول صبحی پشت پنجره سیگار میکشید و گفت تا زمانی که پدرش رو پیدا کنم مهمان ماست از گل کمتر بهش نمیگین و مبادا ببینم کسی دلخورش کنه _ نمیشه سر عقل بیا پشتت حرف میزنن تو ادم معمولی نیستی که تو اربابی الان میگن زن مریضش رو انداخته تو اتاق این دختره رو گرفته .باورم‌ نمیشد انقدر خاله توبا میتونست سنگدل باشه و اونطور بهم بی احترامی کنه .اردشیر زیر چشمی نگاه کرد و گفت دهن مردم همیشه بازه.اسد حرف برادرشو تایید کرد و گفت الان وقتش نیست .برام تخم مرغی پوست گرفت و گفت باید با عقابم اشنا بشی که یوقت بهت حمله نکنه .تشکر کردم و گفتم اردشیر خان دخترا نمیان برای صبحانه ؟‌خاله با چشم غره گفت تو کارای ما دخالت نکن _ اخه خاله اونا بچه های اردشیر خانن اونا دختراشن _ دختر به چه درد ما میخوره حیف از اون پسر حیف از اون دسته گل که مرد حرصم گرفته بود و گفتم‌ خدا عوض همین فرق گذاشتناتون اونطور تلافی کرد خاله بشقاب پنیر رو تو سفره کوبید و گفت بس کن اون خاتون اینطور تو رو پرو کرده تو حق نداری تو کارهای اینجا دخالت کنی یه مدت هستی و بعدش میری،چشم غره اردشیر خاله رو ساکت کرد ‌اون صبحانه برای من زهر بود و فقط چند لقمه خوردم‌.تشکر کردم و بیرون رفتم‌‌ به سمت حیاط میرفتم و دلم گرفته بود اردشیر از پشت سر صدام زد به سمتش چرخیدم‌ نزدیکم شد و گفت از خانم بزرگ‌به دل نگیر _ به دل نگرفتم ایشون حقیقت رو گفتن من فقط یه مدت اینجام هنوز حرفم تموم‌ نشده بود که اردشیر حرفمو برید و گفت اینجا راحت باش ‌.روزها رفتن و گذشتن و هر روز بیشتر از قبل دخترا تو دلم جا باز میکردن بهشون خوندن یاد میدادم و اونا هم استقبال میکردن سوری تو بدترین وضعیت بود و دکتر میگفت براش دعا کنیم .خانم‌بزرگ کوچکترین فرصت هارو برای ازار دادن من از دست نمیداد .بهار با تمام قشنگی هاش رسیده بود و مــژده سالی جدید رو میداد ...همه میدونستن اردشیر تو اتاق دیگه ای میخوابه و من کم کم هر صبح یدونه از دخترا رو اورده بودم پیش خودم و اونجا شده بود اتاق ما شیشتا دختر قد و نیم قد و من .سوری تو وضعیتی بود که اگه دستهاشو نمیبستن به همه آسیب میزد .بعد مرگ پسرش عذاب وجدان اونو به جنون کشونده بود سفره ما جدا بود و همه چیز ما از خاله و پسرهاش جدا هیچ خبری از خانواده ام و پدری که انتظارشو میکشیدم نبود.خیاط برای من و دخترها لباس میدوخت و اونا مثل یه شاه دخت مرتب و تمیز بودن .هر روز موهاشون رو میبافتم و خودشونم استقبال میکردن از عید و عید دیدنی که چیزی نفهمیدم ولی فردای اون روز سیزده بدر بود .خاتون هر سال مرغ ترش و فسنجون درست میکرد زیر درخت های الو مینشستیم و تخمه میشکستیم .فرهاد برای من تاب میبست و وقتی هلم میداد موهام به رقص باد در میومد با صدای طاهره به خودم اومدم و گفت خانم سفره رو جمع کنم ؟از جا پریدم و گفتم جمع کن _ ببخشید ترسوندمتون؟ _ عیبی نداره دخترا کجان ؟‌ _ به اون سمت اتاق اشاره کرد داشتن درسهاشون رو مینوشتن و اسد براشون دفتر و کتاب خریده بود و دور از چشم اردشیر و خانم بزرگ باسواد میشدن همونطور که طاهره جمع میکرد گفتم فردا عمارتی ها کجا میرن؟با تعجب نگاهم کرد و گفت جایی نمیرن _ فردا روز سیزده بدر مگه میشه خونه موند طاهره اهی کشید و گفت بله این همه سال که شده دخترا گوش هاشون رو تیز کرده بودن و گفتم فکر میکردم فردا از این دیوارها بیرون میریم اهی کشیدم و پنجره رو باز کردم‌ شکوفه ها هنوز تک تک روی درخت بودن .اردشیر رو دیدم که دست و روشو شست و رفت سمت اتاقش چند روزی بود مدام بیرون میرفت و شروع سال جدید براش پر برکت بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وفادارتر از خدا سراغ ندارم 🌙 به رسم همین وفاداری ست🌙 که تو را به او میسپارم🌙 سلام شبتون مـاه 🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حالِ خوبِتان را، نه از کسی طلب کنید، نه برایش به این و آن رو بزنید، و نه حتی منتظرِ معجزه باشید... قدری "تلاش" کافی‌ست، برایِ داشتَنَش!این خودِ شمایید، که می‌توانید، روحِتان را، مملو از عشق و آرامش کنید... حال دلتون خوب خوب عزیزان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارزش زمان.... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 6 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستونهم صدای سرفه منو متعجب کرد اردشید تو اتاق بود و
به دخترا گفتم تا بیام تموم کنید مرتب و تمیز .چشم گفتنشون دلم رو راضی میکرد خوب اطراف رو نگاه کردم خبری از خاله توبا نبود و خودمو پشت در اتاق اردشیر رسوندم اروم به در زدم و منتظر نشدم بله بگه داخل رفتم .لباس نداشت ویه زخم بزرگ روی پشتش خودنمایی میکرد.از دیدنش دلم درد اومد گفتم چی شده ؟‌جلو رفتم و همونطور که چشم هامو جمع میکردم گفتم‌ جای چیه ؟جرئت نداشتم به زخمـــــش دست بزنم .تو آینه نگاه میکرد و گفت به شاخه گیر کرد روی اسب بودم زخمـــش دهن باز کرده بود و گفتم باید دکتر خبر کنی خیلی زخـــمی شدی .پوزخندی زد و گفت خوب میشه اروم گفتم لجبازی برای بچه هاس نه شما اردشیر خان دستمال کنار لگن رو خیس کردم و همونطور که دور و اطراف زخــم رو تمیز میکردم گفتم حواستون کجا بود نمیدونم چرا دلم به درد میومد وقتی اون درد داشت .دستهام میلرزید با کـــبریت چراغ نفتی روی طاقچه رو اتیــش کرد و یه ســیخ روش گزاشت و گفت وقتی خوب داغ شد بزار رو زخــم .از تعجب سرمو خم کردم که صورتشو ببینم که واقعا داره جدی میگه یا نه که موهام از رو شونه ام ریـــخت روی صورت اردشیر .با دستش موهامو کنار زد و برای لحظاتی کوتاه در چشم هاش خیره شدم‌ با عجله خودمو عقب کشیدم و گفتم چطوری اون به اون داغــی رو بزارم روی زخـــم مگه شدنی ؟ _ اره اینطوری زودتر خوب میشه _ ولی من دلشو ندارم _ میتونی من مطمئنم نمیخوام کسی زخمـــم رو ببینه پس تو که حالا دیدیش بــــاید انجامش بدی دستگیره رو به دستم داد و گفت با شمارش من بزارش چشم هامو بستم و سه رو که گفت کاری که گفتو کردم .صداش بلنـــد شد و من بجای اون درد رو حس کردم‌.جیک نزد ولی دیدم که دسته صندلی رو تو مشتش گرفته و فشار میداد.دلم بقدری نازک شده بود که ناخواسته اشک هام شروع به ریختن کرد اردشیر کامل به سمت من چرخید و متعجب از بین موهایی که جلوی صورتمو گرفته بود نگاهم کرد و گفت گریه میکنی ؟‌با سر گفتم اره خندید و گفت من سوخــــتم تو گریه میکنی ؟با سر دوباره گفتم اره بلند بلند خندید و گفت دیونه یه لحظه برام بوی اشنایی داد بوی فرهاد رو برام تازه میکرد.همونطور گفتم چقدر درد داشت چطور میتونی تحمل کنی.حس میکردم فرهادپیشمه .من اون لحظات از رو عشق بود که اروم دست اردشیرروگرفتم ولی تصورم این بود دست فرهاد رو میگیرم.اینا چیزایی بود که برای دلگرمی خودم میگفتم من میدونستم اون اردشیره و دستشو گرفتم.اردشیر جا خورد و منو از خودش جدا کرد انگار تازه به خودم اومده باشم‌ جیغ کوتاهی کشیرم و عقب رفتم به چشم هام خیره بود و پلک نمیزد دستمو جلوی صورتم گرفتم و گفتم ببخشید من فکر کردم فکر کردم .نتونستم به زبون بیارم و با صدای خاله توبا که داشت داخل میومد پشتمو به اردشیر کردم خاله با دیدنم براندازم کرد هفته ها بود منو ندیده بود و گفت اینجا چیکار داری؟به پت و پت افتادم و یادم اومد برای چی اومدم و گفتم خاله سلام _ علیک سلام‌ چه چاق شدی اب اینجا خوب بهت ساخته .سرشو خم کرد و با اردشیر نگاهش کرد و گفت محرمته جلوش اینجوری نشستی ؟اردشیر به پشتش اشاره کرد و گفت زخمــــــی شدم‌.خاله به صورتش زد و همونطور که جلو میرفت گفت بمــــیرم کو مادر بیکباره تبدیل شد به یه مادر دلرحم و با بغض گفت چشم میخوری هزارتا چشم پی اته هنوز چهل سالت نشده ولی صاحب و مقام هستی .دوباره رو به من گفت برو چرا اومدی ؟به سمتشون چرخیدم و گفتم میخواستم از اردشیر خان خواهش کنم فردا سیزده بدر و اجازه بده با دخترا بریم‌ تو یکی از باغاتتون و بساط چای اتیشی و تاب بازی و اینا .هنوز حرفم تموم نشده بود که خاله گفت مگه اینجا خونه خاتون که تو ساز بزنی بقیه برقصن _ اخه خاله دخترا هیچ جایی نمیرن اونا از صبح تو اتاقن تا شب برای یه توالت رفتن رنگ‌ افتاب رو میبینن _ دختر همینه دیگه باید سرش پایین باشه .دندونامو از حرص بهم فشردم و گفتم‌ خاله شما هم روزی دختر بودی ابروشو بالا برد و گفت ولی مثل تو زبون دراز نبودم‌.سرمو پایین انداختم و با عصبانیت گفت برو بیرون بی صدا بیرون رفتم و تا اتاق اشک هام صورتمو خیس کردپشت در اتاق که رسیدم ناخواسته لبخند رو لبهام نشست و از اینکه اردشیررو دیده بودم خوشحال بودم ولی یاد اوری سوری منو پشیمون میکرد اون چه حسی بود که من مدتها قبل از شبی که صورتشو تو اب دیده بودم به ذهنم اومده بود .دخترا مرتب خوابیده بودن و من روشون رو انداختم تک تک بوسیدمشون و میخواستم برم زیر پتو که طاهره سرشو داخل اورد و گفت خاتون ؟‌ _ جانم _ بیداری ؟ _ بله بیا داخل چیزی شده ؟‌ _ اردشیر خان گفت تو اتاقش منتظرته با عجله از جا بلند شدم و گفتم چرا ؟‌شونه هاشو بالا داد و گفت نمیدونم فقط گفت وقتی همه خوابیدن خبرت کنم _ خانم بزرگ کجاست؟ _ داروهاشو خورده خیلی وقته خوابیده ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ ران بوقلمون ✅ پیاز ✅ روغن ✅ باقالا ✅ سیر ✅ رب گوجه ✅ رب آلوچه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_6666461604.mp3
7.5M
آهنگ زیبای تو حیرانی از معین عزیز😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم دوست داره ساعت ها داخل این اتاق بشینه و بیرون رو نگاه کنه .. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سی به دخترا گفتم تا بیام تموم کنید مرتب و تمیز .چشم گ
به سمت کمد رفتم و گفتم زودتر میگفتی با این لباس که نمیشه رفت یه پیراهن از کمد در اوردم با عجله و در سکوت پوشیدم موهامو دورم میریختم که طاهره از پشت سر نگاهم کرد و خیره در آینه گفت میرید اونجا بخوابید؟‌لبمو گزیدم و گفتم نه چرا اینطور فکر کردی ؟‌ _این استرس برای چیه ؟‌به خودم خیره شدم داشتم رژ میزدم و از خودم بدم اومد با پشت دست پاک کردم و گفتم میخواستم مرتب باشم‌ تو پیش خترا بمون تا من بیام دستمو فشرد و گفت از من خجالت نکش خانم منم مثل خواهرت بخدا فضول نیستم و کلمه ای از جانب شما به کسی نمیگم .سرمو تکون دادم و گفتم میدونم بهت اعتماد دارم _ پس منم بهتون اعتماد کنم من مراقب دخترا هستم‌ خیالتون راحت باشه. _ خیالم راحته _ پس بزار حرفمو بزنم معلومه که برای رفتن استرس داشتین _ نه طاهره فقط نمیخواستم نامرتب باشم‌ دوست دارم مرتب باشم‌ _ چون نظر اردشیر خان براتون مهمه و اهمییت داره لپشو کشیدم و گفتم تو فقط مرغت یه پا داره ازش تشکر کردم و با گام های اروم رفتم بیرون .کسی نبود و پشت درب که رسیدم چندبار نفس عمیق کشیدم و اروم به درب زدم دستم روی دستگیره بود ولی جرئت باز کردنشو نداشتم‌ اروم دستگیره به پایین چرخید و درب باز شد اولین قدم رو برداشتم و جلو رفتم .نور اتاق کم بود و برق خاموش و چراغ نفتی روی طاقچه روشن بود.اردشیر روبروم ایستاده بود نمیتونستم‌ نگاهش کنم بابت رفتارم خجالت میکشیدم و اروم گفتم امری داشتین؟‌به صندلی اشاره کرد و گفت بشین اروم نشستم و به گلهای قالی خیره بودم روبروم نشست و پاهاشو میدیدم سرفه ای کرد و گفت فرصت نشد تشکر کنم و اینکه فردا چه برنامه ای داری ؟‌از تعجب و هیجان چشم هام گرد شد و بهش نگاه کردم و گفتم فردا ؟ _ بله فردا سالهاست ما برای سیزده جایی نرفتیم و شاید به همین دلیل که نحسی مارو گرفته با خوشحالی گفتم خواب میبینم ؟‌با سر گفت نه به سمتش رفتم روبردش ایستادم و گفتم واقعا میریم ؟ _ اره گفتم صبح گوشت کباب کنن _ دخترا خیلی خوشحال میشن _ خودت چی ؟‌ به چشم هام خیره شد و گفتم خیلی از این زندان یه روزم بیرون باشم هزار بار خداروشکر میکنم .ابروشو بالا داد و گفت زندان ؟شرمنده گفتم خاله توبا مثل یه زندان بان اجازه نمیده بیرون بیام وقتی به دخترا سخت میگیره منم اذیت میشم‌ _ دخترا وقتی اولیش بدنیا اومد خیلی روز قشنگی بود ولی هنوز بغل نگرفته بودمش که از ادم ها تا در و دیوار گفتن دختر که بدرد نمیخوره دحتر که اولاد نمیشه نزاشتن و منم عادت کردم به محبت نکردن به ندیدن شاید باور نکنی ولی هنوز بغلشون نگرفتم‌ حتی نمیدونم اسم هاشون چیه ؟وایی گفتم و کنارش با فاصله نشستم گفتم چرا ؟ مگه چه گناهی دارن رعنا خیلی شبیهه شماست حتی وقتی میخنده مثل شما ابروهاشو بالا میبره نورا موهاش به شما رفته پرپشت و حالت دار ولی سودابه یکم بداخلاق و به خاله اخلاقش شبیه .با اشتیاق گوش میداد و ادامه دادم هر کدوم یطوری هستن ولی همشون با محبتن با اخلاق و خیلی با استعداد اونا معنی پدر رو و مادر رو مثل من نمیتونن درک کنن .ولی میخوام بدونن عشق واقعی وجود داره من بجای همه بهشون عشق میورزم بهشون محبت میکنم .دستشو جلو اورد در کمال ناباوری من دستمو بین دست گرفت و گفت ممنونتم _ تشکر نیاز نیست من مدیون شما هستم‌ اگه نجاتم‌ نداده بودین مرده بودم.لبخندی زدم و گفتم‌ میخواستم شب عروسی با اون پیرمرد خودم بکشم‌.قسم خورده بودم نزارم انگشتشم به من بخوره ولی شما فرشته نجات من بودی با نوک انگشتش دستمو لمس میکرد و گفت فرشاد به موقع اومد خیلی دوستت داره برادر خوبیه _ خیلی زیاد مثل شما که واقعا خوبید خاله توبا دوستم‌ نداره حق داره ولی من همتون رو دوست دارم و ماه های گذشته زندگی راحتی داشتم .به خودم اشاره کردم و گفتم میبینید که به قول خاله اب اینجا بهم افتاده خندید و گفت نوشجونت دلم نمیخواست دستمو ول کنه و ارامش خوبی بود یکم مکث کرد و گفت در مورد پدرت سالها قبل تهران بودن و رفتن شیراز زندگی میکنن داریم نزدیک میشیم‌ دلم نمیخواست الکی خوشحال بشم و فقط سر تکون دادم .به موهام اشاره کرد و گفت سختت نیست نظافتش ؟تکونشون دادم و گفتم خیلی _ چرا کوتاهترش نمیکنی ؟‌روم‌نشد بگم فرهاد اجازه نمیداد و گفتم خاتون دوست نداشت _ الان که خاتون نیست الان خودتی _ خودم هیچوقت خودم تصمیمی نگرفته بودم‌ شما چی موی بلند دوست داری یا کوتاه؟ _ مو زینت زنه اما به اندازه متوسط که باشه قشنگه بلندش خیلی هم دست و پا گیره برات امروز وقتی ریخت جلو صورتم حس خفگی داشتم چطور تحملشون میکنی ؟‌با خنده گفتم با سختی _ با سختی زندگی نکن سعی کن خوشبختی رو تجربه کنی.نفس عمیقی کشیدم و انگار دلم اروم گرفته بود و گفتم نمیخوام فضولی کنم ولی سوری تا کی اونجا میمونه؟‌ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با تاسف گفت نمیدونم وقتی میاد بیرون میخواد به خودش صدمه بزنه خانواده اش ولش کردن اینجا هم از من کاری بر نمیاد _ شاید محبت کردن شما خوبش کنه شاید به شما نیاز داره سرمو پایین انداخته بودم و گفت نه سوری و من ازدواج عاشقانه نداشتیم‌ ازدواج ما از رو سنت بود.سرشو ازم‌ چرخوند و گفت ازدواج ما از رو سنت بود و هیچ وابستگی بینمون نبود .فقط از رو چند بار گفت از رو و بالاخره گفت از رو .... هم اتاقش میشدم‌.تعدادش انگشت شمار بود هر بار که باردار میشد تا بعد زایمان و مدتها بعد اونم‌ با نقشه مادرم برای بارداری مجدد حتی نمیدیدمش .با تعجب نگاهش میکردم‌ خیره به اون سمت بود و گفت بگذریم‌ برو بخواب که صبح اماده بشی و بریم سفارش کردم همه چیز اماده کنن.از رو صندلی بلند شدم و با محبت دستشو فشردم و گفتم خیلی خوشحالم کردید .چشم هاشو بست و باز کرد چرخیدم که برم و همونطور پشت بهش گفتم من ظهر یه لحظه نمیتونستم‌ جمله بندی کنم و گفتم من ظهر ناخواسته دندونامو بهم‌ فشردم و اروم گفتم : چطور بگم .دستهامو رو صورتم‌ گزاشتم و گفتم ببخشید و به بیرون رفتم‌ اردشیر با تصور من فرسنگ‌ها فاصله داشت اون ادمی نبود که ظاهرا نمایان میکرد طاهره با دیدنم گفت گونه هات گل انداخته خانم‌.با خوشحالی گفتم خبر نداری فردا میریم بیرون کنارش نشستم و گفت اتفاقا میدونستم‌ اجازه گفتن نداشتم میخواست بلند بشه که گفتم طاهره چند وقته اینجایی ؟چادرشو از دور کمرش باز کرد و گفت از بچگی من همینجا بدنیا اومدم‌ من و اردشیر خان تقریبا همسن هستیم‌.مادرم‌ لباسهای ایشون رو میاورد من بپوشم مگه چند سالته ؟ _ سواد ندارم ولی اردشیر خان دوسال از من بزرگتره _ تو میدونی سوری چطور اومد اینجا ؟‌دوباره کنارم نشست و گفت اره خانم‌ سوری دوازده سال پیش اینجا اومدخانم بزرگ‌ پسندیده بود و عقد کردنش و اوردنش عمارت شب عروسی عروس و داماد همو دیدن ولی انصافا اردشیر خان سرتر هستن بعد هم که تا الان زندگی کردن ...به طاهره نگاه کردم و گفتم سوال من چیزی دیگه است اونا چطور زندگی میکردن طاهره دقیق شد و گفت ،دنبال چی هستی خانم بگو تا بهت بگم _... سکوت کردم و گفت اردشیر خان به حرف خانم بزرگ میرفت تو اتاق سوری و یکساعت هم نشده برمیگشت دلش اونو نمیخواست _ کسی دیگه رو دوست داشت ؟ _ اره دختر عمه اشو میخواست که خانم بزرگ‌ نزاشت و قسمتم نبود اون الان بچه داره خودش .یکم عصبی شدم و گفتم بچه داره ؟‌ _ اره قصه اونا عاشقی بود ولی نشد بعدشم‌ خانم بزرگ‌ زود رفت سوری رو عقد کرد که یوقت اردشیر نره خواستگاریش _ یعنی هنوزم دوستش داره ؟ _ نمیدونم‌...ولی خانم بزرگ تا الان سوری رو زن اروشیر نگه داشته _ بیجاره سوری اونم که مریضه _ خدا ازش راضی بشه بیچاره تو عـذابه.. _ الهی امین دستشو زیر چونه ام اورد و همونطور که سرمو میچرخوند گفت چرا امشب میپرسی و گذشته رو زیر و رو میکنی خانم ؟‌اخمی کردم و گفتم کنجکاو شدم _ نه این چشم ها یچیز دیگه میگن _ تو قصه عاشقی منو نشنیدی ؟‌ _ چرا شنیدم‌ دختری که مادر نداره پدرش زن داره و از بچگی با محبت پسر عموش بزرگ شده یا بهتر بگم به محبتش عادت کرده وقتی اردشیر اوردت هم چشم هات همینطور برق میزد حواسم هست نگاهش میکنی چشم هات میخنده _ چی میخوای بگی ؟‌ _ خودت باید بگی خانم نه من _ نه اشتباه نکن من عاشق فرهاد بودم _ ولی بنظر من شما برای فــرار از اون تنهایی و بی کسی دل بهش بسته بودی چون اون نمیزاشت بهت سخت بگذره چون اگه بداخلاقی میکرد هم باز قبولش داشتی چون چاره ای جز اون نبود من دیدم که اینجا تو این عمارت زدت و دم نزدی ولی اگه اردشیر خان بهت اخم کنه دلت مــیشکـنه و قهر میکنی چون تازه داری عاشقی میکنی .از حرفهاش جا خوردم و گفتم اینطور نیست _ باشه شما هرطور بگی دست شو رو دهنش گزاشت و گفت به جان دخترام دهنم بسته است قرص قرص دست رو زانوش گزاشت و همونطور که بلند میشد گفت چشم های اردشیرخان درست مثل روزی شده که دختر عمه اش رو میدید برق قشنگی توش افتاده.دختر عمه اش رو دوست داشته و از ذهنم بیرون نمیرفت .زود تر از هر روز بیدار شدم با چه ذوقی موهامو میخواستم ببافم که تو آینه نگاهشون کردم حق با اردشیر بود خیلی بلند بود قیچی رو برداشتم و تا بالای کمرم کوتاهشون کردم دورم ریخت و چقدر قشنگتر شده بود.بلوز و دامن تنم کردم و دخترا رو دونه دونه اماده کردم‌ وقتی فهمیدن قراره بریم اروم و قرار نداشتن و اونا هم مثل من خیلی خوشحال بودن براشون پیراهنی دوخته بود خیاط که یکی بیشتر از اونیکی خوشگل شده بود موهاشون رو خیلی وقت بود میبستن و دیگه خانم شده بودن.طاهره سفره اورد و گفت ارباب گفتن زودتر اماده بشین از صبحی وسایل رو بردن اونجا چای گزاشتن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f