#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سی
مامان نزدیکش شد و گفت -چی شده
غفار نگاهی به جواد که خواب بود و بعد به من انداخت و گفت:
- رضا رو گرفتن، دزدی کرده ،ماشینی که دستش بوده دزدی بوده... خدایا چی میشنیدم،من با یه دزد داشتم زندگی میکردم، پیش یه دزد میخوابیدم ،یعنی یه لقمه نونی که به من میداده حروم بوده، تموم حرف هاشون که بهم گفتن دروغ بوده ،اشک صورتم رو خیس کرد، خدا لعنتت کنه غلام، خدا لعنتت کنه، شروع کردم به داد زدن و گریه کردن، مامان اومد پیشم نشست و شونه هامو گرفت، اون هم اشک می ریخت، هیچکدومشون حرفی نمیزدن.فقط صدای هق هق گریه های من بود که سکوت اتاق رو میشکست ،سرم رو بالا گرفتم و به غفار گفتم:
- من طلاق می خوام، التماستون می کنم من و از دست اون حیوان نجات بدین ،اون وسایل منو میفروشه، دزدم که هست... برگشتم و به مامان نگاه کردم که با دهن باز من رو نگاه میکرد -مامان رضا فقط عذابم میده، خواهش میکنم نزارین دستش به من و بچم برسه، طلاق می خوام مامان، دیگه نمیتونم زندگی کنم... دیگه تحمل ندارم ....
مامان دست دراز کرد و دستم رو گرفت
- باشه دختر ،باشه آروم باش ...
غفار اومد روبروم نشست ، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
- مگه بهت نگفتم این به دردت نمیخوره، مگه نگفتم این کارو نکن ،چند دفعه گفتم به حرف این غلام گوش نکن، آخه چرا این کارو کردی؟ مگه ندیدی وسایلتو فروخت ؟مگه ندیدی عذابت میده؟ پس این بچه زبون بسته رو دیگه آوردی واسه چی ،چقدر نفهمی آخه ،چقدر...با هر حرفی که میزد شدت گریه ام بیشتر میشد اون راست می گفت، من خودم این بلا رو سر خودم آوردم ،من نباید میذاشتم باردار می شدم، سرم رو بالا گرفتم و با صدایی که از بغض و گریه میلرزید گفتم:
- من اشتباه کردم ،خواهش می کنم یه کاری کنین من نباید با اون زندگی میکردم.. از جاش بلند شد ،در حالی که می رفت سمت اتاق گفت:
- خیلی خوب پاشو نصف شبی آبغوره نگیر، گور پدر رضا و امثالش، برو بخواب ببینیم صبح چه خاکی تو سرمون می ریزیم.زنش هم پشت سرش رفت توی اتاق و در رو بست ،برگشتم و به مامان نگاه کردم که چونه اش از بغض میلرزید و بی صدا اشک می ریخت، باعث تموم این اتفاقات من بودم ،باعث این اشکا من بودم ... تا صبح چشم روی هم نذاشتم و فقط اشک ریختم ،بخاطر کار احمقانهای که کردم، که موندم و با رضا زندگی کردم، من نباید به خاطر حرف مردم میموندم و یه بچه رو به این زندگی وارد میکردم ،صبح زود غفار بیدار شد و زنگ زد به غلام و با هم رفتند کلانتری، محسن فقط توی خونه راه میرفت و رضا رو فحش می داد و به مامان میگفت چرا نگارو بدبخت کردید، چند ساعتی گذشت تا سر وکله غلام اینا پیدا شد، غفار اومد و گفت که رضا آزاد شده ،ای کاش تا آخر عمرش توی زندان میموند، غلام اومد تو و همونجا دم در نشست و گفت:
- نگار میخوای چیکار کنی ؟
سرم رو سمتش چرخوندم، خیلی از دستش ناراحت بودم، باعث بدبختی من اون بود
میخوام طلاق بگیرم ...
قبل از اینکه غلام دهن باز کنه مامان گفت:
- من که از همون شب اولی که این پسره رو دیدم فهمیدم به درد نگار نمیخوره، ولی باز به احترام تو و زنت سکوت کردم ،گفتم داداششی، بزرگترشی، اختیاردارشی ،نمیدونستم چه جور بچمو بدبخت میکنی.. غلام با لج از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون ،نمیتونست حرف حق رو بشنوه .. رضا هر روز پدر و مادرش رو می فرستاد خونمون دنبال من که با هم حرف بزنند، فرشته هر روز میومد بهم التماس که بچه من اشتباه کرده و گول رفیقش رو خورده، غلام هم دائم میومد و بهم میگفت که برگرد سرزندگیت، تو بچه داری ،غفار باهام سرلج افتاده بود و می گفت تو به حرف من گوش نکردی ،حالا هم هر کاری دلت میخواد بکن ...خیلی خسته بودم از یه طرف رضا همه را می فرستاد دنبالم و خودش به التماس افتاده بود و از یه طرف بچه ام بود که به خاطرش هر کاری می کردم ،مامان بهم میگفت برگرد و زندگیتو بکن به خاطر بچت برگرد ،شاید رضا اشتباه کرده، یه فرصت بهش بده، منم قبول کردم و گفتم به خاطر جواد یه فرصت بهش میدم ،رضا اومد دنبالمو برگشتم خونه، حتی تو صورتش هم نگاه نمی کردم ،وقتی اومدیم خونه رضا بهم گفت وسایلو جمع کن باید بریم توی یه خونه دیگه، صاحب خونه کرایه رو میخواد گرون کنه، بهش گفتم خونه رو خالی میکنیم، چیزی بهش نگفتم، از فرداش با بچه کوچک مشغول جمع کردن وسیله ها شدم ،هیچ حس و امیدی برای ادامه زندگی نداشتم ،فقط نفس میکشیدم ...مثل یه مرده متحرک شده بودم ،حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، به خاطر جواد زنده بودم،رضا هر روز میرفت بنگاه دنبال خونه ،حتی به روی خودش هم نمی آورد که دزدی کرده و این بلا رو سر من آورده ،من هم چیزی بهش نمیگفتم چون دوست نداشتم باهاش حرف بزنم یا بحث کنم .یه روز که اومد خونه گفت نگار خونه پیدا کردم و قولنامشو نوشتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستونهم صدای سرفه منو متعجب کرد اردشید تو اتاق بود و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سی
به دخترا گفتم تا بیام تموم کنید مرتب و تمیز .چشم گفتنشون دلم رو راضی میکرد خوب اطراف رو نگاه کردم خبری از خاله توبا نبود و خودمو پشت در اتاق اردشیر رسوندم اروم به در زدم و منتظر نشدم بله بگه داخل رفتم .لباس نداشت ویه زخم بزرگ روی پشتش خودنمایی میکرد.از دیدنش دلم درد اومد گفتم چی شده ؟جلو رفتم و همونطور که چشم هامو جمع میکردم گفتم جای چیه ؟جرئت نداشتم به زخمـــــش دست بزنم .تو آینه نگاه میکرد و گفت به شاخه گیر کرد روی اسب بودم زخمـــش دهن باز کرده بود و گفتم باید دکتر خبر کنی خیلی زخـــمی شدی .پوزخندی زد و گفت خوب میشه اروم گفتم لجبازی برای بچه هاس نه شما اردشیر خان دستمال کنار لگن رو خیس کردم و همونطور که دور و اطراف زخــم رو تمیز میکردم گفتم حواستون کجا بود نمیدونم چرا دلم به درد میومد وقتی اون درد داشت .دستهام میلرزید با کـــبریت چراغ نفتی روی طاقچه رو اتیــش کرد و یه ســیخ روش گزاشت و گفت وقتی خوب داغ شد بزار رو زخــم .از تعجب سرمو خم کردم که صورتشو ببینم که واقعا داره جدی میگه یا نه که موهام از رو شونه ام ریـــخت روی صورت اردشیر .با دستش موهامو کنار زد و برای لحظاتی کوتاه در چشم هاش خیره شدم با عجله خودمو عقب کشیدم و گفتم چطوری اون به اون داغــی رو بزارم روی زخـــم مگه شدنی ؟
_ اره اینطوری زودتر خوب میشه
_ ولی من دلشو ندارم
_ میتونی من مطمئنم نمیخوام کسی زخمـــم رو ببینه پس تو که حالا دیدیش بــــاید انجامش بدی دستگیره رو به دستم داد و گفت با شمارش من بزارش چشم هامو بستم و سه رو که گفت کاری که گفتو کردم .صداش بلنـــد شد و من بجای اون درد رو حس کردم.جیک نزد ولی دیدم که دسته صندلی رو تو مشتش گرفته و فشار میداد.دلم بقدری نازک شده بود که ناخواسته اشک هام شروع به ریختن کرد اردشیر کامل به سمت من چرخید و متعجب از بین موهایی که جلوی صورتمو گرفته بود نگاهم کرد و گفت گریه میکنی ؟با سر گفتم اره خندید و گفت من سوخــــتم تو گریه میکنی ؟با سر دوباره گفتم اره بلند بلند خندید و گفت دیونه یه لحظه برام بوی اشنایی داد بوی فرهاد رو برام تازه میکرد.همونطور گفتم چقدر درد داشت چطور میتونی تحمل کنی.حس میکردم فرهادپیشمه .من اون لحظات از رو عشق بود که اروم دست اردشیرروگرفتم ولی تصورم این بود دست فرهاد رو میگیرم.اینا چیزایی بود که برای دلگرمی خودم میگفتم من میدونستم اون اردشیره و دستشو گرفتم.اردشیر جا خورد و منو از خودش جدا کرد انگار تازه به خودم اومده باشم جیغ کوتاهی کشیرم و عقب رفتم به چشم هام خیره بود و پلک نمیزد دستمو جلوی صورتم گرفتم و گفتم ببخشید من فکر کردم فکر کردم .نتونستم به زبون بیارم و با صدای خاله توبا که داشت داخل میومد پشتمو به اردشیر کردم خاله با دیدنم براندازم کرد هفته ها بود منو ندیده بود و گفت اینجا چیکار داری؟به پت و پت افتادم و یادم اومد برای چی اومدم و گفتم خاله سلام
_ علیک سلام چه چاق شدی اب اینجا خوب بهت ساخته .سرشو خم کرد و با اردشیر نگاهش کرد و گفت محرمته جلوش اینجوری نشستی ؟اردشیر به پشتش اشاره کرد و گفت زخمــــــی شدم.خاله به صورتش زد و همونطور که جلو میرفت گفت بمــــیرم کو مادر بیکباره تبدیل شد به یه مادر دلرحم و با بغض گفت چشم میخوری هزارتا چشم پی اته هنوز چهل سالت نشده ولی صاحب و مقام هستی .دوباره رو به من گفت برو چرا اومدی ؟به سمتشون چرخیدم و گفتم میخواستم از اردشیر خان خواهش کنم فردا سیزده بدر و اجازه بده با دخترا بریم تو یکی از باغاتتون و بساط چای اتیشی و تاب بازی و اینا .هنوز حرفم تموم نشده بود که خاله گفت مگه اینجا خونه خاتون که تو ساز بزنی بقیه برقصن
_ اخه خاله دخترا هیچ جایی نمیرن اونا از صبح تو اتاقن تا شب برای یه توالت رفتن رنگ افتاب رو میبینن
_ دختر همینه دیگه باید سرش پایین باشه .دندونامو از حرص بهم فشردم و گفتم خاله شما هم روزی دختر بودی ابروشو بالا برد و گفت ولی مثل تو زبون دراز نبودم.سرمو پایین انداختم و با عصبانیت گفت برو بیرون بی صدا بیرون رفتم و تا اتاق اشک هام صورتمو خیس کردپشت در اتاق که رسیدم ناخواسته لبخند رو لبهام نشست و از اینکه اردشیررو دیده بودم خوشحال بودم ولی یاد اوری سوری منو پشیمون میکرد اون چه حسی بود که من مدتها قبل از شبی که صورتشو تو اب دیده بودم به ذهنم اومده بود .دخترا مرتب خوابیده بودن و من روشون رو انداختم تک تک بوسیدمشون و میخواستم برم زیر پتو که طاهره سرشو داخل اورد و گفت خاتون ؟
_ جانم
_ بیداری ؟
_ بله بیا داخل چیزی شده ؟
_ اردشیر خان گفت تو اتاقش منتظرته با عجله از جا بلند شدم و گفتم چرا ؟شونه هاشو بالا داد و گفت نمیدونم فقط گفت وقتی همه خوابیدن خبرت کنم
_ خانم بزرگ کجاست؟
_ داروهاشو خورده خیلی وقته خوابیده ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سی
سرد شده بود.بی محلی می کرد. شبا دیر می اومد و روزا زود می رفت.یه روز دل و به دریا زدم و بهش گفتم بیا طلاق بگیریم تا تو بتونی دوباره ازدواج کنی و بچه دار بشی. فکر می کردم مخالفت می کنه، آخه خیر سرمون عاشق هم بودیم و برای رسیدن به هم تو روی خونواده هامون وایساده بودیم. ولی انگار منتظر پیشنهاد من بود. به یک هفته نکشیده رفت درخواست طلاق داد. وقتی جدا شدیم منم مثل تو فکر می کردم می میرم. ولی نمردم حتی وقتی با زن و بچه اش تو خیابون دیدمش هم نمردم. تو هم نمی میری. مطمئن باش. خیره به چشم های عسلی و غمگینش پرسیدم:
- چطور تحمل کردی؟دستش را دور لیوان چایش حلقه کرد و برای چند لحظه در سکوت به چای درون لیوان خیره شد.
- وقتی از مهدی جدا شدم فکر می کردم دنیا به آخر رسیده و بدبخت تر از من کسی تو این دنیا وجود نداره. من خیلی دوستش داشتم. عاشقش بودم. برای همین طلاقمون ضربه بزرگی بهم زده بود. خودم و تو یه اتاق زندونی کرده بودم و حاضر نبودم با کسی حرف بزنم. همش گریه می کردم و از خدا گله می کردم، چرا من؟ چرا بین این همه آدم فقط من نباید بچه دار بشم.
- از همه بدم می اومد از هر کی که بچه داشت از هر کی که خونه و زندگی داشت از هر کی که شوهر داشت. از همه دنیا بدم می اومد. نمی خواستم کسی رو ببینم و جایی برم. بابام خدابیامرز خیلی سعی کرد من و از اون حال و هوا بیرون بیاره ولی نمی تونست. کاری از دستش برنمی اومد. من رسماً دیوونه شده بودم. با همه دعوا می کردم و سر همه داد می کشیدم. همه ی دنیا رو مقصر می دونستم و می خواستم تقاص ناکامیم و از همه بگیرم. حتی به خودکشی هم فکر کرده بودم.با یاداوری گذشته آه بلندی کشید.
- یادم میاد تولدم بود. بابام همه رو دعوت کرده بود و تا مثلاً سورپرایزم کنه. بنده خدا می خواست، حتی برای یه شب هم شده من و از فکر زندگی گذشتم بیرون بیاره. ولی من مثل دیوونه ها زدم زیر کیک و همه رو از خونه بیرون کردم. شب بابام اومد تو اتاقم و بهم گفت تا حالا باهات مدارا می کردم چون فکر می کردم این یه دوره ای که تموم می شه. می خواستم بهت فرصت بدم تا برای عشق از دست رفتت عزاداری کنی ولی حالا فهمیدم مشکل تو عزاداری نیست. مشکل تو اینه که برای خودت هیچ ارزشی قائل نیستی. فکر می کنی وجودت فقط وقتی ارزش داره که اون مرتیکه الدنگ کنارت باشه. فکر می کنی بدون اون فقط یه تیکه زباله ای و به هیچ دردی نمی خوری. بهم گفت شایدم همین طوره. شاید تو واقعاً آدم بی ارزشی هستی. بعدم در رو بست و رفت.با تعجب به مژده نگاه کردم به این دختر آرام و منطقی نمی آمد دست به چنین کارهای زده باشد.مژده کمی از چایش را خورد و ادامه داد:
- اون شب خیلی فکر کردم. دیدم حق با بابامه. من هیچ وقت به خودم به عنوان یه آدم مستقل نگاه نکرده بودم. همیشه خودم و در کنار مهدی تصورم می کردم. انگار وجودم وصل به وجود مهدی بوده و بدون اون من دیگه ارزشی نداشتم. فکر کردم وقتی مهدی این قدر راحت من و ول کرد و رفت پی زندگیش، چرا من باید بشینم و زندگیم و به خاطرش نابود کنم. فکر کردم مهدی خودش و بیشتری از من دوست داشت که وقتی دید با من به اون چیزی که می خواد، نمی رسه رهام کرد و رفت دنبال یکی که اون رو به خواستش برسونه. ازش گله ندارم اونم حق داشت بره دنبال آرزوهاش ولی من چرا باید بشینم و به خاطرش غصه بخورم. همون موقع بود که فهمیدم باید یه کاری کنم. باید خودم و از دنیای مهدی بیرون بکشم و برای خودم ارزش قائل باشم. فهمیدم فقط زمانی می تونم به خواسته هام برسم که خودم و بیشتر از هر کسی دیگه ای تو دنیا دوست داشته باشم. نه این که خودخواه باشم و به خاطر خودم به دیگران صدمه بزنم. نه! ولی باید اونقدر خودم و دوست داشته باشم تا نذارم دیگران به من صدمه بزنن. تو هم هر وقت قبول کنی که یه انسان مستقلی که برای خوشبختی احتیاجی به هیچ کس و هیچ چیزی جز اراده خودت نداری دست از غصه خوردن برمی داری و شوهر سابقت و فراموش می کنی. فقط باید یه کم بیشتر خودت و دوست داشته باشی.با صدایی که غم از آن می بارید، گفتم:
- من آرش و از خودم بیشتر دوست دارم.با کلافگی پووفی کشید.
- یاد بگیر فقط کسایی رو دوست داشته باشی که دوست دارن. عشق یه طرف عین مرگه.گفتنش راحت بود. ولی مگر می شد عشقی که این چنین درون وجودم ریشه کرده بود را فراموش کنم و به خودم فکر کنم.
- با تمام بدی های که در حقم کرده نمی تونم دست از دوست داشتنش بردارم.
- می تونی، فقط کافی یه ذره برای خودت ارزش قائل باشی اون وقت دیگه برای مردی که به خاطر یه زن دیگر رهات کرده و رفته اشک نمی ریزی.مطمئناً مژده مثل من عاشق شوهرش نبود وگرنه نمی توانست به این راحتی فراموشش کند.
- من ازوقتی یادمه عاشق آرش بودم.چطور می تونم از عشقش دست بردام ؟این امکان نداره
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستونهم یک موقع خانجون متوجه میشه پدر بزرگم کلا از تهران
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سی
اصلا میخوای من باعمه ات حرف می زنم و بهش میگم که سر لج و لجبازی داره هدیه رو می گیرهگفتم نه نمی خوام میخوام کار رو خودم انجام بدم کوچک میشم یا نمیشم کاری که باید بکنم رو می کنم.از اتاق اومدم بیرون ولی خدا می دونه که چه حال بدی داشتم مامان هنوزم دنبالم بود و التماس می کرد که آروم باشم رفتم یحیی رو صدا کردم و از اتاق اومد بیرون و پرسید چیزی شده ؟ گفتم با من بیا کارت دارم و بردمش توی اتاق مامان و در رو بستم گفتم دستم رو گرفتی و ازم قول خواستی از بچگی بهم گفتی که منو می خوای گفت معلومه عزیزم مگه چی شده ؟ تو رو خدا آروم باش درست بگو ببینم منظورت چیه ؟ گفتم آماده ای؟ می خوام الان ازم خواستگاری کنی همین الان جلوی همه مردش هستی یا نیستی ؟ گفت تو چی داری میگی چیزی شده باز چرا رنگ و روت پریده ؟ مامانم حرفی زده ؟ گفتم یحیی جواب منو بده الان بیا توی اتاق و سر حرف رو باز کن و بگو که منو دوست داری و می خوای زنت بشم منم قبول می کنم همین گفت باشه باشه ولی نمی فهمم آخه برای چی؟ چرا اینطوری ؟گفتم زن عمو هدیه رو برای تو خواستگاری کرده می خوای با اون ازدواج کنی الان کاری نکن اما اگر منو می خوای همین الان ازم خواستگاری کن تا دیر نشده گفت ای خدا از دست این مامان پس منظورش از اینکه بهم گفت بیا بریم خونه ی عموت امشب می خوام برات زن بگیرم این بود ؟ گولم زد ؟ باشه همین کارو می کنیم می دونم باهاش چیکار کنم اون می دونه که نفسم به نفس تو بنده بازم داره این طوری منو اذیت می کنه هدیه کیه ؟برای چی من باید با اون ازدواج کنم ؟ بریم نترس شجاع باش اونقدر وجود دارم که جلوشون بایستم قبول نکرد ترکشون می کنم و میام خونه ی شما عقد می کنیم و تمام تو اصلا نگران نباش مگه بچه بازیه ؟ یا دل من دروازه ؟ این مامان منم همه چیز رو به مسخره گرفته دستت رو بده به من با هم میریم توی اتاق می دونم باهاش چیکار کنم و همینطور که دست منو گرفته بود و می کشید با هم رفتیم به اتاق خانجون مامان با نگرانی پشت در ایستاده بود از حالتی که داشت می شد فهمید که بیشتر از من نگران شده با التماس گفت یحیی تو عاقل باش سر و صدا راه ننداز بزار به وقتش حرفمون رو می زنیم ولی یحیی بدون توجه به حرف مامان منو کشید و وارد اتاق شدیم خب حالتی که داشتیم طبیعی نبود و زن عمو هم بچه نبود فورا فهمید که قصد ما چیه بلافاصله از زیر کرسی بلند شد و گفت یحیی دیر وقته زود باش راه بیفت بریم خونه حسن آقا پاشو دیگه یحیی دست منو محکمتر گرفت و گفت صبر کن مامان می خوام یک چیزی بگم خودتون گفتین که امشب تکلیف من روشن میشه ولی حالا دارین میرین پس خودم این کارو می کنم با اجازه ی خانجون و زن عمو و شما و بابا می خوام به همه بگم من و پریماه می خوایم با هم ازدواج کنیم و این کارو خیلی زود انجام بدیم پس به عنوان بزرگتر از تون خواهش می کنم کمکمون کنید که زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون.
زن عمو خنده ی سردی کرد و گفت راستش یحیی جان من امشب هدیه رو برات خواستگاری کردم درست نبود این کارو بکنی خودت می دونی که نظرم چیه یحیی گفت ببخشید مامان ولی من نظر کسی رو نپرسیدم من و پریماه از بچگی با هم بزرگ شدیم و خودتون همیشه توی گوش ما خوندین که پریماه مال یحیی ست حالا چی عوض شده عمه ببخشید که نمی دونستم مامانم چی به شما گفته ولی حتما شما هم می دونستین که من و پریماه همدیگر رو خیلی زیاد دوست داریم زن عمو با عصبانیت گفت من پریماه رو برای تو نمی گیرم دلیلش رو هم خودت می دونی اینم صد بار گفتم چرا گوش شنوا نداری همینو می خواستی که جلوی جمع بگم ؟ مامان با اعتراض داد زد حشمت خجالت بکش برای چی نمی خوای ؟ این دوتا همدیگر رو می خوان بس کن دیگه عمو هم که خیلی ناراحت شده بود بلند شد و گفت بریم زن بس کن دیگه الان جاش نیست باشه بعدا حرف می زنیم ولی زن عمو صداشو بلند تر کرد و با لحنی توهین آمیز گفت چرا نمی خوام ؟ تو نمی دونی ؟خوبه والله همه می دونن و خودشون رو می زنن به اون راه والله بالله من پریماه رو می خواستم خیلی هم می خواستم آره من خودم پریماه رو برای یحیی پسند کرده بودم از بچگی دوستش داشتم الانم دارم ولی نمی خوام زن یحیی بشه نزارین دهنم رو باز کنم خانجون که معلوم بود داره دستهاش می لرزه گفت چرا سلیته بازی در میاری ؟ دهنت رو باز کن ببینم چی می خوای بگی ؟بگم ؟ بگم ؟راه انداختی که چی بشه مثلا چی می خوای بگی ؟ مامان داد زد بگو ما چیزی پنهون نداریم که ازش خجالت بکشیم مگر اینکه بخوای تهمت بزنی اونوقت با من طرفی زن عمو دستشو زد به کمرشو با صدای بلند تر داد زد مگه این دختر باعث مرگ باباش نشد؟چیکار کرده بود که مرد بیچاره سکته کرد و مرد ؟ من چطوری یادم بره که اونشب رجب رفته بود سراغش از کجا معلوم دفعه ی اولش نبوده هان ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستونهم بعد رفتم تو یکی از اتاقها موهامو بشدت بهم چسبیده بو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سی
عصر بود که بهرام اومد دنبالم و گفت وسایلت و جمع کن بریم .گفتم کجا چی شد این چند روز نبودی.گفت وسایل و بردم خونه قبلی فعلا تا ببینیم چی میشه.وسایلم و جمع کردم و از،خان جوون کلی تشکر کردم پیر زن بیچاره چشاش پر اشک شد که بهت عادت کردم مادر ای کاش میموندی پیشم .کجا میخوای بری.خان جوون مادر پروین خانم بود و از خوبی و مهربونیش هر چی بگم کمه تو اون مدت که اونجا بودم یه بار نشد که سوال کنه ماجرای ما چیه یه بار نشد دخالت کنه انگار یه فرشته بودمحکم بغلش کردم و گفتم برام مادری کردی خان جوون مدیونتم تا عمر دارم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم اما انگار داشتم از عزیزترین کسم جدا میشدم
رفتیم سمت تبریز به بهرام گفتم از مریم چخبر سکوت کرد و حرفی نزد گفتم بلاخره میخوای چیکار کنی .گفت نمیدونم اوضاعم خیلی داغونه فعلا منتظرم ببینم اون چه تصمیمی میگیره.رسیدیم خونه و درو وا کردهمه جا بشدت پر خاک و آشغال بودآه از نهادم بلند شد .باید اینجا رو کلی تمیز میکردم ولی همینکه برگشته بودم خونه خودم خیلی خوشحال بودم.اینبار بهرام پیشم موند و کمکم کرد خونه رو تمیز کردیم و وسایل و چیدیم.شب شده بود بهرام دیگه شب نرفت و موند پیشم رفت کباب خرید و اورد شام خوردیم و خوابیدیم.صبح بهرام رفت برای خونه خرید کرد چیزی برای خوردن نداشتیم.صبحونه رو اماده کردم و موقع صبحونه گفتم بهرام بتول خانوم چیزی نگفت.گفت نه اونم نگرانت بود همش میگفت انگار شمر بودن رعایت حال زن حامله رو نکردن کلی هم منو نصیحت کرد که تو گناه داری و ولت نکنم خندیدم و گفتم بیچاره این همه مدت از فضولی اروم و قرار نداشته حتماگفت اره اتفاقا خیلی سوال پیچم کرد که زن اول داری؟ طلاق دادی بعد الفت و گرفتی یا هنوز طلاقش ندادی.از اینکه زن دوم بودم خیلی خجالت میکشیدم.همه فکر میکردن حتما من باعث و بانی همه این اتفاقهام بهرام بعد صبحونه گفت من برم به بچه ها سر بزنم بیام دو روز هست خونه بهروز هستن پروین خدا خیرش بده هوای بچه ها رو داره.بهروز رفت و بلند شدم ناهار بپزم بعد مدتها،خان جوون اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم،ناهار لوبیا پلو پختم ولی همش فکرم پیش بچه های بهرام بودحس عذاب وجدان یه لحظه هم منو رها نمیکردظهر بود که بهرام اومد خونه حوصله نداشت منم زیاد سر به سرش نزاشتم،اخر سر خودش سر سفره گفت.الفت اگه من بچه ها رو چند روز بیارم پیش خودمون ناراحت میشی.گفتم نه چرا ناراحت بشم اتفاقا اینطور فکر خودمم آروم میشه.لبخندی زد و گفت ممنون واقعا،گفتم ناهارتو که خوردی برو بیارشون چی دوس دارن برا شام بپزم.چشاش برقی زد و همونطور که داشت با عجله قاشق و میزاشت دهنش گفت ماکارونی دوس دارن.بهرام به سرعت ناهارشو خورد و بلند شد و رفت دنبال بچه ها.دلشوره گرفتم نکنه نتونم از عهده مراقبت بچه ها بربیام.نکنه اذیت بشن نکنه اصلا از من خوششون نیادبا همین فکر و خیالها بلند شدم و شام ماکارونی پختم و ته دیگ چرب و چیلی هم گذاشتم خونه رو مرتب کردم .نگاهی به رختخوابها کردم فقط یه دست بود و با یه متکا و لحاف،پس بچه ها شب کجا بخوابن؟هر جور فکر کردم عقلم جایی قد نداد و منتظر شدم بهرام برگرده،دم دمای غروب بود که بهرام اومد از صدای ماشینش متوجه میشدم که بهرامه زنگ در و زد و رفتم دم در،در و باز کردم و بهرام با دوتا پسر خوشگل پشت در بودسرشونو انداخته بودن پایین سلام دادم و پسر بزرگش سرشو بالا اورد و نگاهی بهم کرد گفتم سلام آقا خوش اومدی.حرفی نزد و همونطور نگام کرددستمو دراز،کردم و دست پسر کوچیکشو گرفتم و گفتم بفرمایید تو بهرام لبخندی زد و گفت حمید برو تو دیگه.حمید با اکراه اومد داخل و پشت در وایساد و تکیه زد به درپسر کوچیکش که اسمش حامد بود نگاهی دور تا دور خونه چرخوند و با شیرینی زبونی گفت.مامان اینجاس؟دلم براش ریش تو دلم هزار بار لعنت کردم خودم و بخت بدم وگفتم بله شما بیا تو مامانم میادبرگشتم نگاهی به من کرد و گفت کی میاد؟من مامانم و میخوام بغض گلومو گرفت.حمید از اون پشت داد زداینا دروغ میگن مامان نمیاد داد زد رو به بهرام که اینجا کجاس مارو اوردی.مامان که اینجا نیست.رفتم سمتش و گفتم قول میدم مامانت بیاد یه چند روز صبر کن حال مامان خوب بشه بعد میادنگاهی با نفرت بهم کرد و رفت سمت بهرام و با لگد زد به پای بهرام و گفت دروغ گو،دروغ گو.حامد شروع کرد به گریه کردن.بهرام بغلش کرد و بوسیدش و گفت گریه نکن مامان میادهق هق کنان حامد و برد تو خونه حمید اصلا سمت خونه نرفت و کنار باغچه نشست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستونهم بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی اونا خیلی نگرانن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سی
پسرم مالکم دارم داماد میشه خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت ارزوم بود این روز رو بیینم جواهر عروس ما شده مالک به مادرش نگاه کرد و پرسید جواهر رو میشناسی ؟!یهو درب اتاق باز شد خانم بزرگ هراسان اومد داخل و گفت شایعه ها چیه ؟ کدوم عروس کدوم زن ؟مراد با خنده به چهارچوب در تکیه کرده بود پشتم بهش بود و گفت مادر منو خواب برده برادرم خان بزرگ دامادیشو میخواد جشن بگیره بعد اون من میخوام با یه دختر از همین عمارت ازدواج کنم لحظات خیلی سختی بود و داشتم میلرزیدم خجالت و استرس بهم فشار میاورد مالک از پدرش که اسوده شد بلند شد سرپا دست منو گرفت تو دست مادرش گذاشت و گفت امانت من دست شما این دختر دیگه چشم های منه ناموس منه به طرف بیرون حرکت کرد هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بوسید و گفت مبارکت باشه داداش مالک دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت بـ.ـوی ا* میدی ؟مراد شرمنده گفت همیشه میفهمی ترکش کن عمارت من جایی برای این چیزا نداره نمیخوام کسی دستت ببینه مالک زیر بغل مراد رو چسبید و با خودش برد خانم بزرگ جلوتر اومد بهم خیره موند و گفت تو الان عقد مالک خانی ؟از چشم هاش ادم میترسید و نمیتونستم جواب بدم خانم جون دستمو گرفت و گفت با اجازه اتون ارباب عروس رو اینجا نگه ندارم ارباب سرفه میکرد و بلند شد و گفت بزار بهش چشم روشنی بدم یکم مکث کرد و گفت اینجا چیزی ندارم جلوتر اومد دستهاشو جلو برد گردنبند خانم بزرگ رو از گردنش بیرون اورد و گفت برای مادر خدا بیامرز منه از این به بعد تو گردن تو باشه خانم بزرگ ناراحت شد ولی جرئت نمیکرد به زبون بیاره خم شدم پشت دست ارباب رو بوسیدم و گفتم ممنونم دستی به سرم کشید و گفت از دخترهامم برام شیرین تری همه میدونن من جونم رو برای مالک میدم از امروز تو هم جون منی از پدرم خاطرات زیادی ندارم ولی خیلی دلم میخواست زنده بود به ارباب حس قشنگی تو دلم داشتم و با لبخند ازش خداحافظی کردم خانم جون منو برد اتاق خودش درب رو بست و مطمئن که شد کسی نیست روبروم ایستاد و گفت اینجا چخبره ؟چطور تو شدی زن پسرم ؟تعجب و شاید دلخوری داشت یکم عصبی هم بود راه میرفت و گفت پسرم بهت امان داد اون صورتتو ندیده بود چطور امشب عقد اون شدی؟!دستهام میلرزید تو هم گره کردمشون و گفتم خانم جون اجازه بدید براتون توضیح میدم روی بالشت نشست و گفت گوش میدم گهواره کوچکی کنار اتاق بود و من نزدیکش نشستم یکم مکث کردم و شروع کردم به گفتن از شبی که سوختم از قصد ت* صفر تا مردنش و نجات من تا اومدنم به اونجا همه رو مو به مو گفتم تعریف کردم و خانم جون فقط خیره بهم بود اشکهامو پاک کردم و گفتم من پناه اوردم به مالک خان ولی نمیدونستم قراره اینطور دلباخته اون بشم من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست خانم جون دیگه دست من نیست دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک،خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفتمن وقتی دیدمت اولین باری که صورتتو دیدم به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه نگاه به اخم تو صورت و بداخلاقی هاش نکن اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه وگرنه همین خانم بزرگ هزار تیکه امون میکرد اون گهواره رو ببین شبی که مالک رو زاییدم تو اون گذاشتمش صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لرزید نمیدونم چرا استرس داشتم تازه زایمان کرده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست چرا بچه ام اونقدر گریه میکرد بچه یه روزه کبود میشد و گریه میگرد دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ارباب اومد گاو و گوسفند نذر دادن صدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد قنداقشو باز کردیم اون پسر بود نور چشمی ارباب و مادرش تو همین گهواره یه مار سیاه پیدا کـردیم مار پای مالک رو نیش زده بود اون روز من مردم واقعا با گریه های پسرم مردم و هزاربار زنده شدم خدا مالک رو نگه داشت بچه یه روزه با مرگ جنگید.من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید اون مـار رو اورده بود که مالک بمیره این گهواره رو نگه داشتم چون شاهد ناله های یه زن زائـو و عذاب دیده بود فقط پونزده سالم بود اقای من کارگر عمارت اونا بود هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم قرار بود زن پسر عموم بشم رفته بود خدمت سربازی فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت انگور خیلی دوست داشتم ارباب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن یه هفته بعد امدن و عقد ارباب شدم به ماه نکشید حامله شدم و مالک رو بدنیا اوردم یه پسر نور چشمی همه شدمالک رو با دندون هام نگه داشتم مرد بـارش اوردم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f