eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستونهم علیرضا سر تکان داد: بابا گفته اگه زن نگیری ه
نزدیک صبح بود.با تنی پر درد گوشه هال نشسته بود.هیچ چیز را حس نمی کرد. هیچ چیز یادش نمی آمد. بانو، مادرش، پدرش و جمیله توی هال نشسته بودند.بانو داشت همه تلاشش را می کرد تا جرعه ای آب به او بنوشاند. اما او هیچ تلاشی برای باز کردن دهانش نمی کرد.دهانش طعم خون داشت .نگاه پر دردش را به صورت بانو دوخت خواهر بزرگش حرف نگاهش را خواند و گفت: من کاری به هیچ کس ندارم .حرفم هیچ کسم قبول ندارم آیلار خواهر من پاک ترین دختر دنیاست.محمود بلند شد تا دوباره به بانو حمله کند اما جمیله خودش را مقابلش پرت کر. محمود بی جان بود از زدن خسته بود توان مقابله با جمیله را نداشت روی زمین نشست و سرش را میان دست گرفت: بی آبرویی.....رسوایی.. آبروم رفت ....آبروم رفت.چند ساعت پیش وقتی محبوبه دامادش را در آن شرایط دید انقدر جیغ و داد کرد.انقدر سر وصدا کرد؛ که همه همسایه ها بیدار شدند.چه رسد محمود وجمیله که همسایه دیوار به دیوار بودند.محبوبه با خود زنی و آب وتاب فروان همه ماجرا را برای برادرش گفت همان دم در ومیان کوچه.انقدر گفت وبر سر وصورت خودش کوبید تا از حال رفت.محمود از میان آن همه حرف فقط یک جمله فهمید؛ خواهرش نیمه شب آیلار را از توی بغل علیرضا بیرون کشیده است آن هم در حال بوسیدن.جمیله را به دنبال همایون فرستاد وقتی که همایون آمد.علیرضا دیگر مست نبود.خشمگین نبود.غریزه اش بیدار نبود.مردی بود شوکه و سرافکنده که در میان مستی و نیمه هشیاری وخشم با غریزه ای بیدار شده دلش برای تن سفید وموی سیاه رفت.وبا همکاری مادر زنش، عشق برادرش را،عشق سیاوشش را، عشق درددانه اش را بی آبرو کرد.زیر مشت ولگد های همایون فقط چشمش به آیلار بود که بی گناه و مظلوم داشت زیر دست وپای محمود جان میداد.عربده های محمود وهمایون خانه را پر کرده بود.بانو و جمیله از محمود آویزان شده بودند تا آیلار کمتر کتک بخورد.علیرضا هیچ حس نمی کرد.فحش های پدرش را نمی شنید.فقط نگاهش به آیلار بودو دهان پر خونش و یک ریز زمزمه می کرد: مُرد....بانو که خودش را روی آیلار انداخت تا مانع بیشتر کتک خوردنش شود.چشم هایش را بست و دیگر به دخترک بی گناه نگاه کرد وخودش را به لگدهای پدرش سپرد.نه اینکه نتواند از خودش دفاع کند نه؛ نمی خواست دفاع کند؛ حقش بوداین تازه اول بازی بود.ضربه های محکم تری منتظرش بودند.توی خانه محشر به پا بود جمیله داشت به محمود التماس می کرد آیلار را نزندشعله که هرچه تقلا کرد فایده نداشت خودش را از ولیچر پایین انداخت و به سمت محمود کشید.بانو حس می کرد استخوان های خودش وآیلار زیر ضربات پدرش میشکند.حالاهمایون وخانواده اش رفته بودند.بانو هر چه کرد ایلار راضی نشد جرعه ای آب بنوشد.همانجا گوشه هال روی زمین دراز کشید وتوی خودش مچاله شد.جمیله به اتاقش رفت و برایش پتو آورد و روی تنش کشید از پارچ قدری آب ریخت و به شعله خوراند.صبح شده بود.حمود کف هال ایستاد و گفت: جمیله بلند شو بریم.جمیله نگاهش کرد و گفت من نمیام آقا، میخوام یک چیزی درست کنم بدم شعله بخوره حالش خوش نیست.محمود داد زدحالش خوش نیست که نیست گمشو پاشو برو خونه، بانو بهش میرسه.جمیله مقاومت کرد نمیام آقا، بانو خودش درب وداغونه. میخوام پیششون بمونم.محمود به سمت در رفت وگفت: همینجا بمون تا جونت دربیاد.از خانه خارج شد و در را هال را چنان به هم کوبید که چیزی نمانده بود شیشه ها فرو بریزد.جمیله روی زمین تشک پهن کرد به سمت شعله رفت و گفت :شعله خانم.شعله جان بیا کمکت کنم یک کم دراز بکش.شعله ماتم زده به هوویش نگاه کرد و زمزمه کرد:چی شد؟این چه مصیبتی بود که سرم اومد؟!جمیله سر برگرداند و با دیدن آیلار که چند ساعتی میشد روی زمین دراز کشیده بود چشم از یک نقطه بر نمی داشت اشک هایش سرازیر شد به شعله نگاه کرد وگفت:همه چی درست میشه، همه چی درست میشه غصه نخور.شعله به یکباره انگار چیزی یادش امده باشد تند تند گفت: دختر من پاکه، بخدا که دختر من پاکه.اشک چشم های جمیله بیشتر روان شد وگفت: معلوم که پاکه، خدا نگذره از سر کسی که به پاکی اون شک کنه.آیلار به سرش تکانی داد و به جمیله نگاه کرد.زنی که همیشه او را دشمن می پنداشت حالا داشت به پاک بودنش شهادت میداد!درست همان روزی که عمه اش بی آبرویی او را میان کوچه هورا کشیده بود و پدرش چنان زده بودش که خون بالا آورد. این زن مگر دشمنشان نبود؟!مگر یک عمر به او انگ خانه خرابی کنی نمیزد؟!حالا از خویشان خونی اش با انصاف تر بود!آنها به او انگ بی آبرویی زدند. بی شرفش خواندند اما این زن، هووی مادرش لعنت می کرد کسی را که به پاکیش شک کندمحمود یکراست به خانه برادرش رفته بود.دو برادر با هم نشسته و فکر کرده بودند بعد از دوساعت حرف زدن به این نتیجه رسیده بودند که...... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستونهم زبـونم بند اومده بود من روحمم خبر نداشت .خانم بز
حتی نمیدونم چطور قراره همه چیزرو فراموش کنم اما میدونم که اون کسی که دزدی کـرده فقط میخواسته تو رو خراب کنه .لبخند رو لبهام نشست و گفتم تو باور کردی من بیگـناهم ؟معلومه که قبول کردم.من ترس رو تو نگاهای طرف حسـابم میفهمم .تو صورت تو امروز ترس نبود بلکه جسـارت بود تا بگی من بی گناهم .جمشید دستشو پشت سرم گزاشت و در کمال ناباوری من سرمو جلو کشید .روی موهامو بوسید و گفت فعلا بیرون نیا .چنان با عجله بیرون رفت که موج خجالتش از اون بوسه اتیشم میزد .میدونستم که دلش با منه ولی نمیتونه به زبون بیاره ‌بغض قشنگی بود و یه دنیا عشقی که تازه حسش میکردم .پشت درهای بسته اتاق فقط ساعتها خندیدم و با النگوهای تو دستم‌ بازی کردم‌.اونشب چشم به راه مردی بودم که میخواستم تا اومد بغل بگیرمش .منتظر مردی که روی تحت پادشـاهی قلبم نشسته بود .برای شام صدام زدن و باید میرفتم .اروم وارد اتاق شدم و سلام کردم .نسرین هنوز نرفته بود و یه گوشه نشسته بود .اخـم بدی تو صورتش بود و جمال اونسمت قلیون میکشید.خانم بزرگ با دیدنم گفت چرا خودتو تو اتاقت حبس کردی؟لبخندی زدم و گفتم حبس نکرده بودم فقط اونجا راحتم .دستشو برام دراز کرد و گفت بیا نزدیکتر .به سمتش رفتم و کنارش نشستم .نسرین زبونش رو کوتاه کرده بودن که حرفی نمیرد .در عجب بودم چرا برنمیگشت خونه خودش .خانم بزرگ دستی تو موهام برد و گفت تا امروز به زیبایی هات دقت نکرده بودم‌.وقتی جمشید از زیبایی تو میگفت من تازه فهمیدم چقدر با حیا و خوشگل هستی .جمال خندید و گفت پس بالاخره خان داداش از یکی تعریف کرد .خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت اره ظاهرا امروز ثابت شد چقدر برای پسرم عزیزی .بخاطر تو به مریم و مادربزرگت خرده نگرفت .هنوز کلمه ای نگفته بودم که جمشید وا_رد اتاق شد .از سرما که انگار زمستون شده بود بالای چراغ گرد سوز اومد .دستهاشو بهم‌ مالید و گفت جمال چرا نشستی بلند شو اون دود رو خاموش کن مشخص بود میخواست بهمون سخت بگیره .نسرین دوباره گفت خان داداش چرا اجازه.جمشید بین حرفش پرید و گفت صبح راننده برت میگرونه خونه ات .امشب از اینجا بودنت لذتشو ببر .نسرین از رو اجبار جشمی گفت و جمشید ادامه دادبرای مریم همه چی فرستادم .دیگه لازم نیست کسی برای من دست بخیر پیدا کنه .جمال قلیون رو کنار طاقچه گزاشت و گفت خان داداش کاری ندارین ؟‌کجا میری؟ برم بخوابم با اجازه اتون‌.جمشید با گوشه چشم نگاهش کرد و گفت .جمشید با گوشه چشم به جمال نگاه کرد و گفت بشین کارت دارم جمال رنگ از روش پرید و به خانم بزرگ‌خیره موند .خانم‌بزرگ میخواست بحث رو عوض کنه و گفت من فرصت نشد به دیبا چشم روشنی بدم .جاهازم که براش نفرستادن .لبخندی به روم زد و گفت برات یه صندوق پارچه دارم میدم بیارن اتاقت .اولین باری بود که اونطور هدیه میگرفتم و گفتم خانم بزرگ من توقع هدیه ندارم .اخمی کرد و گفت تو اولین عروس منی.چپ‌چپ به نسرین نگاه کرد و گفت دخترم خائن عمارت من شده و باید تقاصشو جمال پس بده .همه میدونن من سر بی گناه بودن هرکسی هرکاری میکنم .جمشید با تعجب گفت نسرین چیکار کرده ؟نسرین دست و پاشو گم کرد و گفت خان داداش بخدا تهمت میزنه خانم بزرگ من کاری نکردم.اون طلاها رو من نزاشتم تو زنبیل .جمشید خودش از همه چیز باخبر بود و گفت تو بعد خانم‌ بزرگ‌ مادر منی چطور تونستی انقدر بجگی کنی .نسرین گریه میکرد و ما بهش خیره بودیم‌.جمشید خونسرد بود و ادامه داد تو داشتی مریم رو نابود میکردی ؟اون خواهر ماست اون از خ ماست.به من اشاره کرد و گفت دیبا زن منه.ناموس منه .نسرین اگه از من بزرگتر نبودی به جان خانم بزرگ‌ جنازه اتو امروز دفن میکردم و یه عمارت رو از تو راحت میکردم .نسرین گریه میکرد و من دلم میخواست جلو برم و بهش بگم چقدر میتونی بی انصاف باشی .چطور تونستی با ما اینکارو بکنی .جمال فرشته نجات ما بود و اون باعث شده بود من ارامش اون روز داشته باشم‌.اما اون ارامش دائمی نبود و جمشید گفت میخوام زن بگیرم .اون جمله یهویی و بی مقدمه اش چقدر بی مقدمه بود .خانم بررگ‌ با ابروهای در هم گره خورده گفت مگه تو زن نداری ؟‌جمشید رو به مادرش گفت بعد چهلم اقام میخوام برم خواستگاری .یه دختری هست که ازش خوشم میاد میخوام اینبار برای دل خودم برم خواستگاری و زنم بشه .لیوان چای از دستم افتاد و روی فرش های دستبافت ریخت .بهش خیره بودم .نگاهم نمیکرد ولی داشت منو اتیش میزد و تو دلش شاید خوش بود .تو یه چشم بهم زدن اتاق جمشید رو جدا کردن.منو ازاون اتاق بردن تو یه اتاق دیگه و کسی جواب سوالهامو نمیداد .من روی زمین نشسته بودم و عزیزه با اشک همه چیز رو جمع میکرد .با صدای لرزون گفت ارباب چش شده همه عمارت پیچیده داره چیکار میکنه . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستونهم + به جان مادرم دروغ نگفتم .. به کی قسم بخورم معلومه
نتونستم تحمل کم و رفتم سمت پله ها مامان نمیتونست کنترلم کنه و گلبهار و صدا زد اما تا گلبهار از اتاق کناری اومد بیرون من خودم و به پای چوب ارسلان رسونده بودم. _ارسلان.. ارسلان ... چشمای بسته اش و نیمه باز کردو با بیرمقی نگاهم کرد همه صورتش پر بود از جای زخم و کبودی انقدر کتک خورده بود که حتی رمق نداشت سرشو بالا نگاه داره و سرش افتاده بود پایین . + ارسلان تو رو خدا من و نگاه .. الهی بمیرم ..تقصیر من بود خدا منو مرگ بده کنار پای ارسلان نشستم به گریه کردن زیر لب چیزی و لب میزد سرمو بلند کردم و نگاهش کردم _ گریه نکن لب میزد گریه نکن و چجوری میخواست این دلم اروم بگیره مامان و گلبهار دستامو گرفته بودن که بلندم کنن ببرنم تو اما اروم و قرارم نمیگرفت .با صدای گلبهار خشم و نفرت نشست تو دلم _ خدا مرگم بده مامان خان... برگشتم سمت ایوون و با دیدن خان و الوند کنار هم نفرت تو دلم ریشه دووند خان اومد پایین و کنار مامان وایستاد +گلبانو دخترت داره برای قاتل پسر من گریه میکنه. چشم از الوند گرفتم و به پای خان افتادم _ خان تو رو به هر کسی میپرستی قسم گوش کن به حرفام تقصیر ارسلان نبود فقط میخواست منو نجات بده..ارسلان نکشتش.. مجبور بود! متعجب گفت +چی؟ مواظبت چی؟ به الوند نگاه کردم ..نگفته بود به خان؟ _ نگفتن؟! الوند اخماشو کشید توهم خان گفت +حرفتو بزن ... دیگه توجهی به گریه هام نمیکردم و تو دلم نور امیدی روشن شده بود نمیخواستم فرصتو از دست بدم و وسط هق هقام تند تند ماجرا رو براش تعریف میکردم ... _ البرز من و گرفته بود میخواست بهم دست درازی کنه ارسلان از راه رسید نذاشت البرز شروع کرد به زدنش بهش حمله میگرد م*ت بود تو حال خودش نیود ..ارسلان مجبور بود فقط هولش داد عقب که نتونست تعادلش حفظ کنه چون م*ت بود افتاد زمین و اونجوری شد ..ارسلان نکشتش .. به پیر به پیغمبر .. خان تو عادلی .. حون یک بیگناه میفته گردنت .. تقصیر پسر خودت بود نگاه خان رفت سمت الوند +چی میگه؟؟ الوند لحظه ای مکث کرد و گفت _ نمیدونم .. الان داره میگه ،دروغ میگه .. با چمشای گرد شده از فرط تعجب گفتم +الان؟ من سه روزه دارم زار میزنم جلوی پات به پات افتادم قسمت دادم خان ... الان گفتم؟ خان دوباره به الوند نگاه کرد که الوند با عصبانیت گفت _ من و قبول داری یا دختر معشوقه اتو .. خان بی معطلی گفت + تو رو پسر معلومه تورو ..حرف تو هر چی باشه حجته برام با التماس به الوند نگاه کردم .. _ الوند خان ..نزار حون یه جوون بیفته گردنت ... خدایا ... اخه کی گوش میده به حرفای من بدبخت ..خدایا جای حق نشستی نزار یک جوون و الکی بکشن .. الوند با عصبانیت گفت +تو چرا انقدر سنگشو به سی*ه میزنی؟ _ چون برای من داره میمیره ..چون به خاطر نجات من احمق داره میمیره .. خان با جدیت گفت _گلبانو دخترتو ببر تو اتاق .البرز هیچ وقت چنین کاری نمیکرده این دروغا فایده نداره قبل از طلوع خورشید ا عد ام میشه .. مامان و گلبانو و دو نفر دیگه از بازو هام گرفتن ببرنم خونه و جیغای گوش خراشم و التماسام کل عمارت و برداشته بود ..همه بیدار شده بودند و جمع شده بودن تو حیاط و رو ایوون . بی توجه به همه چیز فقط جیغ میزدم و الوند و خان و فرخ لقا رو لعنت میکردم .. براشون بد میخواستم و لعنت عالم و به جونشون میکردم... تو اتاق انداختنم و مامان و گلبهار کنارم موندن... ظاهرا حداقل مامان حرفا باور کرده بود که سرزنشم نمیکرد و فقط تا صبح بغلم گرفته بود تا یکم اروم بشم .. اما چه ارومی .. سر و صدا که از حیاط بلند شد خواستم برم بیرون اما مامان و گلبهار نذاشتن .. صدای فریادای بابای ارسلان ستار خان میومد ... حالم به قدری بد بود که احساس میکردم امروز روز اخر زنده بودنمه و چقدر ارزو داشتم بمیرم و افتاب صبح و نبینم .. صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و دیگه حتی مامان و گلبهارم نتونستن جلومو بگیرم خودمو انداختم رو ایوون و فقط پارچه ای و دیدم که رو ارسلان دراز کشیده رو کف حیاط انداختن و همونجا زانو زدم . چشمام خیره ارسلان بود .صدای فریادای ستار خان مو به تنم سیخ کرده بود . رو زمین نشسته بود و عربده میکشید ..از سر عاجزی ..از سر بیچارگی .. از جاش ببند شد رفت طرف خان و الوند و اب دهنشو تف کرد جلوی پاشون .. کلی لعنتشون کرد و از عمارت زد بیرون .. هوای عمارت انقدر سنگین شده بود و همه حالشون بد بود که انگار خودشونم فهمیده بودن چه مظلوم کشی کردن .. جنازه ارسلان بیچارمو از رو زمین برداشتن و صدای لا اله الا الله که بالا رفت چمشام روی هم رفت ... * ضربه ای خورد تو صورتم صدای های اطرافو میشنیدم اما انقدر پلکام سنگین بود که نمیتونستم چشمام و باز کنم. صدای گریه های مامان و گلبهار و میشنیدم .. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f