نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیویکم سفارش کرده برای عروس جدید مجمه اماده کنن .میگه فرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیودوم
عزیزه اشاره کرد چای اوردن و میخواستم بردارم که جمشید گفت برای منم بزار .براش چای میزاشتم که گفتم من میرم بخوابم با اجازتون.هنوز بلند نشده بودم که دستشو رو پـام گزاشت و مانع شد و گفت هنوز برای خوابیدن زوده .لـبهام میلرزید و نشستم اگه کلمه ای حرف میزد حتما گریه میکردم .تا اخر شب اونجا موندم و وقتی برگشتم اتاقم از شدت استرس نمیتونستم بخوابم .داشتم دیوونه میشدم.روی بالشت دراز کشیدم فراموش کرده بودن برام چراغ گـردسـوز بیارن و داشتم از سرما میلـرزیدم .زیر لحاف رفتم و سعی میکردم بخوابم ولی اتاق مثل جایی بود که تـوش یخ میریختن .اب انبارهای هر محل انقدر سرد بود .بینی ام از سرما یخ بسته بود و تا چشم هامو باز کردم یه نور خورشید نازک از پنجره به داخل میتابید .خودمو زیر نور کشیدم و روی صورتم میخورد و حس قشنگی بهم میداد .همونطور لحاف رو دورم پیچیدم و از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم .جمشید داشت با نگهبان صحبت میکرد و من خیره به اون بودم.دوستش داشتم و چقدر دوست داشتن سخت بود .چقدر درد عشق کشیدن سخت بود .اشک روی گونه ام غلطید و یاد روزی افتادم که جمشید رو جلوی دربمون دیدم.غش کردم و افتادم تو بغلش و چقدر اون روز برام قشنگ بود .چه حرفهایی بهش زده بودم.لبخند رو لبهام نشست و گفتم تو خیلی دیونه ای جمشید خان برو سرم هوو بیار داری ثابت میکنی که دوستم نداری .اهی کشیدم و کنار پنجره نشستم.پنجره های اون اتاق از زمین بود و به همون دلیل خیلی سرد بود .سرمو به شیشه تکیه کردم و حتی نفهمیدم که خوابم برده بود .تو خواب و بیداری جمشید رو دیدم که داره صحبت میکنه و گفتم من دلباخته تو شدم و تو بی اهمیت به دل من .دلم میخواست تو اینده یه روزی بود که برای بجه هام از قشنگی های امروز بگم.جمشید با اخم گفت این اتاق چرا هیچ چیزی نداره انقدر یخ همه جا .با خنده گفتم همه جا بدون تو یخ و سرده .با صدای فریاد جمشید به خودم اومدم واقعی بود و منو از پشت شیشه دیده بود .عزیزه دستپاچه اومد داخل و گفت ارباب چی شده ؟به اتاق اشاره کرد و گفت چرا اینجا چراغ نزاشتین ؟عزیزه روی دستش زد و گفت روم سیاه فراموش کردم.خودمو جمع و جور گردم و گفتم من بیدارم ؟جمشید با روی باز نگاهم کرد و گفت اره بیداری یخ زدی .تو دستم هام ها کردم و گفتم دیشب خیلی سرد بود .جمشید شرمنده بود و گفت برای من دومتر زبون داری چرا نگفتی چراغ بیارن .کنارم بود و سرمو جلو بردم و نزدیک گوشش گفتم باهات لج بازی میکنم .نزدیک گوشمگفت لج بازی کن.تا خسته بشی .منو به عقب هل داد تا بتونه بلند بشه و گفت دوتا چراغ بیارین اینجا .از درب داشت بیرون میرفت که گفت شام اینجا میخوام بخورم.چشم هام گـرد شد و عزیزه زد زیر خنده و تا جمشید رفت و گفت یشبم نتونست جدا ازت بخوابه .ابـروهامو تو هم گره کردم و
گفتم اجازه نمیدم بیاد داخل .عزیزه لبشوگزید و گفت مگه میشه اون ار_پباب باشه منم دیبا هستم بره برای زن جدیدش دون بپاچه.عزیزه من نمیتونم اینجا بمونم و زندگی کنم .هنوز حرفم تموم نشده بود که درب باز شدو خانم بزرگ سرشو داخل اورد ..با لبخندی گفت مهمون نمیخوای؟چقدرخوشحال شدم از اینکه اومده بود تو اتاق من .به احترامش سرپا شدم و گفتم شما صاحبخونه ای خانم بزرگ .جلو رفتمدستشو گرفتم و گفتم بفرمایید زیرش بالشت گذاشتم و لم داد و گفت همچین بدم نیستا.خیلی اتاق خوبیه .خودشو جمع کرد و گفت فقط سرده .عزیزه شرمنده بیرون میرفت که گفتم برای خانم بزرگ میوه و چای بیار .چشمی گفت و بیرون رفت.پایین پاهای خانم بزرگ نشستم و گفت جمشید میرفت بیرون و داشت سوت میزد انگار خیلی خوشحال بود .با لبخندی گفت مهمون نمیخوای؟چقدرخوشحال شدم از اینکه اومده بود تو اتاق من .به احترامش سرپا شدم و گفتم شما صاحبخونه ای خانم بزرگ .جلو رفتمدستشو گرفتم و گفتم بفرمایید زیرش بالشت گذاشتم و لم داد و گفت همچین بدم نیستا.خیلی اتاق خوبیه .خودشو جمع کرد و گفت فقط سرده .عزیزه شرمنده بیرون میرفت که گفتم: برای خانم بزرگ میوه و چای بیار .چشمی گفت و بیرون رفت.پایین پاهای خانم بزرگ نشستم و گفت جمشید میرفت بیرون و داشت سوت میزد انگار خیلی خوشحال بود .شونه هامو بالا دادم و گفتم منم نمیدونم.جمشید خان مثل هوای پاییزه نه سرماش معلومه نه گرماش .یه روز ابری یه روز افتابی.اخرم همون هوا مریضت میکنه.دستشو جلو اورد شونه امو لمس کرد و گفت اون هوای زمستونه.سرده ولی تو باید گرمش کنی .سکوتمو که دید گفت میدونم ناراحتی منم ناراحتم .منم نمیخوام تو حسی که من درک کردم رو تجربه کنی من پیر شدم ازصدای خندهای عمه ات و ارباب.چشم هام به درب خشک شد که ارباب بیاد که یکبارم شده بیاد کنار من .من طعم تلخ هوو رو چشیدم میدونم عمه ات مقصرنیست اما منم مقصر نبودم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیویکم همون روز ماشین گرفت و اسباب کشی کردیم وقتی اومدیم خون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیودوم
دکتر اومد بالای سرم صورتم رو معاینه کرد و گفت لباساشو در بیارین ،با کمک پرستارها لباسامو در آوردم ،یه طرفم کلاً سوخته بود و نصف صورتم داشت از درد می ترکید فقط گریه میکردم و التماس میکردم به دکتر که یک کاری کنه دردم تموم بشه ،زخمم رو پانسمان کردن و مسکن بهم زدن تا کمی آروم بشم ،دکتر هم کلی پماد و دارو برام نوشت و گفت اصلاً پانسمان پات رو تا یک هفته باز نمیکنی ،همون موقع که از تخت اومدم پایین رضا در اتاق رو باز کرد و اومد تو ،وقتی من رو با اون وضع و با اون صورت سوخته دید ،با دو تا دستش کوبید توی سرش و گفت ،چه بلایی سرت اومده نگار،چیزی بهش نگفتم و با صاحب خونه از بیمارستان اومدم بیرون ،بغض گلومو گرفته بود و نمیتونستم که حرفی بزنم ،وقتی اومدیم خونه رضا میخواست زنگ بزنه برای مامانم ،ولی نذاشتم، چون سر کار بود نمیخواستم که بترسه، شب که شد اینقدراز درد ناله میکردم که رضا از خواب پرید، بهش نگاه کردم و با گریه گفتم، رضا خیلی درد دارم خواهش می کنم پاشو منو ببر بیمارستان ،رضا از جاش بلند شدو زنگ زد تاکسی تلفنی و منو برد بیمارستان، دوتا مسکن بهم زدن تا کمی آروم بشم و برگشتیم خونه ،ولی چند ساعت بعدش دوباره دردام شروع شد ،خیلی اوضاع بدی داشتم ،فقط ناله میکردم و خدا رو صدا میزدم ،فقط از خدا میخواستم جونمو بگیره و راحتم کنه ،صبح که شد رضا گفت بذار برم به مادرت بگم ولی قبول نکردم نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم ،وقتی رضا رفت سر کار و جواد بیدار شد هر کاری کردم نتونستم از جام بلند بشم خودم را روی زمین میکشیدم و همراه گریه و درد به کارای جواد میرسیدم، یه هفته گذشت و کمی بهتر شده بودم ،رضا رفت و به مامان گفت که مامان و گلنار اومدن به دیدنم، وقتی توی اون اوضاع دیدنم کلی گریه کردن و مامان گله می کرد که چرا بهش نگفتم ،قرار بود که برم پانسمان زخمم رو عوض کنم، وقتی مامان فهمید که یه هفتس بازش نکردم کلی تعجب کرد و گفت چرا دکتر گفت بازش نکن... با مامان و گلنار اومدیم بیمارستان ولی دکتر قبلی نبود و یه دکتر دیگه بود ،دکتر اومد پانسمان پام رو باز کنه که پانسمان به پام چسبیده بود، وقتی فهمید که یک هفتس عوضش نکردم وایساد بهم چیز گفتن ،منم بهش گفتم که دکتر اینجا بهم گفته که بازش نکنم، دکتر کلی اعصابش خرد شد بهم گفت برو حموم آب داغ رو باز کن تا حموم بخار کنه، پاتو بزار توی تشت آب تا پانسمان خیس بخوره و خودش کنده بشه و بعد بیا پانسمانش کنم ،کاری که گفت رو کردم وقتی توی حموم پانسمان از پام کنده شد جای زخمم خون افتاد و حالم بد شد ،دیگه طاقت درد کشیدن رو نداشتم ،مامان برام توی خونه پانسمان کرد و چند روز پیشم موند تا حالم بهتر بشه،، با پمادهایی که برام نوشته بودن سوختگی صورتم رفت ولی جای زخم پام موند و دیگه نرفت،،، چند ماه بارداریم با هر عذابی بود گذشت و رفت، خیلی اذیت شدم و عذاب کشیدم طوری که فقط اشک میریختم و میگفتم از من بدبخت تر دیگه وجود نداره ،،بعد از سوختگی دیگه رضا توی اون خونه نموند ، یک ماه هم نشده بود که توی اون خونه بودیم ولی اسباب کشی کردیم، بهانه آورد و یه خونه دیگه پیدا کرد و من رو با اون شکم و اون وضعیت دوباره آواره کرد توی این ۹ ماه من دو بار اسباب کشی کردم.گذشت و رسید روز زایمانم این بار هم طبیعی زایمان کردم، ولی خیلی سختم بود آخه بچه خیلی درشت بود و نمی تونستم که زایمان کنم، یه دختر تپل و سفید به دنیا آوردم که ۴ کیلو بود وقتی مادر رضا فهمید که بچم دختره تو بیمارستان اخماشو کشید توی هم که چرا برای پسرم دختر آوردی، کلی به من چیز گفت و به داداشم که ذوق بچم رو می کرد گفت، الهی خدا به خودت دختر بده که ذوق نکنی پسرم دختر دار شده، این زن اصلا نمی فهمید چی میگه ،جوری بودم که دوست داشتم با دست های خودم خفش کنم ،،اسم دخترم رو یاسمین گذاشتیم، همیشه دوست داشتم که دختر داشته باشم و اسمشو یاسمین بزارم.... مامان این بار هم چند روزی اومد پیشمون ولی خودم دیگه بچه داری بلد بودم و کارم راحت تر شده بود، روزها می گذشت و بچه هام روز به روز بزرگتر می شدن، همه تلاشم رو میکردم تا به بهترین نحو بزرگشون کنم و جوری تربیت بشن که یکی لنگه رضا نشن، تا جایی که میتونستم سعی میکردم چیزی براشون کم نزارم ،رضاکه اصلاً فکر هیچ چیزی نبود و من تنها فکر همه چیز بودم ،،حالا که این زندگی رو داشتم مامان رو بیشتر درک می کردم که چطور دست تنها با چند تا بچه کوچک توی شهر غریب زندگی کرد، چقدر غصه خورد، این چند سال با آبرو زندگی کرد با همه مشکلات و سختیها کنار اومد و دم نزد.منم دختر همون مادر بودم،، منم یاد گرفته بودم که با همه مشکلات کنار بیام و از بچه هام مراقبت کنم....
ادامه ساعت۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیودوم
با تاسف گفت نمیدونم وقتی میاد بیرون میخواد به خودش صدمه بزنه خانواده اش ولش کردن اینجا هم از من کاری بر نمیاد
_ شاید محبت کردن شما خوبش کنه
شاید به شما نیاز داره سرمو پایین انداخته بودم و گفت نه سوری و من ازدواج عاشقانه نداشتیم ازدواج ما از رو سنت بود.سرشو ازم چرخوند و گفت ازدواج ما از رو سنت بود و هیچ وابستگی بینمون نبود .فقط از رو چند بار گفت از رو و بالاخره گفت از رو .... هم اتاقش میشدم.تعدادش انگشت شمار بود هر بار که باردار میشد تا بعد زایمان و مدتها بعد اونم با نقشه مادرم برای بارداری مجدد حتی نمیدیدمش .با تعجب نگاهش میکردم خیره به اون سمت بود و گفت بگذریم برو بخواب که صبح اماده بشی و بریم سفارش کردم همه چیز اماده کنن.از رو صندلی بلند شدم و با محبت دستشو فشردم و گفتم خیلی خوشحالم کردید .چشم هاشو بست و باز کرد چرخیدم که برم و همونطور پشت بهش گفتم من ظهر یه لحظه نمیتونستم جمله بندی کنم و گفتم من ظهر ناخواسته دندونامو بهم فشردم و اروم گفتم : چطور بگم .دستهامو رو صورتم گزاشتم و گفتم ببخشید و به بیرون رفتم اردشیر با تصور من فرسنگها فاصله داشت اون ادمی نبود که ظاهرا نمایان میکرد طاهره با دیدنم گفت گونه هات گل انداخته خانم.با خوشحالی گفتم خبر نداری فردا میریم بیرون کنارش نشستم و گفت اتفاقا میدونستم اجازه گفتن نداشتم میخواست بلند بشه که گفتم طاهره چند وقته اینجایی ؟چادرشو از دور کمرش باز کرد و گفت از بچگی من همینجا بدنیا اومدم من و اردشیر خان تقریبا همسن هستیم.مادرم لباسهای ایشون رو میاورد من بپوشم مگه چند سالته ؟
_ سواد ندارم ولی اردشیر خان دوسال از من بزرگتره
_ تو میدونی سوری چطور اومد اینجا ؟دوباره کنارم نشست و گفت اره خانم سوری دوازده سال پیش اینجا اومدخانم بزرگ پسندیده بود و عقد کردنش و اوردنش عمارت شب عروسی عروس و داماد همو دیدن ولی انصافا اردشیر خان سرتر هستن بعد هم که تا الان زندگی کردن ...به طاهره نگاه کردم و گفتم سوال من چیزی دیگه است اونا چطور زندگی میکردن طاهره دقیق شد و گفت ،دنبال چی هستی خانم بگو تا بهت بگم
_...
سکوت کردم و گفت اردشیر خان به حرف خانم بزرگ میرفت تو اتاق سوری و یکساعت هم نشده برمیگشت دلش اونو نمیخواست
_ کسی دیگه رو دوست داشت ؟
_ اره دختر عمه اشو میخواست که خانم بزرگ نزاشت و قسمتم نبود اون الان بچه داره خودش .یکم عصبی شدم و گفتم بچه داره ؟
_ اره قصه اونا عاشقی بود ولی نشد بعدشم خانم بزرگ زود رفت سوری رو عقد کرد که یوقت اردشیر نره خواستگاریش
_ یعنی هنوزم دوستش داره ؟
_ نمیدونم...ولی خانم بزرگ تا الان سوری رو زن اروشیر نگه داشته
_ بیجاره سوری اونم که مریضه
_ خدا ازش راضی بشه بیچاره تو عـذابه..
_ الهی امین دستشو زیر چونه ام اورد و همونطور که سرمو میچرخوند گفت چرا امشب میپرسی و گذشته رو زیر و رو میکنی خانم ؟اخمی کردم و گفتم کنجکاو شدم
_ نه این چشم ها یچیز دیگه میگن
_ تو قصه عاشقی منو نشنیدی ؟
_ چرا شنیدم دختری که مادر نداره پدرش زن داره و از بچگی با محبت پسر عموش بزرگ شده یا بهتر بگم به محبتش عادت کرده وقتی اردشیر اوردت هم چشم هات همینطور برق میزد حواسم هست نگاهش میکنی چشم هات میخنده
_ چی میخوای بگی ؟
_ خودت باید بگی خانم نه من
_ نه اشتباه نکن من عاشق فرهاد بودم
_ ولی بنظر من شما برای فــرار از اون تنهایی و بی کسی دل بهش بسته بودی چون اون نمیزاشت بهت سخت بگذره چون اگه بداخلاقی میکرد هم باز قبولش داشتی چون چاره ای جز اون نبود من دیدم که اینجا تو این عمارت زدت و دم نزدی ولی اگه اردشیر خان بهت اخم کنه دلت مــیشکـنه و قهر میکنی چون تازه داری عاشقی میکنی .از حرفهاش جا خوردم و گفتم اینطور نیست
_ باشه شما هرطور بگی دست شو رو دهنش گزاشت و گفت به جان دخترام دهنم بسته است قرص قرص دست رو زانوش گزاشت و همونطور که بلند میشد گفت چشم های اردشیرخان درست مثل روزی شده که دختر عمه اش رو میدید برق قشنگی توش افتاده.دختر عمه اش رو دوست داشته و از ذهنم بیرون نمیرفت .زود تر از هر روز بیدار شدم با چه ذوقی موهامو میخواستم ببافم که تو آینه نگاهشون کردم حق با اردشیر بود خیلی بلند بود قیچی رو برداشتم و تا بالای کمرم کوتاهشون کردم دورم ریخت و چقدر قشنگتر شده بود.بلوز و دامن تنم کردم و دخترا رو دونه دونه اماده کردم وقتی فهمیدن قراره بریم اروم و قرار نداشتن و اونا هم مثل من خیلی خوشحال بودن براشون پیراهنی دوخته بود خیاط که یکی بیشتر از اونیکی خوشگل شده بود موهاشون رو خیلی وقت بود میبستن و دیگه خانم شده بودن.طاهره سفره اورد و گفت ارباب گفتن زودتر اماده بشین از صبحی وسایل رو بردن اونجا چای گزاشتن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیویکم شانه ای بالا انداخت. - صبح به صبح وقتی از خواب بیدار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیودوم
پرسیدم:
- برای بهار و بنفشه سبزی گرفتید؟
- آره بچه هام دست تنها تو شهر غریب موندن. من بهشون نرسم کی برسه. بیا آذین و بگیر من بشینم پاک کنم.
- نه خاله من پاک می کنم شما استراحت کنید.خاله از خدا خواسته آذین به بغل روی صندلی نشست. من هم چادر و مقنعه ام را در آوردم و روبه روی خاله نشستم و مشغول پاک کردن سبزی شدم.خاله شکلاتی به دست آذین داد و گفت:
- چرا بچه این قدر لاغر شده. درست غذا بهش نمی دی؟بدون این که به خاله نگاه کنم جوابش را دادم.
- لاغر نشده. قد کشیده.
- قد کشیده؟کجاش قد کشیده؟ این بچه از بی غذایی داره می میره. بچه رو از باباش جدا کردی بس نبود، بهش گشنگی هم می دی؟لب هایم را به هم فشار دادم و سکوت کردم. هر چه می گفتم باز خاله حرف خودش را می زد. از نظر خاله من هیچ وقت مادر خوبی نبودم و هیچ وقت هم مادر خوبی نمی شدم.کافی بود آذین یک بار زمین می خورد یا لباسش را کثیف می کرد و یا مریض می شد، آن وقت سیل اتهامات در مورد بی عرضگی، تنبلی و بی مسئولیتی به سمتم سرازیر می شد.سکوتم که طولانی شد خاله حرف را عوض کرد.
- می دونستی برای آرش رفتیم خواستگاری؟پس به خواستگاری هم رفته بودند. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. خاله طوری نگاهم می کرد انگار این گناه من بود که مجبور شده برای آرش به خواستگاری برود.پوزخند زد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- می دونی خواستگاری کی رفتیم؟می دانستم خوب هم می دانستم. ولی چیزی نگفتم. خاله چشم هایش را در حدقه چرخاند:
- نازنین. رفتیم خواستگاری همون دختره از دماغ فیل افتاده با اون خونواده بدتر از خودش. آرش مجبورم کرد برم خواستگاری اون دختره ایکبیری.جملاتش را با حرص می گفت. خودم را به کوچه علی چپ زدم.
- مگه نازنین خارج نبود؟
- والا نمی دونم کی بهش خبر داده آرش جدا شده که بدو بدو برگشته ایران.پس قرار بود وانمود کنند که نازنین بعد از جدایی من از آرش به ایران برگشته. چه نقشه دقیق و بی نقصی.خاله همچنان به غر زدن ادامه داد:
- آخ، آخ ببین پا شدی رفتی و راه و برای اون دختره سلیطه باز کردی. یه کاری هم کردی که زبونم جلوی همه کوتاه باشه و جرات نداشته باشم، حرف بزنم. آرش همش تو روم می زنه که دیدی بچه ی خواهرت ولم کرد و رفت. می گه دیگه نمی ذارم کسی به جام تصمیم بگیره.با تعجب به خاله نگاه کردم چه کسی به جای آرش تصمیم گرفته بود؟ یعنی آرش خودش من را نمی خواست و به زور مجورش کرده بودند با من ازداج کند؟ امکان نداشت. مگر کسی می توانست آرش را مجبور به کاری کند؟اصلاً چرا باید کسی آرش را مجبور کند با من ازدواج کند؟ حتماً منظور آرش چیز دیگری بوده وگرنه تا آنجای که من به خاطر داشتم هیچ کس دوست نداشت من زن آرش شوم و این تصمیم خود آرش بود.خاله آهی کشید و سرش را به دو طرف تکان داد. می دانستم چقدر از نازنین بدش می آید. نازنین را باعث بداخلاقی های پسرش و مرگ شوهرش می دانست. به زور لبخند زدم.
- انشالله خوشبخت بشن.خاله پشت چشمی برایم نازک کرد.
- خوشبخت؟ آره، مطمئن باش اون دختره چشم سفید خوشبخت می شه. من نگران آرشم که گیر زیاده خواهیای این دختره افتاده. از راه نرسیده یک طومار نوشته داده دست آرش. با مادرشوهر زندگی نمی کنم. مهریه ام باید پونصدتا سکه باشه. عروسی تو باغ برام بگیرید. برای خرید حتما باید بریم مشهد. خانم مغازه های اینجا رو قبول نداره. حالا خوبه نگفت بریم تهران برایش خرید کنیم.خاله غر می زد و من لبخند می زدم.مطمئن بودم هر چقدر نازنین بیشتر آرش را تحت فشار بگذارد، آرش زودتر می فهمد چه اشتباهی کرده و زودتر به سمت من برمی گردد. فقط باید صبر می کردم و منتظر می شدم.خاله برای شام تخم مرغ نیمرو کرد. گفت از صبح سرش شلوغ بوده و وقت شام درست کردن نداشته. موقع شام از خاله در مورد فامیل پرسیدم. خاله گفت:
- دایی ات هنوز از دستت عصبانیه.خاله زهرا رو هم که می شناسی ترجیح می ده ازت چیزی نشنوه. حالا خودت چیکار می کنی؟
- توی یه درمونگاه کار می کنم.
- چه کاری؟
- منشیم.
- یعنی از آرش طلاق گرفتی که بری تو یه درمونگاه منشی بشی؟ جوابی ندادم.
- فکر می کردم تا عده ات تموم بشه می ری و با یکی دیگه ازدواج می کنی؟ طعنه می زد. گوشه لبم را گزیدم. حرصش گرفت.
- خیلی دلم می خواد بفهمم چی تو اون کله پوکت بود که زندگیت و به هم زدی؟طبق معمول جواب خاله را ندادم. حالا که خاله من را بخشیده بود و توی خانه اش راه داده بود، باید هرکاری برای آرام نگهداشتنش انجام می دادم. نمی خواستم این تنها نقطه اتصال من با خانواده از بین برود. من از طریق خاله می توانستم دوباره به جمع خانوده برگردم. من به خانوده ام احتیاج داشتم. آذین هم به این خانواده احتیاج داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیویکم یکی بهم بگه از کجا بدونم که خود پریماه نمی خواسته حال
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیودوم
هومن می گفت من جای یحیی بودم طاقت نمی آوردم نمی دونم چرا از پریماه دفاع نکردی اگر تو درست حرف می زدی مامانت هم این همه شیر نمی شد دوباره چشمم رو بستم دلم نمی خواست این حرفا رو بشنوم ولی اونا بدون ملاحظه از روی دلسوزی بازم داشتن بقیه غرور منو لگدمال می کردن آروم گفتم گلرو می خوام بخوابم میشه تنهام بزارین ؟ یحیی سرشو آورد جلوی گوشم و گفت بزار یکم با هم حرف بزنیم بعد می خوابی دلم داره می ترکه تو رو خدا اینطوری نکن حال من از تو بدتره تو دیگه با این کارات بدترش نکن گلرو گفت خواهر جان راست میگه یکم حرف بزنیم دلت خالی بشه اینطوری بخوابی ممکنه دوباره از حال بری گفتم خوب امروز ازت پذیرایی کردیم ؟ جلوی مادر شوهر و شوهرت بهت عزت گذاشتیم ؟ گفت ول کن این حرفا رو عمه که غریبه نیست پیش میاد دیگه توی همه ی خونه ها از این اتفاق ها میفته زن عمو هم بالاخره مجبور میشه کوتاه بیاد و رضایت بده یکم بهش زمان بدیم درست میشه.نمی خوام سرزنشت کنم ولی تو نباید از یحیی می خواستی همچین کاری بکنه به من می گفتی خودم با عمه حرف می زدم بیچاره اونم در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بود می دونی دیگه هنوزم با خانواده ی ما احساس خوبی نداره دلش نیومده روی زن عمو رو زمین بندازه وگرنه هدیه زن یحیی بشو نیست فقط به گلرو نگاه کردم چون اون داشت از دریچه ی چشم خودش به موضوع نگاه می کرد و نمی دونست که عمق این فاجعه چقدر زیاده بلند شدم و با ناتوانی که توی وجودم احساس می کردم رختخوابم رو پهن کردم دراز کشیدم مامان کمکم می کرد و تنها من و اون می دونستیم که حقیقت چیه و چرا من ساکت موندم اونشب من خیلی زود به خواب عمیقی که خودمم باروم نمی شد رفتم وقتی چشم باز کردم یحیی رو دیدم که کنار اتاقم تکیه داده به دیوار و به همون حالت خوابش برده بود دوباره چشمم رو بستم و اون موقع بود که اشک هام بی اختیار پایین اومد اون روزا بالش من زیاد شاهد این اشک ها بودن و پذیرای اون حتی وقتی احساس کردم که یحیی بیدار شده و داره میره چشم باز نکردم و وقتی از در شکسته ی اتاقم رفت بیرون آروم گفتم خدانگهدارت باشه عزیزم هرگز فراموشت نمی کنم و همیشه در قلب من می مونی تو بهترین آدمی هستی که بعد از آقاجونم می شناسم و اونجا بود که تصمیم گرفتم نزارم غرورم و شخصیتم لگد مال کارای احمقانه و متعصبانه دیگران بشه تصمیم گرفتم روی پام بایستم و هر غمی دارم در دل خودم نگه دارم و نمی خواستم دیگران برام دلسوزی کنن و بیشتر به خاطر گلرو باید سر پا می شدم و می دونستم که تنها من می تونم تلخی شب قبل رو از این خونه بیرون کنم نباید می ذاشتم که خواهرم جلوی شوهر و خانواده اش خجالت بکشه این بود بلند شدم و رفتم دستشویی جلوی آینه ایستادم چند مشت آب زدم به صورتم و نگاهی به خودم کردم و چند سیلی محکم زدم به گونه هام و گفتم پریماه تنهای تنهایی اما می دونم که اون خدای بالای سرم ناظر همه چیز هست و تنهام نمی زاره و فقط اونه که می تونه از این وضع نجاتم بده و کار کس دیگه ای نیست و همینطور که مشتم رو پر از آب می کردم و می پاشیدم به صورتم می گفتم خدایا بهم قدرت بده خودمو سپردم دست تو رهام نکن لباسم رو عوض کردم و سرمو خیلی مرتب شونه زدم و موهامو دم اسبی کردم و رفتم بیرون فرید و فرهاد داشتن توی راهرو بازی می کردن نگاهی به اون دوتا طفل معصوم انداختم و آروم گفتم بیشترش به خاطر شماست آخه نمی خواستم بی مادر بزرگ بشین هر دوشون رو بغل کردم و بوسیدم و فکر کردم که می دونم که کار درستی می کنم و وارد اتاق خانجون شدم سفره ی ناشتایی روی کرسی پهن بود عمه و شوهرش و هومن و هدیه نشسته بود با لبخند سلام کردم و گفتم خانجون مامانم کجاست ؟ اونم بهم لبخند زد مثل اینکه فکرشو نمی کرد که اون روز منو اونطور سر حال ببینه با تردید گفت توی مطبخ داره نیم رو درست می کنه گلرو هم پیش اونه بیا بشین عزیزم دخترقشنگم گفتم چشم میرم به مامان کمک کنم در ضمن عمه جون ببخشید که دیشب ناراحت تون کردن با خوشحالی از اینکه من حالم خوبه گفت نه قربونت برم چیزی نبود پیش میاد دیگه تو خودتو ناراحت نکن ما هم خوبی تو رو می خوایم.اون روز با تمام قوا سعی کردم همه چیز رو عادی نشون بدم مامان با اینکه می دونست من چه حالی دارم بازم از اینکه توی اتاق خودمو حبس نکرده بودم وسعی می کنم عادی رفتار کنم خوشحال بود ولی اون روز وقتی به صورتش نگاه کردم حسم این بود که ده سال پیر شده چشمهای گود رفته و کبودش اینو نشون می داد وقتی ناشتایی می خوردیم عمه برای من دلسوزی کرد و گفت یک وقت ها قسمت آدم نیست که با کسی ازدواج کنه شاید خواست خدا این بوده همینطور که نون و پنیر رو دهنم می ذاشتم و وانمود می کردم خیلی اشتها دارم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیودوم
تو چشام زل و زد و گفت الفت ممنونم خواهشا همینطور بمون نزار عوضت کنن گفتم روانی بهرام گفت برم نون بخرم بیام،منم رفتم سماور و پر اب کردم و برگشتم اتاق پیش بچه هاحامد با ماشین پلاستیکی که اورده بود داشت بازی میکرد و حمیدم پشت پنجره نشسته بود و حیاط و نگاه میکردرفتم پیشش و گفتم بریم دست و صورتت و بشوریم.همونطور که بیرون و نگاه میکرد گفت چه خوب که تو دعوامون نمیکنی گفتم چرا باید دعواتون کنم.گفت خانوم دعوامون میکرد عمه فاطمه کلی حامد و میزد سر اینکه جاشو خیس میکرددلم ریش شد نشستم روبروش و گفتم من بچه ها رو خیلی دوس دارم نگام کرد و گفت حتی ما رو گفتم اره شما رو بیشتر از بقیه بچه ها گفت من میدونم تو زن بابایی و برا همین مامانم رفته.سرم و از خجالت پایین انداختم،گفت عمه فاطط میگفت حقمون همینه که زیر زن بابا بزرگ بشیم تا ادب بشیم نگاهی بهم کرد و گفت زن بابا یعنی تو؟گفتم من مامان دومتون هستم ،لبخندی زد و گفت بریم صورتمو بشورم مامان میگفت شبا مورچه ها راه میرن رو صورتمون،دستشو گرفتم و باهم رفتیم تو حیاط صورتشو شست و گفت کاش زودتر می اومدیم اینجا ته دلم براش ضعف رفت رفتیم تو خونه و بچه ها باهم بازی میکردن و بدو بدو میکردن،بهرام نون خریده بود و سر شیر اومد تو با دیدن خنده بچه ها دستاش و برد بالا و خداروشکر کردسفره رو پهن کردم و برای بچه ها لقمه گرفتم و یه دل سیر صبحونه خوردن حمید رو به بهرام کرد و گفت کاش مامانم اینجا بود بهرام سکوت کرد و حرفی نزدحمید دوباره تکرار کرد میشه برید مامانم بیارید اینجا از خونه آقاجون خیلی بهتره خیلی خوش میگذره.بعد صبحونه بهرام گفت لباس بپوشید بریم برای بچه ها رختخواب بخریم بچه ها ذوق زده بلند شدن و حاضر شدن منم با ذوق بچه ها سر کیف اومدم و زود حاضر شدم و راه افتادیم بهرام رفت لیلابی و سر یه کوچه باریک نگهداشت و به بچه ها گفت بشینید ما بریم بیاییم.رفتم ته کوچه یه در چوبی قدیمی بود در زدیم .یه پیر زن موسفید در و باز کرد حیاطش پر پشم گوسفند بود بهرام گفت اومدیم لحاف و تشک بخریم آدرس شما رو دادن از جلو در رفت کنار و گفت بفرمایید تو.رفتم تو حیاط پر. پشم گوسفند بود و بوی گوسفند همه جا رو گرفته بود یه گوشه حیاط کلی تشک و لحاف و بالش چیده بودن معلوم بود تازه درستش کرده
گفت چند تا میخواییدبرگشتم سمتش و گفتم ۳ تا تشک ۳ تا لحاف و ۳ تا هم متکا میخوام.بهرام گفت ۴ تا بده از هرکدوم پیر زن چشاش برقی زد و دست منو کشید و گفت بیا خودت انتخاب کن
بهرام پولشو نقد داد و پیر زن کلی دعامون کرد و تو یه ملافه بزرگ جمع کرد و گره زد و گفت وانت میارید؟بهرام گفت نه بده خودم میبندم رو باربند ماشین.بهرام انداخت رو کولش و بست به باربند ماشین بچه ها با ذوق نگاه میکردن .راه افتادیم و بهرام برای بچه ها خوراکی خرید و برگشتیم خونه دو هفته میشد که بچه ها پیشم بودن اون روز صبح تو حیاط داشتن بازی میکردن و کلی سر و صدا میکردن در زدن حمید اومد دم در آشپزخونه و گفت مامان اُلفت در میزنن.گفتم باشه و چادرمو برداشتم و حمید هم کنارم اومد در و باز کردم یه خانم چادری که پشتش بهم بود وایساده بود سلام کردم و برگشت نشناختم حمید زود خودشو از کنار در انداخت تو کوچه و داد زد مامان خشکم زد یعنی مریم بود؟!مریم خم شد و محکم حمید و بغل کرد حامد هم به صدای حمید بدو خودشو رسوند دم در و منو کنار زد و رفت بغل مامانش.مریم بشدت داشت گریه میکرد و بچه ها رو محکم بغل کرده بود.نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم
همونجا وایساده بودم و سرم و انداخته بودم پایین بلاخره مریم از بچه هاش دل کند حمید دستشو گرفت و کشید سمت منو گفت مامان بیا مامان الفت و ببین
مریم از شنیدن اینکه بچه ها بهم میگفتن مامان اُلفت اخماش رفت تو هم حق داشت هر زن دیگه ای هم بود همینطور میکرد سلام دادم و مریم هم با بی میلی دستش و دراز کرد کشیدم کنار و گفتم بفرمائید تو بچه ها هر کدوم یه دستش و گرفته بودن و کشیدنش تو مریم با اکراه رفت تو خونه در و بستم و پشت سرشون رفتم تو خونه بچه ها بلند بلند میخندیدن و تو حیاط،میدوییدن.مریم وسط حیاط یه مکثی کرد و نگاهی دور تا دور خونه چرخوند و برگشت سمتم با خجالت گفتم بفرمایید تو گفت ممنون که بچه ها رو نگهداشتی همش نگران بودم اونجا چه بلایی سرشون میاد سرمو انداختم پایین و گفتم بچه ها برام خیلی عزیزن بچه های خیلی خوبی تربیت کردید ممنونی گفت و رفت تو خونه زود رفتم آشپزخونه و سماور و پر آب کردم و زدم به برق حامد با شیرین زبونی اومد تو آشپزخونه و گفت دیدی مامانم اومد اینجا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم منکه بهت قول داده بودم که مامان میاد.محکم دستاشو دور گردنم گره زد و گفت اره گفتی بعد یکم فاصله گرفت و تو صورتم نگاه کرد و گفت میمونه اینجا دیگه گفتم اره میمونه
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سیودوم
مالک متعحب به طرف من چرخید و همونطور که قطرات اشک از چشم هام روی زمین میوفتاد نفس نفس میزدم مالک سرشو خم کرد و گفت چی شده ؟داخل رفتم و درب رو پشت سرم محـکم بستم و گفتم هیچ وقت ازم دور نشو گفت گریه نکن چرا انقدر زود گریه میکنی ؟ مگه من چی گفتم ؟سرمو بالا گرفتم و گفتم چرا رفتی ؟ چرا هیچی نگفتی ؟من مجبور بودم من نمیتونستم بهت بگم اگه میگفتم اون موقع باورم میکردی ؟من ق* اون ادم نبودم ولی بهم تهمت زدن من میترسیدم اگه تو ولم میکردی اگه تحویلم میدادی به اونا من از مردن نترسیدم من از نبودن تو
ترسیدم انگشت اشاره اشو رو لبهاش گذاشت و گفت جواهر کافیه من نمیخوام ولت کنم اروم شدم و چشم هامو بستم مالک گفت میدونستم از همون اول میدونستم اینجا اونطور بی صاحاب نیست که بخوان هرکاری کنن ملاصمد اومد پیش من گفت پسرم رو کشتن با چندتا از اهالی بودن اونا شهادت دادن و منم قبول کردم ق* پسرشو محاکمه کنن شب بود و اسمون شده بود قیامت از یکی از کارگرا شنیدم که یه دختر رو دارن میسوزونن و یه دختر ق* صفر بوده اون لحظه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به اون ابادی مادرت داشت زجه میزد و هیچ کسی بهش توجه نمیکرد خودمو تو آتیش زدم و بیرون کشیدمت اون لحظه نمیدونستم چطور اوردمت اینجا وقتی اولین بار صورتتو دیدم فهمیدم قسمت با دل من چیکار کرده فکر نمیکردم یه روزی وقتی به صورت یه دختر خیره بشم نتونم پلک بزنم وقتی دیدمت نتونستم پلک بزنم نتونستم نفس بکشم بازم به خودم تلنگر زدم که نمیشه مالک عاشق نمیشه اما شدم اومدم تا ببینمت و وقتی تو خونه مادرت زیر نور ماه دیدمت بیشتر از قبل دلم لرزید مالک زندگیش دگرگون شده لبهام خندید و گفتم میدونستی ؟اره میدونستم پرندهای اینجا بدون اجازه من پرواز نمیکنن دوباره نگاش کردم و گفتم ترسیدم خیلی ترسیدم گفت برو بخواب مادرم بیدار بشه ببینه نیستی نگرانت میشه.مالک رفت و من رفتنشو نگاه میکردم دور میشد و من دلم برای رفتنش ضعف میرفت خانمجون با اخم گفت اینجا دیگه منمادرشوهرتم حواست باشه منو ناراحت نکنی نگاهش کردم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم به روی چشم هام با خنده سرمو نوازش کرد و گفت عزیزم سرت سلامت باشه چشم هامو بستم و با خیال راحت خوابیدم باری از رو شونه هام برداشته شده بود با سر و صدای بیرون بیدار شدم سینی صبحانه بغل دستم بود و خانم جون تو اتاق نبود از پنجره بیرون رو نگاه کردم داشتن چراغ میبستن و برای ما میخواستن جشن بگیرن محبوب درب رو با پاش باز کرد و برام پارچ و لگن اورد و گفت خانم بفرما دست و صورتت رو بشور اخمی کردم و گفتم کی شدم خانم ؟برام اب ریخت و گفت از امروز صبح که شدی خانم مالک خان باخنده دست و صورتمو شستم و داشتم صورتمو خشک میکردم که درب باز شد و طلا اومد داخل انگار تازه از خواب بیدار شده بود و داشت با واقعیت روبرو میشد دلم نمیخواست روز قشنگمو با اون خراب کنم طلا بغض کرده بود روی زمین نشست و همونطور که با گردن خم نگاهم میکرد گفت حق داره اون این صورت زیبا رو دیده دستی به صورت خودش کشید و گفت صورت منو ببین قشنگ نیست ؟مثل تو نیستم.ولی میدونی من خیلی بچه بودم که مادرم مرد اقام منو سپرد به خواهرم خانم بزرگ از بچگی مردی رو میدیدم که همه دوستش داشتن تو رویا عاشقش بودن ولی منو ببین مثل اولین روزی که دیدمش دوستش دارم فکر نکنی خواستگار ندارم هزارتا داشتم ولی هیچ کدوم نمیتونن برای من مالک خان ام بشن چهار دست و پا جلو اومد دستشو به طرفم دراز کرد و گفت بهت قول میدم اولین بچه رو من برای مالک خان بیارم ریز ریز خندید و گفت دست نمیدی با من ؟بهش اخم کردم و گفتم داری خودتو گول میزنی ؟ما دیروز عقد کردیم همین الانشم من زنشم سرشو جلو اورد و نزدیک گوشم گفت هنوز که وارد اتاقش نشدی هر وقت تونستی براش دلبری منم باور میکنم خودشو عقب کشید و گفت من و تو خیلی فرق داریم ولی یچیزی هست که مارو بهم شباهت میده و اون عشقه ولی من از تو عاشقترم.دیگه رگ خواب اون دست توست لپمو میکشید که صدای بلند بلند حرف زدن از حیاط اومد اون عمارت یه روزم نبود که تو ارامش باشه محبوب بیرون رفت و من دورم شال پیچیدم و داشتم میرفتم که مراد رو تو چهارچوب دیدم برام گل اورده بود متعجب به گلهاش نگاه کردم و گفت برای عروس قشنگ عمارتمون اوردم تشکر کردم و داشتم بیرون میرفتم که حس کـردم با دستش کمرمو کرد به خودم تذکر دادم که اشتباه شده و بخاطر تنگی چهارچوب به من خورده رفتم پشت نرده ها.ملا صمد اومده بود با دوتا ازدخترهاش ،دختراش من بودن ریزه و جوون چقدر هم خوشگل بودن ملا که خیلی زشت بود پس این دخترها به کی رفته بودن و انقدر بر و رو داشتن گریه میکرد و با اون پای چلاقش به مالک میگفت بهم رحم کن.به این زنهام رحم کن یه ماه میشه زنم شدن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f