eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمش «سینی» و محلش بین دیوار و یخچاله،هر کس خلاف این رو ثابت کنه از ما نیست :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستونهم زبـونم بند اومده بود من روحمم خبر نداشت .خانم بز
حتی نمیدونم چطور قراره همه چیزرو فراموش کنم اما میدونم که اون کسی که دزدی کـرده فقط میخواسته تو رو خراب کنه .لبخند رو لبهام نشست و گفتم تو باور کردی من بیگـناهم ؟معلومه که قبول کردم.من ترس رو تو نگاهای طرف حسـابم میفهمم .تو صورت تو امروز ترس نبود بلکه جسـارت بود تا بگی من بی گناهم .جمشید دستشو پشت سرم گزاشت و در کمال ناباوری من سرمو جلو کشید .روی موهامو بوسید و گفت فعلا بیرون نیا .چنان با عجله بیرون رفت که موج خجالتش از اون بوسه اتیشم میزد .میدونستم که دلش با منه ولی نمیتونه به زبون بیاره ‌بغض قشنگی بود و یه دنیا عشقی که تازه حسش میکردم .پشت درهای بسته اتاق فقط ساعتها خندیدم و با النگوهای تو دستم‌ بازی کردم‌.اونشب چشم به راه مردی بودم که میخواستم تا اومد بغل بگیرمش .منتظر مردی که روی تحت پادشـاهی قلبم نشسته بود .برای شام صدام زدن و باید میرفتم .اروم وارد اتاق شدم و سلام کردم .نسرین هنوز نرفته بود و یه گوشه نشسته بود .اخـم بدی تو صورتش بود و جمال اونسمت قلیون میکشید.خانم بزرگ با دیدنم گفت چرا خودتو تو اتاقت حبس کردی؟لبخندی زدم و گفتم حبس نکرده بودم فقط اونجا راحتم .دستشو برام دراز کرد و گفت بیا نزدیکتر .به سمتش رفتم و کنارش نشستم .نسرین زبونش رو کوتاه کرده بودن که حرفی نمیرد .در عجب بودم چرا برنمیگشت خونه خودش .خانم بزرگ دستی تو موهام برد و گفت تا امروز به زیبایی هات دقت نکرده بودم‌.وقتی جمشید از زیبایی تو میگفت من تازه فهمیدم چقدر با حیا و خوشگل هستی .جمال خندید و گفت پس بالاخره خان داداش از یکی تعریف کرد .خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت اره ظاهرا امروز ثابت شد چقدر برای پسرم عزیزی .بخاطر تو به مریم و مادربزرگت خرده نگرفت .هنوز کلمه ای نگفته بودم که جمشید وا_رد اتاق شد .از سرما که انگار زمستون شده بود بالای چراغ گرد سوز اومد .دستهاشو بهم‌ مالید و گفت جمال چرا نشستی بلند شو اون دود رو خاموش کن مشخص بود میخواست بهمون سخت بگیره .نسرین دوباره گفت خان داداش چرا اجازه.جمشید بین حرفش پرید و گفت صبح راننده برت میگرونه خونه ات .امشب از اینجا بودنت لذتشو ببر .نسرین از رو اجبار جشمی گفت و جمشید ادامه دادبرای مریم همه چی فرستادم .دیگه لازم نیست کسی برای من دست بخیر پیدا کنه .جمال قلیون رو کنار طاقچه گزاشت و گفت خان داداش کاری ندارین ؟‌کجا میری؟ برم بخوابم با اجازه اتون‌.جمشید با گوشه چشم نگاهش کرد و گفت .جمشید با گوشه چشم به جمال نگاه کرد و گفت بشین کارت دارم جمال رنگ از روش پرید و به خانم بزرگ‌خیره موند .خانم‌بزرگ میخواست بحث رو عوض کنه و گفت من فرصت نشد به دیبا چشم روشنی بدم .جاهازم که براش نفرستادن .لبخندی به روم زد و گفت برات یه صندوق پارچه دارم میدم بیارن اتاقت .اولین باری بود که اونطور هدیه میگرفتم و گفتم خانم بزرگ من توقع هدیه ندارم .اخمی کرد و گفت تو اولین عروس منی.چپ‌چپ به نسرین نگاه کرد و گفت دخترم خائن عمارت من شده و باید تقاصشو جمال پس بده .همه میدونن من سر بی گناه بودن هرکسی هرکاری میکنم .جمشید با تعجب گفت نسرین چیکار کرده ؟نسرین دست و پاشو گم کرد و گفت خان داداش بخدا تهمت میزنه خانم بزرگ من کاری نکردم.اون طلاها رو من نزاشتم تو زنبیل .جمشید خودش از همه چیز باخبر بود و گفت تو بعد خانم‌ بزرگ‌ مادر منی چطور تونستی انقدر بجگی کنی .نسرین گریه میکرد و ما بهش خیره بودیم‌.جمشید خونسرد بود و ادامه داد تو داشتی مریم رو نابود میکردی ؟اون خواهر ماست اون از خ ماست.به من اشاره کرد و گفت دیبا زن منه.ناموس منه .نسرین اگه از من بزرگتر نبودی به جان خانم بزرگ‌ جنازه اتو امروز دفن میکردم و یه عمارت رو از تو راحت میکردم .نسرین گریه میکرد و من دلم میخواست جلو برم و بهش بگم چقدر میتونی بی انصاف باشی .چطور تونستی با ما اینکارو بکنی .جمال فرشته نجات ما بود و اون باعث شده بود من ارامش اون روز داشته باشم‌.اما اون ارامش دائمی نبود و جمشید گفت میخوام زن بگیرم .اون جمله یهویی و بی مقدمه اش چقدر بی مقدمه بود .خانم بررگ‌ با ابروهای در هم گره خورده گفت مگه تو زن نداری ؟‌جمشید رو به مادرش گفت بعد چهلم اقام میخوام برم خواستگاری .یه دختری هست که ازش خوشم میاد میخوام اینبار برای دل خودم برم خواستگاری و زنم بشه .لیوان چای از دستم افتاد و روی فرش های دستبافت ریخت .بهش خیره بودم .نگاهم نمیکرد ولی داشت منو اتیش میزد و تو دلش شاید خوش بود .تو یه چشم بهم زدن اتاق جمشید رو جدا کردن.منو ازاون اتاق بردن تو یه اتاق دیگه و کسی جواب سوالهامو نمیداد .من روی زمین نشسته بودم و عزیزه با اشک همه چیز رو جمع میکرد .با صدای لرزون گفت ارباب چش شده همه عمارت پیچیده داره چیکار میکنه . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سفارش کرده برای عروس جدید مجمه اماده کنن .میگه فردای چهلم اقام میخوام عروسمو بیارم .گریه نمیکردم و گفتم‌ به جهنم بزاره بیاره .عزیزه روبروم نشست و گفت هنوز دزدیده شدن طلاها فراموش نشده این از کجا اومد .خانم‌ همه ناراحتن برای شما .لبخند تلخی بود ولی زدم و گفتم بزار ازدواج کنه.بزار عروسشو بیاره .مگه من جلوشو گرفتم.بهش بگین حق نداره پاشو دیگه تو اتاق من بزاره .عزیزه لبشو گزید و گفت مگه میشه خانم مگه میتونیم اون اربابه .خیلی عصبی شده بودم‌.با عصبانیت بلند شدم و رفتم تو ایوان .میدونستم داخل اتاق نشسته و داره با خانم بزرگ قلیون میکشه .‌اون وقت روز عادتشون بود و با صدای بلند گفتم وسایل منو بزارین تو اتاق پایین کسی اجازه نداره وارد اتاقم بشه .حتی اربابتون .به اربابتون بگید اگه دلخور و بهش برمیخوره میتونه منو بفرسته خونه اقام .پله هارو پایین رفتم و همه دلخور بودن .با چه غمی اتاق خاک گرفته رو تمیز میکردن و میخواستن برای من خانم عمارت جمشید اتاق بچینن .فرشهارا از تو انباری میاوردن تو حیاط زیر نور خورشید تکونشون میدادن و میرفتن داخل .تمام وجودم میلرزید ولی خودمو محکم جلوه میدادم .میدونستم اخر سکته میکنم .اگه زنی دیگه وارد اون عمارت میشد من دق میکردم .پشت دیوار خودمو مخفی کردم و دستهامو روی دهنم قلاب پیج کردم تا صدای بغض و گریه ام رو کسی نشنوه .دیوار سیمانی رو با ناخن هام چنگ میزدم و دلم میخواست فردای چهلم ار_باب من مرده باشم .نگاهم به اتاق خانم بزرگ افتاد اون چی کشیده بود وقتی عمه من وارد اون عمارت شده بود .ناخن هام شکست و دلم شکسته بود .سرمو به دیوار تکیه دادم و چشم هامو بستم اتاق رو چیده بودن یه فرش و دور و اطرافش جاجیم بود یه دست رختخواب گوشه اتاق و صندوق لباسهامم اونجا بود .عزیزه دنبالم گشت و منو پیدا کرد و گفت دیبا دخترم منو ترسوندی کجایی ؟دلم یه بغل میخواست و رفتم تو بغل عزیزه .عزیزه بغلم گرفت و گفت بمیرم برای این دل پر از دردت.دیبا جانم بیا برو اتاق ارباب گفته برای شام باید تو اتاق باشین .دهنشو کج کردم و گفتم ارباب ارباب خوبه یه لقب بهش دادن .از روزی که شده ارباب شده یه مرد زورگو بداخلاق .بیا داخل دخترم.ارباب از اول بداخلاق بوده .دستمو گرفت و برد داخل و گفت ببین اتاقت خیلی هم قشنگه .صندوق رو نشونم داد و گفت ببین خانم بزرگ برات چقدر لباس فرستاده .میدونست دل من داغونتر از اون چیزاست ‌.یه گوشه نشستم و گفتم‌ کاش دلم خوش بود.بزار اون پارچه ها رو بدن به عروس جدیدشون .عزیزه سرشو پایین انداخت و گفت زبونم کوتاه خانم کاش میتونستم نزارم اون روزها تکرار بشه .اون روزهایی که برای خانم‌ بزرگ اتفاق اومد .عمه ات اومد و ناخواسته یه روزهایی بود که همه دلخور بودن .ارباب میرفت پیش عمه خانمت و خانم بزرگ تنها با دوتا پسرا تا صبح گریه میکرد .اما امروز بخاطر تو مطمین باش همه جوره تغییر میکنه .همین الانشم میدونم که دوستت داره که به روت لبخند میزنه .عزیزه رفت و من تنها موندم .پنجره رو پرده زده بودن و چقدر دلگیر شده بود .با گریه سرمو روی بالشت گزاشتم و خوابم برد .جز کابـوس چیزی نبود که میدیدم و فقط از ترس از خواب میپریدم‌.هوا تاریک بود و باید برای شام میرفتم‌.هیچ اجازه ای برای تصمیم گیری من نبود .دلشکسته وارد اتاق بالا شدم‌.جمشید بالای سفره بود و داشت شام میخورد .سرشو بلند نکرد و گفت تا الان خواب بودی ؟‌اگه کتکم میزد نمیخواستن جوابشو بدم و میخواستم‌ دلخورش کنم .جمشید وقتی دید جواب ندادم سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد .چشم های ورم کرده و قرمز من رو که دید خبر از ساعتها گریه کردن و ناله کردن من برد .خانم بزرگ اخمی کرد و گفت اتاقتو دوست نداری؟‌بیا پیش من بمون .لبخندی به روش زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم این چه حرفیه ادم دلش خوش باشه هرجا باشه .دستی به موهام کشید و گفت عروس قشنگم .بیا شامتو بخور با اشتها غذا خوردم‌ و داشتم تشکر میکردم که جمشید گفت چیزی لازم نداری ؟دوباره جوابشو ندادم‌.جمال با چشم بهم اشاره میکرد که جواب بدم و من نگاهشم نمیکردم‌.جمشید کلافه شده بود و گفت زبــون نداری؟‌به خانم‌بزرگ‌ نگاه کردم و گفتم‌ شما اجازه نمیدین من برای دیدن خانوادم برم‌.جمشید با اخـم گفت نه .نه گفتن جمشید لـرزه به دلها مینداخت و گفتم من دلتنگشون میشم‌ اجازه من دست شماست اگه خونه ما ننه تصمیمی بگیره همه قبول میکنن .خانم‌بزرگ لبهاشو جمع کرد و گفت عزیزم این چیزا رو من نمیتونم دخالت کنم‌.جمشید غیرتش یه طوری که نمیتونه قبول کنه .فقط سرمو تکون دادم .جمشید به بهونه شستن دستهاش بلند شد و بعد برگشت .نزدیک من نشست .توقع داشت براش دلبری کنم برای مردی که میخواست برای زنش مجمه و خنچه بفرسته . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه عکس بسیار آشنا 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دو شکارچی دسته‌ای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند. یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی می‌پزم و با هم می‌خوریم.» شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!» دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند. سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند.اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم همون حال و هوا رو می خواد روحم پر می کشه برای اون روزا ایام خوشی که تنها دغدغه مون جمع شدن نوار کست تو رادیو ضبط بود کاست هایی که هی می زدیم عقب تا موسیقی مورد علاقه مون رو دوباره گوش کنیم به پشتی تکیه بدیم و چای رو از کتری روی چراغ نفتی بریزیم و با لذت بنوشیم شما هم مثل من دلتون برای اون روزا تنگ شده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیویکم سفارش کرده برای عروس جدید مجمه اماده کنن .میگه فرد
عزیزه اشاره کرد چای اوردن و میخواستم بردارم که جمشید گفت برای منم بزار .براش چای میزاشتم که گفتم من میرم بخوابم با اجازتون.هنوز بلند نشده بودم که دستشو رو پـام گزاشت و مانع شد و گفت هنوز برای خوابیدن زوده .لـبهام میلرزید و نشستم اگه کلمه ای حرف میزد حتما گریه میکردم .تا اخر شب اونجا موندم و وقتی برگشتم اتاقم از شدت استرس نمیتونستم بخوابم .داشتم دیوونه میشدم.روی بالشت دراز کشیدم فراموش کرده بودن برام چراغ گـردسـوز بیارن و داشتم از سرما میلـرزیدم .زیر لحاف رفتم و سعی میکردم بخوابم ولی اتاق مثل جایی بود که تـوش یخ میریختن .اب انبارهای هر محل انقدر سرد بود .بینی ام از سرما یخ بسته بود و تا چشم هامو باز کردم یه نور خورشید نازک از پنجره به داخل میتابید .خودمو زیر نور کشیدم و روی صورتم میخورد و حس قشنگی بهم میداد .همونطور لحاف رو دورم پیچیدم و از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم .جمشید داشت با نگهبان صحبت میکرد و من خیره به اون بودم‌.دوستش داشتم و چقدر دوست داشتن سخت بود .چقدر درد عشق کشیدن سخت بود .اشک روی گونه ام غلطید و یاد روزی افتادم‌ که جمشید رو جلوی دربمون دیدم‌.غش کردم و افتادم تو بغلش و چقدر اون روز برام‌ قشنگ‌ بود .چه حرفهایی بهش زده بودم‌.لبخند رو لبهام نشست و گفتم تو خیلی دیونه ای جمشید خان برو سرم هوو بیار داری ثابت میکنی که دوستم نداری .اهی کشیدم و کنار پنجره نشستم.پنجره های اون اتاق از زمین بود و به همون دلیل خیلی سرد بود .سرمو به شیشه تکیه کردم و حتی نفهمیدم که خوابم برده بود .تو خواب و بیداری جمشید رو دیدم که داره صحبت میکنه و گفتم من دلباخته تو شدم و تو بی اهمیت به دل من .دلم میخواست تو اینده یه روزی بود که برای بجه هام از قشنگی های امروز بگم‌.جمشید با اخم گفت این اتاق چرا هیچ چیزی نداره انقدر یخ همه جا .با خنده گفتم همه جا بدون تو یخ و سرده .با صدای فریاد جمشید به خودم اومدم واقعی بود و منو از پشت شیشه دیده بود .عزیزه دستپاچه اومد داخل و گفت ارباب چی شده ؟‌به اتاق اشاره کرد و گفت چرا اینجا چراغ نزاشتین ؟عزیزه روی دستش زد و گفت روم سیاه فراموش کردم‌.خودمو جمع و جور گردم و گفتم من بیدارم ؟‌جمشید با روی باز نگاهم کرد و گفت اره بیداری یخ زدی .تو دستم هام ها کردم و گفتم دیشب خیلی سرد بود .جمشید شرمنده بود و گفت برای من دومتر زبون داری چرا نگفتی چراغ بیارن .کنارم بود و سرمو جلو بردم و نزدیک گوشش گفتم باهات لج بازی میکنم‌ .نزدیک گوشم‌گفت لج بازی کن.تا خسته بشی .منو به عقب هل داد تا بتونه بلند بشه و گفت دوتا چراغ بیارین اینجا .از درب داشت بیرون میرفت که گفت شام‌ اینجا میخوام‌ بخورم.چشم هام‌ گـرد شد و عزیزه زد زیر خنده و تا جمشید رفت و ‌گفت یشبم نتونست جدا ازت بخوابه .ابـروهامو تو هم گره کردم و گفتم اجازه نمیدم بیاد داخل .عزیزه لبشوگزید و گفت مگه میشه اون ار_پباب باشه منم دیبا هستم‌ بره برای زن جدیدش دون بپاچه.عزیزه من نمیتونم اینجا بمونم و زندگی کنم .هنوز حرفم تموم نشده بود که درب باز شدو خانم بزرگ سرشو داخل اورد ..با لبخندی گفت مهمون نمیخوای؟چقدرخوشحال شدم از اینکه اومده بود تو اتاق من .به احترامش سرپا شدم و گفتم شما صاحبخونه ای خانم بزرگ .جلو رفتم‌دستشو گرفتم و گفتم بفرمایید زیرش بالشت گذاشتم و لم داد و گفت همچین بدم نیستا.خیلی اتاق خوبیه .خودشو جمع کرد و گفت فقط سرده .عزیزه شرمنده بیرون میرفت که گفتم برای خانم بزرگ میوه و چای بیار .چشمی گفت و بیرون رفت.پایین پاهای خانم بزرگ نشستم و گفت جمشید میرفت بیرون و داشت سوت میزد انگار خیلی خوشحال بود ‌.با لبخندی گفت مهمون نمیخوای؟چقدرخوشحال شدم از اینکه اومده بود تو اتاق من .به احترامش سرپا شدم و گفتم شما صاحبخونه ای خانم بزرگ .جلو رفتم‌دستشو گرفتم و گفتم بفرمایید زیرش بالشت گذاشتم و لم داد و گفت همچین بدم نیستا.خیلی اتاق خوبیه .خودشو جمع کرد و گفت فقط سرده .عزیزه شرمنده بیرون میرفت که گفتم: برای خانم بزرگ میوه و چای بیار .چشمی گفت و بیرون رفت.پایین پاهای خانم بزرگ نشستم و گفت جمشید میرفت بیرون و داشت سوت میزد انگار خیلی خوشحال بود ‌.شونه هامو بالا دادم و گفتم منم نمیدونم.جمشید خان مثل هوای پاییزه نه سرماش معلومه نه گرماش .یه روز ابری یه روز افتابی.اخرم همون هوا مریضت میکنه.دستشو جلو اورد شونه امو لمس کرد و گفت اون هوای زمستونه.سرده ولی تو باید گرمش کنی .سکوتمو که دید گفت میدونم ناراحتی منم ناراحتم .منم نمیخوام تو حسی که من درک کردم رو تجربه کنی من پیر شدم ازصدای خندهای عمه ات و ارباب.چشم هام به درب خشک شد که ارباب بیاد که یکبارم شده بیاد کنار من .من طعم تلخ هوو رو چشیدم میدونم عمه ات مقصرنیست اما منم مقصر نبودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⭐️خــــداوندا ✨نگـذار که از تو ⭐️فقط نامت را بدانم 💫و نگذار که از تو ⭐️تنها مشق کردن ✨اسمت را به یاد داشته باشم ⭐️همواره 💫در من جاری باش ⭐️همانگونه ✨که خون در رگهایم جاری است ⭐️شبتون آرام و در پناه خدا⭐️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 خورشید هر صبح 🌷 یادآور این نکته است که 🌸 می‌شود از اعماق تاریکی 🌷 دوباره طلوع کرد 🌸 پس ناامید نباشیم 🌷 و با روحیه امروز را شروع کنیم 🌸 پیش به سوی موفقیت و پیروزی 🌷 سلام صبح بخیر 🌸 یکشنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f