🍁آخرین روزهای تابستان است
🍂در راه پائیــــــ🧡ــــــز قدم بر مى دارم،
🍁چند قدم بیشتر نمانده به زنده شدن
🍂خاطراتـــــ🧡ـــــى از رنگ خزان
🍁در آخرین روزهای شهریور ماه،
🍂هـــر چــی حــس خـــوبــــه،
🍁خدای مهربون براتون مقدرکنه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی قدیمی و رنگی از قم که در سال ۱۳۲۶ توسط یک انگلیسی ثبت شده است.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زنگ ساعت.... - @mer30tv.mp3
4.22M
صبح 19 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوسوم حتماً دایی هم می دانست. می دانست و از من باز خواست م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستوچهارم
سینا ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش هماهنگ کرده تا کمکمان کنند.بعدناهار به همراه سینا و نغمه به آپارتمان برگشتم.دوستان سینا زودتر از ما جلوی خانه منتظرمان بودند. از اینکه باعث زحمت این همه آدم شده بودم، خجالت می کشیدم ولی سینا به من اطمینان داد که هیچ زحمتی نیست و دوست و فامیل در چنین وقت های به درد هم می خورند. گفت که روزی هم می رسد که آنها به کمک من احتیاج پیدا می کنند.هر چند بعید می دانستم چنین روزی برسد. آخر چه کسی به کمک آدمی مثل من که عرضه جمع و جور کردن زندگی خودش را هم نداشت احتیاج پیدا می کرد. مردها خیلی زود لامپ ها را وصل کردند. شیر دستشویی را درست کردند. یخچال و گاز را سر جایش گذاشتند تخت و کمد آذین را به اتاق منتقل کردند و من را از شر تخت خواب دو نفره ای که نمی دانستم باید کجا بگذارم راحت کردند.من و نغمه هم خانه را جا رو کشیدیم و فرشها را پهن کردیم. ظرف ها را شستیم و داخال کابینت چیدیم. دیوارها را تمیز کردیم و شیشه ها ی کثیف و خاک گرفته را پاک کردیم.
- اینا وسایل عزیزن؟خجالت زده به نغمه که داشت گاز سه شعله قدیمی عزیز را تمیز می کرد، نگاه کردم:
- آره. تو زیرزمین خونه ی خاله بود، آرش گفت می تونم بردارم.
- خیلی کهنه ان.صورتم از خجالت سرخ شد. دلش برایم سوخت.
- ناراحت نباش. بعداً خودت کار می کنی خوبش و می خری با به خاطر آوردن این که باید به زوردی سرکار بروم، دوباره ترس تمام وجودم را پر کرد. گفتم:
- نغمه من خیلی میترسم.بدون این که دست از شستن گاز بردارد گفت:
- از چی می ترسم؟
- از کار کردن. من تا حالا بیرون از خونه کار نکردم. می ترسم نتونم از پسش بربیام.
- چرا نباید از پسش بربیای؟ مگه می خوای چیکار کنی؟ می خوای یه تلفن جواب بدی و دو تا مریض و صدا کنی. قرار نیست کار شاقی کنی.به نغمه گفته بودم آرش برایم کار پیدا کرده و قرار است به عنوان منشی در یک درمانگاه مشغول به کار شوم.
- می دونم، ولی بازم می ترسم. می ترسم از پسش برنیام.لحظه ای دست از کار برداشت و خیره به من نگاه کرد. انگار تازه متوجه واقعی بودن ترسم شده بود. لبخند دلجویانه ای زد و گفت:
- طبیعی سحر. منم وقتی برای اولین بار می خواستم برم سر کار استرس داشتم. ولی نمی خواد نگران باشی اونقدر زود عادت می کنی که اصلاً یادت می ره یه وقتی کار نمی کردی.
- آخه تو با من فرق داری. من فکر نمی کنم..اخم کرد.
- چه فرقی؟
- خب تو همیشه با آدما راحت بودی. من سختمه. همیشه دارم فکر می کنم این کاری که می کنم درسته یا غلطه. همیشه می ترسم اشتباه کنم و بقیه پشت سرم حرف بزنن.اخمش غلیظ تر شد.
- گور بابای بقیه. بذار هر فکری دوست دارن در موردت بکنن. تو کار خودت و بکن. چیکار به بقیه داری؟
- نمی تونم. برام خیلی سخته.بیرحمانه گفت:
- خب مجبوری؟ مگه چاره ای جز کار کردن هم داری؟ حق با نغمه بود. چاره ای نداشتم. بغضم را خوردم. نغمه اسکاچی که توی دستش بود را روی سطح گاز رها کرد و یک قدم به من نزدیک شد:
- می خوای یه نصیحت بهت بکنم؟سرم را به نشانه آره تکان دادم. در آن لحظه به هر نوع نصیحتی احتیاج داشتم. خندید:
- مهمترین چیز توی محیط کار اعتماد به نفسه. پس حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار. نذار کسی بفهمه می ترسی. چون کافیه که بفهمن ترسیدی اون وقته که تا زیر پاهاشون لهت نکنن، ولت نمی کنن. فهمیدی.نفهمیده بودم. هیچ چیز از حرف هایش نفهمیده بودم ولی لبخند زدم و مطیعانه گفتم:
- باشه.
- خوبه، یه نصیحت دیگه هم برات دارم. هیچ وقت ضعفات و به کسی نشون نده. آدما منتظرن تا نقطه ضعفت و پیدا کنن بعد با همون بیان سراغت. همیشه خودت و قوی نشون بده حتی وقتی که داری از ضعف می میری. این خیلی مهمه سحر. نه فقط تو محیط کار توی کل زندگیت باید حواست باشه که کسی متوجه ضعف هات نشه.حرف هایش ترسم را بیشتر کرد. دوباره اسکاچ را برداشت و روی گاز کشید.
- حالا چقدر قراره بهت حقوق بدن؟- نمی دونم تازه شنبه می خوام برم ببینم چی می گن. فقط نمی دونم با آذین چیکار کنم؟
- خب، باید بذاریش مهد دیگه.
- مهد؟
- آره، مهد کودک. همه زنای کارمند بچه هاشون و می ذارن مهدکودک.
- من مهد کودک نمی شناسم؟
نغمه گفت:
- من یه مهد کودک خوب سراغ دارم.نزدیک شرکت ماست. همکارم بچه اش و اونجا می ذاره. خیلی هم راضیه. می تونی آذین و ببری اونجا.
- چه خوب، می شه آدرسش و بهم بدی.
- شب به همکارم زنگ می زنم و آدرس و برات می گیرم.قدر شناسانه از نغمه تشکر کردم و به سراغ تمیز کردن یخچال رفتم.غروب بود که سینا و نغمه رفتن. با این که هنوز یک سری از کارهایم مانده بود، ولی خانه رنگ و بوی خانه گرفته بود. از ناهاری که ظهر سینا سفارش داده بود، مقداری گرم کردم و به همراه، آذین خوردیم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_پای_سیب
مواد لازم :
✅ ارد قنادی نیمکیــلو
✅ تخم مــرغ ۲عدد
✅ آب ولرم به انــدازه
✅ شکر نصــــف لیوان
✅ کره ۳قاشــق
✅ خمیر مایع فوری یک قاشق
✅ نمک نصــف قاشق
✅ ماست نصــف لیوان
✅ سیب قرمــز یا زرد
✅ دارچیــن به اندازه
✅ شکر قهــوهای به اندازه
✅ یک عدد زرده تخــم مرغ
✅ گلاب گردو کنجــد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1030_50784808258387.mp3
7.52M
🎶 نام آهنگ: دل اسیره
🗣 نام خواننده: فرامرز اصلانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه منتظر بودیم تا مهمون داشته باشیم دلی از نوشابه خوردن در بیاریم😂 خوشا همون روزا که میدیدیم پدر یا مادرمون با یه جعبه از شیشه نوشابههای پر داره میاد سمت خونه چشمامون برق میزد از خوشحالی😌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوچهارم سینا ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستوپنجم
فردا باید به خرید می رفتم.یخچال و کابینت هایم کاملاً خالی بود و احتمالاً نصف پولی را که آرش برایم گذاشته بود باید صرف خرید مواد غذایی می کردم. وسایل خانه هم کم و کسری زیاد داشت ولی بعید بود به این زودی بتوانم وسیله ی جدیدی برای خانه بخرم. آذین که خوابید به بالکن رفتم و در تاریکی به آسمان نگاه کردم. از امشب باید تنها زندگی کردن را یاد می گرفتم. به خودم قول دادم کم نیاورم به خاطر خودم و بیشتر از آن به خاطر آذین. آذین به مادری قوی نیاز داشت تا بتواند این دوران سخت را تا برگشت پدرش بگذراند.شنبه صبح زود به مهد کودکی که نغمه آدرسش را برایم فرستاده بود، رفتم.مهد بزرگ و زیبای بود با تعداد زیادی بچه ی خوشحال و مربیان خندان ولی خیلی زود فهمیدم نمی توانم آذین را در آنجا ثبت نام کنم.هم قیمتش گران بود و هم از خانه من خیلی دور بود. اگر می خواستم آذین را در این مهد کودک ثبت نام کنم باید تمام پولی را که آرش به من داده بود را برای این کار می دادم آن وقت چیزی برای خورد و خوراکمان باقی نمی ماند.در حالی که آذین را در آغوش داشتم، با ناامیدی از دفتر مهدکودک بیرون آمدم.
- ببخشید خانم.
به سمت دختر جوانی که چند دقیقه قبل توی دفتر مهد دیده بودم، برگشتم. از لباس فرمش معلوم بود یکی از خدمه مهدکودک است.
- بله؟
- شما طرفای بلوار خوشرو می شینید.
با تعجب نگاهش کردم. لبخند خجلی زد:
- وقتی داشتید آدرستون به خانم زرگر می گفتید شنیدم.
- بله من سمت بلوار خشرو می شینم. چطور؟
- اگه دوست داشته باشید می تونم آدرس یه جایی رو بهتون بدم که دخترتون و اونجا بزارید.
- مهده؟
- نه، مهد نیست. در واقع یه خانمی هست که از بچه ها توی خونه اش نگهداری می کنه. هم به شما نزدیکه هم قیمتش مناسبه.چطور می توانستم به زنی که نمی شناختم اعتماد کنم و بچه ام را به او بسپارم. دختر دست در جیب لباسش کرد و دفتر یادداشت کوچکی را بیرون آورد و در حالی که چیزی روی برگه کوچک نارنجی رنگ دفتر می نوشت، گفت:
- واقعیتش دیدم خیلی نارحتید خواستم کمکتون کنم.برگه را به سمتم گرفت:
- این آدرسشه. برید خودتون ببینید. جای خیلی خوبیه و به بچه ها خوب رسیدگی می کنن.دستم را برای گرفتن برگه جلو نبردم. دختر وقتی تردیدم را در گرفتن برگه دید، گفت:
- مطمئن باش جای خیلی خوبیه. من خودم خواهرزاده ام و می ذارم اونجا. اگه مطمئن نبود بهتون پیشنهاد نمی دادم.بعد اشاره ای به ساختمان مهدکودک کرد و ادامه داد:
- این جور جاها به درد امثال ما نمی خوره.
- امثال ما؟
- آره دیگه ماهای که سمت خشرو می شینیم. مگه چقدر درآمد داریم که بریزیم تو حلق اینا. ماها باید برای قرون قرون پولمون حساب و کتاب کنیم.حق با دختر بود ولی باز هم نمی توانستم آذین را همینطوری به دست کسی که نمی شناختم بدهم. از طرفی باید به درمانگاه هم می رفتم. می ترسیدم اگر نتوانم امروز خودم را به درمانگاه برسانم دیگر من را قبول نکنند. آن وقت پیدا کردن کار هم به هزاران مشکلی که داشتم، اضافه می شد.برگه را از دست دختر گرفتم و تشکر کردم. به هر حال دیدن آن مکان که ضرری نداشت.آدرسی که دختر به من داده بود خانه ای بزرگ و ویلای دو خیابان پایین تر از محل زندگیم بود. زنگ در را که زدم صدای ظریف زنانه ای جوابم را داد.
- بفرمائید؟
- سلام به من گفتن می تونم دخترم رو پیش شما بذارم.
- بفرمائید داخل.
در با صدای کلیکی باز شد. پا درون حیاط بزرگ خانه گذاشتم. حیاط تمیز و سرسبزی بود که من را یاد حیاط خانه ی عزیز می انداخت. زن جوانی که تاپ و شلوارک آبی رنگی به تن کرده بود، روی ایوان مشرف به حیاط نمایان شد.
- سلام، بفرمائید بالا
از پله های ایوان بالا رفتم و رو به روی زن ایستادم.زن حدوداً سی سال سن داشت. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و آرایش ملایمی کرده بود که به پوست سفید و چشم های عسلی اش می آمد. لبخندش زیبا بود و به آدم حس خوبی می داد.دستش را به سمتم دراز کرد.
- خیلی خوش اومدید. من مژده هستم.ساک آذین را روی زمین گذاشتم و دستم را درون دست زن جای دادم.
- سلام. منم سحرم.
- خوشبختم.دستش را از درون دستم بیرون کشید و رو به آذین که سرش را روی شانه ی من گذاشته بود، کرد و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود، گفت:
- وای این دخملمون چه قدر قشنگه. اسمت چی خوشگله؟از تعریف زن خوشم آمد. به ندرت کسی از آذین تعریف می کرد. آذین از آن بچه هایی نبود که توجه غریبه ها را به خودش جلب کند.پوستش به شدت سفید و رنگ پریده بود. چشم های درشت و برآمده اش تقریباً نصف صورت لاغرش را می پوشاند. لب هایش باریک و نوک دماغش همیشه سرخ بود. در کل بچه چندان زیبا و دلچسبی نبود. نه شکل من بود و نه شکل آرش.پوست صورت من گندمی بود و لب هایم پر و گوشتی.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستوششم
چشم هایم درشت بود، ولی اصلاً شبیه چشم های آذین نبود چشم های من در عین درشت بودن کشیده هم بود ولی چشم های آذین گرد و برآمده بود.موهایم هم برخلاف موهای آذین که سیاه و لخت بود و به هیچ وجه مرتب نمی شد، خرمایی و تابدار بود.آرش هم جز فرم دماغش هیچ شباهت دیگری به آذین نداشت. خاله می گفت آذین خیلی شبیه پدر من است. ولی همین شباهت هم باعث نشده بود انگ حرامزادگی از دوش من برداشته شود.رو به مژده که هنوز با آذین خوش و بش می کرد گفتم:
- آذین، اسمش آذینه مژده نگاهش را از روی آذین برنداشت.
- آذین خانم میای بغل خاله.آذین سرش را بیشتر درون شانه ام فرو کرد و دماغش را به گردنم مالید. مژده دستی به سر آذین کشید.
- وای دخملمون چرا اینقدر خجالتیه؟چیزی نگفتم. به سمت من برگشت و با لحن مهربانی دوباره تعارف کرد.
- بفرمائید داخل.دروغ چرا از مژده خوشم آمده بود. آدم گرم و دوست داشتنی به نظر میرسید. ساک آذین را از روی زمین برداشتم. کفش هایم را درآوردم و پشت سر مژده وارد هال خانه شدم.هال بزرگ و تقریباً خالی از وسیله بود. کف سالن به طور کامل فرش شده بود و چهار بچه هم سن و سال آذین با عروسک های پشمالویی که در جای، جای سالن پخش شده بودند، بازی می کردند.دختر جوانی هم که به نظر می آمد هم سن و سال من باشد، میان بچه ها می گشت و مراقبشان بود.بچه ها به نظر شاد و راحت می آمدن. مژده رو به دختر جوان گفت:
- ژاله، عمه بیا آذین و بگیر ببر پیش بچه ها بازی کنه. من و مامانش می خوایم با هم حرف بزنیم.دختر جوان به سمتم آمد و آذین را از بغلم گرفت. آذین مقاومتی نکرد.مژده به در اتاقی که در سمت راست ما قرار داشت، اشاره کرد.
- بفرمائید بریم تو اون اتاق.نگاهم را از آذین که کنار بچه های دیگر نشسته بود، گرفتم و رو به مژده گفتم.
- واقعیتش من خیلی عجله دارم.
- عجله؟
- بله، امروز روز اول کارمه. همین الانشم خیلی دیر کردم. باید زودتر برم.لبخند زد.
- عیبی نداره. عصر که اومدید دنبال آذین با هم حرف می زنیم.دو دل به اطراف نگاه کردم. آیا گذاشتن آذین در جای که نمی شناختم درست بود؟ واقعاً می توانستم به این زن اعتماد کنم؟ در بد وضعی گرفتار شده بودم. نمی دانستم باید خطر گذاشتن آذین را در جای غریبه قبول کنم یا خطر از دست دادن شغلم را.مژده به من نزدیک شد.
- موبایل داری؟گیج نگاهش کردم.
- یه چند لحظه موبایلت و بده به من.موبایلم را از داخل کیف دستیم بیرون آوردم و به دستش دادم. صفحه موبایل را جلوی رویم گرفت.
- قفلش و بازش کن.نمی دانم چرا، ولی بدون مقاومت کاری را که از من خواسته بود، انجام دادم. در لحن صدایش چیزی بود که من را مجاب می کرد به حرفش گوش بدهم. مژده موبایل را به سمت خودش برگرداند و بدون توجه به من شروع به کار کردن با آن کرد.چند دقیقه بعد موبایل را به دستم داد.شماره خودم و ژاله و شماره ثابت اینجا رو برات سیو کردم. هر وقت دلت برای آذین تنگ شد یا نگرانش شدی به ما زنگ بزن. حتی می تونی تماس تصویری بگیرید و آذین و ببینی.خیره نگاهش کردم. لبخندش عمیق تر شد.
- برو با خیال راحت به کارت برس. نگران دخترت هم نباش. ما مراقبشیم.لحن کلامش آنقدر دوستانه و اطمینان بخش بود که جای هیچ مخالفتی برایم باقی نگذاشت.ساک آذین را از روی دوشم برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
- فقط براش لباس و پوشک گذاشتم. نمی دونستم چیز دیگه هم باید می ذاشتم یا نه؟
- برای روز اول همینا خوبه. شیشه شیر یا پستونک استفاده نمی کنه.
- نه، هیچ وقت بهش پستونک ندادم. از وقتی هم که از شیر گرفتمش مایعات و با لیوان می خوره.
- خوبه، داروی خاصی که مصرف نمی کنه یا به چیزی آلرژی نداره؟
- نه.
- باشه عزیزم. حالا برو به کارت برس و اصلاً هم نگران دخترت نباش. قول می دم اینجا بهش خوش بگذره.تشکری کردم و به سرعت از خانه بیرون رفتم. دیرم شده و دیگر وقت فکر کردن به درستی و غلطی کاری که کرده بودم را نداشتم. تنها شانسی که آورده بودم این بود که درمانگاه فقط یک خیابان با خانه مژده فاصله داشت و من خیلی زود به درمانگاه رسیدم.با قدم هایی لرزان وارد درمانگاه شدم. فضای درمانگاه چندان بزرگ نبود یک سالن سی متری که دور تا دورش صندلی های پلاستیکی آبی رنگی چیده شده بود.دو در به سالن باز می شد که کنار هر کدام تابلوی کوچک سیاه رنگی نصب شده بود که روی یکی عبارت پزشک عمومی و روی دیگری عبارت پزشک متخصص حک شده بود.در انتهای سالن راهرویی بود که چند در به آن باز می شد. که بعداً فهمیدم سرویس بهداشتی و آبدارخانه در آنجا قرار دارند.میز منشی درست رو به روی در ورودی سالن بود و مردی حدوداً چهل ساله با روپوش سفید، پشت آن نشسته بود.درمانگاه شلوغ بود و تقریبا تمام صندلی ها با زن ها، مردها و بچه های مریض پر شده بودند.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صورت جهیزیه عروس در روستایی نزدیک همدان سال ۱۳۲۵ که به امضای معتمدین ده رسیده است. و شامل چند قلم سماور و سفره قند و لنگ حمام و کیسه چپق و… می باشد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f