نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_سیوسوم طلعت از پشت تلفن نگرانی میکرد و میگفت خدا مرگم بده
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوچهارم
از اینکه خانوم جون داشت میومد اصلا حس خوبی نداشتم ،بی هدف و انگیزه به سمت خونه رفتم،از گرسنگی معده ام به صدا در اومده بود یهتکه نون خالی برداشتم بخورم هنوز لقمه ی اول از گلوم پایین نرفته بود در خونه محکم باز شد ،قیافه ی عصبانی و صورت پر از خون مرتضی رو دیدم ،پشت سرش احمد داشت میومد ولی قبل اینکه بیاد به خونه محکم درو بست نتونه بیاد ،بی انگیزه تر از اون چیزی بودم که بترسم یا بپرسم چی شده ،مرتضی با عصبانیت و سینه ای که تند تند بالا پایین میشد اومد بالا سرم و داد کشید به ولله حامله نبودی اینقدر میزدمت که بمیری..حالا دیگه میری آبروی منو میبری پیش خانواده ات؟؟ آره؟و شروع کرد به کشیدن موهام و تهدید کردن،مرتضی داد میزد ببینم یکبار دیگه داداش لاابالیت جواد به من حمله کنه حسابت با کرامت الکاتیبنه..از اینکه جواد مرتضی رو کوبونده بود خوشحال بودم برای همین کتکهایی بهم میزد درد نداشت زبون باز کردم و گفتم خوب کرد جواد کتکت زد ،صدای هوار مرتضی بیشتر میشد از اون طرف هم احمد پشت سر هم در رو میکوبید..خودمو رسوندم به در و به احمد گفتم به دادم برس احمد..احمد مرتضی رو کنار زد و بهش میگفت حقته وقتی میری بی آبرویی میکنی حقته مننم بودم رو سرت آوار میشدم مرتضی، مرتضی که حرفی برای گفتن نداشت بازهم به من توپید و گفت خوب کردم رفتم،حالا اگه میتونی بیا طلاق بگیر برو خونه ننه ات..اشک از چشمام سرازیر میشد به جای معذرت خواهیش بود ،احمد سعی میکرد مرتضی رو آروم کنه بعد از اینکه آروم شد احمد از خونه رفت بیرون و مرتضی هم پتوش رو انداخت و خوابید توی خودم مچاله شده بودم و به زندگی نحسم فکر میکردم...یکساعت به همین منوال گذشت که دیدم در میزنن،خانوم جونم پشت در بود به همراه احمد ..مرتضی با دیدن خانم جونم زیرلبی یه چی گفت اما متوجه نشدم دقیق چی میگه ولی منظورش رو فهمیدم که میگفت اهل و عیالش روهم کشونده خانم جونم گوش جواد رو گرفته بود و هلش داد توی خونه. و سر جواد داد کشید بگو غلط کردم جواد هم داد کشید من هیچ کار اشتباهی انجام ندادن خواست حمله کنه به سمت مرتضی ولی احمد جلوشو گرفت برای همین احمد دست جواد گرفت و از خونه بیرونش برد.جواد احمد چگونه بیرون رفتن خانم جونم یه دست مرتضی رو گرفت یه دست منو گرفت و گفت سوء تفاهم ها رو بذارید کنار هم به خوبی زندگیتون رو انجام بدید ولی من پوزخندی به خانم جونم زدم و گفتم بسه دیگه و چقدر قراره توی نقشت قرار بگیری خستم کردی، مرتضی سکوت بود هیچی نمیگفت یه خانوم جونم گفت مرتضی پسرم چیکار کردی این دختر چش سفید داره بی آبرویی میکنه.
مرتضی میلی به حرف زدن نداشت من شروع کردم و تمام ماجرا رو تعریف کردم مادرم گفت مرتضی تو چی میگی مرتضی گفت من حبیبه رو دوست دارم حاضر نیستم طلاقش بدم، خانم جونم گفت بفرما دختر چش سفید برای این همه راه منو کشوندی اینجا ؟؟؟حسابت با خودته...بعدهم دست مرتضی رو گرفت و گفت پاشو پسرم پاشو برو مغازه و به کارها رسیدگی کن این دختره بی پولی نکشیده نمیدونه،مرتضی روانه کرد و از خونه رفت بیرون الان من و مامان جونم تنها بودیم ،همین که مرتضی رفت شروع کرد به نیشگون گرفتن از با زور و کتک زدن من میگفت آبرومون رو توی یه روستا بردی.آقا داره از دست تو سکته میکنه به گفته برو دختر را از صدا کن وگرنه اگه ببرمت روستا با یک گلوله خلاصت میکنه ،اشکم در اومده بود از این همه بی رحمی گفتم ولی مرتضی به من خیانت کرده خانم جونمو نیشگون هاشو محکم تر شد و گفت
تو غلط کردی تو باید بسازی الانم که یه بچه تو شکمته ما دختری رو که فرستادیم دیگه پس نمی گیریم و توی گوشت فرو کن، بشین سر خونه زندگیت و آبرو داری کن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوسوم خلاصه اونروزم گذشت و بعد عید ماباهم پیش قابله رفتی
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیوچهارم
چند تایی سرباز با بیل و کلنگ داخل شدن.
کم کم پچ پچ ها داشت واحد میشد برادرش دختره و کشته.
دختره رو کشته؟؟؟ چی میشنیدم باورم نمیشد، بدو به سمت در رفتم آژان ها مانعم شدن خودمو به دستو پاشون انداختم انقدر زجه زدم و گفتم خواهرم بوده عزیزم بوده جز من کسی رو نداشته بزارید ببینمش تابالاخره یکیشون دلش به حالم سوخت و به شرط اینکه مانع کارشون نشم اجازه داد وارد بشم.
سربازها مشغول کندن باغچه بودند.
درودیوار خونه بوی غم میداد همه گریه میکردند.
من بخاطر قولی که به اژان داده بودم چادرمو توی دهنم کرده بودم که صدام در نیاد.
برادر کوچیکه بازنجیر که به دستش بسته بود به سروصورتش میزد.
من لحظه های تلخ از دست دادن عزیز زیاد دیده بودم این یکی جگرمو سوزوند وقتی بعد چند دقیقه زمین کندن جسم بی جون زهرا رو اززیر خروارها خاک بیرون کشیدن.
بی اختیار خودمو جلو انداختم براش نوحه میخوندم به زبون محلی دلم کباب بود.
اخه به چه گناهی اینطوری تاوان پس داده بود طفل معصوم برادرش هنوز خودشو میزد طبق اظهارات دیدن با کمال حرف زده و طبق گفته های کمال فقط سلام علیک بوده و هیچ چیزی بینشون نبوده.
یکی دیده و به مادر شوهره خبر داده اونم ده تا گذاشته روشو حبیب و خبر کرده که چرا نشستی که زنت با مرد نامحرم داره دل میده و قلوه میگیره.
باعصبانیت حبیب سر زمین میره و با دعوا زهرا رو به خونه میاره حسابی کتکش میزنه بعدم مادرش میره دنبال برادراش که کجایید خواهرتون بی ابرویی کرده اوناهم عصبانی میشنو میگن بیاریدش ادمش کنیم رفتن زهرا پیش برادرا همانا و تاصبح کتک خوردنش همانا.
اخرسرم از حال میره و برادر کوچیکه که خون جلوی چشماشو گرفته جسم بی رمق زهرا رو توی باغچه زنده به گور میکنه و از ترس میگن زهرا فرار کرده.
واقعا باور کردنی نبود این حجم از حماقت رو از برادرا.این حجم از احمقی رو از شوهرش.
و این حجم از دریدگی از مادر شوهرش.
اونروز انقدر خودمو زدم و گریه کردم که با کمک چند تا از اهالی تونستم به خونه برگردم.
تا چند روز تب و لرز داشتم دوباره حالم اشفته شده بود و توی اون اشفته بازار متاسفانه متوجه شدیم اشرف ابله گرفته چند بار با اسماعیل رفتند شهر برای مداوا
اوردیمش خونه و به گفته پزشک چون ابله مسری بود توی اون یکی ساختمان خوابوندیمش و من دوباره تونستم خودم از دخترم نگهداری کنم.
از مریضیه اشرف خوشحال نبودم واقعا اما از اینکه بچم باز بهم برگشته بود واقعا خوشحال بودم.
خبر قتل زهرا عین بمب تو کل روستا حتی روستاهای اطراف پیچیده بود اما مادر شوهر خیر ندیدش به همه میگفت زهرا بی ابرویی کرده و بخاطر همینم برادرش کشتش شنیدن این حرفا دلمو بدرد میورد.
یه روز وقتی داشتم برای روغن گیری به روستای دیگه میرفتم مادرشوهرشو دیدم که باز معرکه گرفته با چند تا از خانوما و پشت سر مرده زهرا داشت بد گویی میکرد.
چشمای غمگین زهرا جلوی چشمام اومد دیدم شوهرشم اونورتر وایساده میدونستم دارن میرن سر زمین واقعا در عجب بودم چرا حبیب حرفی نمیزد اخه مگه کار راحتی ادم پشت ناموس خودش حرف بزنه اونم به دروغ.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم رفتم جلو به حبیب گفتم خوشا به غیرتت که همه پشت ناموست حرف میزنند حیف چه خوب شد که اون بچه که وجود تو بود هچوقت پدری مثل تورو نشناخت وگرنه حتما خجالت میکشید از داشتن پدریکه انقدر راحت پشت سر مادرش تهمت میزنه و آب دهانم رو جلوی پاش انداختم چند قدمی دور نشده بودم که یکی چادرمو از پشت گرفت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوسوم نمیخوام برگردم المان و میخوام از حسام جدا شم و همینج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوچهارم
بالاخره حسام و بچه ها بی من برگشتن المان و من موندم ایران و چند ماه طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم و دوباره درس خوندم و سال ۸۳ دانشگاه دولتی ارشد حسابداری قبول شدم و تونستم تو یه شرکت به عنوان حسابدار استخدام بشم، با پولی که از سود پولم جمع شده بود و پیش مریم بود خرجمو میدادم و از کسی پولی نمیگرفتم، میخواستم این دفعه خودم زندگیمو بسازم، تو اون مدت حرفای تلخی شنیدم ولی بعد از کلی کشمش و دادگاه کنایه و دعوا تونستم سه سال بعد از دادگاه حکم طلاق بگیرم و من سال ۸۴ رسما از حسام جدا شدم.روزی که صیغه طلاق جاری شد و من از حسام جدا شدم رفتم سر خاک مینا، بهش گفتم ببخشید که نتونستم برای بچه هات مادری کنم، ببخشید که بچه هاتو تو غربت تنها گذاشتم، اونا منو دوست نداشتن من اگه میموندم شانس داشتن نامادری که دوستش داشته باشن رو ازشون میگرفتم ولی حالا شاید حسام با زنی ازدواج کنه که بتونه برای بچه هات مادری کنه، بهش گفتم تا لحظه مرگ رازتو پیش خودم نگه میدارم و به هیچ کس نمیگم. بعد ازون همیشه براش خیرات دادم وهمیشه میرم سر خاکش.
بعد از طلاق من و حسام زندایی رابطو با ما کم کرد تو اون مدت خیلی از همه نیش و کنایه شنیدم، میگفتن بچه های خواهرشو ول کرد و اومد،میگفتن رفته المان فهمیده پول و پله ای در کار نیست برگشته، میگفتن اخلاقم بده و کسی باهام نمیتونه زندگی کنه، میگفتن از هول زندگی تو المان خودمو بدبخت کردم، مامان و بابام خیلی ناراحتم بودن و همیشه غصمو میخوردن.
دو ماه بعد از جدایی از حسام تونستم به واسطه یکی از آشناهامون توی بانک استخدام بشم، شغلمو دوست داشتم و همه بهم میگفتن بانک خیلی موقعیت پیشرفت داره. تحویلدار بودم و هر روز تا بعد از ظهر بانک بودم و بعدش وقتم مال خودم بود، کلاسامو عصرا برمیداشتم و بعد بانک میرفتم دانشگاه، وقتم پر بود و از زندگیم راضی بودم،خیلی کم پول خرج میکردم و بیشتر پولمو پس انداز میکردم و وام میگرفتم و بیشتر حقوقم پای وام میرفت. تو دانشگاه چند نفری بهم پیشنهاداتی داده بودن ولی با خودم عهد کرده بودم وارد رابطه نشم، رفتار سعید و حسام هر کدوم به نحوی اعتماد به نفس و خودباوری رو در من کشته بود و احساس میکردم یه مرد درست و حسابی هیچ وقت با من وارد رابطه نمیشه و اگه ام بشه دووم نمیاره، برای همین برای ترمیم غرور زخم خورده ام تصمیم گرفتم وارد هیچ رابطه ای نشم.
۶ ماه بعد از طلاقم پدرم سکته کرد و تو بیمارستان به رحمت خدا رفت، فوت پدرم بدترین خاطره عمرم بود، مخصوصا که همه منو مقصر مرگ اون میدونستن و از گوشه و کنار به گوشم میرسید که کارای من باعث دق کردن پدرم شده، و نگاهای پر از سرزنش فامیلو به خوبی حس میکردم بعد از فوت پدرم مسئولیت خونه با من بود و من با حقوق بازنشستگی بابا خونه رو میگردوندم.
حدود ۱۰ ماه بعد از طلاقم شنیدم که حسام دوباره ازدواج کرده، با دختر یکی از دوستان خانوادگیشون. شنیده بودم زن جدید حسام کم سن و خوشگله، ارزو میکردم حسام اونو دوست داشته باشه و باهاش مثل من رفتار نکنه، هرچند دوست داشتن یه زن جوون و زیبا برای حسام قطعا خیلی آسون تر از دوست داشتن من بود.
سال ۸۶ به تشویق یکی از همکارام که بینیشو عمل کرده بود رفتم پیش دکترش و بینیمو عمل کردم ، تغییرات چهرم بعد از عمل بینیم واقعا قابل لمس بود، بینیم استخوونی و بزرگ بود و بعد از عمل توی حالت لبم و حتی گونه هام تاثیر گذاشته بود، روزی که گچ بینیمو باز کردم و چهره جدیدمو دیدم هرگز فراموش نمیکنم، یه احساسی که تمام عمر ازم گرفته شده بود رو حالا تو ۳۷ سالگی داشتم تجربه میکردم. احساس زیبا بودن، واقعا احساس زیبایی میکردم و حتی احساس میکردم دنیا ام جای زیباتری برای زندگی شده. .نگاهای خیره همکارام متوجه تغییرات زیاد چهرم میشدم، عمل بینیم بهترین کاری بود که تو عمرم کردم و همیشه حسرت میخورم که چرا زودتر انجامش ندادم. عمل بینیم خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشته بود و باعث شده بود هم حالم بهتر باشه هم اعتماد به نفسم بیشتر بشه. و حتی تو رفتارم با بقیه ام تاثیر گذاشته بود.
اخرای همون سال بود که اقا محمد برادر شوهر مریم که پولام پیشش بود و تو بازار میکرد یه روز باهام تماس گرفت و گفت برادر خانمش یه سری تسهیلات بانکی میخواد و گفت میفرستمش پیش شما لطفا کمکش کنین از بانکتون این تسهیلاتو بگیره،اون روز علی برادر خانم اقا محمد اومد اونجا، مرد خوب و مودبی بود و رفتار گرمی داشت و گفت دامادشون همیشه از من تعریف میکرده .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوسوم اگر عاطفه بود بارش قدری سبک تر میشدیکی کنارش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیوچهارم
عشق برادرش هم پس غیرتش به جوش آمد سعی کرد تن صدایش را کنترل کند وقتی که داشت میگفت :نزن این حرفو بابا .مگه شما آیلارو نمیشناسی ؟اون دختر مثل فرشته ها پاکه.همایون عصبی وبا تمسخر خندید بلند بلند خندیدوگفت :راست میگی اون پاکه .تو هم پاکی خون علیرضا به جوش آمد .رگ های گردنش متورم شد .دست هایش را مشت کرد اگر کسی غیر از پدرش بود همان مشت را توی چانه اش می کوبید.محمود به یکباره نعره کشید :فردا آیالر عقد می کنی.این بی آبرویی باید تموم بشه.علیرضا دهان باز کرد تا سخنی بگوییدصدای فریاد پدرش میان اتاق پیچیدگمشو از این اتاق بیرون بی چشم روی بی حیاحقش بودهرچه که می گفتند حقش بود.عاقبت بی فکرهایش را می دید.عاقبت حماقت همین بود دیگر.سر افکنده از اتاق خارج شداما نه این ظلم را در حق آیلارنمی کرد به اندازه کافی به او بدهکار بود.به اتاق پدرش برگشت.همایون همانطور تکیه زده به پشتی در حالی که سنگینی وزنش رو ی بالش های کنار دستش انداخته بودسربلند کرد طلبکار نگاهش کرد.علیرضا نمی دانست چه بگویید چگونه برای پدرش توضیح دهد.همایون با همان حالت طلبکارانه سر تکان داد:چیه؟باز چی شده ؟سر پایین انداخت.صدایش بالا نمی آمد .سخت بود اما گفت :آیلار گناهی نداره بابا.بیخودی محکومش نکنیدهمایون مستقیم نگاهش کرد منتظر ادامه حرفش بوداما علیرضا سکوت کرد.همایون غریدخوب ؟چرا درست مثل آدم حرف نمیزنی ؟چرا نمیگی چی شده؟نگاهش را به گل های قالی دوخت .اعتراف چقدرسخت بودگفتن از کاری که کرده برایش خیلی سنگین بودنگاه گذرایی به محمود انداخت لب باز کرد تا سخن بگویید:من..برای گفتن تردید داشت اما باید دهان باز می کرد پای زندگی سیاوش در میان بود پس گفت میخواستم آبروی عمو رو ببرم.میخواستم دست از دخالت توی زندگی من برداره .ازطرفی از بانو بخاطر جواب منفی که بهم داده بود کینه داشتم ..نفسش بالانمی آمد روی گفتن نداشت به سختی ادامه داد :قرار بود کریم بفرستم بالای سربانو سروصدا کنه تا دختره بیدار بشه بعدم هم فرارکنه.بعد چو بندازیم که بانو با کسی رابطه داشته طرف نیمه شب رفته توی اتاقش تا بهش دست درازی کنه اما بانو تا توی خونه اش دیدتش ترسید.
***
چندثانیه سکوت کردیعنی گفتن از همه ندانم کاری های دنیا این همه سخت میشد.چشمان پدرش پر از وحشت بودانگار او هم از شنیدن جمالت بعدی می ترسید.بلند شد ایستاد.می خواست ادامه حرفهای پدرش را نزدیکتربا فاصله ای کمتر بشنود.علیرضا ادامه داد:کریم نامرد جا زد.من مشروب خورده بودم میخواستم مست باشم به هیچ چی فکرنکنم .اون نامرد که جا زد خودم رفتم توی خونه.دختره خواب بود.تن و بدنش دیدم.نفس کشیدگفتنش مثل جان کندن بودداشت خودش را پیش پدرش خراب می کرد.تا دنیای سیاوش خراب نشود اگر پای سیاوش در میان نبود محاله بود
این اعتراف تلخ و ویران کننده را به گوش پدرش برسانداما ادامه داد مست بودم.کنارش دراز کشیدم.فکر می کردم بانو..یاد عشقس که بهش داشتم.زنده شد ..اگه میدونستم آیلاره...همایون با چشمانی پر غضب به پسر ناخلفش نگاه کرد.او زن داشت.از عشق به زنش می گفت با دیدن بدن دخترکی در خواب عنان از کف می داد.رو به رویش ایستاده بودمحکم توی گوشش خواباند.به گونه ای که برق از سر علیرضا پرید.صورتش از کتک های که شب حادثه خورد بود هنوزدرد می کرد.با این سیلی دردش بیشتر شد.صورتش به یک سمت خم شد بود .اما تلاشی برای برگرداندنش به سوی پدرش نمی کرد روی نگاه کردن به چشمان او را نداشت.همایون نعره کشیدنامردچه لقمه ای سرسفره ام گذاشتم که تو شدی اولادم ..بی همه چیز.چیکار کردم ؟چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو
جوابم شدی ؟جواب کدوم گناه نکرده ای
ناخلف.پروین و ناهید دوان دوان به اتاق آمدند .پروین وحشت زده به شوهرش نگاه می کرد همایون دوباره به سمت علیرضا برگشت وسیلی محکم تری توی گوشش خواباند.پروین توی صورتش کوبید و جیغ کشید.حال علیرضا حسابی خراب بود .هیچ وقت تا این حد توی زندگیش حس خاری نکرده بوداما حتی روی سر بلند کردن هم نداشت.همایون در حد انفجار عصبانی بودرو به پروین فریاد زدپسر تربیت کردی.با صورتی که از عصبانیت به سرخی میزدعلیرضا اشاره کرد وگفت نامردتر از نامرد که میگن اینه..پدر نامرد که میگن اینه.اگه من نامرد نبودم بچه ام این نمیشد..به سمت علیرضا رفت یقه اش را گرفت و برای بارهزارم فریاد زدچیکارت کنم نامرد؟چیکارت کنم
بی شرف؟چیکارت کنم تف سربالاس ؟پروین و ناهید گریه کنان و وحشت زده نگاهش میکردنداما علیرضا هیچ حرکتی نمی کرد.حتی سر بلند نمی کرد به پدرش نگاه کندچون عروسکی با هر حرکتی که پدرش به او میداد.تکان خفیفی میخورد
همایون یقه پسرش را به شدت رها کرد و علیرضا را هل داد مرد جوان چند قدم عقب عقب رفت و سرجایش ایستاد .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوسوم لبخند تلخی میزد و گفت نمیزارم زن بگیره خودشم میدون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیوچهارم
عمه ننه رو هم دعوت کرده بود و دخترا از روز قبل اومده بودن .بودن سودابه دوباره کنار نسرین منو ازار میداد.یه لحظه روی پله ها که دیدمش حس بدی بهم دست داد اون شاید همون زنی بود که جمشید میخواست بعد چهلم بیاردش .نمیتونستم نفس بکشم و دستمو روی گلوم کشیدم .با عجله بالا رفتم و خودمو عادی جلوه میدادم .کم کم همه اومده بودن و بین همه ننه و مریم رو دیدم .با عجله سمتشون رفتم و مریم پیش دستی کرد و منو تو اغوش کرفت و گفت دیبا جان .محکم فشردمش و گفتم خوش اومدی.لبخند میزد و گفت برات یه خبر خوب دارم .تو چشم هاش برقی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم و گفت من حامله ام .ننه لبشو گزید و گفت زشته دختر کم بگو .ولی مریم حس و حالش دیدنی بود .دهن به دهن خبر بارداریش چرخید و همه خوشحال بودن .عمه از اینکه مادربزرگ میشد خوشحال بود و من بیشتر از همه .اونشب یک شب به چهلم بود.اتاق بالا سفره انداختن و همه دور هم بودن .جمشید وارد شد و تک تک خواهراش برای دست بوسی رفتن .همه رو بوسید و بالای سفره کنار من جای گرفت .هفته ها بود فقط از دور دیده بودمش .یکم صورتش زیر افتاب سوخته بود و تعارف میکرد شام بخورن.پجپچ ها بلند شده بود و میخواستن خبر بارداری مریم رو اعلام کنن .خود مریم خجالت میکشید و نمیدونست چطور قراره به زبون بیاره .خانوم بزرگ گفت جمشید داری دایی میشی .جمشید لبخند مصنوعی زد و گفت دهبار گفتم بهتون بسه چخبره هر روز یکی پس میندازین .هر چیزی اندازه داره.درسته بجه بیشتر بهتر اما رسیدگیشم مهمه .خواهرای جمشید خجالت کشیدن و خانم بزرگ گفت مریم حامله است اینبار جمشید حتی لبخند هم نزد و یه تبریک هم نگفت .مریم دلخور شد و عقب میکشید که جمشید گفت غذاتو بخور .مریم دوباره جلو کشید و غذاشو میخورد که جمشید گفت هاشم کجا کار میکنه ؟مریم به من نگاه کرد و گفت با وانت کار میکنه . در امدش چطوره؟خوبه خان داداش داریم دوتا اتاق پشت اونجا درست میکنیم تا اول زمستون باید اماده بشه که بریم خونه خودمون .بهش بگوفردا صبح اینجا باشه .مریم با ترس گفت چرا داداش چیکارش داری ؟نگاه پر از جدیت جمشید جواب مریم بود و سکوت کرد .من بیشتر نگران شدم و گفتم چرا میخوای ببینیش اون زنشه .به منم با جدیت نگاه کرد و نتونستم ادامه بدم .نسرین از وقتی اومده بود فقط سکوت کرده بود و اون روز نمیتونست مثل قبل حرف بزنه .موقع رفتن جمشید خوب دمشو قیچی کرده بود و خانم بزرگ باهاش اتمام حجت کرده بود .دیگه نه رمقی داشت نه قدرتی برای صحبت مریم دلش میلرزید و با نگاهش از من کمک میخواست .کاش خبر داشت که من خودم روزگار بدی داشتم و چقدر سختی میکشیدم.خانم بزرگ با اشاره به جمشید گفت مبارک باشه مریم عزیز.پاقدمش خوب باشه و بعدی انشالا دیباست که باردار میشه .جمشید غذا به گلوش پرید و با خوردن یه لیوان بزرگ اب تونست نفس بکشه .همه ریز ریز میخندیدن و جمشید اروم گفت اره رویا پردازی کنید .با گفتن خدایا شکر عقب رفت و تکیه کرد .حس میکردم که از پشت سرم نگاهم میکنه.خیلی وقت بود همو ندیده بودیم .دلتنگی کوچکترین واژه برای من بود .همه خسته راه بودم و برای خوابیدن رفتن .همه خسته از راه طولانی بعد چای اخر شب برای خواب رفتن .من تو ایوان میخواستم پایین برم که جمشید کنارم ایستاد و گفت میزی بخوابی؟!از صداش جا خوردم تو اوج صداش یه دلگرمی موج میزد .سرمو چرخوندم نگاهش کردم و گفتم فکر کردم رفتی اتاقت .هم شونه ام پله هارو پایین اومد و گفت فردا شب اخر شب خنچه و مجمه هارو میفرستم .نخواستم گوش بدم و نمیتونستم گوش بدم .حرفهاش ازارم میداد.نگاهمو ازش برگردوندم.گرمای دستشو و انگشت هاشو بین انگشت هام حس کردم و انگشت هاشو بین انگشت هام گزاشته بود .بهش خیره شدم مسیر نگاهش من نبودم و گفت تو حرفی نداری ؟وای که اون دستش داشت وجودمو به اتیـش میکشید .ناخواسته دستشو محـکم گرفتم.نمیتونستم بگم نکن.نمیتونستم بگم تو تنها مردی هستی که میخوام و با من و احساسم اینطور ناعدالتی نکن .اروم نزدیک شدم بهش و گفت چرا برعکس همیشه ساکتی ؟هفته هاست ندیدمت و امشب بعد اون همه روز که دیدمت انقدر سرد و خشکی .روبروش ایستادم .تو چشم های درشتش خیره شدم و گفتم با یه خـنجر افتادی به جـون قلب من و بعد میگی سردم .تو میدونی این چهل روز چی به من گذشته ؟یکبار با خودت گفتی خانم بزرگ وقتی پدرت عمه ام رو عقد کرد بهش چی گذشت .من عروس یکساله نیستم که کهنه شده باشم .بهم خیره بود و دقیق گوش میداد.خیلی عجیب بود نه گریه میکردم نه بغضی داشتم .اونیکی دستشو گرفتم و گفتم مهم نیست.انگار فردا روز من نیست.انگار دیبا برای مصیبت های دنیا چشم به این دنیا گزاشته .اهی کشیدم و گفتم مهم نیست.هیچی دیگه مهم نیست .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوچهارم
سرم رو با دست گرفتم و با صدایی که بغض درش سنگینی میکرد گفتم :
-حالا چیکار کنیم،، آوارمون کردی ،،بچه گشنشه هوا گرمه پاشو یه کاری کن،، یه بار رضا ،،فقط یه بار تو زندگیت مرد باش... رضا از جاش بلند شد بالای سرم ایستاد و گفت:
- نگار انگشترتو در بیار بریم بفروشیم بلیط بگیریم ،،که بتونیم حداقل برگردیم،، من که پولی ندارم خودت که میدونی،، اگه انگشترو نفروشی همین جا باید بمونیم
سرم رو بالا گرفتم که نور خورشید چشمم رو زد،، خدایا این چه آدمی بود آفریدی،،، به انگشتر نگین فیروزه ایم نگاه کردم که مامان برام خریده بود،، روزی که زایمان کردم با برادرم پول روی هم گذاشتن و واسم انگشتری خریدن ،،چقدر این انگشتر رو دوست داشتم،، چه جور حالا بفروشمش ،،خدایا خودت یا منو بکش یا رضا رو،، دیگه کم آوردم،، من نمیتونم به این مرد تکیه کنم،، عصبی از جام بلند شدم و جلوتراز رضا راه افتادم،، اشکامو با پشت دست پاک کردن و به سمت طلا فروشی رفتم ،،با قلبی شکسته نگاه آخرم رو به انگشتر انداختم و از توی دستم درش آوردم.به دست رضا دادم تا ببره و بفروشه،، رضا با خوشحالی انگشتر رو ازم گرفت و رفت فروخت،، دیگه حالم ازش بهم میخورد،، متنفر بودم از اسم و قیافش ،،توی این سالها فقط بدی ازش دیده بودم ،،یه بار هم نشد یه مشکلی رو حل کنه و بتونم روی کارهاش حساب کنم،، بعد از اینکه انگشتر رو فروختیم رضا رفت و بلیط گرفت و با اتوبوس برگشتیم خونه،، از خستگی نمی تونستم روی پاهام بایستم،، دیگه از هرچی مسافرت بود سیر شده بودم ،،من که هیچ وقت مسافرتی نرفته بودم ای کاش این بار هم نمیرفتم....
چند روزی بود که از مشهد اومده بودیم ،، جواد رو با مامان بردیم و ختنه کردیم ،،پولش رو مامان داد و براش جشن گرفت،، دو ،سه روزی خونه مامان موندم تا جواد بهتر بشه و بعد اومدم خونه،، مامانم دیگه سرکار نمیرفت،، بدهی هاشو داده بود و کمی هم برای خودش پس انداز کرده بود ،،،چون با غفار پیش هم بودن خرج خورد و خوراکشون هم یکی بود ...
سر کوچمون که رسیدم دیدم رضا با صاحب خونه داره دعوا میکنه،، صاحب خونه داد میزد و میگفت وسایلت رو میریزم وسط کوچه ،،خدایا دیگه تحمل بدبختی دیگه ای رو نداشتم،، دیگه نمی تونستم بازم آواره بشم،، به سمتشون پا تند کردم،، صاحب خونه برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و به رضا گفت:
- به خاطر این دو تا طفل معصوم ۲ روز بهت وقت میدم و وسایلت رو نمیریزم وسط کوچه... گفت و سوار موتورش شد و رفت،، چادرم روی شونه ام افتاده بود ،،لبه ی چادر رو گرفتم و چند قدم به رضا نزدیک شدم ،،با نفرت زل زدم توی صورتش که سرش رو انداخت پایین،، دست جواد رو گرفتم و رفتم توی خونه ،،رضا اومد تو زنگ زد به مادرش ،،داشت درباره خونه یه چیزایی با لهجه لری بهش میگفت ،،وقتی قطع کرد برگشت و به من گفت :
-وسایلو جمع کن میریم توی زیرزمین مامان اینا میشینیم
خدایا این چی داشت می گفت ،یعنی من دوباره برگردم پیش فرشته،، من چجوری با اون زندگی کنم ،،از جام بلند شدم و با عصبانیت داد زدم:
- من اونجا نمیام، برو یه خونه اجاره کن ،منم نمیام پیش مادرت زندگی کنم ،اونم با دوتا بچه.. رضا اومد جلوتر بازوم رو گرفت و محکم فشار داد و از لابه لای دندوناش با عصبانیت گفت :
-میای..هرجا من رفتم میای.. پول پیش خونه رو پایه کرایه برداشته ،من پول ندارم که خونه اجاره کنم،پس دهنتو ببند و تا مامان راضی شده وسیله هارو جمع کن تا بریم
-رضا تو داری.
- گفتم حرف نزن هر کاری میگم بکن.. بازومو از دستش بیرون کشیدم و به سمت یاسمین رفتم که داشت گریه میکرد،، مثل اینکه زجر کشیدن های من تمومی نداشت،هر روز یه اتفاق و یه سختی تازه توی زندگیم به وجود میومد، هر روز باید زجر میکشیدم و دم نمیزدم، آخه مگه من چه گناهی داشتم،چرا باید هر چند ماه یکبار آواره یه خونه بشم ،حالا هم باید برم توی زیرزمین خونه مادرش بشینم ،خدا میدونست که چی در انتظارمه ،تمام وسیله ها رو با گریه جمع کردم و رضا وانتی گرفت و اسباب کشی کردیم ،از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشدن و رضا بی اهمیت به اشک و حال و روزم تمام وسایل رو برد ،وقتی رفتیم فرشته اومد جلوم زهر خندی بهم کرد ،خودم خوب میدونستم که معنی خندش برای چی بود.پدر و برادر رضا خونه ی دو طبقه ای ساخته بودن، که یه طبقش فرشته مینشست و یه طبقش برای پسرش بود ،یه زیرزمین هم درست کرده بودن.برادر رضا کار خوبی داشت و با وام هایی که گرفت و قرض و قوله تونستن یه دو طبقه بسازن،حداقل برادرش عقلش از رضا بیشتر بود.زیرزمین یه اتاق ۱۲ متری بود که به عنوان انبار ازش استفاده میکردن.وسایل رو با کارتون روی هم توی اتاق چیدم و گاز رو توی زیر پله گذاشتم ،، دیگه دلم نمی خواست وسایلم رو باز کنم ،،همه چیز داغون شده بود و حالم از همه چی بهم میخورد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوسوم _ خاله توبا کجاست ؟خانم بزرگ انقدر غر زد تا با
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیوچهارم
خاله چرت میزد و اسد دحترا رو هل میداد اروم پشت سر اردشیر راه افتادم یواشکی تعقیبش میکردم تا ببینم کجا میره خیلی دور شد و اون باغ تهش مشخص نبود بدون اینکه به پشت سر بچرخه گفت چرا پشت سرم میای ؟پشت درخت مخفی شدم و گفت خاتون چرا اومدی ؟منو دیده بود و اهسته بیرون رفتم و گفتم از رو کنجکاوی که کجا میرین دستهاشو پشت سرش قلاب کرد و همونطور که به سمتم قدم برمیداشت گفت کنجکاوی ؟درست روبروم بود و جرئت نمیکردم تو صورتش نگاه کنم دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو بالا گرفت .با لبخند تو چشم هام نگاه کرد و گفت چه چشم هایی چقدر خاص و قشنگن اب دهنمو قورت دادم و گفت چشمهام ؟خیلی جلوتر اومد بازدم نفس هاشو میشنیدم و به صورتم میخورد یکم خم شده بود تا هم قد من بشه.روی پنجه هام ایستادم و گفتم همچین کوتاه هم نیستم.از خنده شونه هاش تکون خورد و گفت تو متفاوتی پی من نیا میرم یه دوری بزنم فصل بهار رو دوست دارم دستشو دراز کرد و یدونه از شکوفه های مونده روی شاخه هارو لای موهام گزاشت و گفت از اینجا خاطرات قشنگی دارم چشم هامو ریز کردم و گفت چه خاطراتی ؟
_ نخواست ادامه بده و گفت برو برای خودت بچرخ عصر برمیگردیم چرخید که بره بازوشو لمس کردم و گفتم اردشیر خان .به دستم که بازوشو لمس میکرد خیره بود و گفتم انگار برای دیدن کسی میرید طاهره گفته بود که نزدیک این باغات باغ های عمه های اردشیر و دلم میگفت برای دیدن همون دختر عمه ای که عاشقش بوده داره میره ابروشو بالا داد و گفت چی میخوای بشنوی خاتون ؟شونه هامو بالا دادم و گفتم چیزی نمیخوام بشنوم ولی شما خیلی مشتاق بنظر میاین سرشو جلو اورد و با اخم گفت اخلاقت منو یاد خاله خاتون میندازه سمج و فضول از تعریفش جا خوردم و همونطور که میرفت گفت پشت سرم نیا بلند گفتم خواهش میکنم اجازه بدید بیام کنارش حس متفاوتی داشتم و خیلی خوب بود حس ارامش و حس لطیفی بود دستشو همونطور که میرفت به عقب اورد و گفت عجله کن بدو بدو جلو رفتم و دستشو چسبیدم و گفتم ممنون
_ انقدر تشکر نکن فقط اروم باش دودستی دستشو چــسبیده بودم و باهاش میرفتم .از اون رفتار خودمم شگفتزده بودم چطور اون همه حس راحتی باهاش داشتم.راه تموم شد و دیگه درختی نبود تا چشم کار میکرد بوته های گل بود هنوز کامل گل نکرده بودن ولی پر بود از پروانه و پرنده ها چه دشت قشنگی بود با تعجب نگاه کردم و گفتم وای همچین جایی هم وجود داره
_ بله اینجا برای پدربزرگ منه بچه که بودیم با دختر و پسرای عمو و عمه اینجا بازی میکردیم.ابرومو بالا دادم و گفتم الان چی دلتنگشون نمیشی ؟مشکوک نگاهم کرد و گفت چی میخوای بدونی خاتون ؟!
_ هیچی
_ ولی انگار یچیزی میخوای بگی و نمیتونی به زبون بیاری دستشو جلو اورد بازومو محکم گرفت و گفت بی پرده حرف بزن ازش یه لحظه ترسیدم و گفتم چیزی نمیخوام بگم .واقعا منظوری نداشتم دستشو شل کرد و اروم گفت خوبه دیگه حتی کلمه ای حرف نزد و حس کرده بود من میخوام در مورد اون دختر بدونم عصر بعد از کلی خوش گذشتن برای برگشت اماده شدیم تمام مدت حواسمون بهم بود و خاله توبا با غر زدنهاش ازارم میداد اونشب حتی دخترا شام نخوردن و از خستگی خیلی زود خوابیدن .برای رفتن به توالت میرفتم که اردشیر رو دیدم با طاهره صحبت میکرد طاهره چشمی گفت و به سمت اشپزخونه رفت کنارش که رسیدم گفتم شما بیدارین ؟
_ اره میخوام برم دیدن سوری براش غذا بیاره طاهره گفته بودم براش گوشت کبابی بیارن .چقدر یجاهایی محبت داشت و گفتم منم بیام ؟خنده اش گرفت و گفت انگار قراره همه جا پشت سرم بیای دستمو جلو بردم و گفتم بریم دستمو نگرفت و گفت پشت سرم میتونی بیای مراعات عمارت رو میکرد و منم سکوت کردم با طاهره پشت سرش راه افتادم با خودم میگفتم هیچ وقت نمیشه از ظاهر کسی قضاوتش کرد درب رو باز کرد .میگفتن جن زده شده و هر کسی یچیزی میگفت نور چراغ رو طاهره بالا کشید و گفت ارباب اجازه بدین من جلو برم اردشیر مانع شد و خودش جلوتر رفت .سوری نشسته بود و از اون حالات نگاهش ترسیدم.موهاش پریشون بود و روی صورتش جای چـنگ هاش بود اردشیر روبروش نشست و همونطور که موهاشو مرتب میکرد گفت خوبی ؟سوری به ما نگاه میکرد و دندون هاشو بهم میزد .حق با اردشیر بود که نمیزاشت دخترا روملاقات کنه اون تو حالت طبیعی نبود اردشیر سینی رو از طاهره گرفت و همونطور که به سوری غذا میداد براش از بیرون میگفت از ترس دست طاهره رو چسبیدم.سوری غداشو تو سکوت خورد و اردشیر رو به طاهره گفت آب بیار طاهره کوزه رو جلو برد گفت اب براشون اوردم.سوری به یکباره کوزه رو برداشت و روی سر خودش زد انقدر با سرعت بود که حتی اردشیر فرصت نکرد جلوشو بگیره اب روی سرش ریخت و میخندید مثل دیونه ها میخندید و گفت بمیرم دیگه باید بمیرم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوچهارم
یک محوطه چمن کاری شده و پرگل با استخری زیبا در وسط آن و تالاری که چشم را خیره می کرد. تالار اصلی یک سالن بزرگ با دیوارهای سفید و کف پوش های چوبی بود.چلچراغ هایی بزرگی از سقف سالن آویزان بود و میزهای گرد با رومیزی های سفید همه جای سالن چیده شده بود.جایگاه عروس و داماد مبل سلطنتی بزرگی به رنگ قرمز و طلایی بود که روی سکویی، رو به روی در رودی سالن قرار داشت و جلوی آن محوطه ای با نورپردازی زیبا برای رقص تعبیه شده بود.همه چیز زیبا، باشکوه و افسانه ای بود. شاید هم فقط برای منی که هیچ وقت این چیزها را ندیده بودم این قدر زیبا و باشکوه به نظر می رسید.سعی کردم آرش و نازنین را آنجا و در کنار هم تصور کنم. من هیچ وقت نازنین را ندیده بودم ولی می توانستم حدس بزنم چه شکلی است. نقطه مقابل من. قد بلند با هیکلی زنانه. نه چاق و نه مثل من لاغر و نحیف، با پوستی سفید، موهایی طلایی، چشم هایی سبز و دماغی عروسکی.نازنین را درون لباس سفید پف دارش تصور کردم که تاج بزرگی برروی موهای مواج و خوشرنگش گذاشته بود.با یک دستش دسته گل زیبایی را گرفته بود و دست دیگرش را توی دست های بزرگ و مردانه ی آرش جای داده بود. آرش درون کت و شلوار دامادیش خوشتیپ تر و جذاب تر از همیشه شده بود.هر دو شاد و خوشحال وارد تالار شدند و زیر نور هزاران چلچراغ به سمت جایگاه شان می رفتند. میهمانان با هیجان برایش دست می زدند. بهشان تبریک می گفتند. روی سرش پول می ریختند و با حسرت نگاهش می کردند.از یک جایی به بعد این من بودم که دست در دست آرش راه می رفتم. به مهمان ها لبخند می زدم. جلوی دوربین می رقصیدم و نگاه پر از حسرت دیگران را به دنبال خودم می کشاندم.ناگهان واقعیت مثل یک سیلی توی صورتم خورد. واقعیتی که در تمام این سال ها زیر دروغی بزرگ پنهانش کرده بودم. من در تمام این سالها به خودم و دیگران دروغ گفته بودم.من دروغ گفته بودم که برایم مهم نیست که هیچ جشن عروسی نداشتم. دروغ گفته بودم که از لباس عروس و بزن و برقص خوشم نمی آید، همه این حرف ها دروغ بود. یک دروغ بزرگ. یک دروغ خیلی، خیلی بزرگ.من همیشه دلم یک عروسی می خواست. دوست داشتم لباس عروس بپوشم و تاج به سر بگذارم و خرمان خرمان در کنار دامادم راه بروم.دوست داشتم برای یک شب هم که شده گل سرسبد مجلس باشم. همه با حسرت و تحسین نگاهم کنند و قربان صدقه ام بروند. روی سرم پول بریزن و برای خوشبختیم دعا کنند.من سال های سال به خودم دروغ گفته بودم. یک دروغ بزرگ. دروغی که مثل یک عقده درون سینه ام نشسته بود و بدون این که حتی خودم بفهمم روز به روز بزرگ تر شده بود.برای اولین بار در زندگیم از آرش دلچرکین شدم. من حتی زمانی که آرش من را به خاطر نازنین طلاق داد اینقدر از او ناراحت نشده بودم که امروز با دیدین تالاری که آرش برای نازنین گرفته بود ناراحت شدم. من درک می کردم که آرش عاشق است و نمی تواند از عشقش دست بکشد ولی نمی توانستم بفهمم چرا برای من هیچ کاری نکرد.توقع نداشتم که عروسی مثل عروسی نازنین برایم بگیرد ولی می توانست چند میز و صندلی توی حیاط خانه ی عزیز بچیند. چند ریسه به در و دیوار بیاویزد. برایم یک لباس عروسی معمولی کرایه کند و من را مثل همه ی عروس ها به آریشگاه بفرستد.می توانست مهمان دعوت کند و موقع وارد شدن من به مجلس برایم اسفندی دود کند و نقلی به سرم بریزد. ولی هیچ کدام از این کارها را برایم نکرده بود و به قول الناز مثل بدبخت های چند بار شوهر کرده من را به خانه اش برده بود. حتی بعد از آن که زنش هم شدم هیچ کاری برایم نکرد. نه مسافرتی، نه گردشی و نه هیچ رابطه ی عاشقانه ای.در تمام این سال ها هیچ وقت نخواستم به کارهای آرش فکر کنم. سعی کرده بودم خودم را گول بزنم و برای هر کدام از بی توجهی هایش دلیل مسخره ای بیاورم ولی واقعیت این بود که آرش می توانست خیلی کارها برایم انجام دهد ولی هیچ وقت، هیچ کاری برای من نکرد.با صدای زنگ تلفن همراهم از فکر بیرون آمدم. درمانگاه هنوز هم خلوت بود و جز یک زن جوان که به انتظار آمدن دکتر کاشانی متخصص زنان و زایمان روی صندلی نشسته بود، کس دیگری در مطب نبود.نگاهی به صفحه گوشی انداختم. مژده زنگ می زد. دلم به شور افتاد. مژده هیچ وقت در طول روز زنگ نمی زد. حتماً اتفاقی افتاده بود.تلفن را وصل کردم.
- سلام مژد..............
- سحر بیا. زود بیا.
- چی شده؟
- دارم آذین و می برم بیمارستان. زود خودت و برسون بیمارستان.فریاد زدم:
- یا خداااا. چه بلایی سرآذین اومده.صدای مژده می لرزید:
- نمی دونم سحر. فقط خودت و برسون.تلفن که قطع شد. مثل مسخ شده¬ها گوشی را از کنار گوشم پایین آوردم.به بهرامی که از صدای فریاد من به سالن آمده بود، نگاه کردم.
- چی شده خانم صداقت؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوسوم گفتم آره بابا اصلا می دونی چیه عمه من زیادم برام مهم ن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوچهارم
گلرو گفت پریماه خواهر جان ؟ اذیتش نکن خدا رو خوش نمیاد و با هدیه و هومن چیزایی که خریده بودیم رو بردن توی ساختمون و من رفتم روی تخت نشستم اومد کنارم نشست و گفت سرده سرما می خوری گفتم چرا نمیری خونه ی خودتون ؟ یحیی من به زمان احتیاج دارم تا بتونم دیشب رو فراموش کنم زن عمو با بی رحمی بهم تهمت زد منو سکه ی یک پول کرد طوری حرف زد که انگار من اونقدر هرزه و کثیفم که هم تو رو دوست داشتم و هم زبونم لال به رجب رو داده بودم اصلا انصاف نبود و دیشب کسی نتونست ازم درست دفاع کنه تو چطور دلت اومد ساکت بمونی ؟حتی زن عمو اینطور نشون داد که توام به من شک داری و این کارو با ماهرت انجام داد تا بقیه یقین پیدا کنن که اونه که درست میگه من بی گناهی بودم که بدون محاکمه و دفاع از خودم اعدام شدم جلوی بقیه بهت گفتم نمردم ولی باور کن که من دیشب مُردم زن عمو تونست با یک کولی بازی منو زیر پاش له کنه و بزاره بره اینجا اصلا تو نیستی که صدمه دیده ؛ این منم که بی گناه دامنم رو لکه دار کردن و رفتن و من با هیچ زبونی نمی تونم از خودم دفاع کنم که هر چی بگم حیثیت خودم از بین میره یحیی خواهش می کنم برو بیشتر از این منو آزار نده توان مقابله با زن عمو رو ندارم و اگرم داشتم نمی خواستم چون در حد من نیست.اگر منو می خوای برو و مدتی بهم فرصت بده و اگر تونستی کاری بکنی که دیشب جبران بشه و مادرت جلوی همه ازم معذرت بخواد و بگه که اشتباه کرده می بخشم اونم فقط به خاطر تو که از دنیا بیشتر دوستت دارم میشم همون پریماه قبل ؛ وگرنه با این جار و جنجال ها نمیشه یحیی ؛ سرش پایین بود و دیدم که قطرات اشک از گوشه ی لبش پایین چکید و گفت حق با توست می دونم که مامانم خیلی در حقت بد کرد از اون بدتر آقام هست که صداش در نیومد و از تو که دختر برادرش بودی دفاع نکرد ولی تو مطمئن باش من جواب مامان رو میدم هیچی بدتر از اون نیست که من خونه نرم و بشنوه که من و تو عقد کردیم و زن و شوهر شدیم این براش تا آخر عمر کافیه و به همه ثابت میشه که من به تو شک نداشتم و ندارم این مسخره ترین حرفیه که اون می تونست بزنه گفتم یحیی برو خونه تون اینطوری نه من راضی میشم زن تو بشم و نه مامانم اجازه میده ؛ شدنی نیست خواهش می کنم تنهام بزار یحیی من اینجام جایی نمیرم بدون تو این دنیا رو نمی خوام ولی الان نمی خوام تو روببینم برو به زن عمو بگو بیرونم کردن بزار بدونه که اگر گفتم زودتر ازدواج کنیم برای این بود که خاطرات آقاجونم آزارم می داد حالا دیگه عادت کردم دلم به همین خاطرات خوشه و به این زودی ها هم نمیخوام با کسی عروسی کنم گفت من چی ؟ اصلا مهم نیستم ؟وچه احساسی دارم ؟ چی می خوام ؟ همش تو اینو می خوای مامانم اونو می خواد ؟ هیچکس از من نمی پرسه تو چی می خوای ؟ پریماه گناهم چیه اینو بهم بگو ؛ الان خودتو بزار جای من ؛ چیکار می کردی ؟ میرفتی مامانت رو می زدی ؟ می کشتی ؟ داد و هوار راه مینداختی ؟ بگو من همون کارو می کنم ولی با من قهر نکن سر سنگین نباش وقتی حرف می زنی به صورتم نگاه کن گفتم چطوره که تو خودتو بزاری جای من بهم بگوچیکار می کردی ؟ منه بیچاره که کاری نکردم حرفی نزدم فقط ازت می خوام فعلا هیچ کاری نکنی البته اگر زن عمو برات یک دختر دیگه زیر سر نزاره.مامان در حالیکه ژاکت شو می پوشید خودشو به ما رسوند و گفت یحیی جان من باهات حرف زدم ازت خواهش کردم فعلا کاری به کار پریماه نداشته باش ؛ نمی ببینی داغون شده ؟ والله به خدا داره خودشو نگه می داره بزار سرپا بشه اینقدر باهاش جر و بحث نکن اگر دوستش داری برو نزار بیشتر از این مامانت حرف در بیاره ؛ من می دونم که اگر امشب نری خونه فردا توی فامیل آبرو و حیثیت برامون نمی زاره به خاطر پریماه برو اگر دیشب برای گلرو اتفاقی میفتاد و بچه اش رو از دست می داد ما چیکار می کردیم ؟ خوب فکر کن پسرم برو و بیشتر از این حرف و سخن درست نکن ؛ تو و پریماه مال هم هستین یکم صبور باش الان چه خبره که باید زود ازدواج کنین اون که داره درس می خونه و توام که داری آینده ات رو می سازی پس عجله ای نیست هان ؟ چی میگی حرفم رو قبول داری ؟یحیی بلند شد و در حالیکه بغضش داشت باز می شد جلوی دهنشو گرفت و بدون خداحافظی با سرعت از خونه ی ما رفت و قلب منو با خودش برد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوسوم برگشتم که به سماور نگاه کنم دیدم مریم تو چهارچوب در و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوچهارم
بچه ها غذاشونو خوردن و مریم دستشونو گرفت و برد حیاط میلی به غذا خوردن نداشتم و با غذام بازی بازی میکردم بهرام زیر چشم هواسش بهم بود و گفت مریم نیشت زده گفتم چی؟گفت متلک بارت کرده؟چون عادتشه همیشه گفتم نه اتفاقا رفتارش با من خوبه بهرام نگاهی بهم کرد و گفت مطمئنی ؟مریم بلد نیست با کسی خوب باشه گفتم برای همین میخوای هر دوتا زنهات و تو یه خونه نگهداری؟گفت تو ناراضی هستی؟
گفتم کی دلش میخواد با هووش تو یه خونه باشه سرش و انداخت پایین و گفت باشه برا اونا خونه جدا میگیرم بلند شدم و سفره رو جمع کردم عصر شد و مریم چادرش و برداشت و لباسهای بچه ها رو هم جمع کرد و به من گفت بگو شوهرت ما رو ببره خونه بابام نگاهی به بهرام کردم
بهرام فوری بلند شد و بچه ها رو کشید تو بغلش و گفت خودت هر جا دوس داری برو ولی بچه های منو نمیتونی جایی ببری.بچه ها تو بغل بهرام کز کردن مریم شروع کرد به داد و بیداد رو کرد به بهرام و گفت
انتظار داری من اینجا کنار هووم شب و صبح کنم بهرام داد زد پس صبح چی داشتی زر زر میکردی حامد داشت از استرس شدیدا میلرزیددرفتم بغلشون کردم و از اتاق بردم بیرون بردم رفتم دورترین نقطه حیاط که بچه ها نشنون
ولی صدای بهرام و مریم انقد بلند بود که نمیشد نشنید مریم داد میزد که تو اگه مرد بودی هواست به زن و بچه ات میبود نه اینکه بری دنبال این و اون تو عرضه نداری بهرام هم داد میزد خسته ام کردید هر روز هر روز پیش این کف بین و دعا نویس بودی تو غذام هزار تا کوفت و زهرمار میریختی مریم گفت اره چون دنبال یه مرد بودم که منو ببینه توجه کنه جلوی مادر عفریتش وایسه اما تو کلا سرت گرم خودت بود و قر و فرت اصلا چرا باید برا تو زن میگرفتن تو که وجدان نداری چطور میتونی بچه هامو ازم بگیری نامرد چرا باید بچه های من زیر دست زن بابا بمونن قلبم شکست من واقعا زن بابا بودم؟من که این همه برا این بچه ها دلسوزی کردم بهرام داد زد زن بابا تویی که صبح تا شب خواب بودی و بچه هات تو حیاط خونه بابام ول بودن پروین جمعشون نمیکرد یه بلایی سر بچه ها می اومد الفت براشون مادری داره میکنه کاری که تو بلد نبودی فکر میکنی چون زاییدیشون شدی مادر فداکارمریم چادرشو سرش کرد و با حرص کفشهاشو پاش کرد و اومد سمت در بچه دوییدن سمتش و گریه میکردن که مامان نرو توروخدا مامان
بچه ها رو کنار زد و رفت حامد و حمید از شدت گریه داشتن میلرزیدن محکم بغلشون کرده بودم اما اروم نمیشدن و داشتن گریه میکردن داد زدم بهرام و صدا کردم و گفتم نمیبینی حال بچه ها رو برو برگردونش بهرام محل نداد رفتم چادرمو از رو بند برداشتم و دوییدم سر کوچه
مریم وایساده بود تا ماشین بگیره
رفتم جلوش گفتم بچه هات دارن خودشونو میکشن محل نداد گفتم مریم خانوم بخاطر بچه هات برگرد خودت میدونی که اخرسر من و تو باید کنار هم بمونیم اینطور بچه ها رو زجر نده گناه دارن بخدایه بلایی سر بچه ها میادا مردد شد و کنار جدول کنار خیابون نشست بلندش کردم و گفتم زشته اینجا بیا بریم تو خونه خواهش میکنم بلند شو بلندش کردم و کشوندمش سمت خونه بچه ها همونطور وسط حیاط وایساده بودن و بهرام داشت راضیشون میکردکه برن تو خونه.بچه ها با دیدن مریم زود خودشونو رسوندن بهش و محکم بغلش کردن
مریم با اکراه برگشت تو خونه رفتم سماور و زدم به برق بهرام رو کرد به مریم و گفت همین نزدیکی هه یه خونه اجاره میکنم با بچه ها برید اونجا زندگی کنید هر چی هم لازم بود خودم تهیه میکنم.مریم سرشو کرد اونور و گفت حیف حیف که بچه ها دست و بالم و بستن مثل تو بی عاطفه نیستم بهرام گفت باشه تو خوبی من بدم بالاسر بچه هات باش خیلی اعصابم داغون بود انگار تو یه بلاتکلیفی گیر کرده بودم بهرام لباس پوشید و رفت برا مریم چایی دم کردم و میوه آوردم براش
گفت نمیخورم بچه ها چشمشون به دهن مریم بود و با کوچکترین حرفش دست از بازی میکشیدن و نگران نگاه میکردن که الان نکنه دعوا بشه و مریم بره چای و گذاشتم جلوش و گفتم میدونم اعصابت خرابه حق داری اما بفکر این دوتا طفل معصوم باش ببین طفلی ها چقد میترسن و نگرانن.نگاهی به حمید و حامد کرد که چشمشون بهش بودچایی رو برداشت و لبخندی بهشون زد و گفت بازی کنید بچه ها من جایی نمیرم خیالشون راحت شد گفتم برید تو حیاط توپ بازی کنید بچه ها رفتن تو حیاط مریم نگاهی بهشون کرد و گفت آدم سگ باشه مادر نباشه.پاهاشو دراز کرد ورم کرده بود شدیدا
گفتم چرا انقد ورم داره پاهات گفت مدلم اینه تو حاملگی فشارم میره بالا همونطور که پاهاشو میمالید گفت مصلحت خداروشکر الان این بچه رو میخواستم چیکار گفتم ناشکری نکن هدیه خداس
حرفی نزد و چاییشو خورد بلند شدم که برم شام درست کنم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f