eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همه ی مریض ها دعا می کنید.» راهب گفت:« برای زنت دعا می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید.» راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوششم چشم هایم درشت بود، ولی اصلاً شبیه چشم های آذین نبود
به سمت میز منشی رفتم و پشت زنی چادری که دست پسر بچه ای شش، هفت ساله را گرفته بود، ایستادم.لحن مرد بی حوصله بود. -  کدوم دکتر؟زن دست پسرش را محکم تر گرفت. -  گوشش درد می کنه. گفتن امروز............ -  صد تومن.صدای زن دلخور و ناراحت بود. -  چرا اینقدر گرون؟ من همیشه شصت می دم.مرد کلافه به زن نگاه کرد. -  ویزیت دکتر متخصص صده. عمومی شصته.زن با نارضایتی عابر بانکش را به دست مرد داد. مرد عابر بانک را در دستگاه پوز کشید. -  رمز -  سی، هیجده مرد عابر بانک را به زن برگرداند و خودکارش را از روی میز برداشت. -  اسم؟ -  غلامی.مرد اسم زن را روی دفتر بزرگی که روی میز بود نوشت و برگه کوچکی را  از درون جعبه ی  روی میز برداشت و روی آن با خودکار قرمز عدد هفدا  را نوشت و به دست زن داد. -  بشین تا صدات کنم.زن از میز  دور شد و من یک قدم به میز نزدیکتر شدم. مرد بدون این که نگاهم کند، پرسید: -  کدوم دکتر؟من را با بیمار اشتباه گرفته بود. با خجالت و ترس به میز نزدیک تر شدم. -  ببخشید، من صداقت هستم. سحر صداقت. قرار بود از امروز  اینجا  مشغول به کار بشم.مرد نگاهش را بالا آورد و با دقت سر تا پایم را برانداز کرد. -  چرا اینقدر دیر اومدی؟ از صبح منتظرت بودیم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و با شرمندگی لبخند زدم. -  ببخشید. تا یکی رو پیدا کنم بچه ام و نگه داره، دیر شد.مرد از پشت میز بیرون آمد. -  بیا بشین اینجا.با تعلل جای مرد نشستم. -  بلدی چیکار کنی؟ -  نه.مرد انگشتش را روی صفحه دفتر  کشید. -  این ستون مریضای دکتر حسین زاده اس. این ستون هم برای مریضای دکتر موحدی متخصص گوش و حلق و بینی. دکتر حسین زاده دکتر عمومیه، مسئولیت درمونگاه هم با ایشونه. دکتر موحدی فقط شنبه ها میاد. یعنی هر روز یه دکتر متخصص میاد این درمونگاه. شنبه ها نوبت دکتر موحدیه.مرد با انگشتش به جدولی که زیر شیشه میز قرار داشت، ضربه زد. -  این جدول روزایی که دکترای متخصصمون میان. اگه کسی سوال کرد کدوم دکتر کی میاد از روی این جدول می تونی جوابش و بدی. این ستون سوم هم  برای کسایی که کار تزریقات و سرم دارن. حالا هر کی با هر دکتری کار داشت اسمش رو توی ستون خودش می نویسی و ازش ویزیت می گیری. موحدی صد ، حسین زاده شصت، بعد یکی از این کاغذا رو بر می داری و روش شماره مریض رو می نویسی و می دی دستش تا نوبتش بشه. جلوی اسم مریضای که فرستادی تو اتاق دکتر هم تیک می زنی تا یادت بمونه کیا ویزیت شدن. اگه کسی برای تزریقات اومد، اول می فرستیش پیش من تو اون اتاق.و با دست به اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت، اشاره کرد و ادامه داد: -  منم بسته به کاری که بیمار داره هزینه هاش رو حساب می کنم و روی برگه می نویسم و دوباره می فرستمش پیش تو، پول و که گرفتی رو همون برگه یه تیک می زنی و دوباره مریض و می فرستی پیش من. متوجه شدی؟ -  بله. -  خوبه. فقط موقع کارت کشیدن حواست و جمع کن، اشتباه نکشی که دردسر برگرداندن پول زیاده. -  چشم. -  اگه کسی هم پول نقد داد، ازش می گیری و می ذاری تو این کشو. هر وقتم خواستی از پشت میز بلند شی حتماً  کشو رو قفل می کنی.باز هم در جوابش چشم گفتم. مرد کمی در صورتم خیره شد و با تردید گفت: -  پس من دیگه می رم. -  باشه انگار ترس و اضطراب را در صدایم حس کرده بود که قدمی از میز دور نشد به سمتم برگشت و  این بار با لحن مهربانی گفت: -  اسم منم بهرامیه. اگر سوالی برات پیش اومد بیا پیش خودم.لبخند زدم و در جوابش ممنونی زیر لب زمزمه کردم.با سر به چادرم اشاره کرد و گفت: -  اگه خواستی می تونی چادرت در بیاری.چادرم را بیشتر دور خودم پیچیدم. -  نه، همین جوری خوبه بهرامی شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاقش رفت.با رفتن بهرامی دستم را روی قلبم که به شدت می زد گذاشتم. باورم نمی شد به این سرعت وسط کار افتاده باشم. با استرس به دفتری که جلوی رویم باز بود نگاه کردم به نظر کار زیاد سخت نمی آمد ولی این مسئله چیزی از اضطرابم کم نمی کرد.استرس این که کارم را درست انجام ندهم و مورد قضاوت و توبیخ دیگران قرار بگیرم چیز جدیدی نبود. من از کودکی با این نوع اضطراب و استرس دست و پنجه نرم کرده بودم و همیشه هم شکست خورده بودم.چند بیمار اول را که با موفقیت راه انداختم تازه یاد آذین افتادم. یادآوری این که آذین را در جایی غریبه رها کره بودم دلم را به شور انداخت.سریع موبایلم را از توی کیفم درآوردم و با مژده تماس گرفتم. صدای خندان مژده کمی آرامم کرد. -  سلام سحر خانم، زودتر از این منتظر تماستون بودم.خجالت زده گفتم: -  کارم زیاد بود. نشد زنگ بزنم. -  عیب نداره عزیزم. می خوای دخترت و ببینی؟با شرمندگی پرسیدم: -  می شه؟ -  چرا نشه. قطع کن من الان تماس تصویری می گیرم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـید یعنی با یاری خـدا منزل مقصود نزدیک است شبتون در پناه خـداوند✨🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی در این روز زیبا هر چی حس خوبه خدای مهربون براتون مقدرکنه دلتون شاد، لحظه هاتون آرام وجودتون سلامت و زندگیتون پراز عشق و محبت باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصفهان شهریور ۱۳۰۶، یحتمل حوالی میدان نقش جهان فیلم توسط "فردریک گادامر" عکاس پروژه "آرشیو سیاره" برداشته شده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ویترین.... - @mer30tv.mp3
4.29M
صبح 20 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوهفتم به سمت میز منشی رفتم و پشت زنی چادری که دست پسر بچه
کمی طول کشید تا این بار صورت خندان مژده روی صفحه گوشی نمایان شود. من هم لبخند زدم. گوشی را به سمت آذین گرفت. -  بیا اینم دخترت.آذین روی زمین نشسته بود و سعی می کرد دو لگوی بزرگ را روی هم سوار کند. به نظر آرام و راضی می آمد. مژده موبایل را به سمت خودش برگرداند. -  پوشکش عوض شده. غذاش رو هم خورده. الانم که دیدی داره برای خودش بازی می کنه. -  گریه نکرد؟ -  نه، اصلاً. کلاً بچه مظلوم و ساکتیه. تو این دو ساعت که پیش ما بود صداش در نیومد.لبخند تلخی زدم. من هم همیشه بچه ی مظلوم و ساکتی بودم. دوست نداشتم آذین مثل من باشد.دوست داشتم مثل نغمه جسور و شجاع باشد نه مثل من تو سری خور و حرف گوش کن. دوست نداشتم سرنوشتش مثل من شود.با آمدن بیمار بعدی از مژده خداحافظی کردم. حالا که کمی خیالم از آذین راحت شده بود باید در مورد کارم با کسی صحبت می کردم.درمانگاه که خلوت شد به سراغ آقای بهرامی رفتم. پشت میز کوچکی در اتاقش نشسته بود و کتاب می خواند. -  ببخشد.سرش را بلند کرد. -  کاری داری؟ -  ببخشید من در مورد کارم باید با کی حرف بزنم؟اخم کرد. -  کارت؟ -  بله. منظورم حقوق و ساعت کاری و این طور مسائله. باید با کی در موردشون حرف بزنم؟ -  مگه قبل استخدام در مورد این مسائل صحبت نکردی؟ -  نه، فقط بهم گفتن امروز باید بیام اینجا، منم اومدم.ابرویی بالا انداخت و سرش را به سمت شانه اش کج کرد و طوری نگاهم کرد که انگار حرف عجیبی زده بودم. -  مسئول درمانگاه دکتر حسین زاده اس. هر وقت سرش خلوت شد، برو با خودش حرف بزن.تشکر کردم و سر جایم برگشتم. نیم ساعت بعد فرصت پیدا کردم تا به اتاق دکتر حسین زاده بروم.دکتر حسین زاده پیرمردی حدوداً هفتاد ساله با موهایی سفید و صورتی پر از چین و چروک بود. چشم هایی ریز و نافذی داشت که آدم را می ترساند. خطوط عمودی روی پیشانیش هم نشان می داد آدم چندان خوشرویی نیست.تمام نیرویم را جمع کردم و با صدایی رسا گفتم: -  سلام. صداقت هستم.خیره و منتظر نگاهم کرد معلوم بود اسم من برایش آشنا نیست.آب دهانم را قورت دادم و این بار با صدای آرامتری گفتم: -  من منشی جدید هستم اخم کرد. -  الان اومدی؟دستپاچه جواب دادم: -  نه، نه، چند ساعتی هست اومدم. -  پس چرا پشت میزت نیستی؟ زیر نگاهش تمام اعتماد به نفسم را از دست دادم. یاد حرف نغمه افتادم "حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار". سرم را بالا گرفتم و تمام سعی ام را  کردم که صدایم نلرزد. -  خواستم در مورد ساعت کاری و حقوقم سوال کنم.ابروهای پرپشت و سفیدش از هم فاصله گرفت. -  مگه نمی دونی؟ من قبلاً تمام شرایط کاری رو به شوهرت گفته بودم. اونم گفت شما با این شرایط مشکلی ندارید.نمی دانم چرا حرفش را در مورد این که  آرش شوهرم نیست تصحیح نکردم. -  ایشون چیزی در مورد شرایط کار به من نگفتن. فقط گفتن بیام اینجا.خنده مسخره ای کرد و سرش را به دو طرف تکان داد. - تو هم همین طوری رات و کشیدی، اومدی اینجا؟ هیچیم از شوهرت نپرسیدی؟ نه؟سرم را پایین انداختم و بغضم را قورت دادم. از این که همیشه مثل احمق ها رفتار می کردم خجالت زده بودم.دکتر حسین زاده با بی حوصلگی توضیح داد: -  ساعت کاری از هشت صبحه تا چهار بعد از ظهره. بعد از اون خانم رفیعی منشی شیفت عصر میاد و کار رو ازت تحویل می گیره. حقوقتم سه و نیمه. جمعه ها  هم یه هفته در میون باید بیای. یه هفته شما یه هفته خانم رفیعی. البته جمعه تا ساعت یک بیشتر درمونگاه باز نیست.به معنی واقعی وا رفتم. یعنی باید هر روز از ساعت هشت صبح تا چهار عصر توی درمانگاه میماندم. من عادت نداشتم این قدر از آذین دور باشم، برایم سخت بود.اصلاً سه ونیم میلیون کم نبود؟ بود؟ نمی دانستم. من هیچ ایده ای در مورد میزان حقوق یا خرج و مخارج نداشتم. همه ی حساب و کتاب های خانه  با خاله و آرش بود. من نه از حقوق شوهرم خبر داشتم و نه از خرج و مخارج خانه.دکتر که از سکوت من برداشت دیگری کرده بود، طوری اخم کرد که چشم های ریزش زیر ابروهای پرپشتش گم شد. -  اگه مشکلی داری زودتر بگو تا یکی دیگه رو جات پیدا کنم.هول زده گفتم: -  نه! نه! مشکلی نیست. -  پس برو سر کارت.وقتی به خانه ی مژده رسیدم ساعت از شش گذشته بود. حساب  و کتاب و تحویل کار به خانم رفیعی بیش از آن چه فکر می کردم  طول کشید.خانم رفیعی که اصرار داشت او را زهره صدا کنم. زنی خندان و پرحرف بود که با دقت و حوصله نه تنها به تمام سوالاتم جواب داد، بلکه در مورد هر چیزی که خودش فکر می کرد باید بدانم حرف زد.حالا می دانستم چطور تلفن را به اتاق ها وصل کنم. می دانستم اگر بیمار بدقلقی به تورم خورد چطور باید حرف بزنم و آرامش کنم.می دانستم اگر بسته ای به درمانگاه رسد باید بعد از تحویل رسید بدهم و امضا بگیرم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مــــوادلازم : ✅ گوشــت چرخ کرده ۳۰۰گرم ✅ پیاز ۱عدد رنده شــده ✅ نمــک فلفل زردچوبه ✅ برنج ۲پیمانه ✅ سمــاق ۳قاشــق ✅ کره ۲قاشــق بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1008_50850862519663.mp3
6.34M
🎶 نام آهنگ: الفبا 🗣 نام خواننده: ایرج •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوتا نوستالژی در یک قاب:))) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f