📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوپنجم
در اخر خانوم جونم بهم گفت اگه بی اطلاعش یه بار دیگه زنگ بزنم به طلعت و از زندگیم بهش بگم خودم میدونم،خانوم جونم رفت کنار طاقچه وایساد و با دیدن پول های مرتضی که هرشب میاورد میذاشت گفت اخه دختر احمق توی عمرت اینهمه پولو یه جا دیده بودی؟؟بشین سرخونه زندگیت به ولله خانمی کن فکر و خیالات رو از زندگیت دور کن گیرررررم که مرتضی رفته با همون دختره که میگی الان تو راه برگشت داری؟؟اخه کی اقات پول میاورد میریخت توخونه،دندوناشو بهم فشار میداد میگفت مردتو گول بزن،سیاست داشته باش..حرفای خانم جون هیچکدوم برام خوشایند نبود ،به هرحال با بچه ی توی شکمم مجبور بدم به این زندگی ادامه بدم ،ظهر که مرتضی اومد خانوم جون گفت من قراره عصر برگردم برای همین مرتضی خانوم جونم رو برد سوپری و دوتا پلاستیک بزرگ بهش مواد غذایی داده بود ...خانوم جونم خوشحال بود هی برام از مرتضی چه چه و به به میزد..مرتضی عصر برگشت خونه و تلاشش رو میکرد از دلم بیرون بیاره ولی برام اهمیتی نداشت فقط بهش گفتم باهات این زندگی رو ادامه میدم درصورتی که دیگه نشونی از بهاره و مادرش توی زندگی مون نباشه،مرتضی با صورت کبود شده اش از کتک های جواد بهم خندید عین کسی که هیچ اتفاقی نیوفتاده ،و بهم گفت باشه خانوم تو فقط بامن راه بیا دیگه کاری به بهاره ندارم..از اینکه اسمش رو هم از زبونش میشنیدم چندشم میشد ،..مرتضی هرروز به بهانه های مختلف برامگل میاورد شبا زود میومد خونه ،هدیه براممیاوردعصر ها من و میبرد بازار وباز هممثل روزهای قبلش شده بود،ماه ۵بارداری بودم که ملیحه از روی شکمم و چیزایی که میگفتم میگفت بچه ات دختره،رفته بودم براش لباس دخترونه گرفته بودم شبا تا صبح با بوی خوب لباسش سپری میکردم،کم کم زندگیمون رو روال افتاده بود که یه روز مرتضی بهم گفت حبیبه کم کم داری سنگین میشی کاش میرفتی روستا،گفتم هنوز سنگین نشدم تازه ماه ۶بارداری ام هنوز کلی دیگه مونده،مرتضی خیلی اصرار داشت به رفتنم،میگفت نیاز به مراقبت داری ومن هنوز احساس به مراقبت نمیکردم
ماه ۷بارداری بودم که بعد ۷ماه مرتضی یک هفته پشت سرهم شبا ساعت ۱۲میومد خونه و میگفت داره برام جنس میرسه و هربار اخرشب میومد مثل همیشه گل یا هدیه توی دستش بود ،با خودم قول داده بودم دیگه شک نکنم روی حرفش حساب کرده بودم..اینقدر مرتضی با محبت شده بود که جایی برای شک کردن هم باقی نمی موند،یه روز عصر من رو برد بازار و برام تموم وسایل های مورد نیاز بچه رو خرید و هرچی خودم برلی زایمان نیاز داشتم رو گرفتیم،و بهم گفت اگه تو بری روستا و بچه مون رو اونجا به دنیا بیاری خیال من هم راحت تره ،قرار بود دو روز دیگه برگردم روستا ،به مرتضی گفتم شب رو بیا غذا درست میکنم بریم بیرون گفته بود باشه ولی اونشب هم خودم تنها موندم،دوست داشتم برای احمد زنگ بزنم و ازش بپرسم مرتضی کجاست ولی با اتفاقاتی که افتاد روی دیدنش رو نداشتم..مثل هربار خسته از سر سوپری برگشت و خوابید ،حتی شام هم نخورد ،فردا صبح با ماشینی که مرتض کرایه کرده بود راهی روستا شدم ..طی گذشتن از کوچه بعد از ۸ماه بهاره رو دیدم مثل هربار که میدیدمش آرایش کرده داشت از خونه شون بیرون میومد...هنوز به اول کوچه نرسیده بودیم تموم وجودم رو استرس گرفته بود،ولی به خودم نهیب میزدم چته حبیبه مرتضی که کنار تو نشسته داره برميگرده روستا،نگاهی به مرتضی کردم دیدم توی فکره...قلبم لرزید و گفتم نکنه به یاد بهاره افتاده ..توی دلم آشوبی به پا بود مرتضی برگشت و لبخندی بهم زد که فورا بهش گفتم مرتضی میشه وقتی برگشتیم خونه رو عوض کنیم ؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوچهارم چند تایی سرباز با بیل و کلنگ داخل شدن. کم کم پ
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیوپنجم
از ترس داشتم زهره ترک میشدم برگشتم حبیب بود.
با عصبانیت گفت من بچه ای نداشتم و ندارم.
پوزخندی بهش زدم و گفتم اگه مهلت میدادی و خریت نمیکردی چند ماه دیگه بدنیا میومد.
قهقه ای عصبی کرد و گفت داری مزخرف میگی زنیکه .
همون حین مادرشم بهمون نزدیک شد و گفت چخبر شده.
گفتم خبرا که پیش شماست از کاه کوه بسازید و لیچار ببندید پشت ناموستون از خدا که نمیترسید شماجماعت جهنمی.
چادرشو به کمرش بستو سمتم حجوم اورد و دعوای مفصلی سر گرفت حبیب میگفت دروغ میگی من گفتم برو از قابله بپرس زهرا از تو باردار بود باهم رفتیم.
پیش قابله و قرار بود اخر هفته بهت بگه اما تو انقدر دهن بین و بچه ننه ای که زنو بچتو با دستای خودت سپردی به کسی که زنده به گورشون کنه تو قاتل اصلیه زن و بچتی.
دیگه نتونستم برای روغن گیری برم حالم خراب بود و متاسفانه شب که اسماعیل از اهالی از دعوای من مطلع شد با شیلنگ حسابی از خجالتم دراومد طوری که همه بدنم کبود شده بود.
جای سالم توی بدنم نذاشت من فقط گریه میکردم اما کتکاش دردی نداشت اونجایی که درد داشت قلبم بود که از شدت سنگینیه تهمت جنین چند ماهه رو خفه کرده بود تو شکم مادرش.
اسماعیل دوباره منو حبس کرد البته مثل گذشته نه، فقط داخل خونه ازاد بودم و اجازه نمیداد جایی برم.
برام زیاد مهم نبود چون بعد زهرا دیگه کسی رو نداشتم که برای دیدنش نیازبه بیرون رفتن داشته باشم.
یک ماه بعد هم اشرف نتونست با ابله مقابله کنه و از دنیا رفت.
خیلی غریبانه پیکرشو سوزوندند با تمام وسایل و لباساش تا چند وقتم اهالی مارو قرنطینه کرده بودند که نکنه ماهم مبتلا باشیم که خدارو شکر هیچکدوم نداشتیم و بعد سه ماه از قرنطینه بیرون اومدیم.
زندگی داشت به روال عادی برمیگشت که من باز باردار شدم.
اسماعیل با شنیدن خبر بارداریم خیلی خوشحال شد.
ماهای اول بودم که شنیدم حبیب خودشو دار زده و مادرشم از اون روز به بعد جنون بهش دست داد و سر به کوه و بیابون میزاشت اهالی پیداش میکردند میاوردنش خونه ولی باز چند روز دیگه هوش و حواس از سرش میرفت.
یا دوره میافتاد تو روستا به هرکس میرسید سراغ نوه اش یا حبیب یا زهرا رو میگرفت.
برادرای زهرا هم هرکدوم بعدها در عرض چند سال به دردای عجیب غریب که اون موقع ها طبیبا از درمانش عاجز بودند مبتلا میشدن و همشون مردن.
و من ایمان داشتم که همه این بلا ها از اه دل زهرای بیگناهی بود که زنده زنده چالش کردند.
حبیبه باهام خیلی خوب شده بود خیلی بهم میرسید بعدها که داستان زندگیشو شنیدم دلم به حالش سوخت چون مثل من سختی زیاد کشیده بود و با ناپدری بزرگ شده بود که تمام کودکیشو جهنم کرده بود.
دیگه شده بودیم مثل خواهر و به بچه هام یاد داده بودم که اونم مامان حبیبه صدا کنند و ازین بابت چقدر توی دلم احساس رضایت میکردم.
بچه بعدی من این بار هم پسر بود خدارو شکر زایمان راحتی داشتم.
و حبیبه هر لحظه کنارم بود با گریه هام گریه میکرد و با به دنیا اومدن امیر سالار از من هم خوشحال تر شد.
اسماعیل سه شبانه روز برای سالار جشن گرفت و این بار چهاتا النگو برای من و چهار تا برای حبیبه هدیه گرفت.
زندگیم با اومدن سالار ازین رو به اون رو شد توجه اسماعیل به ماخیلی بود و حضور حبیبه هم خالی از لطف نبود من بچه رو شیر میدادم و اون جاشو عوض میکرد حمامش میبرد و حسابی هواشو داشت دیگه از تنها گذاشتن بچم با هاش عبایی نداشتم.
قسمت آخر گلچهره فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوچهارم بالاخره حسام و بچه ها بی من برگشتن المان و من موند
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوپنجم
روزای بعد ازونم علی چند باری اومد بانک و برای هماهنگی کارا شماره موبایل منو که به تازگی خریده بودم گرفت و همون شب بهم اس ام اس داد ، اول ازین اس ام اسایی که اون موقعا خیلی رایج بود میفرستاد دلی کم کم کار به احوالپرسی و صبح به خیر و شب بخیر و درد دل و اینا کشید، علی مرد گرم و شوخی بود و حتی اس بازی باهاش لذت بخش و خوب بود. کم کم جوری شد که روزی چند بار باهم تلفنی صحبت میکردیم، برای من هیچی جدی نبود ولی خب به عنوان سرگرمی یا یه دلگرمی کوچیک مورد خوبی بود، مخصوصا که یه جورایی فامیل بود و ادم مطمئنی بود. تو اون مدت فهمیده بودم علی چهل سالشه ودو ساله طلاق گرفته و یه دختر ۶ ساله داره که با مادرش زندگی میکنه و زنش دختر خالش بوده و هنوزم گاهی تو جمعای فامیلی میبینتش. منم بهش گفته بودم دو بار ازدواج کردم و طلاق گرفتم و بچه ندارم.
یه روز علی گفت بعد از کارم تو بانک میاد دنبالم بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم، اون روز اومد دنبالم، خوش تیپ کرده بود و ماشینشو بوی عطرش برداشته بود، اون روز رفتیم تو یه کافه نشستیم و علی برام تعریف کرد که از وقتی یادش میاد مامانش و خواهراش اصرار داشتن با دختر خالش ازدواج کنه،میگفت انقدر بهش گفته بودن که علی فکر کرده بود عاشق دختر خالشه و بالاخره با هم ازدواج کرده بودن، علی میگفت سارا براش زن بدی نبوده مخصوصا اینکه مادر خیلی خوبی برای دخترشونه ولی یه عیبی داره که علی میگفت همون باعث به هم خوردن زندگیشون شده و اون اینه که سارا از همون اول با بی احترامی به علی سر هر موضوع کوچیکی حرمت بین خودشونو از بین برده.میگفت سارا تو عصبانیت برای اروم شدن خودش هرچیزی که به دهنش میاومده میگفته و بعد اروم شدنش چون خودشو با توهینا و داد و بیداداش تخلیه کرده بوده توقع داشته علی اونارو فراموش کنه و مثل قبل باهاش خوب باشه علی میگفت این خیلی بده که من بدترین توهینایی که تو عمرم شنیدم از شریک زندگیم باشه و میگفت کم کم منم داشتم اونجوری میشدم هر بار تو هر دعوا و سر هر مسئله هر چند کوچیکس منم شروع میکردم به فحش دادن و بی احترامی و داد و بیداد، یه جایی به خودم اومدم دیدم خسته شدم از این رابطه ای که توش احترام نیست، حرمت نیست.دلم باهاش دیگه صاف نبود، حرفاش یادم نمیرفت دیگه، همین شد که یه روز بعد یه دعوا زدم بیرون و شبم نرفتم خونه و جوابشو ندادم.
فرداش اس ام اس داد من و بچم رفتیم خونه بابام،تو برگرد خونت. بعدشم من دیگه نرفتم منت کشی هرچی مادرم و خواهرام اصرار کردن زیر بار نرفتم. اونم چند ماه بعد از لجش رفت مهرشو گذاشت اجرا و چون خونه و ویلا به نامم بود مجبور شدم ویلامو و ماشینمو بفروشم مهرشو بدم، تو دادگاه با برادرش دعوام شد و کار بالا گرفت. نمیخواستم طلاقش بدم و میدونستم اونم برای به زانو دراوردن من دادخواست طلاق داده بود ولی بعد اجرا گذاشتن مهریه و جریانای دادگاه و دعوامون انگار کم کم طلاق جدی شد و راستش حالا دیگه برام مهم نبود که اون میخواد طلاق بگیره یا نه، من دیگه دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم. چون میدونستم مادر خوبی برای بچمه حضانت بچه رو بهش دادم و جدا شدیم. از اون روز به بعد مادرم و خواهرام برای اینکه دوباره ما بهم رجوع کنیم همه کاری کردن ولی چون میدونم اون عوض بشو نیست دیگه حاظر نیستم باهاش زندگی کنم.بعد از اونکه علی زندگیشو برام تعریف کرد منم زندگیم و جریان ازدواجم اولم و طلاق و المان رفتن و طلاق دوباره و اتفاقای یعدشو براش تعریف کردم، علی همش میگفت از زندگی تو باید فیلم بسازن تو چه زندگی پر اتفاقی داری. تازه قصه دفتر خاطرات مینا رو براش نگفتم. علی میگفت همیشه از دخترای مستقلی که خودشون زندگیشونو میسازن خوشش میاومده و برای همینم از من خوشش اومده.
بعد از اون روز رابطه من و علی جدی تر شد و یه مدت بعدش صیغه خوندیم و محرم شدیم،البته رابطمون پنهانی بود و کسی چیزی از رابطه ما نمیدونست.
یه چیزی تو نگاه علی بود که انگار یه نیازی رو در من برطرف میکرد، نیاز ستوده شدن، نیاز به پسندیده شدن. نگاه و رفتار علی جوری بود که زمانایی که باهاش بودم خودمو بیشتر دوست داشتم، علی با من جوری رفتار میکرد انگار من ادم مهمی ام ، بهم خیلی احترام میذاشت، همیشه نظرمو میپرسید و برای جلب نظر من همه تلاششو میکرد، همیشه حواسش بهم بود، حتی وقتایی که نبود. مثلا برای کم کاری تیرئیدم باید یه مدتی ناشتا قرص میخوردم، هر روز صبح با اس ام اس صبح به خیر علی و یاد اوری خوردن قرصام روزم شروع میشد. و تمام طول روز باهام ارتباط داشت و شب با اس ام اس شب بخیر اون میخوابیدم.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوچهارم عشق برادرش هم پس غیرتش به جوش آمد سعی کرد تن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیوپنجم
بغض سختی راه گلویش را گرفته بود.
اما سیاوش ارزشش را داشت باید یک جایی این خرابی را آباد می کردباید پدرش می فهمید محبوب قلب سیاوش از برگ گل هم پاکتر است.آنکه خطا کرده او بوده.مقابل همسرش و مادرش حس خفت می کرد.حقارت تمام وجودش را گرفته بود.خودش هم نمی دانست غرور تکه تکه شده اش را کی دوباره می تواند پیوند بزند.اما حقش بود تاوان نقشه های کثیفش را پس میداد.دلش خنک شد
بابت ظلمی که در حق آیلار کرده بود از سیلی که خورد دلش خنک شداما جگرش سوخت مگر علیرضا دیگر علیرضا میشد؟
مگر علیرضا دیگر پیش چشم همسرش آن مرد باغرور قبل بود ؟آیلار لبه پنجره اتاقش نشسته بود
و به باغ پاییز زده نگاه می کرد.بانو وارد اتاق شد و لبه پنجره روبه رویی آیلارنشست دستش را در دست گرفت و پرسید خوبی قربونت برم ؟آیلارنگاهش کرد و با چشم های پر غم گفت :بانو بخدا من ...بانو انگشت اشاره اش را روی لب های آیلار گذاشت وگفت هیششش هیچی نگو.فکر می کنی من تو رو نمی شناسم.من با همه وجودم بهت اعتماد دارم ابجی لب های آیلار لرزید و با بغض گفت :آبروم رفت.بانو دستش را فشرد و با آرامش گفت آبروت پیش خدا نره .بنده خدا که مهم نیست اشکهای آیلارچکید خیلی ها باور کردن .من مطمئنم االن قصه ما نقل دهن همه مردم باغ چشمه شده.بانو آهسته پشت دستش را نوازش کرد و گفت میگذره .تموم میشه.همه یادشون میره ایلار دلشکسته گفت :من نمیخوام زن علیرضا بشم بانو لبخند زد :معلومه که زنش نمیشی.اون خودش زن داره .تو هم خودت و برای اینکه کمی حال آیلاررا جا بیاورد میان بغض بزرگی که گلویش را می خراشید لبخند کم رنگی برلب نشاند و چشمکی زد آیلار اما با یاد آوری سیاوش جگرش سوخت با گریه پرسید چرا این کارو کرد ؟چه دشمنی با من داشت ؟اشکهای بانو هم چکید.او عمق فاجعه را بهتر از خواهرش درک می کرد.پدرش کوتاه بیایید ...بگذارد آیلار به عشقش برسد ...به همین راحتی.محال بود.محال .سرتکان داد وگفت :نمیدونم صدای داد و فریاد محمود در هال پیچید هر دو با هم به هال دویدندمحمود داشت رو به شعله فریاد میزد:زن علیرضانشه کی می گیرتش ؟تا آخر عمر میخوای بیخ ریشت بمونه ؟کی می گیرتش ؟آیلار جلو رفت خسته از بی منطقی های پدرش بود از کی چیزی نمی پرسید و خودش یک کالم دستورصادر می کرد و گفت چرا داد میزنی بابا ؟من زن علیرضا نمیشم .آره اصال تا آخر عمر همینجا میمونم محمود رو به آیلار با فریاد گفت خفه شو چشم سفید.تو غلط می کنی بخوای توی خونه من بمونی .به اندازه کافی بی آبرویی بار آوردی آیلار یگر نمی توانست ساکت بماندبه پدرش بیشتر نزدیک شد و گفت :من بی آبرویی نکردم . هیچ کاری نکردم اون خواهر تو بود که باهوچی بازی آبرومون برد .باید جلوی خواهرت میگرفتی نه من.من زن علیرضا نمیشم .تو هم نمیتونی مجبورم کنی.محمود به سمت آیلار حمله کردچنان توی گوشش خواباند که روی زمین پرت شد.دوباره با لگد به جانش افتاد و هر بار که لگدی نثاردخترک می کرد دخترک شکستن یکی از استخوان هایش را حس می کرد.با هر لگد یکبار جان از تنش می رفت اما نمی مرد.نمی مرد تا این کابوس لعنتی تمام شودمحمودفحش میداد و کت میزد.میان فحش های پدرش صدای التماس های بانو وجمیله و شعله را هم می شنید.
پدرش آدم بی رحمی نبودصرف نظر از بی وفایی که در حق مادرش کرد .کال آدم
بدی نبوداما این روزها دست بزن داشتفحش میداد.تهمت میزد.ناروا می گفت.امان از بی اعتمادی وقتی که به جان آدم می افتاد مثل خوره میخورد وپیش می رفت .
بی اعتمادی به جان محمود افتاد بودآیلار را خیلی دوست داشت.حالا نقل بی آبروی اش میان کوی وبرزن بیان میشداعتماد کردن را بلد نبودآنچه را که می دید و می شنید باور می کرد.هوارهای خواهرش یک لحظه از سرش خارج نمیشد.میان کوچه ایستاده بود واز بغل خوابی علیرضا و
آیلار می گفت میان جیغ های خواهرش پچ پچ های همسایه ها را حس می کرد.
همسایه هایی که نیمه شب با جیغ های زنی از خواب بیدار شده آمده بودند تا بدانند چه اتفاقی افتاده محمود با یاد آوری آن روز بیشتر داد میزدکتک میزد.فحش میداد شاید سر وصدا های مغزش خاموش شود. شاید صحنه پچ پچ زنان باغ چشمه وقتی که داشت توی کوچه راه می رفت از مغزش خارج شود.
به خودش که آمد آیلار را زیر پاهایش دید
خسته از زدنش کنار کشید .دخترک توی خودش مچاله شده بود و صدای ضعیفی از گریه اش به گوش می رسید.
شعله از بس خودش را زده بود بی جان روی ولیچرافتاد.بانو کنار آیلار نشست اشک تمام صورتش را خیس
کرده بود دستش را زیر کمر آیلار برد تا کمکش کندبلند شودصدای ناله دخترک بلند شد .
جمیله که رفت بود تا به هوویش برسد او را رها کرد و کمک بانو آمد با هم آیلار را در بلند شدن یاری کردنددخترک بی جان و نالان روی دو پا ایستادکمکش کردند و به اتاق بردندش.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیوپنجم
اخـمی کرد و گفت اون روز دستتو دراز کردی و گفتی کمکت کنم .گفتی دستتو بگیرم .تو فکر میگردی من مادربزرگتم .ریز خندیدم و گفتم اره من اشتباه فکر میکردم.جمشید با یه محبتی اونشب گفت منم الان دستهاتو گرفتم .دستهای من محکم بین دستهاش بود و ادامه داد و گفت الان اینجا هستم اونروز ازم خواستی تا ابد کنارت بمونم من الان اینجام .ابروهام تو هم گـره خورد و گفتم پس چرا میخوای زن دیگه ای بگیری این چه رسمی ؟من نازا هستم ؟ نه من زشت هستم ؟ نه من چه ایرادی دارم که میخوای یکی رو بیاری که بشه عذاب من .لبخند قشنگی زد و همونطور که جلوتر میومد.سرشو جلو اورد .پیشونیشو به سرم تکیه کرد و گفت گاهی وقتا محبوری به حرف دلت گوش بدی و منم دارم گوش میدم .با پوزخندی گفتم یعنی من تو دلت جایی ندارم ؟عطر موهامو نفس کشید و گفت اون همه دلمو پر کرده .نفس هام تـند شدن و به عقب هـلش دادم .حس تـنفر انگار داشت خفه ام میکرد .با اخـم و عصبانیت گفتم تو لیاقت منو نداری.به سمت اتاقم دویدم و حتی نچرخیدم واکنششو ببینم .وارد اتاقم شدم و از حـرص به جون وسایل اتاق افتادم .جلو چشم هام برای زن جدیدش تو اتاق خودش تحت خـریده بود.یه تحت تاج دار بزرگ .میگفتن از رو تحت ملکه الگو برداری شده .از حـرص فقط میلرزیدم.موهامو تو دست گرفتم و میکشیدم.به عصبی شدن اون روزهای خودمم میخندم .هرچیزی از قبل نوشته شده و همه چیز رو خدا با دقت کنار هم چیده .روز چهلم ارباب از همه جا اومده بودن.نه با کسی حرف میزدم نه حوصله خودمو داشتم .ننه از صبح زود اومده بود پیش من و داشت از مریم و هاشم میگفت گه چقدر همو دوست دارن .رختخواب هامو مرتب چید و گفت : نمیدونی هاشم مدام میگه مریم خانمم .همه دارن حسودی میکنن .اون لحظه منم به زندگی ساده ولی پر از عشق اونا حسادت کردم .به اون یکرنگی .ننه میدونست اونشب که تموم بشه فرداش عروس میاد و به روی من نمیاورد .نمیخواست بیشتر از اون درد بکـشم و عذاب بکشم مهمونا رفتن سرخاک و برگشتن تا ناهار بخورن .خواهرای جمشید یجوری نگاهم میکردن یجوری که انگار من جایگاه اونا رو تصـاحب کردم .مجمه های روبان زده و چیده شده ته اتاق جمشید بود و از سر کنجکاوی نبود از سرحسادت بود که رفتم اونجا .تمام اتاق برق میزد و ادمی مثل اون که همه جارو بهم میریخت و حالا مرتب بود بعید بود .یه تحت و رو تحتی ساتن و مخمل قرمز روش بود .چقدر ارزو داشتم یه تحت داشته باشم.اروم روش نشستم و حس متفاوتی داشت .توی مجمه ها پارچه و طلا قند و شکلات و برنج و روغن و چقدر کیف و کفش چیده بودن .اون مجمه ها لایق خواستگاری اربابی بود .با شنیدن صدای پادست و پامو گم کردم چرا اونجا مونده بودم .پشت تحت رفتم و بین تحت و دیوار خودمو جا دادم .خداروشکر عزیزه بود و تا دیدمش بیرون اومدم.انگار اجنه دیده باشه سقف دهنشو گرفت و گفت دیبا خانم تـرسیدم دخترم اینجا چیکار میکنی اگه ارباب بفهمه دعوا راه میندازه .به مجمه ها اشاره کردم و گفتم خیلی قشنگن .دستمو گرفت و گفت بیا خانم بیا امروز خودتو به باد کتک نده .خندیدم وگفتم کاش کتک میزد اما این بلا رو سرم نمیاورد .با عزیزه رفتم پایین.مهمونا بعد از یه مراسم قـران خوانی برای ارباب و پزیرایی میرفتن .عمارت خلوت و خلوت تر میشد .خواهرای جمشید برای فردا میموندن و درخواست جمشید بود ..روی پله ها بودم ک داشتم ننه رو بدرقه میکردم که لباس سفید عروسی رو خدمه ها تو دست گرفته بودن و با خودشون بالا میبردن.نرده کنار پله رو چسبیدم تا زمین نیوفتم و به اون لباس خیره موندم .چه تور بلندی داشت.یچیزی به سینه ام چنگ میزد.ننه ناراحت گفت بمیرم برای دلت .حتی ازش خداحافظی هم نکردم و فقط اشاره کردم ننه بره .جمشید با هاشم صحبت کرده بود و میخواست طبق رسوماتشون همونطور که مابقی خواهراش جاهاز واده برای مریم هم از ارثیه پدریش جاهاز بده .صبح قبل از ناهار بود که جمشید اجازه داد هاشم بیاد داخل .هاشم چقدر مرد شده بود انگار بزرگ شده بودسرش پایین بود و با سلام اومد داخل .نزدیک مریم جای گرفت و گفت امری داشتین ارباب .هاشم دستهاش به وضوح میلرزید و جمشید گفت پدرم به همه خواهرام جهاز داده از رخت و لباس تا کمد و تحت و قاشق و چنگال .به مریم چیزی ندادیم .هاشم با استرس گفت من چیزی نمیخوام ارباب همین که مریم تـنش سالم باشه برام کافیه .من کار میکنم و کم کم همه چیز براش فراهم میکنم.دوتا اتاق دارم درست میکنم.شما میدونید عروس ها حداقل ده سال هم خرج مادرشوهرشون هستن تا بتونن به جایی برسن ولی من نمیرارم حتی یه سال اونجا بمونه .خونمون کوچیک هست ولی مریم و حضورش اونجا رو بزرگ میکنه مریم دست هاشم رو که روی پای هاشم بود فشرد .چه حس و حال قشنگی داشتن .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوچهارم سرم رو با دست گرفتم و با صدایی که بغض درش سنگینی می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوپنجم
بعد این همه سختی دوباره برگشتم پیش فرشته،ولی این بار از من کینه داشت،،. پسرش و بدبختیهاش کم بود که حالا خودش هم اضافه شده بود برای عذاب دادن من،، فقط زجر می کشیدم و دلم هم نمیومد که غلام رو نفرین کنم،، یه بار هم نیومد ببینه من چطور دارم زندگی می کنم ،،با دوتا بچه شده بودم کلفت فرشته، از صبح تا شب تموم کارهاشو میکردم که از خونش بیرونم نکنه،، رضا که هیچ پولی نداشت و من هم دیگه طلایی نداشتم که بفروشم و خودم رو از اون خونه نجات بدم ،،بچه هام آواره میشدن... یه روز که داشتم غذا درست میکردم رضا اومد خونه و رفت توی اتاق و چند دقیقه بعدش با جاروبرقی از اتاق اومد بیرون،، اصلا ازش نپرسیدم که جارو رو کجا میبری ؟ چرا میبری؟ چون خودم میدونستم که دوباره بی پول شده و میخواد ببره بفروشه،، من خودم رو وسط حیاط هم تیکه تیکه میکردم اون کار خودش رو میکرد،، چیزی نگفتم و فقط با نفرت و دلی پر از درد به رفتنش چشم دوختم...نمیدونستم که رضا چیکار میکنه،، پول وسایلی که می فروشه رو به کی میده ،،خیلی دوست داشتم بدونم با پول جاروبرقی چیکار میخواد بکنه،، تا اینکه شب شدو رضا اومد خونه ،،بچه هل خواب بودن و منم داشتم قرآن میخوندم که درو باز کرد و اومد تو،، سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم،، یه جوری بود ،،مثل همیشه نبود ،،یه پلاستیک مشکی هم توی دستش بود بی اهمیت چشم ازش گرفتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم که اومد و روبه روم نشست و پلاستیک رو گذاشت جلوم،، به همه چیزش شک داشتم،، اول به پلاستیک و بعد هم به خودش نگاه کردم که چشماش قرمز شده بود ،سری تکون دادم و گفتم :
-این چیه رضا ؟
از جاش بلند شد و در حالی که پیراهنش رو از تنش بیرون می آورد گفت:
- ظرفه قرآن رو بوسیدم و روی طاقچه ی بالای سرم گذاشتم، پلاستیک رو برداشتم و درش رو باز کردم، دوتا بشقابه سبز و آبی توش بود ،بشقاب ها رو بیرون آوردم، از بوی بدشون حالم داشت بد میشد، بوی تریاک میداد و لبه هاشون شکسته بود ،گذاشتمشون توی پلاستیک و به رضا گفتم:
- اینها رو از کجا آوردی؟ چقدر بوی تریاک میده رضا روی تشک دراز کشید و گفت :
-بوی تریاک نیست ،تو هم خیالاتی شدی
چیزی بهش نگفتم، ولی من خوب میدونستم که بوی تریاک بود، توی خونه دو طبقه ای که مستاجر بودیم صاحبخونه معتاد بود و هر روز بوی تریاک توی دماغم بود،، به رضا نگاه کردم و گفتم :
-حالا چرا شکستن ؟از کجا آوردی؟
- بابا نگار بیا بخواب چقدر سوال میپرسی، اینارو یه معتاد به من داد به پول احتیاج داشت منم ازش خریدم،، دیگه فهمیدی؟ حالا خیالت راحت شد ....
با شنیدن این حرف جیگرم آتیش گرفت، رضا با اون معتاد چه فرقی داشت که وسیله هامو می فروخت، یعنی جاروبرقی من هم الان خونه یکی دیگست، ولی رضا چرا باید وسیله های من رو می فروخت....
صبح که بیدار شدم رضا از خونه بیرون نرفته بود ،تا ظهر خوابید... با صدای زنگ حیاط رضا هراسون از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد، با تعجب ایستاده بودم و نگاهش میکردم، کسی هم خونه نبود که در رو باز کنه،، دستی جلوی چشمای مات شده اش تکون دادم و گفتم :
-رضا برو درو بازکن، زنگو سوزوند
رضا به خودش اومد دستمو گرفت و گفت:
- نگار تو برو، اگه کسی با من کاری داشت بگو خونه نیست
- اما رضا چرا باید دروغ بگم، بیا برو خودت باز کن دیگه -برو نگار هیچی نپرس
پشت چشمی براش نازک کردم ،چادر رنگیمو از روی چوب لباسی برداشتم و رفتم در رو باز کردم، مرد میانسالی روی موتورش نشسته بود تا چشمش به من افتاد از موتورش پیاده شد و اومد جلوی در ایستاد.
از لای در که باز بود نگاهی به توی حیاط انداخت، گلویی صاف کردم و گفتم:
- بفرمایید؟ با کی کار دارین
مرد نگاهی بهم انداخت و گفت
-سلام حاج خانم رضا خونس ؟ -سلام ، نه نیستش
- حاج خانم اگر خونس بهش بگین بیاد کارش دارم به من دروغ نگین
با گفتن این حرف اخمی کردم و چشم غره ای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگم اومدم تو و درو محکم بهم کوبیدم در حالی که میرفتم سمت زیرزمین چادر رو از سرم در آوردم و زیر لب به رضا ناسزا میگفتم،، معلوم نبود باز چه دسته گلی به آب داده بود..
مدتی از اومدنمون به خونه فرشته میگذشت، اون روز هرچی به رضا گفتم و ازش سوال پرسیدم که مرده کی بود و چیکارت داشت ولی اصلا بهم نگفت، جواد رو به مدرسه نوشته بودم و یاسمین هم بزرگ شده بود،وقتی بزرگ شدن بچه هام رو میدیدم هرچی غم داشتم یادم میرفت،خودم رو با بچه هام سرگرم کرده بودم،صبح ها به عشق بردن جواد به مدرسه از خواب بیدار میشدم ،پسرکم وقتی میدید که من بیدار میشم میگفت مامانی بگیر بخواب،خودتو اذیت نکن من خودم میرم ،چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم که حداقل یکی به فکر منه ،امیدوار میشدم و خوشحال بودم که جواد مثل رضا نیست و اخلاقش به خودم رفته.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوچهارم خاله چرت میزد و اسد دحترا رو هل میداد اروم پش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیوپنجم
دستهای اردشیر رو پس میزد و داد میزد من نمیخواستمت من تو رو نمیخوام تو همیشه دلت با اون بود اردشیر بلند شد و به طاهره گفت لباسهاشو عوض کنید مریض نشه به سمت بیرون رفت و با عجله راه میرفت پشت سرش راه افتادم و نفس زنان بهش رسیدم و گفتم اردشیر خان ؟ایستاد نفس عمیقی کشید و گفت دارم عذاب میکشم وقتی نمیتونم کمکش کنم دستمو رو شونه اش گزاشتم صورتشو ازم مخفی کرد تا اشک هاشو نبینم و گفتم شما مقصر نیستی
_ من شوهر خوبی نبودم چون نمیتونستم قبولش کنم اونم هیچ وقت سعی نکرد منو قبول کنه
_ الان برای گفتن این حرفها نیست خدا شفاش بده اینطوری دارین خودتون رو هم عذاب میدین دستشو مشت کرد و گفت برو بخواب خیلی دیر وقته من صبح زود باید برم جلو روش رفتم و گفتم کجا ؟ نمیخواستم ثانیه ای بدون اون تو عمارت باشم با سر گفت کار دارم احتمال داره پدرت رو پیدا کرده باشم نفس عمیقی کشیدم و گفتم منم فقط براتون زحمت داشتم .به سمت اتاق باهام اومد و جلوی در اتاق که رسیدیم به درب اشاره کرد و گفت دخترا خوابیدن ؟
_ بله خیلی وقته
_ مراقبشون باش تا برگردم
_ چشم
دستشو جلو اورد و موهامو تکونی داد و گفت اینطوری بیشتر بهت میاد سرمو تکون دادم و گفتم نظر شما بود چشم هاشو بست و باز کرد و دست تکون داد و رفت رفتنشو نگاه میکردم و چقدر اون مرد تو دلم جا باز کرده بود .دم دمای صبح بود و تو جا حس سرما میکردم تو خواب و بیداری اردشیر پتو رو روی من کشید گفت تو بعد سالها اتیشی تو دلم انداختی که مهردخت انداخته بود امروز همون حس و حال رو دارم همونطور که عشق اومده یکم لبخند زدم و تا چشم هامو باز کردم کسی نبود و داشتم خواب میدیدم ولی اونجا بوی اردشیر رو میداد . من مطمئن بودم اون اونجا بوده افتاب داشت بالا میومد و پشت پنجره رفتم اردشیر سوار ماشین میشد و درست حس کرده بودم اون بالای سرم بود ماشینشو سوار شد و از عمارت رفت نیم ساعتی از رفتنش میگذشت که درب اتاق با صدا باز شد خاله توبا بود و عصبی داد زد بیدار بشید دخترا از خواب پریدن و با عجله گفتم خاله چی شده ؟با عصبانیت نگاهم کرد و گفت من خاله تو نیستم از بس خوردی و خوابیدی بسه دخترا زود باشین چشمش به کتاب های بچه ها افتاد و گفت اینا چی ان از پنجره بیرون پرتابشون کرد و گفت درس خوندن اینجا ممنوع تا برگشت اردشیر این دختر تو اشپزخونه میمونه
_ خاله دخترا ترسیدن چرا داری اینکارارو میکنی دستمو پس زد و گفت نشنیدی چی گفتم تو اشپزخونه میمونی اگه عقد اردشیر نبودی امروز عقد یه مردی میفرستادمت بری .بازومو گرفت و گفت ببرینش حق نداره بیاد بیرون به سمت اتاق رفت لباسهامون رو از کمد بیرون میریخت و گفت اردشیر یک ماه زودتر نمیتونه بیاد تو نبودش بلایی سرت بیارم که تا اردشیر اومد خواهش کنی شوهرت بده اسد دست خاله رو گرفت و گفت چیکار میکنی خانم بزرگ موهامو از بین انگشت هاش جدا کرد و گفت هیچ میفهمی چیکار میکنی ؟
_ تو دخالت نکن باید بره خسته شدم از کجا اومد تو زندگی ما اینو طلاق باید بده برادرت سوری که نباشه براش میخوام زن بگیرم اسد منو کنار کشید و به موهام که بین انگشت های خاله بود نگاه کرد و گفت از شما بعیده منو به سمت اشپزخونه بردن و دخترا رو سمت اتاق قبلیشون اونا گریه میکردن و منو میخواستن و از من کاری بر نمیومد فقط گریه میکردم تو اشپزخونه رفتم و سر اشپز دست راست خانم بزرگ بود رو به من گفت ظرفها رو بشور تو تشت های روحی پر بود از ظرفهای دیروز دستهام میلرزید من خونه خاتون دست به سیاه و سفید نزده بودم و بلد نبودم.بغضمو فرو خوردم و گفتم من نمیتونم انگار خانم بزرگ بهش خیلی ازادی داده بود و عصبی گفت همین الان شروع کن تا عصبی نشدم
_ نمیتونم یکبار گفتم گرمی سیلی اشو روی گونه ام حس کردم و گفت خانم گفتن ازادم که سر عقل بیارمت تا حد و حدودت رو بدونی خاله توبا پله های زیرزمین رو پایین اومد و گفت دیشب دست اردشیر رو گرفتی میخوای از فرصت استفاده کنی تو پیش خودت گفتی سوری یه دیــونه است پس من میشم خانم اینجا نمیزارم نمیزارم نفس بکشی رو به خاله گفتم خاله توبا چی میگی من چطور میتونم به مردی چشم داشته باشم که زنــش زنــده است
_ تو چرا باید بیای اینجا برو دیگه پدرت رو پیدا میکنن و میفرستمت بری تا برگشت اردشیر میفرستم و اونم بیاد ببینه نیستی طلاقت میده من همون ادمی ام که سالها قبل نزاشتم اردشیر به اون دخــتر برسه امروز بازیـچــه تو یه الف بـــچه نمیشم خاله توبا به سمت بیرون رفت و گفت به کارت برس صدامو بالا بردم و گفتم من نـوکر شما نیستم من عـــقد کرده ارباب اینجام خاله با خنده به سمت من چرخید و گفت چی گفتی؟ گفتم من زن اردشیر خانم بلند بلند خندید و گفت میشنوید چی میگه؟زنـش کدوم زنـش بچه اون حتی نگاهتم نمیکنه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوچهارم یک محوطه چمن کاری شده و پرگل با استخری زیبا در وسط
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوپنجم
کلمات به زور از میان لب هایم بیرون می آمد.
- دخترم. دخترم و دارن میبرن بیمارستان.چرا؟ نمی دونم.نفسی گرفت:
- ایشالله که چیزی نیست. خودت و نگران نکن.با چشم هایی مات به بهرامی خیره شدم. چرا می گفت چیزی نیست؟ اگر چیزی نبود که نمی بردنش بیمارستان. می بردن؟ بهرامی خم شد و کیفم را که نفهمیدم کی روی زمین افتاده بود، برداشت و به دستم داد.
- من اینجا هستم. تو برو پیش بچه ات.بدون معطلی کیف را از دستش گرفتم چادرم را زیر بغلم زدم و به سمت در دویدم. صدای بهرامی پشت سرم بلند شد.
- مراقب خودت باش.حواست به خیابون باشه.اصلاً نفهمیدم مسیر درمانگاه تا بیمارستان را چطور طی کردم. چطور تاکسی گرفتم. در طول مسیر فقط به آذین فکر می کردم. به این که چه بلایی سرش آمده.شاید از جایی افتاده بود و دست و پایش شکسته بود؟ شاید چیز مسمومی خورده بود؟ شاید با بچه های بزرگتر دعوایش شده و کسی ضربه بدی به او زده؟حالم خوب نبود و مژده هم جواب تلفن هایم را نمی داد. به بیمارستان که رسیدم پول تاکسی را دادم با تمام توان به سمت اورژانس دویدم.
- سحر با دیدن مژده که جلوی ورودی اورژانس به انتظارم ایستاده بود، دست و پایم شل شد. رنگ مژده پریده بود و چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود.
- چی شد مژده؟ چه بلایی سر آذین اومده؟صدای مژده ضعیف بود.
- منم هم درست نمی دونم یه دفعه دیدم افتاده روی زمین، صورتش کبود شده و نفسش به زور بالا می اومد.
- همین جوری؟ بی دلیل؟ مگه می شه،چشم های مژده پر از اشک شد.
- به خدا خودم هم نمی دونم چی شد.وقتی دیدمش داشتم سکته می کردم. اصلاً نفهمیدم چطوری بچه ها رو سپردم دست ژاله و آذین و اوردم اینجا.
- الان کجاس؟
_ بخش مراقبت های ویژه ماتم برد. مگر حالش چقدر بد بوده که بچه را برده بودند به بخش مرقبت های ویژه.مژده هق، هق زنان دستش را دور بدنم حلقه کرد و من را در آغوش گرفت ولی من چنان گیج و منگ بودم که حتی قدرت تکان دادن دستم را هم نداشتم.نیم ساعتی جلوی بخش مراقبت های ویژه منتظر ماندیم تا بلاخره دکتر بیرون آمد. من و مژده به سمت دکتر که مردی حدوداً چهل ساله و با قیافه ای جدی بود، دویدیم. از شدت استرس زبانم بند آمده بود. مژده به جای من پرسید:
- آقای دکتر حالش چطوره؟
- شما مادرش هستید؟به سختی دهانم را باز کردم.
- من من مادرشم.دکتر به سمتم چرخید.
- هیچ وقت متوجه نشدید دخترتون بد نفس می کشه و یا خیلی بی حاله.یاد آن زمانی که به خاطر جدایی از آرش توی خانه جنگ و دعوا بود، افتادم.
- چرا، یه چند باری شده بود که کشدار و نامنظم نفس می کشد. قلبش هم خیلی تند،تند می زد. ولی این مال چند ماه پیش بود. تو این چند ماه اخیر مشکلی نداشت.دکتر دوباره پرسید.
- بی حالی چی؟ هیچ وقت بی حال شده بود؟مژده به جای من جواب داد:
- کلاً نسبت به بچه های هم سن و سالش کم تحرک تر و ساکت تره. خیلی وقتا فقط یک گوشه دراز میکشه و به بچه های دیگه نگاه میکنه. کمتر تو بازیا شرکت می کنه
- اون وقت شما به فکرتون نرسید یه مشکلی هست.با صدایی که از شدت ضعف به سختی شنیده می شد، گفتم:
- فکر می کردم خسته اس.دکتر سرزنشم کرد.
- بچه ای که خسته باشه می خوابه. بچه ای که یه گوشه بی حال می افته، مریضه.بلاخره مژده پرسید:
- مشکلش چیه آقای دکتر؟دکتر به من نگاه کرد. لحنش این بار پُر از تاسف بود.
- دختر شما دچار نوعی نارسایی قلبی هست. در واقع انگار یکی من را بلند کرد و توی چاهی عمیقی انداخت. چاهی تاریک که ته نداشت. صداها گنگ و نامفهوم شد و همه چیز شروع به چرخیدن کرد.چشم که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. مژده بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی نگاهم می کرد.
- چی شدی دختر. چرا اینطوری خودت و باختی؟بغض کردم.
- بچه ام مژده، بچه ام داره می میره.
- چرت نگو. حال آذین خوبه. دکتر گفت خطر رفع شده. گفت خوشبختانه مشکلش خیلی جدی نیست و با دارو و مراقبت قابل کنترله.بغضم ترکید.
- دخترم مریضه. ناراحتی قلبی داره. می فهمی مژده، ناراحتی قلبی.حتماً تقصیر منه. من باعث شدم این بلا سرش بیاد. من نتونستم درست ازش مراقبت کنم. من مادر خوبی براش نبودم.گریه ام شدت گرفت.مژده به سمتم خم شد و سعی کرد آرامم کند.
- سحر جان این طور نیست. مشکل آذین مادرزادیه. از وقتی که بدنیا اومده این مشکل و داشته فقط تا الان بروز نکرده بوده. ربطی هم به مراقبت کردن و نکردن تو نداره.ولی من آنقدر ناراحت بودم که نمی توانستم دست از سرزنش کردن خودم بردارم.
- تقصیر منه مژده. من باید زودتر می فهمیدم. اگه طوریش بشه چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته من چیکار باید بکنم؟ ای خدااا من چرا اینقدر بدبختم. من چرا اینقدر بیچاره ام. چرا همه بدبختیای عالم باید سرم من بیاد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوچهارم گلرو گفت پریماه خواهر جان ؟ اذیتش نکن خدا رو خوش نمی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوپنجم
اونشب دیگه نمی تونستم تظاهر کنم تمام سلول های بدنم گواه یک غم سنگین رو می داد پس خیلی زود رفتم خوابیدم . سال تحویل نزدیک ظهر بود حدود یازده و نیم همه چیز رو آماده کرده بودیم سفره ی هفت سین چیدیم و عکس آقاجونم روکنارش گذاشتیم خانجون اصرار داشت که من سیاه رو از تنم در بیارم ولی قبول نکردم با اینکه خودم از یحیی خواسته بودم دیگه خونه ی ما نیاد ولی هر لحظه چشمم به در بود که شاید به حرفم گوش نکنه و ببینمش گاهی دلم به شور میفتاد که نکنه فراموشم کنه و به خواست زن عمو تن در بده چیزی به تحویل سال نمونده بود همه توی سرسرا دور سفره جمع شده بودیم، نمی دونستم غصه ی نبودن آقاجونم رو بخورم یا نبودن یحیی رو به خانجون نگاه کردم با چشمی نمناک قران می خوند و دعا می کرد و من می دونستم که چقدر دلتنگ آقا جونم شده و شاید دلش می خواست مثل هر سال عمو حسن هم پیش ما بود به مامان نگاه کردم اونم داشت مثل من و خانجون تظاهر می کرد که داره بهمون خوش می گذره با خودم فکر کردم کاش گلرو نمی اومد اونوقت ما مجبور نبودیم برای سال نو کاری بکنیم که یک مرتبه یحیی وارد اتاق شد مثل اینکه در حیاط باز بود و اون یکراست اومده بود توی سرسرا نتونستم خوشحالی خودمو پنهون کنم لاغر شده بود با ریشی بلند و ژولیده خانجون نگران شد و پرسید چی شده یحیی؟ مادر بیا ببینم چرا اینطوری هستی ؟ ولی اون خندید و گفت چطوری ؟ خوبم خانجون نگاهی به من کرد و گفت نه من توی این مدت خونه نرفتم حجره ی سید هاشم می خوابیدم الان یکراست از اونجا اومدم دلم طاقت نیاورد عید اول عموم بود و من باید اینجا می بودم من هیچ حرفی نزدم ولی انگار بازم دلم خنک شده بود یحیی با این حرف مرهمی به دل زخمی من گذاشت سال که تحویل می شد یحیی کنار من نشسته بود و بهم نگاه می کرد با وجود اینکه از بودنش دلم گرم شده بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی دادم همه بهم تبریک گفتن خانجون وشوهر عمه بهمون عیدی دادن شیرینی خوردیم و یحیی از جیبش یک جعبه بیرون آورد و خانجون رو بوسید و گفت می خوام خودتون پریماه رو برام خواستگاری کنین و این انگشتر رو دستش کنین عقد نمی کنیم ولی نامزد که میشه باشیم گفتم نه نه این کارو نکن یحیی درست نیست دلم نمی خواد بدون عمو این کار بشه خانجون خیلی جدی گفت حسن اگر عمو بود این کارو با تو نمی کرد بیا جلو طوبی خانم ؟ گفت بله خانجون گفت دخترت رو خواستگاری می کنم برای نوه ام یجیی قبول می کنی ؟ مامان به جای جواب بغض کرد خانجون دوباره پرسید میدی یا نمیدی ؟ گفت اختیار ما دست شماست خانجون ولی خودتون می دونین که حشمت کوتاه بیا نیست بهتره باشه برای بعد عمه گفت چرا باشه برای بعد ؟ اصل کار دختر و پسر هستن که خاطر همدیگر رو می خوان بابا به خدا گناه می کنین اینا رو بهم برسونین و تمومش کنین این قائله رو خانجون رو کرد به من وگفت بیا جلو پریماه من تو و یحیی رو نامزد می کنم تا به امید خدا روزی برسه که با جشن و سرور تو رو بفرستیم خونه ی بخت یحیی تو رو از وقتی نوزاد بودی دوست داشت تا حالا گفتم نه خانجون صلاح نمی دونم.اینو که گفتم از شوهر عمه گرفته تا هومن و گلرو با خوشحالی اصرار کردن که قبول کن و تمومش کن چیزی نمیشه ما هستیم نمی زاریم تو اذیت بشی نمی دونستم چیکار کنم گفتم آخه خانجون نمی دونم به نظرم درست نیست اما هر چی شما بگین ولی فردایی هم هست جواب زن عمو رو کی می خواد بده تو رو خدا یکم فکر کنین من می ترسم خانجون گفت بهت میگم بیا جلو اون با من خودم میرم و باهاش حرف می زنم تموم میشه و میره این چیزا هم فراموش میشه الان مهم شما دونفر هستین ببین بچه ام داره آب میشه دلت میاد ردش کنی ؟ آروم رفتم جلو در حالیکه می دونستم خانجون احساساتی شده و دلش برای یحیی سوخته خانجون دستم رو گرفت و انگشتر رو دستم کرد و دست یحیی رو گذاشت توی دستم و همه دست زدن و هورا کشیدن و اینطوری من و یحیی نامزد شدیم و این در حالی بود که همه ی ما می دونستیم که این نامزدی بدون حضور و موافقت زن عمو و عمو هیچ رسمیتی نداره در اون لحظه خانجون به خاطر وضعیت یحیی به عنوان یک مادر بزرگ دلش سوخته بود و من نمی خواستم روی حرف خانجون حرفی زده باشم ولی اینو می دونستم که اگر به گوش زن عمو برسه دوباره غوغایی به راه می افته که دیگه راه برگشتی وجود نداره برای همین همون جا گفتم باشه من قبول می کنم به شرط اینکه نزارین به گوش زن عمو برسه نمی خوام دردسری بوجود بیاد و یحیی قول داد و گفت من اصلا خونه نمیرم که چیزی بگم اونقدر حجره می مونم تا مامانم موافقت کنه اما انگشتر توی دستم داشت منو می خورد در حالیکه باید خوشحال باشم این آرزوی هر دختریست که با کسی که دوست داره و عاشقش شده ازدواج کنه ولی من دیگه داشت حالم از هر چی عشق و ازدواج بود بهم می خورد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوچهارم بچه ها غذاشونو خوردن و مریم دستشونو گرفت و برد حیاط
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیوپنجم
مریم نگاهی بهم کرد و گفت کجا میری گفتم برم شام درست کنم گفت ول کن از ناهار مونده یه چند تا هم تخم مرغ میشکونیم گفتم بچه ها نمیخورن اونطور نگاهی خیره بهم کرد و گفت نمیدونم داری فیلم بازی میکنی یا واقعا انقد دلت صافه تلخندی زدم و گفتم جبر روزگار باعث شد با مرد زن دار ازدواج کنم دلیلی نمیشه سنگ دل باشم حالا تو اسمش و هر چی میخوای بزار و اومدم بیرون.نیش و کنایه های مریم گاهی خیلی درد داشت اما بخاطر بچه ها تحمل میکردم عصر مردد شده بودم که به بهرام بگم خونه دو طبقه بگیره اما با رفتارهای مریم دیدم نمیتونم باهاش تو یه خونه باشم.برا بچه ها ماکارونی پختم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم که زنگ در و زدن حمید رفت در و باز کرد بهرام بود
بچه ها رو بوسید و اومد سمت آشپزخونه
یه لیوان آب ریخت برا خودش و گفت سر کوچه یه خونه هست خالیه گفتم کدوم
گفت همون کنار نونوایی اونو اجاره کردم مریم و بچه ها برن اونجا گفتم چه خوب که نزدیکه به بچه ها خیلی عادت کردم.شام و کشیدم و بردم مریم از تو اتاق تکون نخورده بود همونجا کنار پنجره نشسته بود و حیاط و نگاه میکرد موقع شام هم خودشو با بچه ها مشغول کرد و چیزی نخوردبهرام رو کرد به حمید و گفت براتون یه خونه پیدا کردم سر همین کوچه نگاهم به مریم بود گوشاش تیز شد ولی خودشو زده بود به ننشنیدن حمید گفت مگه قراره از اینجا بریم بهرام گفت اره میرید اونجا که بشه خونه خودتون.حامد گفت پس وسایلمون چی میشه بهرام گفت فردا باهم میریم میاریم
مریم لبخند ریزی زد معلووم بود راضی بود به همین بعد شام تو اتاق برای مریم و خودمم جا انداختم و تو اتاق بزرگ هم برای بچه ها و بهرام جا انداختم.مریم خیلی زود خوابش برد. معلوم بود که خیلی خسته شده.رفتم آب بخورم که دیدم بهرام هم بیداره نخوابیده.برا اونم آب آوردم دستمو و گرفت و گفت بیا بریم تو حیاط یکم بشینیم.رفتیم تو حیاط رو پله جلوی در نشستیم بهرام گفت بنظرت کار درستی کردم براشون خونه جدا گرفتم.گفتم اره مریم نمیتونست با من تو یه خونه سر کنه البته منم نمیتونم امروز خیلی کلنجار رفتم با خودم که بخاطر بچه ها قبول کنم اما دیدم اونطور باهم دعوامون میشه برای بچه ها هم بدتره بهرام سرشو تکیه داد به در و گفت اره مریم اهل سازش نیست الانم صددرصد مجبور شده که برگرده شنیدم آقاش اجازه نداده طلاق بگیره گفته برگرد سر خونه و زندگیت گفتم من خیال کردم بخاطر بچه ها تو رفتی سراغش گفت نه اومد دم مغازه که بخاطر بچه ها برگشتم.ولی من میشناسم مریم و محاله بخاطر بچه هاش خودشو کوچیک کنه
الانم جایی نداشت که موند اینجا
گفتم کلید و بده فردا. صبح برم خونه رو تمیز کنم تو هم برو وسایلشونو بیار
نگاهی بهم کرد و گفت مرسی که هستی بیشتر از اینکه زنم باشی دوستم هستی پشتم وایسادی.حس آرامش کردم از حرفهای بهرام گفتم پاشو بریم بخوابیم.بلند شدیم و برگشتیم سر جامون حس کردم مریم بیدار هست .دراز کشیدم و نفهمیدم کی صبح شد با صدای بچه ها بیدار شدم.مریم خواب بود هنوز،حمید و حامد داشتن بازی میکردن اما سعی میکردن زیاد سر و صدا نکنن تا منو دیدن خودشونو چسبوندن بهم هر دوتاشونو بردم حیاط یکی یکی فرستادمشون دستشویی و دست و روشونو شستم و گفتم بریم صبحونه رو آماده کنیم که کلی کار داریم.دوباره سر زدم به مریم دیدم خوابه حمید گفت مامان مریم زیاد میخوابه دیر بیدار میشه گفتم باشه بیایید بریم بچه ها رو بردم تو آشپزخونه و بهشون صبحونه دادم بهرام نون تازه خریده بودسهم مریمم گذاشتم تو سینی و یکم پارچه کهنه و تاید برداشتم بهرام کلید و گذاشته بود لب طاقچه با بچه ها رفتیم خونه جدید بچه ها کلی ذوق. داشتن.رسیدم دم در خونه کلید و انداختم اولی باز نکرد دومی رو انداختم باز کردحمید رو پا بند نبود ذوق داشت همش میگفت اینجا خونه ماست در و هل دادم و رفتیم تو خونه انگار خیلی وقت بود که خالی بود همه جا مر گرد و خاک و آشغال بودبچه ها بدو بدو رفتن تو خونه و با ذوق می اومدن بهم میگفتن دوتا اتاق داره فلان جا اینطوره اونطوره چرخی تو خونه زدم یه اتاق خواب داشت و یه پذیرایی کوچیک کمد دیواری داشت دو طرف پذیرایی آشپزخونه تو خونه بود و حموم و دستشویی تو حیاط بود که با ایوون بهم وصل شده بود دوتا باغچه کوچیک هم تو حیاط داشت حیاط پشت خونه بود و ۶،۷ تا پله میخورد و میرسید به حیاط به بچه ها گفتم مواظب باشید از پله ها پایین نرید خوشبختانه نرده فلزی داشت دور تا دور بالکن و پله تو حموم یه تشت بزرگ بود توش پر خاک بود به زور کشیدمش بیرون و بچه ها اومدن کمکم خالیش کردیم از خونه جارو و خاک انداز آورده بودم اول با پارچه گردو خاک دیوار و طاقچه و پنچره رو تمیز کردم بعد هم کف خونه رو با آفتابه خیس کردم و جارو زدم
دوباره تشت پر خاک شد بردیم خالی کردیم تو باغچه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f