نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوچهارم با خوندن اون کلمات دلشوره گرفتم، مینا داشت از چه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_بیستوپنجم
حسام رفت تو فکر و چهرش رفت توهم ، منم ترجیح دادم چیزی نگم.
بعد یهو حسام پرسید مرجان تو رابطه ات با مینا چطور بود؟
اون وقتا که ایران بودین مینا همه چیو بهت میگفت؟ گفتم اره همه چیو میگفت، من فقط محرم اسرارش بودم، یهو حسام با یه حالت مچ گیری گفت چه اسراری مثلا؟
گفتم همون حرفای دنیای دخترونه ماها دیگه. و سعی کردم حرفو عوض کنم، گفتم چطور مگه؟ حسام گفت بعد از ازدواجمونم بازم تو محرم اسرارش بودی
گفتم درد و دل میکرد خب ، خواهر بودیم دیگه.
نگاه حسام مشتاق شد یه کم خودشو رو صندلی جلو گشید و گفت چی میگفت؟ نمیدونم حسام دنبال چی میگشت ولی سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم گفتم میگفت تنهایی اذیتش میکنه و کار دوتا بچه سخته و دست تنهاست و ازین چیزا دیگه ،چطور مگه؟
حسام گفت هینجوری و رفت تو فکر، احساس میکردم سوالای حسام همینجوری نبوده و حسام تو همه این سوالا دنبال یه چیزی میگشته با خودم فکر کردم نکنه حسام از رابطه قدیمی مینا و سهیل بویی برده؟
نکنه وقتی برای خاکسپاری و مراسم مینا اومده ایران چیزی شنیده باشه،نکنه خاله به زندایی چیزی گفته و زندایی ام به حسام گفته،پس چرا حسام تا حالا چیزی نگفته؟
تو این یه سال چیزی نپرسیده بود؟
کلم پر از سوال بود و برای هیچ کدومش جوابی نداشتم.فقط منتظر فرصت بودم که برم سراغ دفترچه مینا فرداش بچه ها رو که گذاشتم مدرسه و برگشتم رفتم سراغ دفترچه مینا ، نوشته بود:
"امروز با "پ" رفتیم قدم زدیم، بستنی خوردیم ، بهم گفت عاشقم شده و شب و روز نداره.
گفتم من زندگی خوبی دارم، خوشبختم، نمیخوام خرابش کنم.
گریه کرد ، گفت من خرابم مینا ، ازین که همه کسم شده زنی که خودش خونه و زندگی داره و مادر دوتا بچه اس،
تو دیگه دلت برام بسوزه،از خوشبختیت نگو تو رو خدا، خرابترم نکن،
بعد این شعرو خوند
من به اندازه زیبایی تو غمگینم، تو به اندازه تنهایی من خوشبختی"
دلم خیلی براش میسوزه"
یاد وقتایی افتادم که با سهیل دوست بود و وقتایی که میخواست از سهیل چیزی بنویسه.صفحه بعدی نوشته بود:مینوشت مثلا "س" اینو گفت، این "پ" کی بود؟
باید هرجور شده میفهمیدم، باید میفهمیدم مینا داشته چی کار میکرده
صفحه بعدی نوشته بود:
"امروز بهش گفتم مثل یه دوست کنارتم تا یکی رو واسه خودت پیدا کنی، گفت تو فقط کنارم باش من هیچی دیگه نمیخوام، تصمیم گرفتم خودم این رابطه رو مدیریت کنم و نذارم
"پ" بیشتر ازین جلو بره"
صفحات بعدی از حرفاشون و جاهایی که باهم رفته بودن نوشته بود
. یه جاش نوشته بود:
امروز داشتم با "پ"حرف میزدم یهو گفتم حسام فلان حرفو زد
، "پ" یهوحالش خیلی بد شد اشک تو چشماش جمع شد دستاشو مشت کرد و گفت تو رو خدا وقتی کنار منی اسم اونو نیار، حرفشو نزن، بدبختیمو نیار جلوی چشم، مینا من عاشقم، غیرت عشق داره میسوزونتم ولی کاری از دستم برنمیاد، وقتی نصفه شب از جلوی خونتون رد میشم و به پنجره تون نگاه میکنم و فکر میکنم تو اون تو با اون زیر یه سقفی دیوونه میشم تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که تو خیابونای نزدیک خونتون راه برم و سیگار بکشم.
بهم رحم کن وقتی کنار منی اسم اونو نیار".
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوچهار اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوپنجم
بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پشت اتاقک،میخام حمام کنم.گفتم؛چشم خانم...اما ببخشید میپرسم،ده شما حمام نداره؟پشت چشمی نازک کرد و گفت؛چرا داره،اما میبینی که آب داریم،هرموقع که خلوته همینجا حمام میکنیم...حالا حرف و کم کن کاری که بهت گفتم و انجام بده.آتیش درست کردم و دیگ ها رو گذاشتم،سطل به سطل آب ریختم داخل دیگ ها و صبر کردم تا گرم بشن.رفتم تو خونه،خاتون و صدا زدم؛ ننه خاتون آب آمادست.خاتون که به پشت اتاقک میرفت گفت؛ بیا دستی به سر وتنم بکش دختر.نفس مو با شدت بیرون دادم،رفتم کنارش و اول شروع کردم به صابون زدن سرش،تا میتونستم خوب سرش رو کف مالی کردم و شستم،همینکه آب ریختم رو سرش شروع به بد و بیراه گفتن کرد؛ دختره ی احمق سوزوندی منو،سردش کن.بعداز کیسه کشیدنش حسابی خسته شدم...از اون طرف خاتون خیلی تمیز شده بود و صورتش گل انداخته بود،آبی به پاهاش زدم و حوله رو به دستش دادم.تا لباس هاشو بپوشه تند و فرز دیگ هارو خالی کردم و تکیه به دیوار دادم تا آب شون بره.
لیف و کیسه هم شستم و پهن کردم.خاتون نگام کرد و گفت؛ خوبه،کار نکرده نیستی،حداقل به درد این کارا میخوری...غروب ولی خان خسته و کوفته از دشت برگشت،کار زمین پایین تمام شده بود،موقع شام گفت؛فردا یوسف و اکبر میرسن، جابجا شدن میریم کار زمین بالا رو میرسیم.امشب خسته ام،میرم بخوابم.
همگی تو مطبخ بودیم،دوباره ظرف ها رو جمع کردم و رفتم لب آب تا بشورمشون
با دیدن ولی خان تعجب کردم.
تشت و از سرم کشید پایین و گفت؛ بیا کنارم ببینم...نگاش کردم،با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت؛روم نمیشه دیگه بهت بگم تازه عروس...دوروز اومدی انقدر ازت کار کشیدن که خسته ای...میدونم.
لبخندی زدم و گفتم؛اشکالی نداره ،تا به هم عادت کنیم طول میکشه...خودم خواستم.
ولی خان منو تو بغلش فشرد و گفت؛میشینم تا ظرفارو بشوری باهم بریم اتاقت.
گفتم؛ نه ...دوشب دیگه هم کنارش بمون،بعدازاون بیا سمت من.ولی خان اخمی کرد و گفت؛ یعنی چی دوشب دیگه بمونم؟
دیشب و که موندم چه اتفاقی افتاد که امشب بیفته؟گلچهره من نمیتونم،زجر میکشم...سختمه. فاطمه زن خوبیه اما من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.توام شدی خاتون؟دستاشو فشردم و گفتم؛ بخاطر من ولی الله... کمی به دلش راه بیا.ولی خان توچشمام زل زد و گفت؛به دلش راه میام به شرطی که توام به دلم راه بیای...و بعد بوسه ای طولانی به لبام زد...هردومون بعداز چندروز تو آغوش هم حل شده بودیم که باصدای داد خاتون از جا پریدیم،ولی خان لباساشو مرتب کرد و سریع بلند شد و تو تاریکی پنهون شد،من هم سراسیمه جواب دادم؛ بله ننه ...اومدم...خاتون گفت؛ کدوم گوری موندی پس؟ دوتا بشقاب اینهمه وقت تلف کردن داشت آخهسریع وسر سری ظرف ها رو شستم و به داخل رفتم.فاطمه نگاهی موشکافانه بهم انداخت و به اتاقش رفت.
خاتون دخترا رو صدا زد و گفت؛از این به بعد کنارمن میخوابین هرشب...به اتاقم رفتم،نموندم تا ببینم ولی خان کی به اتاق فاطمه میره.اونشب از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد...صبح زود بیدار شدم و به پایین پله ها میرفتم،از کنار اتاق فاطمه رد میشدم که صدای خاتون و شنیدم که به فاطمه میگفت؛ اینارو خودت باید بدونی فاطمه،تازه عروس نیستی که، دوشب این زن و تنها میزاره میاد کنار تو،حالا تو میگی...لا اله الا الله...فاطمه با صدای آروم گفت؛ این از سیاست شون خاتون... اگر نه من برای ولی خان با این در هیچ فرقی ندارم،تو این نه سال کجا بوده که حالا اومده،نه خاتون...گول این اومدناشو نخور!خاتون گفت؛ کمی زنیت به خرج بده دختر، باهاش حرف بزن،به دلش راه بیا.فاطمه جواب داد اما نشنیدم سریع از اونجا دور شدم....
پس اونقدرام که فکرشو میکردم مظلوم و بی زبون نبود.ولی خان مَشغول ناشتایی خوردن بود،با دیدنم گفت؛ امروز یوسف و خانوادش از ییلاق میان، برادرم مثل خودمه،اما صنم...گول ظاهرشو نخور،سعی کن زیاد باهاش گرم نگیری...
خواستم حرفی بزنم که خاتون و فاطمه وارد شدن.ناشتایی خوردم و بدون اینکه کسی بهم بگه رفتم سراغ کارام.
صدای زنگ و تال و هی هی گالش اومد، ذوق وصف نشدنی دیدن گاوهای بزرگ و کوچیک که بعداز شش ماه به دشت اومده بودن همه مون رو خیره به راه کرده بود.بالاخره اومدن...سگ گالش و پشت سرش گاوها...بعداز اونهاهم دو پسرجوون و یک زن و مرد که حدس میزدم یوسف و صنم باشن از روی اسب پیاده شدن.ولی خان مشغول گله گاوها شد، مردی قد بلند ولاغر، نزدیک اومد،خاتون اسپند به دست نزدیک رفت و برای همه اسپند دود کرد.یوسف خان خندید و گفت؛ ننه میدونم که برا گاوها اسپند دود کردی نه برای ما.جلو رفتم،سلام کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
41.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوچهارم شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوپنجم
ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیلی قشنگه.سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسبش کشید وگفت:چرا دور ایستادی بیا جلو. ترانه پاسخ داد: نه می ترسم لگد بزنه. سیاوش خندید وگفت: مگه گاوه؟دل ترانه ضعف رفت برای خنده هایش.خوش به حال آیلار که قرار بود سالها با این مرد زندگی کند وخنده هایش را ببیند.آیلار هم داشت نگاهشان می کرد از اینکه ترانه این همه با سیاوش صمیمی برخورد می کرد حس خوبی نمی گرفت.
خودش هم نمی دانست زندگی در شهر باعث شده او هیچ حد فاصله ای را با مرد غریبه رعایت نکند یا آنقدر سیاوش به خانه اشان رفت وآمد داشته که در صد صمیمیتشان این همه بالاست.دانیال که نگاه خصمانه آیلار را روی سیاوش وخواهرش دید از جایش بلند شدو گفت: خوب دیگه سیاوش تو برو بشین یک چای بخور من بروا و ترانه رو با هم آشنا می کنم.سیاوش گفت: تو بیا ببینم اصلا بروا خودتُ یادش میاد؟دانیال جلو آمد و شروع به نوازش کردن حیوان کرد وگفت :چطوری رفیق؟ منو که یادت نرفته.دانیال چند دقیقه ای را به نوازش کردن و حرف زدن با حیوان گذراند سپس منصور افسار اسب را گرفت و دانیال سوارش شد یک دور کوتاه سواری کرد وقتی مطمن شد اسب او را شناخته وآرام است گفت: ترانه میخوای بیایی پشت من بشینی سوار بشی.سیاوش که در حال چای خوردن بود گفت:آهای مرتیکه این اسبه ها .خر نیست که چند نفری سوارش بشین.دانیال انگار مگس مزاحمی را می پراند دستی در هوا تکان داد و گفت: برو ببینم ندید بدید.سیاوش: اون که عمه اته، ولی با اسب من درست رفتار کن. اسبم نازک نارنجیه با اون هیکل گنده ات کمرش می شکنی.دانیال: برو بابا هیکل تو که از من گنده تره ...ترانه بدو بیا نترس.بانو خندید وگفت:ببین اینا چطور با هم حرف میزنن انگار نه انگار دکتر مملکت هستن.لیلا هم گفت: وای به حال مملکتی که این دوتا دکترش باشن.ترانه به سمت دانیال رفت با کمک او سوار اسب شد. تا حیوان حرکت کرد صدای داد وفریاد دخترک بلند شد، می ترسید و می خواست پیاده شود.شالش از سزش افتاده بود و موهایش روی شانه اش رها بود .با دو دستش محکم کمر بردارش را چسبیده وحتی جرات نمی کرد شالش را درست کند.همه با هم به آنها نگاه می کردند. اما نگاه آیلار فقط به چشمهای سیاوش بود که معلوم نمیشد اسب را دنبال می کند یا سوارش را ولی یک لحظه هم از آنها کنده نمیشد.زیر لب گفت: چقدر لوسه.لیلا نگاهش کرد و آهسته گفت:انگار ازش خیلی خوشت نمیاد.اوهم صدایش را مثل لیلا پایین آورد وگفت: خیلی دوست داشتنی میشد اگر این همه دور سیاوش نمی پلکید.لیلا خیره نگاهش کرد:ولی چشمای سیاوش فقط تو رو می بینه.آیلار ابرو بالا انداخت به سیاوش که هنوز چشمش به اسب بود و می خندید اشاره کرد وگفت: فعلا که چشمش از ترانه خانوم کنده نمیشه که بخواد کسی دیگه ای رو ببینه.لیلا سرش را به طرفین تکان داد وگفت: دیوونه شدی دختر، اون فقط حواسش به اسبشه وگرنه من که میدونم شب و روزش تویی.آیلار اخم هایش را در هم کرد و گفت:خدا کنه برن، من از این دختره هیچ حس خوبی نمی گیرم.لیلا سکوت کرد.سیاوش که حرفهای آنها را شنیده بود بلند شد. چند استکان چای ریخت وبه بهانه گذاشتن استکان مقابل آیلار پشت سرش خم شد وآهسته در گوشش گفت: بیخود فکر خودت درگیر نکن .چشم سیاوش غیر تو هیچ کس نمی بینه لیلا راست گفت.
ایستاد و به سمت منصور و علیرضا رفت ونفهمید جمله اش قلب دخترک را از کار انداخت و نفس گرمش که به صورت آیلار خورد او را به آتش کشید.نگاهش همراه سیاوش رفت. چشمان این مرد فقط او را می دید. دیگر از خدا چه می خواست سیاوش برایش کافی بود منتهی آرزویش بود. اینکه اینجا میان دشت آهسته در گوشش گفته بود چشمانش فقط او را می بیند زیباترین اعتراف دنیا بود.دیگر اهمیت نداشت ترانه چه مانتو شیکی بر تن دارد . دیگر اهمیت نداشت که رنگ لاک و رژلبش را با مانتو صورتی اش ست کرد وموهای بلندش در باد چه دلبری می کند.فقط یک چیز مهم بود اینکه چشمان زغالی سیاوش تنها او را می دید.تنها او..دو، سه روزی از رفتن مهمان ها می گذشت.شب خواستگاری لیلا بود. آیلار به اصرار لیلا آمده بود خانه عمویش تا او تنها نباشد.هردو با هم در اتاق لیلا نشسته بودندو اوچنددوری دراتاق قدم زده بود.ازاول مهمانی تاآن ساعت فقط یکبارعروس راصدا زدندرفت چنددقیقه ای نشست و برگشت.اینبار مطمن شد خواستگار همان جوانی بود که در جنگل دید همان روزی که مثل بچه ها دنبال یک خرگوش دویدوتوی چاله افتاد وافشین آمده بود وکمکش کرده بود.به آیلار که نشسته بود وفقط راه رفتن او را تماشا می کرد گفت :پس چرا این همه طولش دادن.اصلا چرا نذاشتن منم اونجا بشینم .مثلا زندگی منه ها.آیلار خندید:لابد توقع داشتی بشینی اونجا و زل بزنی به آقاتون.لیلا ذوق کرد وگفت :آخ الهی من فدای آقامون بشم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستوچهارم نسرین جیغ زنان به سمت اتاق پدرش دوید و تو یه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_بیستوپنجم
افتاب از لابه لای پرده به داخل میتابید و همه جا صاف و بهاری بود .روی دستش خوابیده بودم که هیچ محـکم دستشم گرفته بودم.اشاره میکرد بلند بشم تا دستشو برداره .اصلا یادم نمیومد کی بغلش گرفته بودم.تو جا نشستم و موهای خرمنم دورم ریخت .جمشید بازوشو میمالید و رفت سمت لگن و پارچ تو طاقچه مشتی اب به صورتش زد و گفت امروز بعد از مراسم خاکسپاری پدرم انگشترش رو رسما به من میدن .اون انگشتر مهر اربابی بود که سالها دست به دست میچرخید .جمشیدبه سمت من چرخید و گفت لباس مشکی مناسب بپوش امروز خانم عمارت شناخته میشی .نمیدونم چرا حس قوت و حس قشنگی بهم دست داد و گفتم میشم خانم عمارت ؟جمشید تو چشم هام زل زد و گفت فعلا تو تنها زن رسمی من هستی .با عجله سرپا شدم و گفتم فعلا ؟یعنی چی فعلا ؟حالا که ارباب شدی راستی راستی قدرت داری میخوای زن بگیری باز .چونه ام از بغض میلرزید من تحمل نداشتم من مثل مادرش صبور نبودم و با صدای لرزون گفتم یا خودمو میکشم یا تو رو یا اون زن رو .به جون خودت قسم جمشید خان اگه بخوای منو با دوست داشتن خودت مجـازات کنی به جون جمشید خان قسم عمارتتو به اتیش میکشم .نمیدونستم چی دارم میگم.ولی لبخندش تو آینه دیدم کلمه ای نگفت و بیرون رفت .کلافه ام میکرد قشنگ داشت باهام بازی میکرد .صبحانه رو خورده بودم که گفتن ننه و خانواده من اومدن .لباس گیپور مشکی تنم کردم و برعکس همیشه همه اون طلاها رو به سفارش عزیزه که گفته بود سفارش جمشیده اویز خودم کردم.تو حیاط رفتم و ننه رو دیدم .چارقد سیاه روی سرش بود ولی اون صورتش همیشه قشنگ بود .همو بغل گرفتیم و همونطور که پشتمو نوازش میکرد گفت ارزوم بود اینجا و اینطوری ببینمت .مادرم و پدرم هم بودن .با هم وارد اتاق زنونه شدیم.از درب که وارد شدم کسی بهم توجه نکرد گوشه ای نشستیم .نسرین روضه میخواند و همه گریهمیکردن ننه دلخور گفت این همه مفت خور اینجاست چرا به سلام بهت نکردن مگه نمیدونن تو کی هستی شرمنده سکوت کردم.پچ پچ میکردن و تو گوش هم حرف میزدن.اعلام کردم برای رفتن برای تشیع اماده بشن و چه غریبانه بود .ارباب رو روی تابوت راهی قبرستون کردن .جمشید جلو تر از همه میرفت و گاهی چشم هاش سرخ میشد ازغم بزرگش .دخترای ارباب خودشون رو میزدن و رعنا هم مثل اونا داغدار بود.مریم رو ننه نشونم داد که دورتر از همه پشت درخت کنار هاشم ایستاده و صورت قشنگش خیس اشک بود .همه رو برای صرف پلو و خورشت دعوت گردن عمارت و بین پولدار و فقیر فرقی نذاشتن .تو تمام اتاق ها سفره پهن کرده بودن.ننه تکه ای نون تو دهـنش گزاشت و اروم گفت دخترمو ببین مثل یه تیکه جواهر و اینطور بدبخت شد.دیبا میترسم بفرستنش خونه ما .دستمو رو پای ننه کشیدم و گفتم جمشید خان گفت نمیرارم اب تو دلش تکون بخوره .ارباب عمه و علی رو به جمشید سپرده .ننه متعجب و با نگرانی گفت چرا به تو اینجا احترام نمیزارن؟شونه هامو بالا دادم و گفتممن برام این چیزا مهم نیست .نخواستم دلنگرون ترش کنم و گفتم فعلا گرسنه ایم ننه .ناهار خورده شده بود که عزیزه اومد داخل و تو گوش خانم بزرگ چیزی گفت .خانم بزرگ با صدای گرفته اش گفت انگشتر اربابی تو انگشت جمشید خان رفته از الان به بعد اون ارباب ماست بزرگ و عزیز ماست .همه گفتن عمرش با عزت باشه وطولانی .بعضی ها خوشحال بودن و بعضی ها دلخور .سودابه با نسرین در گوشی حرف میزدن و لبهاشون میخندید.با اخم نگاهشون کردم .عصر شده بود و انگار خاک سرد غم رو کمرنگ کرده بود .با صدای یالا جمشید و مردهای محرم وارد اتاق شدن .غریبه ای نمونده بود و رفته بودن .من و ننه پایین اتاق نشسته بودیم و مامان هم کنارم بود .عمه علی رو روی پاهاش خوابونده بود و خودشم رمقی برای تکون خوردن نداشت .خواهرای جمشید تک تک جلو رفتن دست برادرشون رو بوسیدن و بهش تبریک میگفتن .بالای مجلس کنار خانم بزرگ جای گرفت و با چشم هاش پی چیزی بود .نگاهش به من که رسید به عزیزه اشاره کرد.عزیزه نزدیک گوشم گفت برو کنار ارباب بشین .ترس وجودمو گرفت بازوی عزیزه رو چنگزدم و گفتم عزیزه ارباب مرده برم کنار اون برای چی؟!عزیزه اخمی کرد و گفت زبونم لال ارباب دیگه جمشید خان هستن .دستمو روی قلبم گزاشتم و نفس راحتی کشیدم.ننه به پهلوم زد و گفت برو کنارشوهرت .خجالت میکشیدم ولی بلند شدم و جلوی چشم های متعجب همه بالا اتاق رفتم .جمشید یکم جابجا شد و من کنارش جای گرفتم.اروم سرشو پایین انداخت و گفت اونجا چرا نشستی اونجا جای تو نیست نمیدونستم چی باید بگم و سکوت کردم.به انگشترش خیره شدم روش کنده کاری بود که مهراربابی بود .خیلی وقت بود اون دست اردشیر بود ولی به احترام پدرش توانگشتش نمیکردش .نسرین با لبخندی گفت چقدر برازنده اته خان داداش جمشید تشکر کرد و نسرین گفت پدرم جاش تو بهشته .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستوچهارم گلبهار زیر لب گفت +ارسلان و میگه پسر اون تاجره ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوپنجم
الوند همچنان رو ایوون نشسته بود و با چشمای تیزش داشت به مامان و ارسلان نگاه میکرد و نگاهم رفت سمت البرز که متوجه این موضوع شده بود...بلاخره ارسلان با مامان حرف زد و از لبخندی که تا اخر شب گوشه لبش بود میشد فهمید مامان لج نکرده با این موضوع و موافقه .
انقدر خوش حال بودم که سر از پا نمیشناختم .
مهمونی که تموم شد برای اولین بار مستقیم رفتم تو اتاقمون و مجبور نبودیم تا صبح بیدار باشیم که تو حیاط و مرتب کنیم .
اولین شبی بود که میخواستیم تو اتاقای عمارت بخوابیم .
باورم نمیشد دیشب تا صبح داشتم گریه میکردم برای بخت سیاهمون و الان سرمو تو این اتاق گذاشتم رو زمین و میخوام بخوابم .
****
نگاهی بین من و گلبهار رد و بدل شد و مامان از جاش بلند شد و گفت
_دوباره دارم بهتون میگم پس حواستون به خودتون باشه تو اتاق بمونین تا میتونین و اصلا بقیه رو حساس نکنین من نیستم مواظب خودتون باشین .
با کسی دعوا نکنین لجم نیفتین حتی اگه مستقیم فحشتون دادن باز کاری نکنین چون من و ارباب نیستیم و کسیم پشت شما نیست .دیگه سفارش نکنم ..به گلنسا میگم حواسش بهتون باشه .
_کی میاین.؟
+ ایرج که گفته دو سه روزه برمیگردیم .
گلبهار تکرار نکنما
_چشم حواسمون هست ..
+نمیدونم چرا انقدر دلم شور میزنه
گلبهار لبخندی زد و گفت
_شور نخوره مادر من برو به سلامت اتفاقی نمیفته برای ما اونم جلوی این همه چشم .میدونن من و گلاب طوریمون شه انگشت اتهام میاد طرف خودشون پس نمیان خودشونو خراب کنن .
+خیله خب مواظب باشین پس خدافظ
_به سلامت .
مامان از اتاق رفت بیرون و با خان از عمارت خارج شدن .
خان میخواست بره شهر دو سه روزی از املاکش سرکشی کنه و مامانم میخواست همراه خودش ببره .
وقتی فرخ لقا و ناریه فهمیدن چنان اتیشی شده بودن که حد نداشت.مامان درست میگفت الان که کسی و نداشتیم تو عمارت باید حواسمون باشه با کسی لج نیفتیم و دعوا نکنیم ...+ خب اینم از مامان .. حالا چیکار کنیم
گلبهار شونه ای بالا انداخت
_کاری نمیتونیم بکنیم .. برو پیشکشای ارسلان و بیار ببینیم .
لبخندی زدم و رفتم سمت صندوقچه ام .
یک ماهی گذشته بود و مامان و ارسلان باهم چند باری حرف زده بودن و ارسلان میگفت مامانت موافقه .
مامانم از ارسلان خوشش امده بود و دیشب قول داد تو این سه روز ارباب و راضی کنه به ازدواج ما .گره کار اینجا افتاده بود که البرز همچنان سفت و سخت پای حرفش وایستاده بود و به خان گفته بود که من و میخواد و خان ام چند باری به مامان گفته بود این موضوع و ظاهرا مخالفتی نداشت.
از این بابت بیشتر میترسیدم .خصوصا که رفت و امد ارسلان و البرزم کم شده بود و احساس میکردم البرز از چیزی بو برده
میترسیدم که پای حرفش وایسته و من و مجبور کنه صی*ه اش بشم که البته اگه قرار بود این اتفاق بیفته حتی بدون مامان و گلبهارم از این ابادی فرار میکردم.
کادوهای ارسلان و دونه دونه به گلبهار نشون دادم و اونم با شوق و ذوق نگاهشون میکرد و مگیفت خیلی قشنگن .
لباسمو تنم کردم برای اولین بار و دقیقا اندازه تنم بود گلبهار مدام سر به سرم میذاشت و گفت حالا که مامان نیست لباسشو تنم کنم تو حیاطم یک مانوری بدم که ببینه تو تنم لباس و .
هر چند اگه تو این دو سه روز بیاد عمارت .
بی حوصله نشسته بودیم کنار هم و داشتیم حرف میزدیم ناهار خوردیم و همچنان تو اتاق بودیم
_ گلاب پاشو بریم بیرون یک دوری بزنیم حوصله ام سر رفتش.
+نه گلبهار باز مشکلی پیش میادا .
_اخه چه مشکلی.؟
+چمیدونم دیدی باز فرخ لقا گیر داد بهمون و بحث شد اینبار کسی نیست ازمون حمایت کنه .
_ نه چیزی نمیشه پاشو بریم چیزیم گفتن جوابشونو نمیدیم .
سری تکون دادم و با تردید از جام بلند شدم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای فریاد فرخ لقا بلند شد و نگاهی به گلبهار انداختم دویدم بیرون گلبهارم پشت سرم.
فرخ لقا و ناریه بودن که رو به روی هم وایستاده بودن و صدای داد و فریادشون به قدری بالا رفته بود که من ترسیده بودم ...
کم کم همه جمع شدن و ماه جانجان از اتاقش اومد بیرون اما هر چقدر بهشون اخطار میاد فایده ای نداشت.
کسیم تو عمارت نبود جز البرز که خب هیچ کاری از دستش برنمیومد کسی توجهی بهش نداشت انقدر که بی عرضه و بی دست و پا بود.
ماه جانجان عصاشو محکم به زمین کوبید
_بس کنین
از صدای فریاد ماه جانجان بلاخره ساکت شدن .
+ ساکت شین جفتتون الان برین تو اتاقتون الان.
فره لقا خواست حرفی بزنه که ماهجانجان باز ساکتش کردو فرستادشون تو اتاقشون متعجب بهشون نگاه کردم
_ اصلا دعوا سر چیه._ اصلا دعوا سر چی بود؟
+ نمیدونم اسم ازدواج و اینا میومد .. فکر کنم ناریه دختر فرخ لقا رو خاستگاری کرده ..
با چمشای گرد شده گفتم
_برای کی؟ نه بابا اخه اصلا امکان نداره ناریه و فرخ لقا باهم وصلت کنن که
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f