#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سی
اصلا میخوای من باعمه ات حرف می زنم و بهش میگم که سر لج و لجبازی داره هدیه رو می گیرهگفتم نه نمی خوام میخوام کار رو خودم انجام بدم کوچک میشم یا نمیشم کاری که باید بکنم رو می کنم.از اتاق اومدم بیرون ولی خدا می دونه که چه حال بدی داشتم مامان هنوزم دنبالم بود و التماس می کرد که آروم باشم رفتم یحیی رو صدا کردم و از اتاق اومد بیرون و پرسید چیزی شده ؟ گفتم با من بیا کارت دارم و بردمش توی اتاق مامان و در رو بستم گفتم دستم رو گرفتی و ازم قول خواستی از بچگی بهم گفتی که منو می خوای گفت معلومه عزیزم مگه چی شده ؟ تو رو خدا آروم باش درست بگو ببینم منظورت چیه ؟ گفتم آماده ای؟ می خوام الان ازم خواستگاری کنی همین الان جلوی همه مردش هستی یا نیستی ؟ گفت تو چی داری میگی چیزی شده باز چرا رنگ و روت پریده ؟ مامانم حرفی زده ؟ گفتم یحیی جواب منو بده الان بیا توی اتاق و سر حرف رو باز کن و بگو که منو دوست داری و می خوای زنت بشم منم قبول می کنم همین گفت باشه باشه ولی نمی فهمم آخه برای چی؟ چرا اینطوری ؟گفتم زن عمو هدیه رو برای تو خواستگاری کرده می خوای با اون ازدواج کنی الان کاری نکن اما اگر منو می خوای همین الان ازم خواستگاری کن تا دیر نشده گفت ای خدا از دست این مامان پس منظورش از اینکه بهم گفت بیا بریم خونه ی عموت امشب می خوام برات زن بگیرم این بود ؟ گولم زد ؟ باشه همین کارو می کنیم می دونم باهاش چیکار کنم اون می دونه که نفسم به نفس تو بنده بازم داره این طوری منو اذیت می کنه هدیه کیه ؟برای چی من باید با اون ازدواج کنم ؟ بریم نترس شجاع باش اونقدر وجود دارم که جلوشون بایستم قبول نکرد ترکشون می کنم و میام خونه ی شما عقد می کنیم و تمام تو اصلا نگران نباش مگه بچه بازیه ؟ یا دل من دروازه ؟ این مامان منم همه چیز رو به مسخره گرفته دستت رو بده به من با هم میریم توی اتاق می دونم باهاش چیکار کنم و همینطور که دست منو گرفته بود و می کشید با هم رفتیم به اتاق خانجون مامان با نگرانی پشت در ایستاده بود از حالتی که داشت می شد فهمید که بیشتر از من نگران شده با التماس گفت یحیی تو عاقل باش سر و صدا راه ننداز بزار به وقتش حرفمون رو می زنیم ولی یحیی بدون توجه به حرف مامان منو کشید و وارد اتاق شدیم خب حالتی که داشتیم طبیعی نبود و زن عمو هم بچه نبود فورا فهمید که قصد ما چیه بلافاصله از زیر کرسی بلند شد و گفت یحیی دیر وقته زود باش راه بیفت بریم خونه حسن آقا پاشو دیگه یحیی دست منو محکمتر گرفت و گفت صبر کن مامان می خوام یک چیزی بگم خودتون گفتین که امشب تکلیف من روشن میشه ولی حالا دارین میرین پس خودم این کارو می کنم با اجازه ی خانجون و زن عمو و شما و بابا می خوام به همه بگم من و پریماه می خوایم با هم ازدواج کنیم و این کارو خیلی زود انجام بدیم پس به عنوان بزرگتر از تون خواهش می کنم کمکمون کنید که زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون.
زن عمو خنده ی سردی کرد و گفت راستش یحیی جان من امشب هدیه رو برات خواستگاری کردم درست نبود این کارو بکنی خودت می دونی که نظرم چیه یحیی گفت ببخشید مامان ولی من نظر کسی رو نپرسیدم من و پریماه از بچگی با هم بزرگ شدیم و خودتون همیشه توی گوش ما خوندین که پریماه مال یحیی ست حالا چی عوض شده عمه ببخشید که نمی دونستم مامانم چی به شما گفته ولی حتما شما هم می دونستین که من و پریماه همدیگر رو خیلی زیاد دوست داریم زن عمو با عصبانیت گفت من پریماه رو برای تو نمی گیرم دلیلش رو هم خودت می دونی اینم صد بار گفتم چرا گوش شنوا نداری همینو می خواستی که جلوی جمع بگم ؟ مامان با اعتراض داد زد حشمت خجالت بکش برای چی نمی خوای ؟ این دوتا همدیگر رو می خوان بس کن دیگه عمو هم که خیلی ناراحت شده بود بلند شد و گفت بریم زن بس کن دیگه الان جاش نیست باشه بعدا حرف می زنیم ولی زن عمو صداشو بلند تر کرد و با لحنی توهین آمیز گفت چرا نمی خوام ؟ تو نمی دونی ؟خوبه والله همه می دونن و خودشون رو می زنن به اون راه والله بالله من پریماه رو می خواستم خیلی هم می خواستم آره من خودم پریماه رو برای یحیی پسند کرده بودم از بچگی دوستش داشتم الانم دارم ولی نمی خوام زن یحیی بشه نزارین دهنم رو باز کنم خانجون که معلوم بود داره دستهاش می لرزه گفت چرا سلیته بازی در میاری ؟ دهنت رو باز کن ببینم چی می خوای بگی ؟بگم ؟ بگم ؟راه انداختی که چی بشه مثلا چی می خوای بگی ؟ مامان داد زد بگو ما چیزی پنهون نداریم که ازش خجالت بکشیم مگر اینکه بخوای تهمت بزنی اونوقت با من طرفی زن عمو دستشو زد به کمرشو با صدای بلند تر داد زد مگه این دختر باعث مرگ باباش نشد؟چیکار کرده بود که مرد بیچاره سکته کرد و مرد ؟ من چطوری یادم بره که اونشب رجب رفته بود سراغش از کجا معلوم دفعه ی اولش نبوده هان ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f