نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدو۰هلویک کاملا معلوم بود که یحیی از شنیدن اسم نریمان عصبی شد
حالا برای چی نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا داره این کارو می کنه می گفت بیا برو بیا برو منتظرته دم در نگهش داشتی که بیای منو از سرت باز کنی ؟ این بود دوست داشتن تو ؟زن عمو از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به زدن خودش و داد وهوار راه انداخت که دختر بی حیا بی آبرو هر چی در مورد تو گفتم کم بود تو بدتر از این حرفایی تا حالا زیر صد نفر خوابیدی بازم دست از سر بچه ی من بر نمی داری که مامان طاقت نیاورد با زن عمو در گیر شدن و قیامتی راه افتاد  که منو تا مرز سکته برده بود  و یحیی شیر شد و در حالیکه بازوهام رو توی دستهاش بشدت فشار می داد منو کوبید به دیوار کنار در حیاط واین کارو چندین بار انجام داد حرص و غیظی توی وجودش بود که ترسیده بودم و هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم تا بلایی سرم نیاره اما مامان جیغ می کشید و اونو می زد ولی حریقش نمی شد و مثل یک عروسک پارچه ای منو می برد جلو و دوباره می کوبید به دیوار چشمم رو بستم  تا دردی رو که توی تنم احساس می کردم بتونم تحمل کنم که یک مرتبه همه ساکت شدن تا چشمم رو باز کردم دیدم نریمان یحیی رو بلند کرد و مثل توپ کوبید روی زمین وپاشو گذاشت روی سینه اش و فریاد زد بهت گفته بودم دستت رو می شکنم اگر روی پریماه دراز کنی یحیی بلند شد و بهش حمله کرد با هم در گیر شدن ولی  نریمان هر دو دست اونو گرفت و بردنش به دیوار چسبوند و در حالیکه دندون نشون می داد گفت حق نداشتی دست روی پریماه دراز کنی سرم رو شکستی به محل کارم حمله کردی بهم خسارت زدی ازت شکایت نکردم به خاطر پریماه وگرنه الان باید زندان می بودی می تونستم کاری کنم که چند سال آب خنک بخوری اما حالا فرق داره دست روی پریماه دراز کردی, دستت رو می شکنم یحیی که زور می زد خودشو خلاص کنه و صورتش قرمز شده بود در حالیکه نریمان چونه اش رو فشار می داد گفت من از هیچی نمی ترسم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ولی اونو بشناس امروز منو به خاطر تو ول کرد فردا تو رو به خاطر یکی دیگه گولش نخور اون مار خوش خط خال تو رو می بره لب چشمه و تشنه بر می گردونه نریمان محکم زد توی دهنش و یحیی هم سعی کرد اونو بزنه ولی اصلا نمی تونست در مقابل زور نریمان کاری از پیش ببره مامان و عمو التماس می کردن به نریمان که ولش کن بزار قائله ختم بشه نریمان گفت نه اینطوری نمیشه اول باید حرفای منو گوش کنه بعدم دستشو بشکنم و ولش می کنم و کف دستشو گذاشت روی گردن یحیی و همینطور که با حرص فشار می داد گفت تو اینقدر احمقی که نفهمیدی داری با کارای خودت و مادرت اونو از دست میدی پریماه وقتی اومد پیش ما عاشق و بی قرار تو بود گریه هاش رو من دیدم تو حتما خودت آدم منحرفی هستی که فکر می کنی هر زن و مردی با هم حرف زدن باید نیت بدی داشته باشن احمق پریماه مثل یک فرشته پاک و بیگناهه اون نه با من نه با هیچ کس دیگه نمی خواد حرف ازدواج رو بزنه شنیدی ؟و تو تحت تاثیر حرف دیگران قرار گرفتی و اونو از خودت مایوس کردی می دونی بهش چی گذشته می دونی برای هر تهمتی که بهش زدین چه عذابی کشیده؟از خودتون خجالت بکشین من جای تو بودم می زدم توی صورت مادرم اون تو رو به این حال و روز در آورده و دیگه راه برگشت نداری حالا برو گمشو و در مورد حرفایی که بهت زدم فکر کن زود از این خونه برو یکم صبر کنی روی حرفم میمونم و دستت رو می شکنم عوضی و با قدرت هر چه تمام تر هلش داد و اون بدون معطلی از خونه زد بیرون و زن عمو در حالیکه عمو اونو می کشید از خونه ی ما ببره با خشم گفت خدا سزاتون رو بده نفرینت می کنم تا ابد سیاه بخت بشی الهی هر چی به  سرم آوردی به سرت بیاد و در خونه بسته شد برای لحظاتی سکوت شد همه مات و مبهوت بهم نگاه کردیم فرهاد گریه کنون خودشو انداخت توی بغل من و گفت پریماه دردت گرفت ؟ و من که خجالت می کشیدم سرم رو بلند کنم گفتم خیلی خانجون روی تخت نشست و در حالیکه حالش خوب نبود با گریه گفت بچه ام یحیی خیلی اذیت شد.مامان با گریه فریاد زد وگفت خانجون ندیدین چطوری داشت پریماه رو می زد خانجون گفت آخه شما ها نمی دونین دو روزه داره به من التماس می کنه که هر چی زودتر با پریماه عروسی کنه دلش پیش اینه حسودی کرده بچه ام خوب دلش نمی خواد پریماه با غریبه ها توی یک ماشین بشینه و بیاد و بره نریمان گفت خانجون من و پریماه الان داریم توی یک خونه زندگی می کنیم چه فرقی میکنه توی ماشین هم بشینیم آدما همه بد نیستن اگرم باشن دختر شما دختری نیست که به کسی رو بده ازش سوءاستفاده کنه خودتون که بهتر می دونین خانجون گفت می دونم مادر ولی اونم جوونه و اینا رو نمی فهمه تازه اون حشمت ذلیل مرده همه ی این بساط رو به پا کرده دودش توی چشم این دوتا بچه رفته ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f