eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلویک یکی از اون ها رو چرا بهت نمی‌ده؟آیلار لیوان
مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در حال چیدن سفره بود. مازار پرسید: محمود کجاست، برای غذا نمیاد؟جمیله با ظرف های خورشت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: نه مزرعه اس؛ یکی از کارگرها رو فرستاد غذا دادم برد.رو به روی پسرش نشست؛ امید را برداشت و گفت: بده به من تا بتونی راحت غذا بخوری.مازار یک قاشق از فسنجان را روی برنج ایرانی خوش عطر دست پخت جمیله ریخت و گفت: چه خبر؟ اوضاع اینجا رو به راهه؟جمیله سر تکان داد و گفت: بد نیست؟ تو چه خبر؟ بابات خوبه؟مازار سر تکان داد.خوبه؛ اونم سرگرم کار و زندگیه.جمیله گفت: بی معرفت حالا دیگه اول میری باغ؟مازار به مادرش نگاه کرد؛ لبخندی زد و گفت: تازه غذا هم خوردم.جمیله با عشق به پسرش نگاه کرد و گفت: الهی مادر به فدای دل بی قرارت بشه.مازار با محبت به مادرش نگاه کرد و گفت :خدا نکنه؛ چرا خودت هیچی نمی‌خوری نشستی من‌و نگاه می کنی؟جمیله در سکوت به پسرش نگاه کرد و چیزی نگفت؛ مازار به مادرش نگاه کرد و گفت: چیه؟جمیله با جدیت گفت: منتظرم خودت حرف بزنی! مازار قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشت و با کلافگی گفت: هنوزم چشماش خونه خراب کنه لامذهب!جمیله دستی به صورت پسرش کشید و گفت: چرا به دل خودت ظلم می کنی مادر؟ چرا با دلت راه نمیای؟ برو باهاش حرف بزن قربونت برم.مازار یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: خواستگاری از زنی که در عده وفات شوهرشه به لفظ صریح شرعاًحرامه مادر من.جمیله با بی حوصلگی گفت: خیلی خب به لفظ صریح نگو آقای وکیل؛ ولی غیر مستقیم بهش برسون که دلت باهاشه... فکر می کنی نمی فهمم چقدر بی قراری؟ توی مراسم علی اون‌قدر که نگران حال آیلار بودی من می ترسیدم یک بلایی سر خودت بیاد؛ از وقتی که شوهرش مرده هربار زنگ زدی ده بار حالش‌و از من پرسیدی... اون دفعه گفتم برو بهش بگو گفتی دلش با من نیست؛ هر بار که اومدی اینجا و با سیاوش دیدیش حال خرابت‌و توی چشمات دیدم... حالا که دیگه خود خدا هم داره واسه دلت یک کارهایی می کنه تو کوتاه نیا..مازار در سکوت به ظرف غذایش خیره شد؛ جمیله گفت: شنیدم شب چهلم علیرضا محبوبه یک آبرویی ازش برده که بیا و ببین؛ دوباره کردش حرف دهن مردم… بهش گفته تو خاطر خواه سیاوش بودی و اون شبم باهاش قرار داشتی؛ بهش گفته تمام وقتی هم که زن علی بودی چشمت دنبال برادرش بوده.دستان مازار مشت شد و گفت: یکی اونجا نبود بزنه تو دهنش؟جمیله پاسخ داد: والله اینجور که شنیدم شعله جوابش‌و داد؛ اون شب امید حالش خوب نبود، من زود برگشتم. خودم نبودم اما یک چیزایی شنیدم؛ میدونی من ترسم اینه که مثل اون بار که سر حرف مردم مجبور شد زن علی بشه، این‌بار هم بخاطر حرف‌های اون شب محبوبه مجبورش کنن زن سیاوش بشه!مازار با دقت به صورت مادرش نگاه کرد و گفت: فکر می کنی اگه ازش بخوان قبول می کنه؟جمیله خودش را مشغول ریختن خورشت روی برنج مازار کرد و گفت: چی بگم؟ نمی‌دونم به‌خدا..یک‌دفعه سرش را بلند کرد و قاشق را به سمت مازار گرفت و گفت: ولی این دفعه اگه شانست‌و امتحان نکنی ازت نمی گذرم... حتی اگه مطمئنی که آیلار سیاوش‌و انتخاب می کنه بازم باید بری بهش بگی؛ به جان خودت مازار اگه تو نری بگی خودم میرم بهش میگم!لبخندی روی صورت درهم مازار نشست و گفت: قربون دل نگرانت بشم که بیشتر از خودم به فکرمی.جمیله بشقاب را بیشتر به سمت مازار کشید و گفت: بخور تا سرد نشده.مازار دوباره قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: امروز وقتی که رفتم سیاوش پیشش بود... من‌و که دید حس کردم عصبی شد؛ کلافه بود، انگار از اینکه رفته بودم ببینمش خوشش نیومد!جمیله سینه اش را در دهان امید که سر و صدایش بلند شده بود گذاشت و گفت: خوشش نیومد که نیومد! تو یک‌بار بخاطر اون کنار رفتی؛ قرار نیست بازم همین کار و بکنی... بهتره یادش هم بمونه که اون زن داره؛ بانو می گفت شب چهلم وقتی محبوبه اون حرف‌ها رو بار آیلار کرد،صورت شریفه مادر سحر رو باید می دیدی! از چشماش آتیش می ریخت؛ یک جوری بهت زده به محبوبه و آیلار نگاه می کرد. زن بیچاره اصلاً باورش نمی‌شد که سیاوش عاشق سفت و سخت آیلار بوده؛بخدا حالش یک جوری بود من گفتم همین امشب دست دخترش‌و می گیره می بره. ولی نبرد! این یعنی چی؟ یعنی اینکه می‌خواد دخترش زندگی کنه.اون‌وقت سیاوش اگه هنوز چشمش دنبال آیلار باشه می خواد با زنش و خانواده اش چیکار کنه؟مازار دوباره با غذایش مشغول شد و گفت: یک جوری میگی من بخاطر سیاوش از آیلار گذشتم انگار ما با هم دوئل کردیم؛ من فقط وقتی دیدم دل آیلار با سیاوشه دیگه چیزی نگفتم.جمیله گفت: خوب اشتباهت همین بود دیگه؛ بخدا تو از سیاوش عاشقتری! تو چند ساله پای این دختر نشستی؟مازار متعجب از جملات مادرش گفت: چرا اینجوری میگی مادر من؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اول با خجالت و ترس این کار را انجام می دادم ولی به مرور زمان هم اعتماد به نفسم بیشتر شد و هم آنقدر تجربه ام برای سروکله زدن با آدم ها بالا رفت که محال بود از جایی دست خالی برگردم. وقتی درست فکر می کنم من چند باری هم موقع کار در درمانگاه از این استعدادم استفاده کرده بودم ولی در آن موقع نه خودم و نه هیچ کس دیگری متوجه این مسئله نشده بود.البته خودم هم تا زمانی که صاحب رستورانی که متقاعدش کرده بودم پانزده گلدان بزرگ مردابی را برای دور تا دور فضای رستورانش از من بخرد به من نگفته بود: - این جوری که تو از گلدونات تبلیغ می کنی هیچ کی نمی تونه بهت نه بگه.  متوجه استعدادی  که به خاطر زندگی با یک مشت آدم عقده ای زیر لایه ها ی ضخیمی از ترس و غم پنهان شده بودند، نمی شدم.هر وقت یادم می افتد که خانواده ام همیشه طوری با من رفتار می کردند که انگار بی عرضه ترین و دست و پاچلفتی ترین آدم روی زمین بودم و هیچ استعداد و یا ویژگی خوبی نداشتم به شدت عصبانی می شدم ولی بعد به جان نازنین که باعث شده بود از آن محیط سمی دور شوم دعا می کردم.  در واقع نازنین برای من مصداق بارز ضرب المثل  "گاهی عدو سبب خیر شود" بود. روجا گفت: -باید یه بازنگری دقیق روی طرح انجام بدی تا موقع دفاع دچار مشکل نشی. مهندسای سازمان مثل استادای دانشگاه نیستن. اونا می خوان بابت این طرح پول بدن نه نمره پس مو رو از ماست بیرون می کشن.سری به نشانه موافقت برای روجا تکان دادم و گفتم: -می دونم. باید طرحم نه تنها از نظر علمی کامل باشه باید قابلیت اجرایی بالای هم داشته باشه. پس باید خط به خط طرحم رو دوباره از نو بخونم تا اگه مشکلی وجود داره قبل از ارائه برطرفش کنم. ستاره گفت: -رو ما حساب کن. هر کاری بتونیم برات انجام می دیم.روجا هم حرف ستاره را تائید کرد و گفت: -ستاره راست می گی رو ما حساب کن، من عاشق این دو دختر با معرفت و مهربان بودم. دوتا دختری که هیچ جوره به هم نمی خوردند ولی هر دو از بهترین دوستان من بودند. با خجالت لبخند زدم: -تا همین جا هم برای نوشتن این طرح خیلی کمکم کردید. نمی دونم چطور باید ازتون تشکر کنم. روجا گفت: -قول بده کارت درست شد ما رو استخدام کنی.اخم کردم: -دیوونه شدی. اصلاً مگه بدون شما می تونم کاری کنم. من برای شروع کارم روی هر دوی شما حساب کردم. اصلاً مگه بدون شما می شه.ستاره ولی از در مسخره بازی زد: -من کار نمی خوام برای جبران یه شوهر خوب برام پیدا کن.من خندیدم ولی روجا چشم غره ای به ستاره رفت و گفت: -یعنی فقط فکر و ذکرت شوهر کردنه ها.ستاره لب برچید و گفت: -مگه چیه؟ خو  شوهر دوست دارم.حتی روجا هم نتوانست به قیافه بامزه ستاره نخندد. آخرین قلپ از نسکافه ام را خوردم از جایم بلند شدم و  گفتم: -من دیگه برم.ستاره که تکه  بزرگی از کیک را توی دهانش چپانده بود با تعجب پرسید: -کجا؟ -باید برم آذین و از مدرسه اش بردارم.با یادآوری آذین قند توی دلم آب شد. دخترکم آنقدر بزرگ شده بود که به مدرسه می رفت. ستاره پرسید: -مگه با سرویس برنمی گرده خونه؟ جواب ستاره را دادم -یه ساعت پیش راننده سرویش زنگ زد  گفت مجبوره زنش و ببره دکتر ازم خواهش کرد این بار  هم خودم برم آذین و از مدرسه بردارم.روجا با ناراحتی گفت: -یعنی چی؟ این دومین بار تو این هفته اس که بهت زنگ زده که خودت بری دنبال آذین. نمی شه که هر وقت دلش خواست بره دنبال بچه هر وقت دلش نخواست نره. اگه کار نداشتی که برای بچه ات سرویس نمی گرفتی. به نظر من باید برای سرویس آذین و عوض کنی تا این آدم یاد بگیره نسبت به کارش مسئول باشه. -مطمئنم اونم نسبت به کارش احساس مسئولیت می کنه ولی خب مشکل داره.زنش مریضه. منی که خودم یه بچه مریض دارم می فهمم آدما تو این جور مواقع چقدر احتیاج به همیاری  و همدلی دارن. چقدر دلشون می خواد یکی درکشون کنه و دستشون و بگیره. مطمئن باش منم اگه می دیدم این آقا داره از زیر کار در می ره ساکت نمی نشستم، ولی تو همچین شرایطی نمی تونم به جای این که کمکش کنم  و باری از روی دوشش بردارم کاری کنم که از نون خوردن بیفته.ستاره سرش را  کج کرد و با محبت گفت: -تو خیلی مهربونی.روجا دهانش را کج کرد و با حرص گفت: -زیادی مهربونی. از کجا می دونی دروغ نمی گه؟ شاید راننده سرویس آذین دروغ می گفت ولی من ترجیح می دادم همانطور که عمه خانم و بهزاد وقتی من را دیدند، بدون هیچ حرفی  به من اعتماد کردند و  کمکم کردند من هم به آدم ها اعتماد کنم و تا آنجا که می توانم کمکشان کنم.ولی اگر به من ثابت می شد که دروغ می گوید این کارش را بی جواب نمی گذاشتم و  برخورد سختی با او می کردم. به پارکینگ دانشگاه رفتم و سوار بر پرایدی که یک سال پیش از یکی از دوستان یحیی خریده بودم، شدم و با سرعت به سمت مدرسه آذین راندم. ادامه ساعت‌۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدو۰هلویک کاملا معلوم بود که یحیی از شنیدن اسم نریمان عصبی شد
حالا برای چی نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا داره این کارو می کنه می گفت بیا برو بیا برو منتظرته دم در نگهش داشتی که بیای منو از سرت باز کنی ؟ این بود دوست داشتن تو ؟زن عمو از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به زدن خودش و داد وهوار راه انداخت که دختر بی حیا بی آبرو هر چی در مورد تو گفتم کم بود تو بدتر از این حرفایی تا حالا زیر صد نفر خوابیدی بازم دست از سر بچه ی من بر نمی داری که مامان طاقت نیاورد با زن عمو در گیر شدن و قیامتی راه افتاد  که منو تا مرز سکته برده بود  و یحیی شیر شد و در حالیکه بازوهام رو توی دستهاش بشدت فشار می داد منو کوبید به دیوار کنار در حیاط واین کارو چندین بار انجام داد حرص و غیظی توی وجودش بود که ترسیده بودم و هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم تا بلایی سرم نیاره اما مامان جیغ می کشید و اونو می زد ولی حریقش نمی شد و مثل یک عروسک پارچه ای منو می برد جلو و دوباره می کوبید به دیوار چشمم رو بستم  تا دردی رو که توی تنم احساس می کردم بتونم تحمل کنم که یک مرتبه همه ساکت شدن تا چشمم رو باز کردم دیدم نریمان یحیی رو بلند کرد و مثل توپ کوبید روی زمین وپاشو گذاشت روی سینه اش و فریاد زد بهت گفته بودم دستت رو می شکنم اگر روی پریماه دراز کنی یحیی بلند شد و بهش حمله کرد با هم در گیر شدن ولی  نریمان هر دو دست اونو گرفت و بردنش به دیوار چسبوند و در حالیکه دندون نشون می داد گفت حق نداشتی دست روی پریماه دراز کنی سرم رو شکستی به محل کارم حمله کردی بهم خسارت زدی ازت شکایت نکردم به خاطر پریماه وگرنه الان باید زندان می بودی می تونستم کاری کنم که چند سال آب خنک بخوری اما حالا فرق داره دست روی پریماه دراز کردی, دستت رو می شکنم یحیی که زور می زد خودشو خلاص کنه و صورتش قرمز شده بود در حالیکه نریمان چونه اش رو فشار می داد گفت من از هیچی نمی ترسم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ولی اونو بشناس امروز منو به خاطر تو ول کرد فردا تو رو به خاطر یکی دیگه گولش نخور اون مار خوش خط خال تو رو می بره لب چشمه و تشنه بر می گردونه نریمان محکم زد توی دهنش و یحیی هم سعی کرد اونو بزنه ولی اصلا نمی تونست در مقابل زور نریمان کاری از پیش ببره مامان و عمو التماس می کردن به نریمان که ولش کن بزار قائله ختم بشه نریمان گفت نه اینطوری نمیشه اول باید حرفای منو گوش کنه بعدم دستشو بشکنم و ولش می کنم و کف دستشو گذاشت روی گردن یحیی و همینطور که با حرص فشار می داد گفت تو اینقدر احمقی که نفهمیدی داری با کارای خودت و مادرت اونو از دست میدی پریماه وقتی اومد پیش ما عاشق و بی قرار تو بود گریه هاش رو من دیدم تو حتما خودت آدم منحرفی هستی که فکر می کنی هر زن و مردی با هم حرف زدن باید نیت بدی داشته باشن احمق پریماه مثل یک فرشته پاک و بیگناهه اون نه با من نه با هیچ کس دیگه نمی خواد حرف ازدواج رو بزنه شنیدی ؟و تو تحت تاثیر حرف دیگران قرار گرفتی و اونو از خودت مایوس کردی می دونی بهش چی گذشته می دونی برای هر تهمتی که بهش زدین چه عذابی کشیده؟از خودتون خجالت بکشین من جای تو بودم می زدم توی صورت مادرم اون تو رو به این حال و روز در آورده و دیگه راه برگشت نداری حالا برو گمشو و در مورد حرفایی که بهت زدم فکر کن زود از این خونه برو یکم صبر کنی روی حرفم میمونم و دستت رو می شکنم عوضی و با قدرت هر چه تمام تر هلش داد و اون بدون معطلی از خونه زد بیرون و زن عمو در حالیکه عمو اونو می کشید از خونه ی ما ببره با خشم گفت خدا سزاتون رو بده نفرینت می کنم تا ابد سیاه بخت بشی الهی هر چی به  سرم آوردی به سرت بیاد و در خونه بسته شد برای لحظاتی سکوت شد همه مات و مبهوت بهم نگاه کردیم فرهاد گریه کنون خودشو انداخت توی بغل من و گفت پریماه دردت گرفت ؟ و من که خجالت می کشیدم سرم رو بلند کنم گفتم خیلی خانجون روی تخت نشست و در حالیکه حالش خوب نبود با گریه گفت بچه ام یحیی خیلی اذیت شد.مامان با گریه فریاد زد وگفت خانجون ندیدین چطوری داشت پریماه رو می زد خانجون گفت آخه شما ها نمی دونین دو روزه داره به من التماس می کنه که هر چی زودتر با پریماه عروسی کنه دلش پیش اینه حسودی کرده بچه ام خوب دلش نمی خواد پریماه با غریبه ها توی یک ماشین بشینه و بیاد و بره نریمان گفت خانجون من و پریماه الان داریم توی یک خونه زندگی می کنیم چه فرقی میکنه توی ماشین هم بشینیم آدما همه بد نیستن اگرم باشن دختر شما دختری نیست که به کسی رو بده ازش سوءاستفاده کنه خودتون که بهتر می دونین خانجون گفت می دونم مادر ولی اونم جوونه و اینا رو نمی فهمه تازه اون حشمت ذلیل مرده همه ی این بساط رو به پا کرده دودش توی چشم این دوتا بچه رفته ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلودو حالا برای چی نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا داره این
نفهمیدم چه موقع کنار لبم پاره شده بود اما پشتم خیلی درد می کرد و احساس می کردم صدمه ی جدی دیده کمی بعد ما توی اتاق بودیم نریمان هنوز حالش جا نیومده بود خانجون یک چایی براش ریخت و اونم با دستی لرزون برداشت تا گلوش تازه بشه  مامان در حالیکه گریه می کرد گفت » آقا نریمان کاش بین شون رو می گرفتن حرفای خوبی زدین ولی دلم می خواست می نشستن و درست و حسابی یحیی رو قانع می کردین با تندی گفتم شما چی داری میگی مامان ؟ آخه خجالت هم خوب چیزیه هنوزم دارین از این حرفا می زنین ؟ شما مگه مادر من نیستین ؟ نمی ببینن با من چیکار می کنن بازم از آشتی حرف می زنین ؟  من بمیرم هم دیگه اسم اینا رو نمیارم همشون برن به جهنم گفت خب خبر نداری دختر من عزیز من اوضاع اصلا خوب نیست برای همین بهت تلفن کردم نمی دونی چه حرفایی پشت سرت درست شده اومدن تو به گرگان با آقانریمان توی فامیل یک کلاغ چهل کلاغ شده هر کس یک حرفی می زنه آبرومون داره میره حیثیت برامون نمونده من جواب مردم رو چی بدم ؟ تو باید زن یحیی بشی تا این حرفا تموم بشه اگر نشی من نمی تونم جلوی دهن مردم رو ببندم هزار وصله بهت چسبوندن که فقط اینطوری میشه از سر مردم انداخت از گرگان که اومدیم تا حالا داریم چیزایی که پشت سر تو میگن رو گوش می کنیم گفتم مثلا چی؟خانجون گفت نگو بهش نمی خواد بدونه حالا چه خاکی توی سرمون بریزیم دختر معصوم شد انگشت نمای خلق عالم فرداس که یک بچه ام بزارن توی دامن ما بلند شدم و گفتم بسه دیگه من به خاطر حرف مردم خودمو بدبخت نمی کنم آقا نریمان شما دیرتون شده منتظر هستن بریم دیگه نمی خوام این حرفا رو بشنوم مامان گریه کنون گفت خب مادر دروغ میگم یکم باهاشون راه میومدی من که می دونم تو یحیی رو دوست داری نقصیر تو بود نباید با آقا نریمان میومدی می دونی که یحیی حساس شده وقتی زنش بشی این  حرف و حدیث ها هم تموم میشه نریمان گفت خانم صفایی شما دیگه چرا ؟ می خوای به خاطر حرف مردم دخترتون رو بدبخت کنین ؟ مامان گفت شما خبر ندارین آقا نریمان پریماه از بچگی خاطر یحیی رو می خواست بغضم ترکید و عصبی  شدم و داد زدم من غلط کردم غلط کردم غلط کردم ولم کنین دیگه برای چی باید دوستش داشته باشم ؟نمی فهمین  با من چیکار کرده ؟ نمی ببینی اونا منو توی فامیل بدنام کردن ؟ می خوام هفتاد سال سیاه سر به تن هیچکدومشون  نباشه خجالت بکشین گناه رو شما ها کردین و من گردن گرفتم حالا باید تقاص بدم دیگه به من نگین  چیکار کنم چیکار نکنم حق ندارین به کار من دخالت کنین خودتون می دونین که اگر بدبخت شدم شما ها کردین دیگه چی می خواین از جونم ؟ آقا نریمان اگر نمیای من برم ؟و در میون گریه های خانجون و مامان بدون خداحافظی رفتم بیرون و یکبار دیگه از اینکه مامان در مقابل من این همه کوتاه اومده بود یقین پیدا کردم که باعث مرگ آقاجونم شده و داغ دلم بیش از پیش تازه شد نریمان در یک سکوت رانندگی می کرد و من دلم می خواست بمیرم با اون حال و وضع نمی خواستم برم عمارت اونقدر حالم بد بود که از نریمان هم بدم میومد و یا نمی دونم خجالت کشیده بودم آخه دلم نمی خواست منو به اون حال و روز ببینه من داشتم سعی می کردم برای خودم اعتباری دست و پا کنم و این برام یک سرشکستگی بزرگ محسوب می شد مثل این بود که نریمان هم احساس منو درک کرده بود و حرف نمی زد.تانزدیک بازار با لحن آروم مهربونی گفت پریماه ؟ حالت بهتره ؟ از دست من ناراحت شدی ؟ در حالیکه بی اختیار اشک هام پایین میومد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وگفتم وقتی بچه بودم هر وقت هر مشکلی برام پیش میومد آقاجونم رو صدا می کردم هر بار که زمین می خوردم اونو صدا می زدم از چیزی ناراحت بودم فقط با اون درد دل می کردم سالها به قول خودش ته تغاریش بودم خیلی دوستم داشت وجودشو محبت هاشو توی همه ی لحظات زندگیم حس می کردم و حتی به نبودنش فکر نکرده بودم چه برسه به از دنیا رفتش اینکه دیگه هرگز نمی ببینش و دیگه کسی مثل اون برام توی دنیا نیست از همه چیز بیشتر ناراحتم می کنه آروم پرسید ببینم نکنه از دستم ناراحت شدی ؟ گفتم این  چه حرفیه ؟از دست تو برای چی ؟ تو باید از دست من که برات درد سر درست کردم ناراحت باشی گفت تو این همه صبح تا شب درد سر های منو تحمل می کنی حرفی نیست حالا این بارم من خودم خواستم وگرنه میرفتم ولی دلم نیومد نتونستم برم ببخشید من باعث شدم تو توی این وضعیت قرار بگیری.فقط بگو الان چطوری ؟ فکر کردم از اینکه یحیی رو زدم ازم دلخور شدی لبخندی زدم و گفتم اتفاقا حقش بود نمی دونم چرا به فکرت نرسید زن عمو رو هم یک گوش مالی بدی اینطوری دلم خنک می شد یک چیزی بپرسم اگر تو جای یحیی بودی چیکار می کردی ؟یک فکری کرد و گفت نمی دونم ولی دست روی تو دراز نمی کردم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f