#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلونه
دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسیده با سرعت از اتاق بیرون رفتم و از پله ها دویدم پایین و خودمو انداختم توی اتاقم ، کاملا واضح بود که نریمان اون متن رو نوشته که من بخونم حالا چرا نمی دونستم شاید می خواد گولم بزنه تا قبول کنم زنش بشم من اونو یک همچین آدمی می دیدم که به خاطر اطرافیانش این فداکاری ها رو بکنه به هر حال این نوشته دلیل بر این نبود که اون بخواد نظری نسبت به من داشته باشه با خودم گفتم خب پریماه درست فکر کن ، شاید واقعا دلش بخواد با من ازدواج کنه ؟ ولی اگر اینطور نبود ؟ اگر از روی دلسوزی این پیشنهاد و داده چی بسر من میاد ؟اصلا چرا باید با همچین شرایطی عروسی کنم ؟بزار ببینم چی نوشته بود؟ درست یادم نیست شاید نشونه های دیگه ای هم برام گذاشته باشه باید یکبار دیگه اون نوشته رو بخونم و با همون آشفتگی که داشتم دوباره از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به میز کار نریمان و این بارجرئت کردم و کاغذ رو برداشتم خوندم نه اون همیشه از این حرفا به من زده از همون اولی که با آقای سالارزاده اومده بود خونه ی ما خدایا حالا چیکار کنم ؟ همینطور که کاغذ توی دستم بود تا کنار پنجره رفتم این بار داشت بارون میومد و فاصله ی ابرها از بین رفته بود باغ مثل دنیایی که من داشتم در هاله ای از ابهام فرو رفته بود باز فکر کردم اگر اینجا بمونم چطوری با نریمان روبرو بشم ؟ از این به بعد چطور باهاش کار کنم دیگه نه اون راحته و نه من آره بهتره از اینجا برم سعی کردم کاغذ رو همون طور که قبلا بود بزارم روی میز و با عجله برگشتم به اتاقم چمدونم رو از توی کمد بیرون آوردم و وسایلم رو جمع کردم همه ی وسایل طراحی رو روی میزم مرتب کردم و روی یک یاد داشت نوشتم ممنونم از همه ی خوبی هایی که در حقم کردی انگار وقت رفتن رسیده ولی اینو باید بگم که در بدترین شرایط زندگی کنارم بودی و کمکم کردی تا بتونم دوام بیارم و راهم رو گم نکنم امیدوارم همیشه موفق باشی پریماه یاد داشت رو گذاشتم روی طرح جدیدی که کشیده بودم و یک برگه ی سفید گذاشتم روش باید منتظر می شدم تا احمدی که رفته بود خواهر رو بیاره برگرده و باهاش برم خونه هر چند که دلم خون بود ولی فکر می کردم دیگه نمی تونم توی صورت نریمان نگاه کنم و توی یک خونه بی تفاوت باهاش زندگی کنم میرم خونه ی خودمون یک کار دیگه پیدا می کنم شایدم طرح کشیدم برای طلا فروشی ها ی دیگه این همه توی شهر هست حتما اونا هم میخوان چیزای جدید بسازن تا مشتری بیشتری داشته باشن وقتی با چمدون از اتاق اومدم بیرون شالیزار برگشته بود منو که دید حیرت زده پرسید پریماه کجا می خوای بری ؟ گفتم دیگه باید برم ولی تا احمدی برگرده بهت کمک می کنم گفت سهیلا خانم گفته دست به چیزی نزن تا من بیام مثل اینکه مهمون غربیه زیاد دارن سهیلا خانم یک لگن برنج خیس کرده و یک عالم گوشت کبابی خوابونده چهار تا مرغ درسته گذاشته توی دیگ آماده اس که بیاد و اونا رو بپزه خورش فسنجون هم داره آماده میشه گفتم پس من منتظر میشم تا احمدی بیاد با التماس گفت تو رو خدا نرو برای چی می خوای خانم رو ول کنی اون خیلی تو رو دوست داره این همه سال ندیدم که کسی رو مثل تو تحویل بگیره خدا رو خوش نمیاد اشک توی چشمم جمع شد و بغض کردم رفتم توی پذیرایی اونم دنبالم اومد و گفت مگه به خواهر قول ندادی به دخترش کار یاد بدی من شاهد بودم گفتم شالیزار خواهش می کنم نمک به زخمم نزن تو فکر می کنی از دل خوشم اومدم اینجا ؟و حالا با دل خوش دارم میرم ؟حتما مجبورم گفت دلم برای خانم می سوزه نه فکر کنی دل خوشی ازش دارم نه اصلا منو آدم حساب نمی کنه ولی خوبی های خودشو داره راستش از اون شبی که با آقا کمال دعوا کرد و همدیگر رو زدن و آقا کمال با قهر رفت و یک هفته بعد خبر فوتش رو آوردن دیگه اون ماه منیر خانم سابق نبود بد خلق و بد بین شده این زن خیلی سختی توی زندگی کشیده نزار به خاطر تو اذیت بشه نگاهی بهش کردم و گفتم شالیزار تو عجب زن مهربونی هستی فکر نمی کردم این همه به فکر خانم باشی ولی من دیگه نمی تونم اینجا بمونم صلاحم نیست شاید اومدم و به خانم سر زدم هر چند راه اونقدر دوره که فکر نمی کنم صدای ماشین از دور شنیده شد چمدونم رو برداشتم و گفتم فکر کنم احمدی اومد و با شالیزار رو بوسی کردم و در حالیکه اون همچنان اصرار می کرد که حالا صبر کن از خودش خداحافظی کن راه افتادم به طرف در عمارت تا احمدی نرسیده به اتاقش صداش کنم.بارون تند شده بود و سیل آسا می بارید در رو که باز کردم ماشین کرم رنگ آقای سالارزاده رو تشخیص دادم که نزدیک می شد و چمدون رو گذاشتم کنار دیوار و منتظر شدم.نادر پشت فرمون نشسته بود و خانم کنار دستش سعی کرد نزدیک در عمارت پارک کنه و فورا پیاده شد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f