#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلونه
بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوبی می کنید؛ اگه یک وقت کاری داشتین یا چیزی لازم داشتین به ما خبر بدین.شهرام سرش را کمی پایین آورد و گفت: حتماً؛ ممنون.مازار هم کنار آیلار ایستاده بود؛ همراه او دستهایش کار میکرد. سرش را برگرداند و در حالی که نگاهش به صورت آیلار که درست کنارش ایستاده بود، گفت: اوضاع درسات چطوره؟ خوب پیش میری؟آیلار به مازار نگاه کرد و پاسخ داد: خداروشکر بد نیست؛ زیاد که پیش نمیرم کلاً. مثلاً مرگ علیرضا یک مدت خیلی درگیرم کرد.زمان گفتن کلمهی «مرگ علیرضا»صدایش لرزیده بود؛ مازار همانطور که نگاهش را از صورت آیلار نمی کند، گفت: بعد اون بلایی که بی گناه سرت اومد، چرا هنوزم با این همه بغض درباره اش حرف میزنی آیلار؟نگاه آیلار بارانی شد و بی آنکه ببارد گفت: خدا بیامرزتش؛ جوون بود، پسر عموم بود، من از بچگی باهاش بزرگ شدم و خاطره های خوبی دارم. از طرفی درسته که اولش اشتباه کرد اما بعد همه تلاششو می کرد تا اشتباهشو جبران کنه مازار؛ به خودش بیشتر از همه سخت می گذشت.مازار سرش را تکان داد و گفت: خدا رحمتش کنه؛ هر چی که بود و هر کاری که کرد حالا زیر خروار خروار خاک خوابیده.آیلار دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد قدری فاصله داشت؛ باید دستش را زیاد می کشید. مازار جلوتر رفت و همان شاخه را گرفت و پایین کشید. فاصله قدیشان کمی زیاد بود؛ مازار پشت سر آیلار ایستاده بود و با دستش هم شاخه ای را گرفته بود و آیلار از همان شاخه زردآلو ها را جدا می کرد.اگر از پشت کسی این منظره را می دید، متوجه حضور آیلار نمیشد. او میان هیکل تنومند مازار و درخت گم شده بود. آیلار با فکری که دوباره داشت تلاش می کرد خاطرات بد آن روزها را به صورتش بکوبد، گفت: آره؛ خدا رحمتش کنه. هر چی بود گذشت؛ من ازش گذشتم خدا هم بگذره.و نفس عمیقی کشید تا بغض مانده در گلویش را فرو دهد اما ریه هایش پر از بوی ادکلن مازار شد.سر برگرداند؛ تازه متوجه فاصله کم خودش و مازار شد. چشمانش مستقیم در آسمان آبی چشمان مازار گیر کرد؛ مازار هم شب سیاه نگاه آیلار را شکار کرد. چرا یادش نمی آمد کی به این دخترک دلداده بود؟هر چه که یادش می آمد اسیری میان این دو گوی سیاه بود و بس! انگار که ستاره او هم در آسمان سیاه چشمان آیلار بود و داشت دنبال ستاره اش می گشت اما این روزها برق نگاه دخترک خاموش شده بود.
اینبار این فرصت را از خودش نمی گرفت؛ شور عشق و دوست داشتن را خودش به قلب آیلار می انداخت. دوباره آسمان تاریک نگاهش را ستاره باران می کرد.آیلار هم در دریای زلال نگاه مازار گیر افتاده بود؛ از چشمانش حسی می گرفت. یک انرژی مثبت خاص و دوست داشتنی! از مغزش گذشت مازار چه چشمان زیبایی دارد!اما بالاخره عکس العمل نشان داد و دوباره سرش را به سمت درخت چرخاند و در حالی که احساس می کرد، بوی ادکلن مازار تمام فضای اطرافش را احاطه کرده، گفت: دستت خسته شد؛ ممنون لطف کردی و در واقع عملاً از مازار خواست تا فاصله بگیرد و بگذارد کمی هوا برای نفس کشیدن باشد.مازار بی میل عقب کشید؛ سعی کرد فکرش را از ژست چند دقیقه پیش و نگاه آیلار و البته آن لبهای سرخ هوس انگیزش پرت کند وگرنه که همانجا کار دست خودش میداد.بهانه برای حواس پرتی را آیلار با سوالی که پرسید، دستش داد: آقا شهرام کجاست؟مازار به سمت بانو و شهرام که از آنها فاصله زیادی داشتند، اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.آیلار به بانو و شهرام نگاه کرد؛ معلوم بود آنها هم با هم مشغول گفتگو هستند. ذهنش درگیر این سوال شد که چرا شهرام بانو را برای گفت و گو انتخاب کرده؟ خب هنوز برای رویاپردازی زود بود..شهرام از هر فرصتی که دست می داد برای بیشتر شناختن بانو استفاده می کرد؛ اگر در باغ او را می دید یا در کوچه با هم برخوردی داشتند، حتی گاهی اوقات که بهانه ای فراهم میشد تا به خانهشان برود، سعی می کرد به رفتارش، کارهایش بیشتر دقت کند.به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت؛ حالا هم با یک نگاه عاشق نشده بود اما بانو با خصوصیاتی که داشت می توانست توجه شهرام را به خودش جلب کند.دختری مهربان و کد بانو؛ با آرامشی ذاتی و صبوری که از رفتارش کاملاً هویدا بود. زیبایی ظاهری هم که کم نداشت. وقت زیادی نبود؛ البته علاقه ای هم برای وقت تلف کردن نداشت.تصمیم گرفته بود برای عملی کردن افکارش اقدام کند؛ حالا که مغزش فرصت عیب و ایراد گذاشتن روی بانو را نداشته، بهانه جویی هایش را شروع کند، کارش را انجام دهد.کنار منقل ایستاده و مشغول کباب کردن تکه های جوجه بود؛ به مازار که باد بزن به دست زغالها را باد میزد نگاهی کرد و گفت: من میخوام برای ازدواج با بانو اقدام کنم.مازار سر بلند کرد و به شهرام خیره شد؛ این روزها زیاد توسط او غافلگیر میشد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوهشت از وقتی که به طور جدی کارم را شروع کرده بودم به رخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوچهلونه
کسی که چند قدم آنطرف تر توی پژوی سفید رنگش نشسته بود، خود خود بهزاد بود. اصلاً کی به ایران برگشته بود؟ چرا من از آمدنش خبر نداشتم؟ یعنی عمه خانم می دانست و به من نگفته بود؟ حالا اینجا چه کار می کرد؟ به دنبال من آمده بود یا اتفاقی من را در این خیابان شلوغ و تاریک دیده بود؟دیدن بهزاد بعد از دوسال و نیم دوری چنان گیجم کرده بودم که نمی توانستم قدم از قدم بردارم.همانطور مسخ شده زیر باران ایستاده بودم و به او که از پشت شیشه ماشین نگاهم می کرد خیره ماندم.بهزاد دوباره سرش را از داخل پنجره ماشین بیرون آورد و داد زد:
- چرا وایسادی بیا سوار شو دیگه. در حالی که هنوز از دیدن بهزاد متحیر بودم به سمت ماشین دویدم و در سمت شاگرد را باز کردم و با ناباوری پرسیدم:
- خودتی بهزاد؟ با خنده گفت:
- آره خودمم. حالا سوار شو تا بیشتر از این خیس نشدی. سوار ماشین شدم و با بهت به صورت خندانش نگاه کردم.صورتش نسبت به قبل جا افتاده تر شده بود. موهایش را کوتاه کرده بود و ته ریشی گذاشته بود که چهره اش راجدابتر نشان می داد ولی برق چشم ها و نگاه مهربانش هیچ تغییری نکرده بود.ضربان قلبم شدید شد. او اینجا بود.برگشته بود.همانطور که بی هیچ توضیحی رفته بود بی خبر هم برگشته بود. ولی چرا؟ آمده بود بماند یا فقط برای دیداری چند روزه از خانواده برگشته بود؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- باورم نمی شه خودت باشی. کی برگشتی ایران؟بعد با اشاره به خیابان پرسیدم:
- اصلاً اینجا چیکار می کنی؟ ابرویی برایم بالا انداخت و با خنده گفت:
- معلوم نیست برای چی اینجام؟با صدای که از شدت بهت به زور از دهانم بیرون می آمد، پرسیدم:
- یعنی اومدی دنبال من؟ماشین را روشن کرد و همانطور که به ترافیک شهر می پیوست، گفت:
- پس فکر کردی تو این بارون بیکار بودم راه بیفتم تو خیابون. معلومه که اومدم دنبال تو دختر خوب.
از حیرت زبانم بند آمده بود. نه این که اولین باری بود که بهزاد به من لطف می کرد. او همیشه با من مهربان بود و هر وقت کاری از دستش برمی آمد دریغ نمی کرد. ولی اصلاً انتظار نداشتم در اولین روز برگشتنش همه دوستان و آشنایانش را رها کند و به دنبال من بیاید. مطمئناً به غیر از عمه خانم آدم های زیاد دیگری هم بودند که بهزاد دلش می¬پ خواست بعد از این همه مدت به دیدنشان برود و با آن ها وقت بگذراند. این که به جای رفتن به سراغ همه ی آن آدم ها در این هوای بارانی به دنبال من آمده بود در عین عجیب بودن، بسیار شیرین و دلپذیر بود. به آنی تمام دلخوریم از بهزاد دود شد و به هوا رفت.من من کنان جواب دادم:
- آخه......... یعنی ...........اصلاً کی اومدی؟ خندید. مثل همیشه زیبا و مردانه. چقدر دلم برای این خنده ها تنگ شده بود. چقدر دلم برای خودش و برای بودنش تنگ شده بود. وقتی که دیدمش تازه فهمیدم که در این دو سال و نیم چقدر جایش در زندگیم خالی بود.بهزاد بعد از مکثی جواب سوالم را داد:
- دیروز عصر رسیدم تهران.خودم را روی صندلی جا به جا کردم و این بار با لحن بی تفاوتی پرسیدم:
- عمه بهم نگفت داری برمی گردی ایران.
- مامان خبر نداشت. خودم خواستم کسی بهش چیزی نگه وگرنه می خواست تو این هوا پاشه بیاد تهران.برای ماشینی که یک دفعه جلویش پیچیده بود بوق زد و ادامه داد:
- دیشب خونه ی بهروز موندم و امروز صبح زود از تهران راه افتادم سمت بابل. مامان بهم گفت قراره بیای ساری تا تو یه جلسه مهم شرکت کنی. برای همین اومدم دنبالت. می دونستم تو این بارون راحت ماشین پیدا نمی کنی.با خجالت گفتم:
- نباید امروز عمه خانم و تنها می ذاشتی. این مدت خیلی دلتنگت بود.ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی گفت:
- نمی اومدم که تا صبح زیر بارون مونده بودی. نگران مامان هم نباش اون بیشتر اصرار داشت که بیام دنبالت. حالا بگو جریان این جلسه چیه که از صبح مامان داره برات دعا می کنه؟ در مورد طرحی که نوشته بودم و مزرعه ای که می خواستم احداث کنم برایش حرف زدم. در مورد وامی که اگر به من تعلق می گرفت زندگیم را از این رو به آن رو می کرد با دقت به همه ی حرف هایم گوش داد و در آخر پرسید:
- چقدر احتمال می دی طرحت قبول بشه و این وام و بگیری؟ آهی کشیدم و گفتم:
- واقعاً نمی دونم. خودم از کارم راضی هستم ولی باز هم معلوم نیست چی بشه به هر حال این یه رقابته کارها با هم مقایسه می شه و در نهایت بهترین کار انتخاب می شه. معلوم نیست چندتا کار بهتر از کار من وجود داره.
- خب، اگر طرحت برنده نشه و وام و بهت ندن چی؟ اونوقت چیکار می کنه؟به یادآوری قولی که در انتهای جلسه به خودم دادم بودم، گفتم:
- من عاشق این ایده هستم و قرار نیست ولش کنم. هر جوری هست پول جمع می کنم و اجراش می کنم. ممکنه چند سال طول بکشه ولی برام اهمیتی نداره.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوهشت نمی دونم چرا ثانیه ها برای من به کندی می گذشت و چ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلونه
دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسیده با سرعت از اتاق بیرون رفتم و از پله ها دویدم پایین و خودمو انداختم توی اتاقم ، کاملا واضح بود که نریمان اون متن رو نوشته که من بخونم حالا چرا نمی دونستم شاید می خواد گولم بزنه تا قبول کنم زنش بشم من اونو یک همچین آدمی می دیدم که به خاطر اطرافیانش این فداکاری ها رو بکنه به هر حال این نوشته دلیل بر این نبود که اون بخواد نظری نسبت به من داشته باشه با خودم گفتم خب پریماه درست فکر کن ، شاید واقعا دلش بخواد با من ازدواج کنه ؟ ولی اگر اینطور نبود ؟ اگر از روی دلسوزی این پیشنهاد و داده چی بسر من میاد ؟اصلا چرا باید با همچین شرایطی عروسی کنم ؟بزار ببینم چی نوشته بود؟ درست یادم نیست شاید نشونه های دیگه ای هم برام گذاشته باشه باید یکبار دیگه اون نوشته رو بخونم و با همون آشفتگی که داشتم دوباره از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به میز کار نریمان و این بارجرئت کردم و کاغذ رو برداشتم خوندم نه اون همیشه از این حرفا به من زده از همون اولی که با آقای سالارزاده اومده بود خونه ی ما خدایا حالا چیکار کنم ؟ همینطور که کاغذ توی دستم بود تا کنار پنجره رفتم این بار داشت بارون میومد و فاصله ی ابرها از بین رفته بود باغ مثل دنیایی که من داشتم در هاله ای از ابهام فرو رفته بود باز فکر کردم اگر اینجا بمونم چطوری با نریمان روبرو بشم ؟ از این به بعد چطور باهاش کار کنم دیگه نه اون راحته و نه من آره بهتره از اینجا برم سعی کردم کاغذ رو همون طور که قبلا بود بزارم روی میز و با عجله برگشتم به اتاقم چمدونم رو از توی کمد بیرون آوردم و وسایلم رو جمع کردم همه ی وسایل طراحی رو روی میزم مرتب کردم و روی یک یاد داشت نوشتم ممنونم از همه ی خوبی هایی که در حقم کردی انگار وقت رفتن رسیده ولی اینو باید بگم که در بدترین شرایط زندگی کنارم بودی و کمکم کردی تا بتونم دوام بیارم و راهم رو گم نکنم امیدوارم همیشه موفق باشی پریماه یاد داشت رو گذاشتم روی طرح جدیدی که کشیده بودم و یک برگه ی سفید گذاشتم روش باید منتظر می شدم تا احمدی که رفته بود خواهر رو بیاره برگرده و باهاش برم خونه هر چند که دلم خون بود ولی فکر می کردم دیگه نمی تونم توی صورت نریمان نگاه کنم و توی یک خونه بی تفاوت باهاش زندگی کنم میرم خونه ی خودمون یک کار دیگه پیدا می کنم شایدم طرح کشیدم برای طلا فروشی ها ی دیگه این همه توی شهر هست حتما اونا هم میخوان چیزای جدید بسازن تا مشتری بیشتری داشته باشن وقتی با چمدون از اتاق اومدم بیرون شالیزار برگشته بود منو که دید حیرت زده پرسید پریماه کجا می خوای بری ؟ گفتم دیگه باید برم ولی تا احمدی برگرده بهت کمک می کنم گفت سهیلا خانم گفته دست به چیزی نزن تا من بیام مثل اینکه مهمون غربیه زیاد دارن سهیلا خانم یک لگن برنج خیس کرده و یک عالم گوشت کبابی خوابونده چهار تا مرغ درسته گذاشته توی دیگ آماده اس که بیاد و اونا رو بپزه خورش فسنجون هم داره آماده میشه گفتم پس من منتظر میشم تا احمدی بیاد با التماس گفت تو رو خدا نرو برای چی می خوای خانم رو ول کنی اون خیلی تو رو دوست داره این همه سال ندیدم که کسی رو مثل تو تحویل بگیره خدا رو خوش نمیاد اشک توی چشمم جمع شد و بغض کردم رفتم توی پذیرایی اونم دنبالم اومد و گفت مگه به خواهر قول ندادی به دخترش کار یاد بدی من شاهد بودم گفتم شالیزار خواهش می کنم نمک به زخمم نزن تو فکر می کنی از دل خوشم اومدم اینجا ؟و حالا با دل خوش دارم میرم ؟حتما مجبورم گفت دلم برای خانم می سوزه نه فکر کنی دل خوشی ازش دارم نه اصلا منو آدم حساب نمی کنه ولی خوبی های خودشو داره راستش از اون شبی که با آقا کمال دعوا کرد و همدیگر رو زدن و آقا کمال با قهر رفت و یک هفته بعد خبر فوتش رو آوردن دیگه اون ماه منیر خانم سابق نبود بد خلق و بد بین شده این زن خیلی سختی توی زندگی کشیده نزار به خاطر تو اذیت بشه نگاهی بهش کردم و گفتم شالیزار تو عجب زن مهربونی هستی فکر نمی کردم این همه به فکر خانم باشی ولی من دیگه نمی تونم اینجا بمونم صلاحم نیست شاید اومدم و به خانم سر زدم هر چند راه اونقدر دوره که فکر نمی کنم صدای ماشین از دور شنیده شد چمدونم رو برداشتم و گفتم فکر کنم احمدی اومد و با شالیزار رو بوسی کردم و در حالیکه اون همچنان اصرار می کرد که حالا صبر کن از خودش خداحافظی کن راه افتادم به طرف در عمارت تا احمدی نرسیده به اتاقش صداش کنم.بارون تند شده بود و سیل آسا می بارید در رو که باز کردم ماشین کرم رنگ آقای سالارزاده رو تشخیص دادم که نزدیک می شد و چمدون رو گذاشتم کنار دیوار و منتظر شدم.نادر پشت فرمون نشسته بود و خانم کنار دستش سعی کرد نزدیک در عمارت پارک کنه و فورا پیاده شد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f