چادرمو برداشتم و رفتم دم در ماشین بهرام بود و یه آقای چهارشونه بلند قد پشت من تکیه زده بود به ماشین و یه خانوم هم تو ماشین بود سلام دادم و برگشتم سمتم کپی بهرام بود اما جا افتاده تر جواب سلامم و داد و گفت من بهروزم برادر بهرام وسایلتو جمع کن بریم گفتم کجا گفت خونه بهرام مگه تو زنش نیستی سری به تایید تکون دادم گفت آقام گفته بیام دنبالت خوش نداره زن بهرام خونه غریبه باشه اون خانومه هم پیاده شد و سلام دادم جوابی نداد و گفت زود باش دو ساعت نمیتونیم معطل تو بشیم نمیدونستم چیکار باید بکنم اما هر چی بود دلم گواه بد میداد بتول خانوم اومد نزدیکم و گفت نری ها شاید ببرن بلایی سرت بیارن خانمه حرفهای بتول خانوم و شنید و گفت نترس وقتی زن بهرامی باید بیایی بالا سر بچه هاش باشی خب مریم رفته خونه باباش پس وظیفه تو هست به زندگی بهرام برسی گفتم بهرام خودش کجاس داداش گفت بیمارستان یکی دو روزه مرخص میشه نمیدونم با چه منطق و عقلی رفتم بالا و لباسهامو جمع کردم فقط میخواستم بهرام و ببینم.برگشتم پایین و خانمه رفت جلو نشست و منم عقب و راه افتادیم.تا برسیم خونه کسی حرفی نزد اصلا و رسیدیم جلوی یه خونه که معلوم بود خیلی بزرگ بود بهروز در و وا کرد و ماشین و برد داخل حیاط پیاده شدم از ترس فقط دستا و پاهام میلرزیدن خانمه پیاده شد و از حیاط صداشو بالا برد و گفت آنا بیا اوردیمش انگار وارد یه کوچه شده باشم تو حیاط چند تا خونه دیگه بود که جدا از هم بودن حدس زدم خونه پسراش هست.فقط یه خونه بزرگتر از بقیه انتهای حیاط بود که خواهر بهرام رفت تو و یه زن میانسال قد بلند اومد بیرون خیلی با ابهت و ترسناک بنظرم اومد سلام دادم و سرمو انداختم پایین از پله ها اومد پایین و اومد نزدیکتر انقد نزدیک که دیگه کاملا روبروم بود چونه ام و گرفت و گفت تو صورتم نگاه کن میترسیدم واقعا گفت با خودت چی فکر کردی که آویزوون پسر من شدی.حرفی نزدم اصلا یعنی جراتشو نداشتم سرمو انداختم پایین شروع کرد به تحقیر و توهین به من هزار تا نسبت بهم داد و رو کرد به دخترش و گفت فعلا ببرش زیر زمین تا بیام از اسم زیر زمین رعشه به جونم افتاد خودمو انداختم رو پاهاش و گفتم تو رو خدا اینطور نکنید من چه گناهی کردم اخه من اصلا نمیدونستم زن و بچه داره من حامله ام خدا رو خوش نمیاد.خواهر بهرام که اسمش فاطمه بود اومد بلندم کرد و گفت صداتو ببر دیگه منو کشید و برد سمت زیر زمین با تمام وجود فقط جیغ میزدم اما انگار هیچ کس تو اون خونه نبوداز پله ها پایین رفتیم و یه زیر زمین نمور پر از خرت و پرت و وسیله بودبرگشت در و هم بست و رفت.محکم میکوبیدم به در و میگفتم منو بیرون بیارید بعد کلی داد و بیداد داداشش اومد و گفت داد نزن ساکت باش تا بتونم راضیشون کنم ولت کنن گفتم اخه مگه من چه گناهی کردم بهرام کجاست.گفت دعا کن بهرام برگرده فقط اون میتونه تو رو نجات بده واقعا از این همه وحشی گری در تعجب بودم.نگاهی به دور و برم کردم یه قالی کهنه ته زیر زمین افتاده بودرفتم اونو با زحمت کشیدم بیرون و گذاشتم رو زمین که باز کنم یه موش بزرگ از وسطش بیرون اومد و جیغ بلندی کشیدم جایی برای فرار کردن نبود که پناه بگیرم.شانس اوردم و موش رفت ته زیر زمین.کنار در فرش و پهن کردم و نشستم روش.بدنم خیلی درد میکردکمرم و شکمم بدجور درد داشت انگار دارن از وسط نصف میکنن اشکام راه افتادن انگار تو یه دنیای دیگه گیر کرده بودم حس بی کسی و تنهایی از همه چی بدتر بودگاهی یه سوسک پیداش میشد و یکم جلوم رژه میرفت و بعد میرفت تو وسایل گم میشدخسته بودم دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم به زور خودمو بیدار نگهداشتم هوا تاریک شد و زیرزمین ترسناکتر چشام و تا اخر باز کرده بودم تا یه وقت موشی، سوسکی بیرون اومد ببینم دیگه چشام به تاریکی عادت کردن.نمیدونم ساعت چند بود که صدای ماشین تو حیاط اومد و صدای چند تا مرد اومد و بعد صداها قطع شدن.زمان از دستم در رفته بود حسابی هم گرسنه ام بود ولی چیزی اون پایین نبودچادرمو کشیدم سرم و خودمو پیچیدم تو چادر تا اگه موشی سوسکی اومد روم حداقل چادر محافظم باشه.جنین وار تو خودم جمع شدم و خوابیدم‌با حس چیزی روی صورتم بیدار شدم.دستمو فوری بردم سمت صورتمو با حس پاهای درازش با تمام وجود جیغ زدم و پرتش کردم زمین عنکبوت بود با همه وجودم داد زدم خدا در زیر زمین یه در فلزی سیاه رنگ بود که به شیشه مشبک کوچیک داشت فاطمه زود اومد پایین و زد به شیشه و گفت چخبرته همه رو بیدار کردی گفتم تو رو جون هر کی دوس داری منو از اینجا بیرون بیارگفت نمیتونم آنا نمیزاره صبر کن بهرام برگرده فقط اون میتونه جلوی حاجی و آنا وایسه گفتم یعنی چی گناه من چیه اخه گوش نکرد به حرفمو دوباره رفت ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f