نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستونهم بعد رفتم تو یکی از اتاقها موهامو بشدت بهم چسبیده بو
عصر بود که بهرام اومد دنبالم و گفت وسایلت و جمع کن بریم .گفتم کجا چی شد این چند روز نبودی.گفت وسایل و بردم خونه قبلی فعلا تا ببینیم چی میشه.وسایلم و جمع کردم و از،خان جوون کلی تشکر کردم پیر زن بیچاره چشاش پر اشک شد که بهت عادت کردم مادر ای کاش میموندی پیشم .کجا میخوای بری.خان جوون مادر پروین خانم بود و از خوبی و مهربونیش هر چی بگم کمه تو اون مدت که اونجا بودم یه بار نشد که سوال کنه ماجرای ما چیه یه بار نشد دخالت کنه انگار یه فرشته بودمحکم بغلش کردم و گفتم برام مادری کردی خان جوون مدیونتم تا عمر دارم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم اما انگار داشتم از عزیزترین کسم جدا میشدم رفتیم سمت تبریز به بهرام گفتم از مریم چخبر سکوت کرد و حرفی نزد گفتم بلاخره میخوای چیکار کنی .گفت نمیدونم اوضاعم خیلی داغونه فعلا منتظرم ببینم اون چه تصمیمی میگیره.رسیدیم خونه و درو وا کردهمه جا بشدت پر خاک و آشغال بودآه از نهادم بلند شد .باید اینجا رو کلی تمیز میکردم ولی همینکه برگشته بودم خونه خودم خیلی خوشحال بودم.اینبار بهرام پیشم موند و کمکم کرد خونه رو تمیز کردیم و وسایل و چیدیم.شب شده بود بهرام دیگه شب نرفت و موند پیشم رفت کباب خرید و اورد شام خوردیم و خوابیدیم.صبح بهرام رفت برای خونه خرید کرد چیزی برای خوردن نداشتیم.صبحونه رو اماده کردم و موقع صبحونه گفتم بهرام بتول خانوم چیزی نگفت.گفت نه اونم نگرانت بود همش میگفت انگار شمر بودن رعایت حال زن حامله رو نکردن کلی هم منو نصیحت کرد که تو گناه داری و ولت نکنم خندیدم و گفتم بیچاره این همه مدت از فضولی اروم و قرار نداشته حتماگفت اره اتفاقا خیلی سوال پیچم کرد که زن اول داری؟ طلاق دادی بعد الفت و گرفتی یا هنوز طلاقش ندادی.از اینکه زن دوم بودم خیلی خجالت میکشیدم.همه فکر میکردن حتما من باعث و بانی همه این اتفاقهام بهرام بعد صبحونه گفت من برم به بچه ها سر بزنم بیام دو روز هست خونه بهروز هستن پروین خدا خیرش بده هوای بچه ها رو داره.بهروز رفت و بلند شدم ناهار بپزم بعد مدتها،خان جوون اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم،ناهار لوبیا پلو پختم ولی همش فکرم پیش بچه های بهرام بودحس عذاب وجدان یه لحظه هم منو رها نمیکردظهر بود که بهرام اومد خونه حوصله نداشت منم زیاد سر به سرش نزاشتم،اخر سر خودش سر سفره گفت.الفت اگه من بچه ها رو چند روز بیارم پیش خودمون ناراحت میشی.گفتم نه چرا ناراحت بشم اتفاقا اینطور فکر خودمم آروم میشه.لبخندی زد و گفت ممنون واقعا،گفتم ناهارتو که خوردی برو بیارشون چی دوس دارن برا شام بپزم.چشاش برقی زد و همونطور که داشت با عجله قاشق و میزاشت دهنش گفت ماکارونی دوس دارن.بهرام به سرعت ناهارشو خورد و بلند شد و رفت دنبال بچه ها.دلشوره گرفتم نکنه نتونم از عهده مراقبت بچه ها بربیام.نکنه اذیت بشن نکنه اصلا از من خوششون نیادبا همین فکر و خیالها بلند شدم و شام ماکارونی پختم و ته دیگ چرب و چیلی هم گذاشتم خونه رو مرتب کردم .نگاهی به رختخوابها کردم فقط یه دست بود و با یه متکا و لحاف،پس بچه ها شب کجا بخوابن؟هر جور فکر کردم عقلم جایی قد نداد و منتظر شدم بهرام برگرده،دم دمای غروب بود که بهرام اومد از صدای ماشینش متوجه میشدم که بهرامه زنگ در و زد و رفتم دم در،در و باز کردم و بهرام با دوتا پسر خوشگل پشت در بودسرشونو انداخته بودن پایین سلام دادم و پسر بزرگش سرشو بالا اورد و نگاهی بهم کرد گفتم سلام آقا خوش اومدی.حرفی نزد و همونطور نگام کرددستمو دراز،کردم و دست پسر کوچیکشو گرفتم و گفتم بفرمایید تو بهرام لبخندی زد و گفت حمید برو تو دیگه‌.حمید با اکراه اومد داخل و پشت در وایساد و تکیه زد به درپسر کوچیکش که اسمش حامد بود نگاهی دور تا دور خونه چرخوند و با شیرینی زبونی گفت.مامان اینجاس؟دلم براش ریش تو دلم هزار بار لعنت کردم خودم و بخت بدم وگفتم بله شما بیا تو مامانم میادبرگشتم نگاهی به من کرد و گفت کی میاد؟من مامانم و میخوام بغض گلومو گرفت.حمید از اون پشت داد زداینا دروغ میگن مامان نمیاد داد زد رو به بهرام که اینجا کجاس مارو اوردی.مامان که اینجا نیست.رفتم سمتش و گفتم قول میدم مامانت بیاد یه چند روز صبر کن حال مامان خوب بشه بعد میادنگاهی با نفرت بهم کرد و رفت سمت بهرام و با لگد زد به پای بهرام و گفت دروغ گو،دروغ گو.حامد شروع کرد به گریه کردن.بهرام بغلش کرد و بوسیدش و گفت گریه نکن مامان میادهق هق کنان حامد و برد تو خونه حمید اصلا سمت خونه نرفت و کنار باغچه نشست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f