نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلویکم گفت اگه قرار باشه همه چی رو بفروشه دوباره ما رو برمی
انگار که چیزی یادش افتاده باشه خیره شد به یه نقطه و گفت اونطوری خیلی سخت میشه زندگی گفتم چراگفت دستمزد یه شاگرد مگه چقد هست که هم اجاره خونه دو طبقه بده هم خرج دوتا خونه و زن و بچه.تو هم چند روز دیگه بچه ات دنیا میاد و هیچی نخریدی یه مقدار پس انداز داشتم اما نمیشد باهاش کاری کردگفتم خب چیکار کنیم پس گفت باباش شرط گذاشته اگه برگردیم تو اون خونه دوباره براش مغازه میخره و کار خودشو ادامه بده.گفتم اونجا برام جهنم بود نمیتونم برگردم نگاهی بهم کرد و گفت منی که ۹ سال اونجا زندگی کردم چی باید بگم.اما من نمیتونستم خودمو قانع کنم که برم تو اون خونه زندگی کنم.چند روز بود که حال خوبی نداشتم اما نمیتونستم استراحت کنم خجالت میکشیدم مریم بخواد تنها کار کنه.مریم زیاد اهل تعارف نبود ناهار و شام و من میپختم.اما این چند روز دیگه حالم خیلی بد بود کمر درد امونمو بریده بود.اون روز لباسها رو بردم تو حموم و شستم دیگه نتونستم کمرمو راست کنم و همونطور دولا اومدم بیرون مریم با دیدنم گفت چی شده گفتم کمرم گرفته .بشدت پاهام درد میکرد و عرق کرده بودم اما شدیدا احساس سرما میکردم.مریم نگاهی بهم کرد و گفت تو وقت زایمانته گفتم نه خوبم.داد زد که خوب نیستی حالیت نیست اصلا،هر چی اصرار کرد که بریم بیمارستان از ترسم گفتم نه خوبم یکم دراز بکشم خوب میشم،رفتم اتاق پشتی و یه بالش گذاشتم و دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم.اما بازم سرد بود یه لحافم کشیدم روم،خوابم می اومد شدیدا یکم خوابیدم ظهر شد و بهرام اومد خونه صدای مریم و میشنیدم که میگفت بردار ببریمش بیمارستان این وقتشه خودش نمیفهمه.بهرام هم با صدای خسته گفت حال ندارم اصلا مریم داد زد سرش خاک تو سرت یعنی چی حال ندارم.بلند شو من پیش بچه ها باید بمونم ببرش بیمارستان.بهرام غر غر کنان اومد سمت اتاق و لحاف و از روم کشید کنار و گفت چطوری.گفتم دارم میمیرم درد دارم.مریم پشت سرش اومد تو و گفت بلند شو لباس بپوش برو تو علائم زایمان داری من میدونم.چادرمو اورد و کمک کرد بلند بشم چادرو انداخت رو سرم بهرام که دید دیگه چاره ای نداره،مجبوری رفت یه ماشین دربست گرفت آورد سر کوچه و مریم کمک کرد سوار بشم و رفتیم بیمارستان.تو پذیرش خانمه داد میزد چیکار دارید بهرام گفت نمیدونم انگار وقت زایمانشه،خانمه سرشو خم کرد و از قسمت نیم دایره شیشه نگاهی بهم کرد و گفت چند ماهته گفتم نمیدونم فکر کنم ۹ ماهمه نمیتونستم رو پاهام وایسم.نشستم رو پاهام پرستار داد زد بلند شو الان اینجا رو به گند میکشی.اومد زیر بغلمو گرفت و بلدم کرد و برد تو یه اتاق از اونجا هم بردم تو یه اتاق دیگه.دردام داشت بیشتر میشد دو سه ساعت بعد دخترم بدنیا اومد.اونقدر درد کشیدم که بی حال افتادم پرستار بچه رو بلند کرد و سر و ته کرد رو کرد به ماما و گفت این بچه چرا گریه نمیکنه رفت سمت بچه و چند تا محکم زد به پشتش تا صدای بچه بلند شدخیالم راحت شد دلم میخواست بخوابم پرستار کمک کرد و منو گذاشتن رو تخت و بردنم بخش همه تختها پر بودن همونطور بی حال افتاده بودم روتخت بعد یه ساعت بچه رو اوردن پیشم خیلی کوچولو و ناز بود دستهای کوچیکشو و لمس کردم انگار دنیا رو بهم داده بودن حس مادری خیلی زیبا بود پرستار اومد پیشم و گفت همراه نداری گفتم نه کسی رو ندارم سرش و تکون داد. و کمک کرد بچه رو شیر دادم تو اتاق ۴ تا خانم دیگه هم بودن که زایمان کرده بودن و بچه ها تا صبح فقط گریه میکردن اما دختر من آروم بود انگار خدا میدونست که من تنهام و این بچه رو آروم کرده درسته تا صبح نتونستم بخوابم ولی بچه خوابیده بود پرستار اومد که بچه رو بیدار کن شیر بده نزار زیاد بخوابه خطرناکه از ترسم زود زود بیدارش میکرد و به زور شیر میدادم بهش شیری نداشتم زیاد ولی میگفتن اونو هم باید بدم بلاخره صبح شد و می اومدن ملاقات بقیه اخرای وقت ملاقات بود که مریم با بچه ها اومدن بچه ها اونقدر خوشحال بودن و ذوق داشتن مریم هم اومد بچه رو بغل کرد و کلی تعریف کرد از بچه و اومد نزدیکمو و گفت ببخشید کسی نبود بچه ها رو نگهداره بهرام هم که میدونی زیاد نمیشه روش حساب باز کردگفتم فدای سرت دخترم خودش مواظبمون بود و گفت خداروشکر.پرستار اومد گفت مرخصی میتونی بری مریم کمک کرد لباس پوشیدم و راهی خونه شدیم بچه ها کلی خوشحال بودن پری با تعجب نگاه میکرد بچه رو هر موقه بچه گریه میکرد پری هم با اون شروع به گریه میکرد اوضاعی داشتیم تو خونه حمید و حامد داشتن اسم پیشنهاد میدادن برای بچه مریم دعواشون میکرد که بزارید مامانش انتخاب کنه گفتم بزار بچه ها پیشنهاد بدن.حامد گفت اسمش و بزارید رویا حمید گفت اونم شد اسم اخه حامد گفت اره منم بدم نیومد از اسم رویا گفتم باشه رویا میزاریم اسمش و تا شب بچه ها چپ رفتن راست اومدن گفتن رویا ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f