نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوهشتم با خودم فکر کردم چرا تا حالا از جزئیات مرگ مینا چ
پویا با عصبانیت زد رو میز و گفت برو بابا تو مثل این که خل و چلی؛ اون شب جلو چشم خودم ماشین بهش زد اون وقت تو میگی من کشتم؟ گفتم تو ام اونجا بودی؟ از کجا معلوم کار خودت نبوده،شاید هلش دادی زیر ماشین، راستشو بگو‌، چرا تو باید اون وقت شب جلوی خونشون باشی؟ چون مینا دیگه نمیخواست باهات باشه کشتیش؟ مینا از علاقه افراطی و دیوونه بازیات برام گفته بود ، گفته بود میترسه یه بلایی سرش بیاری. بالاخره ام کار خودتو کردی. پویا که معلوم بود کلافه و عصبی بود گفت چرت و پرت نگو بابا من واسه چی بکشمش من دوسش داشتم. من بعد از مرگ مینا کارم به روانپزشک کشید اون وقت تو میگی من کشتمش؟ گفتم باشه تو نکشتیش، تو رو به روح مینا قسم بگو اون شب چی شد. پویا گفت نه ازت میترسم نه تهدیدای الکی و ابکیتو جدی گرفتم، فقط میگم چون روح مینا رو قسم خوردی، بعد ادامه داد چند روز بود ندیده بودمش، اون شب بهش تلفن کردم گفتم من پایین خونتون تو پارکم ، میدونستم شوهرش هنوز نیومده، ماشینش جلوی در نبود، گفتم بیا یه لحظه ببینمت، براش یه چیزی گرفته بودم، گفت نمیام ، بچه ها خوابن ، نمیتونم تنهاشون بزارم، گفتم یه دقیقه بیا زود برو،گفت برو پویا دست از سرم بردار ، شوهرم شک کرده، دارم زندگیمو از دست میدم، تو رو خدا دست از سرم بردار، بزار زندگی کنم، حسرت یه خواب راحت به دلم مونده،پویااهی کشید و ادامه داد هرچی التماسش کردم، گفتم یه لحظه بیا پایین و زود برو، گفت نمیام، هر لحظه ممکنه شوهرم برسه. دیوونه شده بودم، فکر اینکه دیگه نبینمش داشت روانیم میکرد، میخواستم هرجور شده اون لحظه ببینمش.دل تنگش بودم، خودخواه شده بودم و جز خودم به هیچ کس فکر نمیکردم، دیدم هر چی التماسش میکنم نمیاد ،میکنم نمیاد ،گفتم نیا باشه نیا من میام، میام زیر پنجره تون خودمو خلاص میکنم، اون وقت مجبوری بیای جنازمو جمع کنی، مینا گفت دیگه از تهدیدات نمیترسم هر غلطی میخوای بکنی بکن ، فقط دیگه دست از سرم بردار. پویا مکثی گفت یه چاقو برداشتم رفتم جلوی خونشون ، یه کم وایسادم بعد با سنگ زدم به پنجره شون، مینا اومد دم پنجره ، چاقو رو نشونش دادم و اشاره کردم بیاد پایین، چند لحظه بعد اومد پایین، عصبانی بود و حسابی ترسیده بود، میگفت چرا اومدی اینجا؟ هر لحظه ممکنه حسام سر برسه. برو ازینجا، بهش گفتم بی رحم من برات شعر گفتم کادو خریدم نمیخوای یه لحظه بیای بشنوی؟ به خدا کاری ندارم، شعرمو برات می خونم و میرم. مینا گفت باشه اینجا وانستا، بریم تو پارک. رفتیم تو پارک ، شعرمو براش خوندم ، عصبانی بود گفت من نه خودتو میخوام نه کادوتو نه شعرتو من فقط زندگیمو میخوام، ارامش میخوام، اگه دوسم داری دست از سرم بردار، کاری نکن ازت متنفر بشم. گریه اش گرفت ، گفت ولم کن ، التماسم کرد، گفتم باشه برو دیگه کاریت ندارم. گفتم خودم با دلم کنار میام، عادتش میدم به نبودنت، به ندیدنت، نمیخواد التماس کنی.مینا رفت، منم همونجا نشستم رفتنشو نگاه کردم، یه ده دقیقه‌ یه ربعیَ که گذشت دیدم برگشت عصبانی بود، هق هق میکرد، اومد سمتم گفت حالا خوب شد؟ حالا خیالت راحت شد؟ الان دیدی منو؟ شعرتو خوندی؟ مگه چاقو نیاورده بودی با خودت؟ خب مرد باش بکش خودتو، چرا نمیکشی ؟ چرا نکشتی؟ ازت متنفرم، برو بمیر مینا گریه میکرد و منو میزد و فحش میداد، سعی کردم آرومش کنم، سعی کردم بغلش کنم. گفت به من دست نزن، دیگه به من دست نزن من ازت متنفرم ؛ اومدم بگیرمش دویید سمت خیابون، تا پا گذاشت تو خیابون یه ماشین با سرعت زد بهش ، مینا رو کاپوت غلت خورد و افتاد زمین و دورشو خون گرفت . من یخ کرده بودم، همونجا تو پارک نشستم زمین و چشمامو گرفتم. فقط صدا میاومد‌ ، صداها تو سرم میپیچید صدای یه مرد که گفت یا ابوالفضل ، مینا مینا. پویا سکوت کرد ،‌تو چشماش پر از اشک بود، گفت من مینا رو دوست داشتم،حاضر بودم بمیرم تو پاش یه خار نره ولی خدا خواست جلوی چشمام پر پر بشه و یه عمر عذابش باهام بمونه. نمیدونی من بعد از اون شب چی کشیدم، چقدرنمیدونی من بعد از اون شب چی کشیدم، چقدر دارو خوردم ، نه شب دارم نه روز، عذاب مردن مینا و بی مادری بچه هاش تا اخر عمر باهامه ، میدونم خونش گردن منه، میدونم دیگه عاقبت بخیر نمیشم، میدونم تا اخر عمرم باید تقاص گناهمو پس بدم، ولی به روح خودش قسم من عاشقش بودم. اشکای پویا صورتشو خیس کرده بود. معلوم بود داره راست میگه . حالش ترحم برانگیز بود ولی دلم براش نمیسوخت. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f