🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ مصطفی از شهرک‌های شیعه‌نشین می‌گفت و سرهایی که بی‌گناه بریده می‌شود.😔 🔺از اتفاقات تلخی که برای شیعیان می‌افتد.😔 در بین فیلم هایی که داده بود ببینم، به فیلمی رسیدم که مصطفی بی‌سیمش را گم کرده بود و به بچه‌ها می‌گفت: «بی‌سیم من کجاست؟» 🤔 یکی از بچه ها بی‌سیم را آورد و گفت: «بفرمایید فرمانده!»🌹 زدم رو شانه‌اش و گفتم: «چه خبره داداش؟😉 برای خودت فرمانده شدی، لو نمیدی؟!» 😁 🌹اما او به شوخی و خنده ماجرا را گذراند.🌹 🌺🌺🌺 ✨ فیلم بعدی را آوردم. مصطفی روی زمین نشسته و اشتباهی داشت پوتین‌های خاکی را می‌پوشید. مرتب کف می‌زد و با لهجه‌ی غلیظ مشهدی می‌گفت: «آقا این پوتینا رو دربیار، دزدی قبیحه، 😁 پای تو ۴۳ است و پای من ۴۴. آقا تو فرمانده‌ای زشته!» 😉 ✨ مصطفی می‌خندید 😁 و غنایمی را که از عملیات آورده بود، نشان می‌داد و می‌گفت: «آخه مگه ما دوشکا داریم که تو رفتی دو تا جعبه فشنگ دوشکا جمع کردی؟»😄 خم شد تا پوتین‌هایش را پا کند. بعد با خنده گفت: «مو بچه مشهدُم. 😉 تو چیکار داری به این کارا، ولی مگه تو مربی پوتینی که پوتین من رو برمی‌داری؟ آقا پوتین مردم رو برندار، تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شه ها!»😁 پوتین را آورد جلوی دوربین و قسمت پاره‌اش را نشان داد و گفت: «زدی به کاهدون برادر!»😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213