#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#فصل_هفتم_کتاب
#پنجرهای_روبهسوی_خدا
#از_زبان_سیدمحمدعلی_افقه_پسرداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ مصطفی از شهرکهای شیعهنشین میگفت و سرهایی که بیگناه بریده میشود.😔
🔺از اتفاقات تلخی که برای شیعیان میافتد.😔
در بین فیلم هایی که داده بود ببینم، به فیلمی رسیدم که مصطفی بیسیمش را گم کرده بود و به بچهها میگفت: «بیسیم من کجاست؟» 🤔
یکی از بچه ها بیسیم را آورد و گفت: «بفرمایید فرمانده!»🌹
زدم رو شانهاش و گفتم: «چه خبره داداش؟😉 برای خودت فرمانده شدی، لو نمیدی؟!» 😁
🌹اما او به شوخی و خنده ماجرا را گذراند.🌹
🌺🌺🌺
✨ فیلم بعدی را آوردم.
مصطفی روی زمین نشسته و اشتباهی داشت پوتینهای خاکی
#شهید_قاسمی_دانا را میپوشید.
#شهید_قاسمی_دانا مرتب کف میزد و با لهجهی غلیظ مشهدی میگفت: «آقا این پوتینا رو دربیار، دزدی قبیحه، 😁 پای تو ۴۳ است و پای من ۴۴. آقا تو فرماندهای زشته!» 😉
✨ مصطفی میخندید 😁 و غنایمی را که
#شهید_قاسمی_دانا از عملیات آورده بود، نشان میداد و میگفت: «آخه مگه ما دوشکا داریم که تو رفتی دو تا جعبه فشنگ دوشکا جمع کردی؟»😄
#شهید_قاسمی_دانا خم شد تا پوتینهایش را پا کند.
بعد با خنده گفت: «مو بچه مشهدُم. 😉 تو چیکار داری به این کارا، ولی مگه تو مربی پوتینی که پوتین من رو برمیداری؟ آقا پوتین مردم رو برندار، تخم مرغ دزد، شتر دزد میشه ها!»😁
#شهید_قاسمی_دانا پوتین را آورد جلوی دوربین و قسمت پارهاش را نشان داد و گفت: «زدی به کاهدون برادر!»😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213