eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
818 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌀 من بیشتر با مرتضی دوست بودم. همیشه می‌رفتیم برای خودمان یک گوشه‌ای و مشغول بازی می‌شدیم. 🌀 با مصطفی چندان رابطه‌ی دوستانه‌ای نداشتم. هر موقع به تهران و خانه‌ی ما می‌آمدند، خیلی سربه‌سر من و مرتضی می‌گذاشت.😉 🌀 یادم است آن موقع‌ها بابا برایمان بازی کامپیوتری میکرو خریده بود. نوبت مصطفی که می‌شد عزا می‌گرفتیم،😔 خیلی دیر می‌سوخت. وقتی هم که می‌باخت، ترانسِ میکرو را برمی‌داشت و نمی‌گذاشت بازی کنیم.😡 🌀 چند وقتی هم به دنبال کُشتی بود. وقتی می‌خواست من و مرتضی را تحویل بگیرد، ما را می‌برد گوشه‌ای و چند تا فن کُشتی یادمان می‌داد. من یک دوبنده‌ی کُشتی آبی‌رنگ داشتم که خود مصطفی آن را هدیه داده بود. 💕 هر موقع که مشغول کُشتی گرفتن می‌شدیم، دوبنده را می‌پوشیدم که مثلا حس کشتی‌گیری را پیدا کنم. مصطفی هم مثل یک مربی ناظر بازی ما می‌شد. 🌀 وقتی آمدند شهریار هر روز به چیزی علاقه‌مند می‌شد و می‌رفت دنبالش، اما بعد از مدتی رهایش می‌کرد. یک‌بار که خانه‌شان بودیم، با لباس بسیجی آمد خانه.😍 🌀 عمومحمد گفت: «مصطفی بسیجی شده!» 😉 همه فکر می‌کردند جوگیر شده، حتی یکی دو نفر گفتند: «مصطفی تو مگر حزب بادی؟» 🌀 تا یکی دو سال اول همه منتظر بودند که مصطفی بسیج را هم مثل تمام چیزهایی که امتحان کرده بود، کنار بگذارد و به قول معروف از جو خارج شود، اما بالاخره همه باور کردیم که مصطفی راه و علاقه‌اش را پیدا کرده. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜ دیگر با من مثل برادر بزرگ‌ترش رفتار می‌کرد. گاهی به هر بهانه‌ای که می‌شد می‌رفتم شهریار تا پیشش باشم. ⚜ محرّم که می‌شد در دسته‌های عزاداری هیئتشان بودم. گاهی هم صبح‌ها مرا بیدار می‌کرد تا برای خواندن زیارت عاشورا برویم. آن موقع این مراسم‌ها داخل کانکس‌های پایگاه برگزار می‌شد. ⚜ مصطفی، امیرحسین و نسل بعد از در پایگاه بودند. در پایگاه برای این‌ها مداحی می‌کرد. ⚜ خیلی تحت تاثیر این محیط قرار گرفته بودم. وقت‌هایی هم که نبودم برایم از گشت‌ها و گرفتن اوباش و معتادان می‌گفت. خیلی هم کتاب می‌خواند. مدام دنبال زندگی‌نامه‌ی شهدا و عرفا بود. ⚜ یادم است کتاب "عطش" سید علی قاضی را او به من معرفی کرد. ⚜ مصطفی در مسیری افتاده بود که عارفان بزرگی مثل سید علی قاضی و علامه حسن زاده آملی جزئی از آن راه بودند. از هر کدام این‌ها یک چیزی یاد می‌گرفت. وقتی با من درباره‌ی عرفا صحبت می‌کرد، چند روزی تحت تاثیر حرف‌هایش بودم. ⚜ اولین شهیدی که به او علاقمند شد، بود. از وقتی هم کتاب خاطرات همسر را خوانده بود، علاقه‌اش به این شهید چند برابر شده بود. به نظرش رابطه‌شان خیلی زلال و عاشقانه و البته خدایی بود. یک جایی در کتاب هست که همسر شهید همت به او می‌گوید: «ابراهیم اگر خدا بخواهد تو را از من بگیرد، چشم‌های زیبای تو را از من می‌گیرد.» همین‌طور هم شد. ⚜ بعد هم از خوشش آمد. تا قبل از آشنایی با آقای حسین‌زاده خیلی درباره نمی‌دانست. بیشتر از چهره‌اش خوشش آمده بود، آخه شهید جذابی بود. بعدها که با آقای حسین‌زاده در دانشگاه آشنا شد و درباره و نوع شهادتش چیزهایی شنید، انگار راه تازه‌ای برایش باز شد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ خصوصیتی که در وجود مصطفی برای من خیلی جذابیت داشت، تفکیک نکردن آدم‌ها بر اساس تفکرشان بود. 👌🏻💯 🔺 به همه از پنجره‌ی دید خدا و بنده بودنشان نگاه می‌کرد. 👏🏻 مثلاً اگر یک لات می‌آمد داخل هیئتشان و سینه می‌زد، کنار دست لات هم یک مجتهد بود، به هر دو هم‌زمان چای می‌داد. ✨ آدم‌ها را رده‌بندی نمی‌کرد و نمی‌گفت این یکی خوب است و آن یکی بد✨ 🌺🌺🌺 🔆 سال ۱۳۸۵ برای اعتکاف با هم راهی شهریار شدیم. وقتی روبروی مسجد امیرالمومنین (ع) از ماشین پیاده شدیم، یکی از جذاب‌ترین صحنه‌های زندگی ام را دیدم.😍 شاید حدود چهل پنجاه تا بچه هشت نه ساله دور مصطفی را گرفتند. یکی به دستش آویزان بود، یکی به پاهایش.😁 همگی هم با هم حرف می‌زدند.😀 او هم با دقت به حرف همه گوش می‌داد.👌🏻 🔺 بین آن همه بچه، به یکی گفت: «عزیزم مدارک رو برای عضویت بسیج آوردی؟» ⬆️ پسر بچه با ناراحتی گفت: «نه، بابام اجازه نمی‌ده؟» قول داد که خودش برود با پدرش صحبت کند. 💢 بچه ها چشمشان به من افتاد، نگاهی به سر تازه کچل شده‌ام انداختند و پرسیدند: «اسمت چیه؟» من هم به شوخی گفتم: «عبدالعظیم.» از آن موقع مرا «عبدالکچل» صدا می‌کردند.😉 🌹🌹🌹 😊 شیطنت‌های مصطفی باعث می‌شد که خوب بتواند با این‌ها تا کند. موقع اعتکاف سه روز باید در مسجد می‌ماندیم. هنوز مسجد امیرالمومنین (ع) کامل نشده‌بود. برای همین با بچه‌ها به یک مسجد دیگر رفتیم. خیلی بچه های پر شروشوری بودند، اما اگر کسی به این‌ها حرفی می‌زد، مصطفی ناراحت می‌شد.😠 🔺 می‌گفت: «مسئولشون منم، اگه کسی حرفی داشت باید به من بگه تا من تذکر بدم!» ❌ اصلا اجازه نمی‌داد کسی آن‌ها را اذیت کند. 💐💐💐 گاهی می‌‌رفت یک گوشه‌ی خلوت، چفیه‌اش را می‌کشید روی سرش در حالت سجده می‌ماند به قول معروف یک گوشه‌ای خدا را گیر می‌آورد و حس و حالش یک‌جور دیگر می‌شد.😊🙏🏻 ✅ مصطفی واقعا عبب خالص بود. یعنی حتی اگر به من سلام می‌کرد به خاطر خدا بود.✅ ✨در همه چیز خدا را می دید.✨ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ یکی از کارهایی که قرار بود با هم انجام بدهیم، این بود که تئاتر بعضی از داستان‌های کتاب داستان‌راستان را اجرا کنیم. 🔺 به من گفت: «تو که کار تئاتر می‌کنی بیا از این بچه‌ها امتحان بگیر!» 📝 💠 قرار شد مصطفی فراخوان بدهد و من هم از بچه‌ها امتحان بگیرم. اتاقی در مسجد به من داد. روز امتحان حدود هفتاد هشتاد تا بچه پشت در ایستاده بودند. ⚜ من هم پشت میز نشستم و حسابی جوگیر شدم.😎 🌺🌺🌺 🔻 یکی یکی می‌آمدند برای امتحان... بندگان خدا هم چه عشق شوری داشتند! 😍 🔹 آخر سر هم خود مصطفی امتحان داد، با خودم گفتم: «اون‌قدر خوب و باورپذیر بازی می‌کرد که اگه کلاسای بازیگری رو ادامه داده بود، بازیگر خوبی می‌شد 👌🏻 اما به خاطر خدا دنبال استعدادش نرفت! 👏🏻 🌸🌸🌸 به خاطر پیگیری نکردن من نتوانستیم کار تئاتر را دنبال کنیم. 😔 هنوز که هنوز است بچه‌ها مرا که می‌بینند می‌گویند: «دیدی چطور ما رو سرکار گذاشتی و آخرم تئاتر بازی نکردیم!»😠 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜ یک شب که مصطفی از سرکار برمی‌گشت، یک سی‌دی‌فروش را می‌بیند که نزدیک پارک روی زمین بساط فیلم و سی‌دی پهن کرده بود.💿📀 🔺ظاهراً همه جور فیلمی هم داشته.⛔️ مصطفی با عصبانیت 😠 به صاحبش گفت: «داداش این خزعبلات چیه که به خورد بچه‌های مردم می‌دی؟» مرد هم گفت: «کار ندارم، باید خرج زن و بچه‌م روی یه‌طوری دربیارم دیگه!»😔 🌹🌹🌹 ✅ مصطفی اول سی‌دی‌ها را می‌شکند، بعد دست می‌کند داخل جیبش و هرچه پول داشته به طرف می‌دهد و می‌گوید: «نه نو حروم ببر خونه، نه فکر حروم به خورد جوونای مردم بده!» 👏🏻🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ برای دیدنش آمده بودم شهریار. به من گفت: «داداش من باید یه موردی رو که بازداشت شده، از زندان دربیارم. بیا با هم بریم!» 🔺 در راه برایم تعریف کرد که «یه بچه سید که پدرش قبلا راننده سپاه بوده و الان بازنشسته‌اس، حالا کارت قرمزیه!» 🔴 ❓ پرسیدم: «کارت قرمزی یعنی چه؟» 🤔 گفت: «یعنی بنده خدا عصبی مزاجه. 😡 وقتی قاطی کنه دیگه هیچ‌چیز حالیش نیست. اوباش محله هم از این خصوصیت این بنده خدا سوء استفاده می‌کنن و اون روبرای دعوا می فرستن وسط. اونم حسابی کتک کاری میکنه!» 🌺🌺🌺 آن‌طور که مصطفی می‌گفت در یکی از همین دعواها بچه‌های بسیج هر دو طرف را گرفتند. مصطفی به یکی از طرفین دعوا کمی درشتی می‌کند که این سید خودش را می‌اندازد وسط و می‌گوید: «شما بسیجیا از همه بدترید، شما معلوم‌الحالید و به جون مردم می‌افتید!» 😠 مصطفی هم برای اینکه ساکتش کند کنار پایش یک تیر می‌زند. بعداً یک گوشه سید را گیر می‌آورد و می‌گوید: «مگه من اون روز با تو حرف نزدم که تو دوباره خودت رو قاطی ماجرا کردی؟ تو که میای هیئت چرا درگیر این ماجراها می‌شی؟ تو که سیدی و پسر حضرت زهرایی چرا اوباش‌بازی در میاری؟» 🌹🌹🌹 بعدش هم با او رفیق می‌شود، 💕 اما چند وقت بعد خبردار می‌شود که سید دوباره قاطی کرده و با پدرش درگیر شده و در بازداشتگاه است. 😔 🔻🔻🔻 با مصطفی رفتیم و او با پدرش صحبت کرد و رضایت گرفت و آوردیمش بیرون. وقتی از پاسگاه در می‌آمدیم به او گفت: «تو که عاشق حضرت عباسی باید یه بار بری کربلا. مدارک رو بیا تا برات جور کنم که بری کربلا!» 😍 سید دوباره شاکی گفت: «آقا مصطفی همش به من گیر می‌دن.😠 خب شما بگو چکار کنم. بابا دست از سرم بر نمی‌دارن!» 😞 چند ضربه‌ی آرام روی شانه‌اش زد و گفت: «بیا پیش خود ما توی هیئت و پایگاه کار کن. حقوق و مزایات هم با خودِ ما، نگران نباش!» 😊 🌹🌹🌹 بعد از شهادتش سر مزار و مسجد، خیلی از این لات‌ها آمده بودند. لباسهایشان را که برای سینه‌زنی در‌می‌آوردند همه جای بدنشان جای چاقو خال‌کوبی بود. ✨ همه هم عاشق مصطفی بودند و برایش زار می‌زدند✨ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ وقتی از دوره‌ی غواصی قشم به تهران آمد، با هم برای تمرین به استخر رفتیم. 🔺 به من هم تاکید می‌کرد که شنای حرفه ای را یاد بگیرم، 👌🏻 روزی به کارم می‌آید. می‌گفت: «ده دوازده بار طول استخر را شنا کن تا نفست باز بشه!» 💯 🌺🌺🌺 ✅ آن موقع هنوز در هتل المپیک کار می‌کرد. 🔺 یک سر رفته بودم به دیدنش که گفت: «داداش میای با هم یک سر بریم پلیس + ۱۰ می‌خوام برم کربلا. دنبال گذرنامه‌م هستم!» 🔸 بین راه به رویش آوردم که میدانم دنبال رفتن به سوریه است نه کربلا...🌹 🔺 گفت: «چون میدونم راز داری می‌گم بهت که دنبال سوریه‌م. فقط لطفاً تا صددرصد نشده نمی‌خوام کسی بدونه!» 🙏🏻 ✨ رفت عراق و از آنجا راهی شد✨ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ دو سال بعد وقتی برگشت برایم از و گروه مستند سازی‌اش گفت. می‌گفت از بچه‌های دانشگاهشان هستند و مستندهای قوی می‌سازند.🎥 بعد زنگ زد به دوستش و دعوتش کرد تا بیاید آنجا. 🔺 از میان حرف‌هایشان فهمیدم که قرار است با مصطفی به سوریه بروند تا از جنگ سوریه فیلم بسازند. 📼📹 🌺🌺🌺 ⚜ وقتی که دوستانش رفتند، همان‌طور که دستم زیر چانه‌ام بود و عکس و فیلم‌هایش را میدم با حسرت گفتم: «ای کاش دو سال قبل بود که منم می‌اومدم اونجا، اما الان تازه ازدواج کردم و خانمم بارداره!»😔 🌹🌹🌹 💕 مصطفی بلند شد و آمد کنارم، دستی به شانه‌ام زد و گفت: «داداش غمت نباشه، ❣ این جنگ به این زودیا تموم نمیشه، یه روز می‌رسه که همه‌تون راهی می‌شید!»🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ مصطفی از شهرک‌های شیعه‌نشین می‌گفت و سرهایی که بی‌گناه بریده می‌شود.😔 🔺از اتفاقات تلخی که برای شیعیان می‌افتد.😔 در بین فیلم هایی که داده بود ببینم، به فیلمی رسیدم که مصطفی بی‌سیمش را گم کرده بود و به بچه‌ها می‌گفت: «بی‌سیم من کجاست؟» 🤔 یکی از بچه ها بی‌سیم را آورد و گفت: «بفرمایید فرمانده!»🌹 زدم رو شانه‌اش و گفتم: «چه خبره داداش؟😉 برای خودت فرمانده شدی، لو نمیدی؟!» 😁 🌹اما او به شوخی و خنده ماجرا را گذراند.🌹 🌺🌺🌺 ✨ فیلم بعدی را آوردم. مصطفی روی زمین نشسته و اشتباهی داشت پوتین‌های خاکی را می‌پوشید. مرتب کف می‌زد و با لهجه‌ی غلیظ مشهدی می‌گفت: «آقا این پوتینا رو دربیار، دزدی قبیحه، 😁 پای تو ۴۳ است و پای من ۴۴. آقا تو فرمانده‌ای زشته!» 😉 ✨ مصطفی می‌خندید 😁 و غنایمی را که از عملیات آورده بود، نشان می‌داد و می‌گفت: «آخه مگه ما دوشکا داریم که تو رفتی دو تا جعبه فشنگ دوشکا جمع کردی؟»😄 خم شد تا پوتین‌هایش را پا کند. بعد با خنده گفت: «مو بچه مشهدُم. 😉 تو چیکار داری به این کارا، ولی مگه تو مربی پوتینی که پوتین من رو برمی‌داری؟ آقا پوتین مردم رو برندار، تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شه ها!»😁 پوتین را آورد جلوی دوربین و قسمت پاره‌اش را نشان داد و گفت: «زدی به کاهدون برادر!»😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ هر بار که می‌رفت سوریه و می‌آمد خاص‌تر می‌شد.💕 🌹از میان چشم‌هایش هم می‌شد خدا را دید...🌹 🔺آن‌موقع بود که دیگر طاقت نیاوردم و برای مدتی از او فاصله گرفتم. آخر او خدا را می‌دید و من هنوز پایم روی زمین محکم بود کنده نمی‌شد.😔 🔺 دغدغه هایش با زندگیِ دودوتاچهارتایی من فرق داشت، اما حال مصطفی خوب بود و من به او و حالش غبطه می‌خوردم...😔 🌺🌺🌺 ✨ کمی که گذشت دیدم من هم میل به رفتن دارم. خانمم هم بعد از دیدارهای مختلف دیگر متقاعد شده بود و آن حساسیت سابق را نداشت. 💯 🔺 بقیه هم متوجه شدند که مصطفی کار بزرگی را انجام می‌دهد 🌹 و دیگر کسی آن نقدهای تند گذشته را نداشت. 👌🏻 چند بار خواستم در تلگرام درباره‌ی این‌که کمکم کند برای اعزام، برایش پیغام بدهم، که نشد...😔 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ بار آخر که از سوریه آمد، پایش مجروح شده بود.😔 بعد از دیدنش با هم برای نماز به مسجد رفتیم. دنبال این بودم که در وضعیتی مناسب از او خواهش کنم تا مرا هم همراه خودش به سوریه ببرد، اما ان‌قلت می‌آورد و کار را عقب می‌انداخت.😔 🌺🌺🌺 داشتیم از مسجد خارج می‌شدیم که کلاه سبزش را از روی سرش برداشتم و گفتم: «داداش داری شهید می‌شی، این رو بده به من یادگاری!» 😉 بعد هم چند تا عکس سلفی گرفتیم. 📷 🌸🌸🌸 ⚜ رفتیم خانه‌ی عمه و آنجا مشغول بازی با پسرم امیرحسین شد. مدام امیرحسین را می‌انداخت بالا و می‌گرفت. امیرحسین هم از خنده ریسه رفته بود.😁 موقع زمین ‌گذاشتن امیرحسین کمی پای بچه پیچ خورد و موقع راه‌رفتن می‌لنگید. بغض کرد 😔 گفت: «داداش لباس بپوش ببریمش دکتر!» 💉 دیدم خیلی نگران است، دلداری‌اش دادم و گفتم: «نه بابا نگران نباش چیزی نیست!» با ناراحتی گوشه‌ای نشست و گفت: «این همه می‌ریم اونجا تا از حرم دختر حضرت زهرا (س) مراقبت کنیم بعد اینجا می‌زنیم پای پسرش رو داغون می‌کنیم! اصلاً بذار خودم می‌برمش دکتر!»😔 برای اینکه خیالش راحت شود امیرحسین را با خانمم بردیم رادیولوژی و از پایش عکس گرفتیم. ساعت یک نیمه شب پیام داد و حالش را پرسید.📱 ✨ خیالش را راحت کردم که اتفاقی نیفتاده.✨ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ بعد از رفتنش در تلگرام برایش پیام دادم که دنبال ساخت مستند درباره‌ی هستم، ببین می‌توانی با حاج‌قاسم صحبت کنی تا کمکم کند که بیایم... 🔺 جواب داد سرش خیلی شلوغ است، نمی‌شود.😔 🌺🌺🌺 ✨ آمدنش خیلی طول کشید... سی روز شد، نیامد... چهل روز شد، نیامد... 😔 یکی دوتا عکس برایم فرستاد. برایش نوشتم: «داداش خیلی خاص شدی راه‌های ارتباطی‌ت رو هم به ما بگو!»😍 🔺 برایم نوشت: «چاکرتم داداش.»😁 بعد هم مرا عضو گروه یادواره‌ی شهدا کرد.🌹 شب عاشورا یکی از دوستان پدرم زنگ زد و خبر شهادت مصطفی را داد.😔 اما گفت: «هنوز خبر صددرصد تایید نشده!» ✨ به هرکس که می‌شناختم زنگ زدم تا ببینم کسی مصطفی را آنلاین دیده یا با کسی حرف زده یا نه. هیچ‌کس خبری از او نداشت...😔 در تلگرام برای خودش پیام فرستادم که 👇🏻👇🏻👇🏻 ✨«سلام خبرشهادت اومده، تماس بگیر.»✨ جوابی نیامد 😔 و خبر تایید شد همه جا پخش شد...🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213