زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب ■■■ انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب.مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث. فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون. _کجا آقا مصطفی؟ _کافی نت. تلفنت زنگ خورد ،یکی از بچه های پایگاه بود.صدایش آنقدر بلند بود که می شنیدم. _آقا مصطفی کجایی؟اینا دارن از پشت بوم خونه ها می ریزن روی سرمون! دیگر نمیشد جلویت را گرفت.زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه.بابا و مامان همیشه طرف تو بودند،امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟ گاهی میگفتم:《به خدا منم بچه شمام!یکی نیست طرف من رو بگیره ؟نمی بینین مدام میره گشت؟چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه!عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه!راه پیمایی میره تا وظیفه دینی ش رو انجام بده!》ولی فایده ای نداشت. ادامه دارد... با ما همراه باشید.. @syed213