زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
اما چه فایده وقتی به مطب دکتر رسیدیم نوبتم گذشته بود و باید وقت مجدد می گرفتم.
گفتی:《حتما میام.》
_یادت نمیره؟
_اصلا و ابدا!
صبح فردا گفتم:《وقت دکترم که یادته؟》
_معلومه که یادمه!
_خداروشکر.ظهر میرم موهام رو مش میکنم تا برای عروسی کارام رو کرده باشم،بعدم دکتر!
_خیلی عالیه!
بچه ها را گذاشتم پیش مامانم و رفتم آرایشگاه.بعد از اینکه مش کردم زنگ زدم:《کی میای دنبالم آقا مصطفی؟باید بریم دکتر.اینجا زیادی طول کشید!》
_متاسفم کاری برام پیش اومده نمیتونم!
_چه کاری؟
_دارم میرم!
_کجا؟
_سوریه!
خشکم زد،زبانم بند آمد.به زور گفتم:《مگه هفته دیگه عروسی دعوت نداریم؟》
سکوت کردی.
_مگه نگفتم میرم آرایشگاه موهام رو مش میکنم؟
_خب چرا،بعدا میام می بینم.خودت هم روحیهت عوض میشه!
صدایم را بلند کردم:《چرا متوجه نیستی من نوبت دکتر دارم!اون دفعه که اونجوری شد این دفعهم...》
_بیا آزادی،منم میام!
از کهنز باید می آمدم شهریار،از آنجا ماشین آزادی سوار میشدم،اما به شهریار که رسیدم زنگ زدی:《عزیز کجایی؟》
_شهریارم.میخوام ماشین آزادی سوار بشم!
_دادو بیداد نکنی ها،شرمنده،من نمیتونم بیام!خودت تنهایی برو دکتر !
_اصلا نمیرم!
_تورو به خدا لجبازی نکن!
_نمیرم،بخدا نمیرم!
داد میزدم ،اما جرئت اینکه گوشی را بی خداحافظی قطع کنم نداشتم.به خانه که رسیدم دوباره زنگ زدی:《توروبه خدا من رو ببخش عزیز،شرمندهم!》
_ول کن آقا مصطفی،سلامتی من که برات ارزش نداره!
_به خدا سلامتیت اولویت اول منه،ولی اینجا به من خیلی نیاز دارن!
هروقت از تو عصبانی میشدم،وقتی که بودی نهایتش این بود که بروم درون اتاق و ساعتی تنها بمانم.اگر کدورتی پیش می آمد و صدایت بالا می رفت،سکوت میکردم و باز به اتاق پناه میبردم.اگر جروبحثی بود بین خودمان بود،هیچ وقت جلوی نفر سوم دادوبیداد نمی کردیم.نداری و اخم و ناراحتی بین خودمان،مال خودمان بود.آن هم به ندت بسیار کم،بدون توهین به هم.اگر قرار بود برای کسی هدیه ببریم بهترین را می بردیم.همیشه سفره باز بودی و برای مهمان روگشاده.اگر در تب و تاب نگه داشتن تو پیش خودم بودم،برای این بود که عاشقت بودم،فقط همین!آن روز هم بخشیدمت،مثل همیشه.
ادامه دارد...
با ماهمراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
اینجا بالای سر مزارت و روبهروی عکست راحت تر میتوانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت،جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطره ها بگویم.
خیلی دلم میخواست بیایم سوریه.مگر خودت نمی گفتی که دلت میخواهد ما را هم با خودت ببری.هرچند،یکبار که رعدوبرق شد و محمدعلی در بغلم بود،وقتی از جا پریدم و فریاد زدم،گفتی:《توی سوریه مدام صدای تیر و مسلسل و خمپارهس،چطور میخوای ببرمت اونجا؟اگه قلبت بگیره چی؟فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!》
اما بعد یادت رفت.وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگی ات شروع شد و باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم و فاطمه را گرفتم،اما سر گرفتن پاسپورت محمدعلی خیلی سختی کشیدم.مژده ای که داده بودی این بود:《چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایم از صحنه جنگ بیرون اومدن،به من تشویقی زیادت کربلا رو دادن،اما من ازشون خواستم شماها بیایین پیشم.》
وقتی به خانم صابری زنگ زدم تا خداحافظی کنم گفت:《منم دارم میرم سوریه.》
زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است،این شد که با هم آمدیم.کاروانمان از خانواده رزمندگان بود و بیشتر خانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند،چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند.از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت.ناراحت شدی:《چرا اینطوری میکنی؟》
_چون اون بچه ها بابا ندارن و ناراحت میشن!
به خودت آمدی:《راست میگی!چرا حواسم نبود؟》
با اتوبوس رفتیم هتل.همین که دد اتاق جاگیر شدیم،محمدعلی را بغل کردی و گفتی:《من پسرم رو بردم!》
_کجا؟
_پادگان!
_این بچه شیر میخواد!
_دوساعت دیگه میام!
خانواده شهدا طبقه هفتم بودند و ما ششم،اما محمدعلی را که آوردی گفتی:《وسایلت رو جمع کن ماهم بریم طبقه هفتم،زشته خودمون رو جدا از اونا بدونیم!》
هرروز میرفتی با پدر و مادر شهدا صحبت میکردی.بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند.اگر می خواستند با جایی تماس بگیرند،می رفتی و گوشی ات را میدادی.خانواده مفقودالاثری در جمع بود،اسم گمشدهشان را پرسیدی.گفتی چند فیلم در گوشی دارم.چقدر خوشحال شدی وقتی مادر اسیر تصویر فرزند خود را بین اسرا دید!چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود می خندیدی!
در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی.محمدعلی را نگه میداشتی تا غذایم را بخورم ،برایم لقمه می گرفتی و دهانم می گذاشتی .برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه.همراهمان آمدی.
_جایی می برمتون که هر چقدر میخواین پارچه بخرین!
رفتیم و چهار قواره چادر مشکی و برای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم.تعدادی روسری انتخاب کردی و گفتی یکی از اینها را خودت سر کن.پشت زینبیه مزار شهدا بود،ما را بردی آنجا.
زیارت حضرت رقیه س هم جزو برنامهمان بود.وقتی شب طوفان شن و غبار شد،برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختیم.سینه ام از شن و غبار اذیت میشد،اما بودن با تو لذت بخش بود.در زیر آن آسمان بی ستاره،مزار خانم حضرت زینب ع مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من،که نمی خواستم از دستت بدهم.
■■■
برای زیارت تا ورودی حرم با هم میرفتیم و بعد مسیر مردانه و زنانه میشد.فاطمه با من بود و محمدعلی با تو.یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی می گفت.پرسیدی:《متوجه میشی چی میگه؟》
_نه کاملا!
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_بطل یعنی قهرمان و قائد یعنی فرمانده.تمام شیعیانی که امروز شهید شدن،اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه.
برای زیارت اجازه نمی دادند تنها برویم،باید محافظ یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند همراهی مان میکرد.البته وضع ما فرق میکرد.تو مجوز عبور داشتی،برای همین بعضی روزها بدون محافظ راهی می شدیم.از تهران که می آمدم النگویی را که شکسته بود فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم.در آنجا رفتیم طلا فروشی کوچکی که در زینبیه بود.میخواستم النگوی تازه ای بخرم،اما قیمت النگوی انتخابی ام چهار و نیم میلیون بود و نخریدم.در حال برگشت،رفتیم زیارت حضرت رقیه س.در حرم تازه عروسی را دیدم که شوهرش از فاطمیون بود وشهید شده بود.چنان گریه میکرد که از حال رفت.مادرشوهرش هم بود.خیلی ناراحت شدم و به دلم بد آمد.ما را به مسجد اموی بردی و برای فاطمه توصیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده.به طرف حرم خانم زینب س که رفتیم،در شول مسیر گیت های بازرسی بود.جلوی اولین گیت،مسئول گیت تو را بغل کرد و به عربی با تو صحبت کرد .
_چی می گفت؟
_می پرسید کجا بودی؟خیلی وقته ندیدمت!
هرجا می رفتیم کسی جلو می آمد و با تو سلام و احوالپرسی میکرد.برایم جای تعجب بود.بعد از زیارت به ما "بوزه" دادی:ظرف هایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود.بعد از مغازه ای دو کتیبه خریدیم ،یکی برای هیئت مادربزرگت و یکی برای مادرت.برای خانم صاحب خانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این و آن.
همه این لحظه ها در کنار تو و با عطر تو پر میشد.انگار شیشه هایی بلورین با اشکالی مختلف .خصوصا که زیارت خانم زینب کبری ع و حضرت رقیه ع هم لذتی دیگر داشت.
■■■
_صبح زود میرم پادگان،ماشین خودم رو میارم و با هم میریم زیارت حضرت رقیه ع.بعدم میریم بازار.
_بازار زینبیه که چیزی نداشت!
_بازاری هست روبهروی مسجد اموی!
صبح فردا ماشین آوردی و من و بچه ها سوار شدیم.کتلت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من.
_نترس محض احتیاطه،شاید نیاز بشه!
فاطمه عقب ماشین بود و محمدعلی روی پای من.حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه ع.
باز اشاره به مسجد اموی کردی:《 اینجا مقام راس حسین ع است،ولی با اوضاعی که هست وارد این مسجد نمی شیم.وارد بازارم شدیم به فارسی صحبت نکن،با اشاره حرف بزن!》
ماشین را روبهروی بازار پارک کردی و پیاده شدیم.ابتدا برای زیارت رفتیم و بعد بازار.شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم،شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطر خریدم.مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آند و به عربی گفت:《برو داخل کوچه لباسای زنونه و مردونه خوب هست!》
پرسیدی:《فکر میکنی کجایی هستیم؟》
_یا ایرانی یا لبنانی!
_از کجا حدس میزنی؟
_از لباس و چادر خانمت!
باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم.قبول کردی،اما همین که جلوتر از ما رلع افتاد گفتی《برگرد.زود.هفته پیش همینطور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعد به اتوبوسشون بمب وصل کردن.به محض استارت ،اتوبوس منفجر شد.بیا سوار ماشین بشیم و بریم!》
در مسیر برگشت استرس داشتی و به یک دوربرگردان که رسیدی سریع دور زدی.پرسیدم:《آقا مصطفی چیزی شده،خیلی مضطربی؟》
_اینجا حالت شهرک رو داره،مصالحه ای شده که هیچ کس تیراندازی نکنه،ولی به محض دیدن ماشین نظامی و فرد غیربومی تیراندازی میکنن.
محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم،برایش شعر خواندم و پسرم پسرم گفتم.نگاهم کردی و گفتی:《عزیز حواست باشه،زیادی داری وابسته میشی!خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟》
دلم لرزید:《نه یادم نرفته!》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزداه
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_پس زیاد وابسته اش نشو،اون مال تو نیست!باید بدیش بره!
_بدی نه،باهم بدیم!
_شاید من نباشم!
_نه،یا تو یا محمدعلی.اگه تو باشی محمدعلی که هیچ،فاطمه را هم میدم،ولی تو نباشی نه!
نگاه تندی کردی:《با این کارات هم خودت هم من رو اذیت میکنی!من فقط نگران تو هستم!همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه.من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!》
ورودی زینبیه یک گیت داشت که این طرف شیعه نشین و آن طرف سنی نشین بود.مسجد اهل تسنن هم آنجا بود.قبل از گیت،ماشین را پارک کردی.آن طرف گیت رفتیم غذا بخوریم که ساعت ناهار تمام شده بود.
گفتم:《بریم هتل!》
_نه،بریم جلوتر مغازه کبابی هست!
رفتیم.دیدم مغازه قصابی است.همانجا گوشت را می برند و کباب می کنند.سر میز باز کباب را برایم لقمه می گرفتی و در دهانم می گذاشتی ،اما در همان حال یک لحظه مکث کردی و آه کشیدی:《آخرین بار با شهید بادپا اینجا اومدیم،من رو مهمون کرد!》
کباب که تمام شد دوباره سفارش دادی.بعد از ناهار رفتیم حرم زیارت.
گفتم:《امشب شب تولدته،پیشاپیش مبارک!》
دست دور شانه ام انداختی و مرا به خود فشردی.
_این بهترین هدیه ایه که توی عمرم گرفتم.همین که حضرت زینب ع شماهارو اینجا آورده تا کنارم باشین،بزرگ هدیهس.
■■■
در هتل،ساعتی به استراحت گذشت.مادر شهید صابری صدایم کرد:《سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!》
رفتم و دیدم.دیدن سوغاتی هایی که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
جلوی ضریح ایستادم و قرارم را مرور کردم.باید به خانم می گفتم کاری کند که دیگر مصطفی پیش خودم بماند و نتواند بیاید آنجا،اما هرچه کردم زبانم نچرخید.شرم وجودم را گرفت.گفتم:《خانم مصطفای من امانت برای شما باشه،برای شما دفاع کنه،ولی سالم برگرده!》
سلام دادم و آمدم بیرون.دیدم جلوی کفشداری روی پله کوتاهی محمدعلی به بغل نشسته ای و با فاطمه بازی میکنی.
_زیارت کردی؟
_بله!
_زیر آبم رو زدی؟
_نتونستم!
_اگه اتفاقی برام بیفته چی؟
_نه نمی افته!
_چه با اطمینان!
_حضرت زینب س مادر شیعه ها و پشتیبانشونه،راضی نمیشه برای بچه هاش اتفاقی بیفته.اون خودش از عزیزاش دور شده،راضی نمیشه من از عزیزم دور بشم!
خندیدی:《فیلم داره خیلی هندی میشه،راه بیفت بریم!》
برگشتیم هتل.ساک تو را آوردم.شب اولی که آمدم هتل،بلوزی زرد تند و شلواری مشکی تنت کرده بودی که خیلی بهت می آمد.گفتم:《اینا رو هم بذارم توی ساک؟》
_نه با خودت ببر،گرفته بودم فقط برای تو بپوشم!
مادرت برایت پسته داده بود.آنها را دو بسته کردم و در جیب های ساک گذاشتم.
خندیدی.
_چرا میخندی؟
_آخرش تو ساکم رو بستی!
_یعنی چی؟اگه اینطور بگی نمی بندم!
_حالا که شروع کردی تمامش کن!
ساک را بستم و دادم دستت.خواستی بیرون بروی،نگاه چرخاندم.قرآن جلوی آینه بود.
_صبر کن!
قرآن را برداشتم بالای سرت گرفتم.نگاهم کردی و محکم بغلم کردی.
_این سری حتما با پیروزی برمیگردم.خیلی انرژی گرفتم!
تا جلوی ماشین آمدم.وسایلت را گذاشتم داخل ماشین و بدرقه ات کردم و تو رفتی.بعد از صبحانه،بچه ها را برداشتم و با چند نفر از کاروانیان رفتیم حرم.ساعت دوازده و نیم برگشتیم هتل.ساعت حرکت،سه بعداز ظهر بود.در فرصتی که مانده بود،نشستم و دعا خواندم.بیست دقیقه به سه بچه ها را برداشتم و آمدم لابی هتل.صدایت را شنیدم که با تلفن صحبت میکردی.تعجب کردم،آمدم جلو.
_اینجا چه میکنی آقا مصطفی؟
ادامه دارد..
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_ماموریتمون افتاده شب،اومدم خودم ببرمتون فرودگاه!
وسایلمان را چیدی داخل ماشین.چون دوستت همراهت بود،من و بچه ها نشستیم عقب ماشین.پشت سر ماشین ها راه افتادی.داخل فرودگاه کمکم کردی و محمدعلی به بغل ،چمدان را گرفتی.حتی از گیت هم رد شدی،محمدعلی بی قراری میکرد.احساس میکردم در بغل تو بیشتر گریه میکند،چون او را که می گرفتم ساکت میشد،اما تلاش میکرد دوباره بیاید بغلت.وقتی می گرفتی اش گریه میکرد.این حالم را بد میکرد.
_چقدر این بچه مامانیه!دو دقیقه هم بغل من نمیمونه!
_عوضش این یکی باباییه !
سعی میکردم با گفتن این حرف ها ،به خودم دل داری بدهم.در آخرین لحظه عمیقا نگاهت کردم.چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو می آمد!چقدر قدت بلند شده بود و شانه هایت پهن و صورتت نورانی.
■■■
با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم.
_رسیدی؟
_بله.
_خداروشکر.
تازه رسیده بودم ایران.گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم.
ساک ها را باز و وسایل را جابهجا کردم.
صبح با صدای پیام بیدار شدم:《نمیخوای بیدار بشی؟》
_تازه بیدار شدم.خیلی خسته بودم!
_مگه با شتر مسافرت کردی!
_با محمدعلی برگشتم که پدرم رو توی هواپیما درآورد.هواپیما هم چهار ساعت و نیم تاخیر داشت.از ساعت هفت درای هواپیما رو بستن و موتور خاموش.نمیدونی چقدر گرم بود!این بچه هم مدام جیغ میزد.هواپیما که میخواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بیحال شده بودم.خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه.چند تا مهمان دار فقط بچه رو باد می زدند،چون کل مسیر بی تابی کرد.خونه هم که رسیدیم همینطور!
کمی با هم صحبت کردیم.باز دوری،باز فاصله و باز امید به هم رسیدن.روزها از پی هم یکی یکی می رفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز ،یک قدم به تو نزدیک تر شوم.نمی توانستم با تو حرف نزنم.زمان می گذشت و چون زیاد با تو صحبت میکردم،دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد.باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه می گرفتم. گاهی که این ارتباط قطع میشد،دست به هیچ کاری نمی زدم تا وقتی که صدایت را می شنیدم.آن وقت یک نفس حرف میزدم.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
می گفتی:《فاطمه هم به تو رفته.موبهمو!پله اول،پله دوم!》
زود رنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود.شده بودم گل قهر و ناز،به کلامی می رنجیدم و در خودم فرو می رفتم.شب تولد سارا،بچه خواهرت بود.همه بودند.شمع که خاموش شد و کیک بریده شد،فاطمه بهانه گرفت :《تولد من بابا نبود،تولد سارا باباش هست!》
_عوضش بابا جان تو رو برد پارک!
_من بابای خودم رو میخوام!
به خانه که آمدیم تلفن زدم و تو با فاطمه صحبت کردی اما آخرش گفتی:《عزیز این تویی که باید بچه رو آروم کنی!》
دو روز بعد محمدعلی بغلم بود.جلوی آینه شمعدان سر طاقچه ایستاده بودم،در حالی که با تو تلفنی حرف میزدم،فاطمه شکلک در می آورد و محمدعلی غش غش می خندید.بغض کردی:《سمیه،تورو به خدا دیگه این کار رو نکن!خیلی اذیت میشم وقتی صداش هست و خودش نیست!》
چی شده بود که اینقدر حساس شده بودی؟خیلی حرف ها آمد به زبانم،اما نوک زبانم را گاز گرفتم و نگفتم.آن روز تلفن را قطع کردم.چیزی داشت اتفاق می افتاد که نمی دانستم چیست،اما مثل شب پره ای دور سر من و بچه ها می گشت.تصمیم گرفته بودم بروم کلاس رانندگی.راجع به این موضوع چیزی نگفتم،میخواستم سورپرایز بشی.البته اجازه اش را خیلی پیش تر ها گرفته بودم.رفته بودم آموزشگاه منتظر تا ماشین بیاید و تمرینم را شروع کنم.پیام دادی:《به من زنگ بزن.》
زدم.
پرسیدی:《کجایی؟》
خواستم نگویم،ولی نمی توانستم دروغ بگویم:《بیرون!》
_کجا و چه میکنی؟
_اومدم آموزشگاه رانندگی!
_جدا؟آفرین!الان چه مرحله ای هستی؟
_آیین نامه رو آزمون دادم،قبول شدم،میرم فنی.
_دستت درد نکنه خانمم!
_از دست تو مجبور شدم!
_چند وقت بود به تو می گفتم برو،ولی گوش نکردی!
_من راننده شخصی داشتم.حالا هم دلم میخواد بیشتر با تو باشم!
_جدا از شوخی،لازمت میشه!
_حالا تو کجایی؟
_توی پادگان،بچه ها رو آموزش میدم.نگران نباش،جای من امنه!
میخواستم موضوعی رو بهت بگم.یکی از بچه ها خواب دیده حضرت زهرا س بهش گفته مرحله اول رو شما بگذرونید،مرحله دوم خودم فرمانده شما هستم.از این حرف خیلی انرژی گرفتیم. _حالا مرحله اول را گذروندید؟
_بله تموم شده،از این به بعد دیگه کار خود بی بییه.
_تو که میگفتی سر شصت روز میای،حالا که شده هفتاد روز!
_باید این "فوعه و کفریا" رو آزاد کنیم بعد بیام.هر دو محله شیعه نشینه!
صحبتمان به درازا کشید،طوری که دوبار گوشی ام را شارژ کردم.از همین فاصله از حرف هایت انرژی می گرفتم.بالاخره دل کندم تا بعد.
شبی دوباره زنگ زدم.گوشی ام دو سه هزار تومان شارژ داشت.با بی سیم صحبت میکردی.از من خواسته بودی با هم پیام تصویری داشته باشیم و به اصرارت این برنامه را روی گوشی نصب کرده بودم.از وقتی از سوریه برگشته بودم بی تابی ام بیشتر شده بود.حالا پول تلفنی که برای این مدت داده بودم،عجیب و غریب بود.فقط یک آدم مجنون این کار را میکرد.پرسیدی:《کار پایگاه چی شد؟》
قرار بود یک سری کارهای قرآنی در مسجد انجام بدهم که از من پرسیدی چه کردم.برای مدرسه فاطمه هم قرار بود ایستگاه صلواتی داشته باشیم و تعدادی کبوتر کاغذی درست کنم و روی آن ها مطالبی بنویسم.آن شب درباره این کبوترها گفتم،کبوترانی که با قیچی بال هایشان را چیده بودم و با ماژیک قرمز باید روی آنها شعار می نوشتم.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
همان شب عموجعفر زنگ زد منزلمان:《برای تاسوعا نذری پزون داریم،با بچه ها بیاین اینجا.》
_چشم ولی باید زود برگردم!
این زود برگردم را هر وقت که با من در مهمانی ها نبودی می گفتم.بی تو تاب زیاد ماندن را نداشتم.
■■■
شب تاسوعا با محمد علی و فاطمه منزل عموجعفر بودم.مامان و بقیه هم بودند.از بیرون صدای سینه زنی می آمد.همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردا بودند که یکی از دوستانم زنگ زد و شروع کرد به صحبت.حرف کشیده شد به همسران شهدا،نمیدانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد،با این همه گفتم:《از شهادت نگو!》
_فکر میکنی برای آقا مصطفی اتفاقی نمی افته؟کسی که میره اونجا صددرصدم نگم،یه درصد احتمالش هست که شهید بشه!
_خب باشه،ولی تو چطور دلت میاد بگی؟
_فکر میکنی برای آقا مصطفی چه اتفاقی می افته؟
_همیشه از خدا خواستم برگرده،حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه،همین که چشماش باز باشه و گوشه خونهم باشه برام کافیه!
_خیلی بی انصافی که براش چنین آرزویی داری،فکر نمیکنی چقدر اذیت میشه؟
_به اذیتش فکر نمیکنم،به این فکر میکنم که هست!
_بگذریم،به قول تو از این حرف ها نزنیم!
صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود.احساس میکردم دارم از حال میروم،به دیوار تکیه دادم.
_چطور بگذرم وقتی احساس میکنم چنین روزی برای منم هست.خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده.
با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم.صدایت می آمد که آن طرف خط با بی سیم صحبت میکردی.هرچه منتظر ماندم صحبتت تمام شود نشد.تلفن را قطع کردم،در حالی که صدایت در گوشم می پیچید،بی آنکه کلماتت یادم بیاید.
آن شب برگشتم خانه.در حالی که محمدعلی را می خواباندم،شروع کردم به خواندن دعای حصار.فاطمه اعتراض کرد:《بازم این دعا رو برای محمدعلی میخونی و برای من نمیخونی؟》
خندیدم:《برای محمدعلی نمیخونم،برای بابا میخونم!》
همیشه وقت خواندن دعا در آرامش کامل فرو میرفتم،ولی آن شب نشد.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
به آیت الکرسی که می رسیدم یا اشتباه می خواندم یا یادم می رفت کجا بودم.محمدعلی روی پایم بود و تکانش میدادم که وسط دعا خوابم برد.بیدار شدم و یادم آمد نتوانستم آیت الکرسی را تا انتها بخوانم.دوباره شروع کردم،اما باز یا یادم می رفت یا خوابم میبرد.نفهمیدم کی کنار محمدعلی دراز کشیدم و از هوش رفتم.صبح که برای نماز بیدار شدم،یادم آند که نتوانستم حصار را کامل بخوانم .سعی کردم بعد نماز بخوانم،اما باز هم نشد.ترس وجودم را گرفته بود.بچه ها که بیدار شدند صبحانه شان را دادم،آماده شان کردم ورفتیم پارک شهدای گمنام.قرار بود مراسم روز تاسوعا آنجا برای خانم ها برگزار شود.محمدعلی گریه میکرد.نمی توانستم او را آرام کنم و خانم ها به نوبت او را می گرفتند.
مامان نبود تا به دادم برسد،خانه عموجعفر بود.آخر سر محمدعلی را گرفتم و از حسینیه شهدای گمنام آمدم خانه.لباس هایش را عوض کردم و رفتم مسجد امیرالمومنین تا در ظهر تاسوعا،آنجا هم نماز بخوانم و هم سخنرانی و عزاداری گوش کنم.به ذهنم آمد که هفته قبل روز علی اصغر ع،محمدعلی را که روز تولد حضرت علی اصغر ع به دنیا آمده بود لباس سقایی پوشانده وبرده بودم همایش شیرخوارگان که در پارکی نزدیک حسینیه بود.بچه های پایگاه هم بودند.همه می شناختند که او پسر توست.می آمدند بغلش می کردند و می بردند.بعد هم دادند بغل مداح.او هم محمدعلی را سر دست بلند کرد و گفت:《بابای این بچه الان توی سوریه در حال نبرده ،براش دعا کنید سالم برگرده.》
رفتم مسجد همانجا.روحانی مسجد دعای علقمه را میخواند،آن هم با ترجمه فارسی.می دانستم مثل همیشه همین که دعا تمام شود و حاجت روا باشی ها زمزمه لب ها شود،حاجتم تو خواهی بود:اینکه سالم برگردی،اینکه بیایی و بیشتر پیش ما بمانی،اینکه جنگ تمام شود و دیگر نروی،اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم،دیدم نمیتوانم و شرمی وجودم را گرفت:《خجالت نمیکشی سمیه؟حضرت زینب چه مصیبتا که نکشید.ندیدی چه اتفاقی برای امام حسین ع افتاد.اون وقت تو میخوای برای مصطفات دعا کنی؟خدایا هرطور که صلاح میدونی ،خدای من هرطور که صلاح میدونی!》
تمام مدتی که نبودی می دانستمتا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمیشوی.فکر شهادتت جانم را پر از استرس میکرد.نه،تو شهید نمیشدی تا من نمی خواستم.مگر شهید مدق به همسرش نگفته بود این همه سختی های من را که می بینی،پس رضایت بده به شهادتم.
پس من تا راضی نمیشدم نباید تو شهید میشدی.مراسم مسجد که تمام شد بچه ها را برداشتم و آمدم خانه.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
از فاطمه کوچولو هم ناراحت شده بودم.بهانه گیری هایش خسته و بی طاقتم میکرد و دلم میخواست ساکت باشد،هیچ نگوید و هیچ نپرسد.خانه که آمدم دیدم چقدر خانه آشفته است،هر کار کردم جمع و جور کنم دست و دلم نرفت.فاطمه باز پیچید به پروپایم.شاید چون حال خرابم را می دید.دعوایش که کردم شروع کرد به گریه :《مامان چرا اینجوری میکنی؟》
گفتم:《اصلا حوصله ندارم.با من صحبت نکن.به من کاری نداشته باش و سرت به کار خودت باشه!》
گوشی دستم بود و فکر میکردم به دوستت پیام بدهم یا نه؟ساعت چهار بعداز ظهر بود که مامان از خانه عموجعفر برایم نذری آورد.در را که باز کردم،نگاهی به هال انداخت:《سمیه چرا اینجا اینقدر به هم ریختهس؟》
باز نگاهی به صورتم کرد.می دانست حال من بی ارتباط به نبودن تو نیست.
_از مصطفی خبر داری؟
_دیشب زنگ زدم و صداش رو شنیدم،بعد از اون خبری ندارم.پیامم دادم جواب نداده!
_به دوستاش پیام بده ببین خبری دارن؟
_خجالت میکشم!
_چه خجالتی؟بلندشو پیام بده به دوستش!
به هرکدام از دوستانت که می شناختم پیام دادم:《از سید ابراهیم چه خبر؟》
ساعت چهار بعداز ظهر به یکی از دوستان صمیمی ات پیام دادم.ساعت پنج بود که دوستت پیام را خواند ولی جوابی نداد،در حالی که دفعه قبل در وضعیتی که نمی توانستم با تو تماس بگیرم،زنگ زده بود به تو،صدای مکالمهتان را ضبط کرده و برایم فرستاده بود.اما آن روز هرچه پیام دادم،جوابی نداد تا هفت بعداز ظهر.آخرین پیامم این بود:《توروبه خدا به من بگین چیشده!من آمادگی شنیدن همه چیز رو دارم.اصلا فکر نکنین اذیت میشم!》
ساعت هفت پیام داد:《سید ابراهیم مجروح شده.》
_از چه ناحیه و چطوری؟
_حالش خیلی بده.
نشستم روی مبل و گوشی را گذاشم کنارم.تلفن خانه را برداشتم و زنگ زدم به پدرت تا جواب بدهد.راه رفتم و دوباره نشستم.فاطمه دوروبرم می چرخید و محمدعلی گریه میکرد.به پدرت گفتم:《بیایین اینجا.》
_چیزی شده؟
_فقط بیاین!
آمد.وضع مرا که دید پرسید:《چیشده؟》
_مصطفی مجروح شده،حالش خیلی بده!
_اون چندبار مجروح شده،بار اولش که نیست!
_ولی این دفعه فرق میکنه!
می گفتم فرق میکنه و از درون خودم را آماده میکردم برای شنیدن خبر شهادت.پدرت سعی کرد تماس تصویری بگیرد که بتوانیم صحبت کنیم،دوستش گفت:《حالش خوب نیست،بیهوشه!》
_از کدوم ناحیه مجروح شده؟
_گلوله خورده به قفسه سینهش،مجروحیتش شدیده و الان بیمارستانه.یادم آمد دوشنبه همان هفته وقتی رضا خاوری شهید شد،تو به من پیام دادی حجت شهید شد.خواهرش پیام داد:《از سید ابراهیم بپرسین ببینین از رضا خبر داره؟》
از طریق تلگرام پرسیدم،در حالی که مطمئن بودم.پیش از اینکه با خواهر رضا تماس بگیرم،خودش دوباره تماس گرفت:《یکی از دوستان رضا پیام داده الان پیشش نیست،دوساعت دیگه میره اونجا و خبر میده.》
آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیام هایش بود.او دیگر وارد شده بود خبر شهادت را چطور آرام آرام بدهد.مثل زهری که قطره قطره بخوری و ذره ذره جان بکنی.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
به پدرت گفتم:《آقا جون فکر کنم برای مصطفی اتفاقی افتاده.میگن مجروح شده،اما برای دل ما دروغ میگن!》
حالا پدرم و مادر و برادرت هم آمده بودند.جمعیت مدام بیشتر میشد و هرکس می آمد می گفت:《چرا اینجوری میکنی،خب مجروح شده،دفعه اولش که نیست!》
از ساعت هفت تا دوازده همین حرف ها بود:مجروحیت،مجروحیت،مجروحیت.
دلم می گفت شهیدی،ولی همه می گفتند مجروحی.سردرگم بودم.محمدعلی را بغل کرده و راه میرفتم و می گفتم:خدایا به همین بچه ای که توی بغلمه قسم،هیچی از تو نمیخوام.فقط مصطفی برگرده.حتی اگه قطع نخاع باشه هم مهم نیست،فقط برگرده.فقط چشماش باز باشه،من خودم کنیزیش رو میکنم و هیچ گله ای هم نخوام داشت.مامانم حالش خراب شد.چادر سر کرد و گفت:《من میرم مزار شهدای گمنام.》
یکی از خانم های همسایه هم بلند شد و با او رفت.من هم بچه ها را گذاشتم و پشت سر آنها رفتم.ساعت دوازده شب بود که رسیدم آنجا،دیدم مامان ضجه میزند و از شهدا میخواهد مصطفی سالم برگردد.پدرت با ماشین آمد و زن همسایه رفت پیش پدرت چیزی گفت.من کنار مزار شهدا بودم که پدرت آمد صفحه موبایلش را روبهروی صورتم گرفت و در حالی که سرم را می بوسید گفت:《این پیام رو الان دادن.》
نگاه کردم:سید ابراهیم به ملکوت اعلی پیوست.
دو سه دقیقه گریه کردم.بعد ساکت شدم و دوروبرم را نگاه کردم.دیدم پر از مرد است.بلند شدم و آمدم طرف خانه.مادرم سوار ماشین پدرت شد،اما من پیاده آمدم.باید پیاده می آمدم.چند نفر از دوستانم به من پیوستند.آنها را چه کسی خبر کرده بود؟آمدیم خانه.مادرم هم آمد بالا.پدرت و دوستانت.مادرت نشسته بود کنار بچه ها.رفتم پیش او،زانو زدم و در بغلش فرو رفتم.یادم نیست چه حرف هایی زدیم.یادم نیست چه گفتم و چه گفت.فقط حس میکردم چقدر بوی تو را میدهد.پدرم که آمد حیرت کردم:《بابا چرا دولا دولا راه میری؟》
_همینجوری!
مامان بی تابی میکرد،می گفت:《جواب فاطمه رو چی بدیم؟》
گفتم:《خودم با فاطمه حرف میزنم!》
او را بردم داخل اتاق ،بغلش کردم:《مامان توی این مدت که بابا نبود،اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش می گفتی؟》
_زنگ میزدم بهش!
_حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم.از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی،هر اتفاقی که برای تو بیفته،قبل از اینکه کسی متوجه بشه ،بابات متوجه میشه.هر جا بخوای بری همراهته و هیچ وقت از تو دور نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد،بغض کرد و در حالی که بغلم کرد گفت:《یعنی بابا شهید شده؟》
_آره ولی نمرده!
سرش را روی سینه ام گذاشت و هق هق کرد.محمدعلی را آوردند شیرش بدهم،احساس کردم جان به تن ندارم چه برسد به شیر.
■■■
هشت روز بعد پیکرت را آوردند.گفتند از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار خصوصی بگذارد.به معراج که می آمدم با خودم فکر میکردم هنوز زنده ای.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
هرکس با من حرف میزد یا میخواست تسلیت بگوید می گفتم:《مصطفی زندهس.هروقت شنیدین مرده هرکاری خواستین بکنین و هرچی خواستین بگین،ولی حالا زندهس!》
کنار تابوتت که رسیدم،دیدم چقدر چهره ات پر از آرامش است.نشستم و آرام گرفتم:《تو مصطفای منی؟》مصداق آیه ما زن و مرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم را احساس میکردم،ولی فاطمه شوکه شده بود.داخل دهان و بینی ات پنبه گذاشته بودند.جمعیت آمده بودند و میخواستند تو را ببینند.مداحی آمده بود و میخواست روضه بخواند .داد زدم:《اینجا جای روضه خوندن نیست،من تحملش رو ندارم!》
میدانستم اگر روضه بخوانند حالم بد میشود و دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم و حرف هایی را که باید،با تو بگویم.وقتی همه دیدار کردند،پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند:《خودش خواسته با همسرش تنها باشه.》
وقتی رفتم،مامان و برادرانم هم آمدند.مامان بی قراری کرد،حالش بد شد و او را بردند بیرون.
من ماندم و تو و مادر شهید قاسمی دانا که نمیخواست تنهایم بگذارد.نشستم کنارت و گفتم:《مصطفی تربیت بچه ها با من نیست.حالا که کارهای مردانه زندگی رو گذاشتی روی شونه های من،پس تربیت بچه ها با خودت.من کارای مردونه رو میکنم و تو هم بچه ها رو تربیت کن.اگه فردا روز بچه ها بد تربیت شدند،نگی تقصیر توه.یادت باشه که خودت بد تربیت کردی.میدونی که توان کار مردونه ندارم،ولی سعی میکنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که تو بچه ها رو تربیت کنی.》
بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا جهار صبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی.شنیدم فقط دو ساعت راجع به مت صحبت کردی و گفته ای:《بگویید خانمم از من راضی باشه.موقع خاک سپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود.به او بگویید هر اتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت و سکوت کرد،باز هم سکوت کند.به او بگویید از من راضی باشد و در معراج دمی با من تنها بماند.》
از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود.شبش مدام می گفت:《من نمیتونم بخوابم،اون بابا،بابای من نبود!》
بعدا پیکرت را برای تشییع بردند دانشگاه.چون مدت زیادی بیرون مانده بودی،دوباره خون ریزی کرده بودی و مجبور شدند بار دیگر غسل و کفنت کنند.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
شست و شوی این بار با آب گرم بود و پنبه ها را برداشته و لب ها را به هم نزدیک کرده بودند.برای همین سجاد آمد دنبالمان:《بابای فاطمه،برای مادر فاطمه و فاطمه دعوت نامه خصوصی داده!》
وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا و خانم حاج نصیری هم آمدند.سر راه فاطمه گفت:《میخوام برای بابامگل بخرم.》
سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت.فاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا.پیکرت را گذاشتند زمین.رویت را که باز کردند،پنبه داخل دهان و بینی ات را برداشته بودند.فاطمه نگاهی به صورتت کرد و گفت:《من این رو هم قبول ندارم!》
گفتم:《وقتی بابا عمیق میخوابید چطوری میخوابید؟》کمی فکر کرد وگفت:《آهان همینطوری می خوابید!》
شب آمدیم خانه.دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما.دنبال فاطمه بودم،دیدم سجاد او را برده بیرون و برایش لباس سرمه ای با کت سفید و چادر و روسری خریده.بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به او داده.شب هم همان جا نگهش داشت و او را بغل گرفت تا خوابش برد.دایی مهربان!یعنی دخترمان بی پدر شده بود؟!
■■■
روزهای بعد از شهادت سخت تر از خود شهادت است.وقتی از حضرت سجاد ع می پرسند:《کجا از همه سخت تر بود؟》
می فرماید:《الشام،الشام!》شهادت آنقدر اذیت نمیکند که حواشی آن.
دیگر میدانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم،حتی خرید نان را.این را از همان زمانی که به سوریه رفتی یاد گرفتم و حالا بیشتر.از کارهای روزمره،از خرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمیشوم،آنچه ناراحتم میکند حرف ها و حرکات مردم است و اینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم.
آن روزها هروقت می آمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت میکردم بدون حرف.الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت میکنم بازهم بدون حرف.
در یادواره ای از کسی پرسیدم:《اگه مصطفی یه جا کم بگذاره و حواسش نباشه،بازخواست میشه؟》جوابش ناراحتم کرد:《بعد از شهادت پرونده اعمال بسته میشه و دیگه بازخواستی نداره.》
خیلی ناراحت شدم.آن روز از بهشت رضوان که رد شدم برای همه شهدا صلوات فرستادم .برای همه به جز تو.گفتم:《مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!》
برف شدیدی می آمد.رفتم فاطمه و محمدعلی را ازخانه مامانم آوردم.آنها که خوابیدند نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا.گفتم:《من سَرَم نمیشه،باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یا نه؟من رو که میشناسی،شاید نتونی بیایی تو خوابم،ولی به خواب هر کی رفتی،همین امشب باید این مسئله رو روشن کنی!》
شب خوابیدم.صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده.زنگ زدم به آقا ناصر و گفتم:《اون خواب چی بوده؟》در جوابم گفت:《خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشستهم و جلسه داریم و آقا مصطفی یک سری نکات رو گفت.جلسه که تمام شد خونه شلوغ و آشفته بود.به من گفت:ناصر بلند شو اینارو جمع کن،الان خانمم میاد ناراحت میشه.در همان حال محمدعلی میخواست بره دستشویی.آقا مصطفی گفت:صبر کن الان مامانت میاد.گفتم:مگه باباش نیستی؟خوب ببرش دشتشویی.گفت:الان یک سری کارا هست که من نمیتونم انجام بدم،فقط خانمم باید انجام بده.پرسیدم:پس شما چه میکنی؟
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
گفت:باید حواسم به خانمم و بچه ها باشه و با اونا بیشتر بازی کنم.بعد حس کردم وقت اذانه.گفت:بلند شو و وضو بگیر بیا نماز بخون.سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خواندن.گفتم:تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟گفت:چند وقته نمازم رو تو خونه خودم میخونم..》
همان روز گلدان شمعدانی گرفتم و آمدم اینجا سر مزارت و تشکر کردم.
چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد:《نمیدونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم.خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه و کنارم دراز کشیده و من هی تو ذهنم میگم خداروشکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف میشوره و این طرف و آن طرف می بردش.دیگه خیالم راحته.》
دو روز بعد خواهر شوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد:《شما و داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره ،مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه میکرد و پی پرسید:آبجی حلقهم قشنگه؟می گفتم:خیلی!گفت:عزیز برام خریده.همون رو به مامان نشون داد و گفت:ببین حلقهم قشنگه؟مامانم گفت:زیاد!داداش گفت:عزیز برام خریده...》
دیدن این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست.چند شب پیش داداش سجادم که میدید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش.آن وقت ها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانهشان یا هر پنجشنبه همگی جمع می شدیم خانه مادرم.خانم ها یک اتاق،آقایان یک اتاق.صدای خنده تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت میکرد.شوهر خواهرم هاج و واج شماها را نگاه میکرد و پدرم میرفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند.گاه تا چهار پنج صبح بیدار می ماندیم.صبح هم هشت بلند می شدیم و صبحانه کله پاچه یا حلیم.اما این بار که رفتم،سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای.کسی به کسی کاری نداشت.صدا از هیچ کس در نمی آمد.خیلی دلم گرفت.رفتم پای ظرف شویی،اشکم سرازیر شد.دوستم زنگ زد:《کجایی؟》
_چطور؟خونه داداشم.
_خواب آقا مصطفی رو دیدم.
_کِی؟
_همین حالا!از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم.دیدم آقا مصطفی لباس مهمونی تنشه.فاطمه هم.داداشات هم هستند و آقا مصطفی روی همه آب می پاشه و در گوش تو پچ پچ میکنه:《حالا کدوم رو خیس کنیم؟》
گریه ام شدید شد.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_چرا گریه میکنی؟اذیتت کردم؟
_نه چه اذیتی؟الان خونه داداشم هستم.خونه ساکته،کسی شوخی نمیکنه،ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم.
■■■
همه ترسم از مجروحیت تو بود.اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد.ترسم از دوری ات شد و از ندیدنت.چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟یک بار که مجروح شده بودی گفتم:《دیگه نباید بری!》گفتی:《مثل زنان کوفی نباش!》گفتم:《تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم،تو اصلا اذیت نشو وفقط نرو!》گفتی:《باشه نمیرم!》بعد از ناهار گفتم:《منو میبری؟》
_کجا؟
_کهنز.
_چه خبره؟
_هیئته.
_هیئت نباید بری!
_چرا؟
_مگه نگفتی من سوریه نرم.من سوریه نمیرم،اسم تو هم سمیه نیست،جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست،کوروشه.اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم.هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم،تو هم با زنان کوفی محشور میشی!
_اصلا نگران نباش.هیئتم نمیریم!
بعدازظهر نرفتم.شب که شد،دیدم نمیشود هیئت نرفت.گفتم:《پاشو بریم هیئت!》
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!
_چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی؟
_قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری!
_من رو با هیئت تهدید میکنی؟
_بله یا رومی روم،یا زنگی زنگ.
کمی فکر کردم و گفتم:《قبول!اسم تو مصطفاست.》
با لذت خندیدی و گفتی:《بله،اسم من مصطفاست!مصطفی اسم من و پرچم منه!》
حالا باید برگردم آقا مصطفی.الان وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره میان ابروانت نیست.نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه میکنی.
_ازم راضی ای مصطفی؟سعی کردم با واگویه خاطراتمون تو رو دوباره بسازم.راضی هستی آقا مصطفی؟
صدای قهقهه مستانه ای در گوشم می پیچد.راه می افتم.باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند ،اما من سبک و راحت گام بر میدارم.همپای گام های تو.کاش زمان کش بیاید!
پایان.
@syed213
سلام خدمت همراهان گرامی کانال سید ابراهیم
کتاب #اسم_تو_مصطفاست به پایان رسید
بابت وقتایی که نشد کتاب رو سر تایم تو کانال بزارم یا بعضی شب ها اصلا کتاب رو نذاشتیم بنده رو حلال کنید
و التماس دعای فراوان دارم ...
#ادمینکتاب
علیمدد🖐🏼🌹