زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب
#اسم_تو_مصطفاست
_من که سر در نمیارم.حالا واقعا تصمیمت رو گرفتی؟
_تصمیم مرا گرفته و ول نمیکنه!
_از حالا دلشوره به جونم انداختی آقا مصطفی!وای خدا چیکار کنم؟
_هیچ کاری نکن،فقط بخواه که رفتن من هر چه زودتر درست بشه!
■■■
هنوز در اندیشه می نشستیم.همان آپارتمان ۵۹ متری.برای رفتن به هیئت می آمدیم کهنز منزل آقای حاج نصیری.خانه سه طبقه بود.طبقه سوم خودشان می نشستند،طبقه اول حسینیه ای برای آقایان بود و طبقه وسط را هم بعد از رفتن مستاجر به هیئت خانم ها اختصاص داده بودند.پیش از سفرت به سوریه،رفتیم آنجا.طبقه دوم را فرش کرده و پشتی گذاشته و بخاری روشن کرده بودند برای خانم ها.بعد از پایان مراسم،خانم حاج آقا گفت:《مستاجرمون رو جواب کردیم،اگه مستاجر خوب میشناسین معرفی کنین.》
_شرطتون چیه؟
_ماهواره نداشته باشن و با هیئتم مشکلی نداشته باشن.
برای رفتن به سوریه پانزده میلیون گرو گذاشته بودی.آن را از دایی ات قرض کرده بودی و حالا دستت خالی بود،اما با آقای حاج نصیری صحبت کردی.گفت:《رهن کامل اینجا بالاست،اما شما پانزده میلیون بده با اجاره ای مختصر،فقط ماهواره نباشه!》
خندیدی:《حاج آقا ما که بدون ماهواره نمیتونیم زندگی کنیم!》
_جسارت نباشه پسرم،ولی مستاجر قبلی توری رو سوراخ کرده بود و سیم ماهواره رد کرده بود.
_پس این سوراخا رو نگیرید تا دوباره توری رو سوراخ نکنیم!
حاج آقا گفت:《شما مثه پسرم هستی،اگه بیایین اینجا خیالم راحت میشه.》
از همانجا رفتیم منزل پدرت.دیروقت بود.بعد از کمی صحبت گفتی:《خانه حاج نصیری رو دیدیم و پسندیدیم .》
_اگه خوبه،معامله کنید!
کمی مکث کردی:《نه بابا همینجا که نشستیم خوبه!》
_اگه مشکلت پوله،به شما قرض میدم!
هم آدم مغروری بودی و هم صاحب عزت نفس ،ولی بالاخره قبول کردی از پدرت قرض بگیری و قرار داد خانه را بستیم.خانه نه پرده داشت نه وسایل اندک ما آنجا را پر میکرد،اما تو مدام دلداری ام میدادی._یه موقع فکر و خیال نکنی ها!همه این وسایل رو میخرم برات.
بخاری جهیزیه ام را که طرح شومینه ای بود،همان سال اول ازدواجمان که هوا گرم شد بردی حسینیه و دیگر نیاوردی.سال بعد که هوا سرد شده بود مجبور شدیم پنج شعله گاز را روشن و خاموش کنیم.مدتی هم از خواهرت بخاری کوچکی قرض کردیم تا اینکه در خانه جدید،پدرت به عنوان چشم روشنی برایمان یک بخاری خرید.
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213