زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب یک فرش شش متری که مال بابابزرگ بود،مامانم به ما داد و باقی اش را هم با وسایل خودمان پر کردیم.خوبی این خانه در این بود که دوتا اتاق خواب داشت.اگر مهمان می آمد مجبور نبود در هال بخوابد.از بودن در این خانه راضی بودیم و خوشحال و میتوانستی بمانی و دنبال درآمد بیشتر باشی.اما تو افق های بزرگتری را می دیدی. تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند. ■■■ چشمانم از خستگی روی هم می افتد.حتی یک فنجان قهوه ای هم که خوردم کارساز نیست.این آخرین صحبتی است که امشب میکنم.بقیه صحبت ها بماند برای فردا بعدازظهر که میخواهم بروم سر مزار شهدای گمنام.همان رفقایت که یک بار جلوی چشمم حسابی باهاشان دعوا کردی! زمزمه های رفتنت از شعبان سال ۱۳۹۲ شروع شد و در ماه رمضان به اوج خود رسید.انگار میخواستی از این ماه و حال و هوایش سکوی پرش درست کنی.عصر هجدهم ماه رمضان بود،داشتم جارو برقی می کشیدم که تلفن زدی《عزیز،حدس بزن کجام؟》 _کجایی؟ _فرودگاه! _اونجا چیکار میکنی آقا مصطفی؟! _داریم میریم سوریه! صدای شیون جاروبرقی را خفه کردم《مصطفی نرو،خواهش میکنم!》 _اِ خیال میکردم برای چنین لحظه ای ساختمت!جبهه جنگ نمیرم،میرم آشپزخونه! هرچقدر التماست کردم بی فایده بود.استرس افتاده بود به جانم.در اتاق راه میرفتم و می گفتم حالا چکار کنم؟زنگ زدم به سجاد:《داداش،مصطفی داره میره سوریه‌،الان فرودگاه امامه!》 _میخوای بیام دنبالت بریم پیشش؟ _تا ما بریم که رفته! _می رسونمت. سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم.مامان و سبحان را هم آورده بود.همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران،ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت میکنی.حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند.با عجله پیاده شدم و آمدم جلو،چهره ات درهم بود. _چیشده آقا مصطفی؟ _تو اینجا چیکار میکنی؟ _بگو چیشده؟ _ساکم رفت،خودم نه! _یعنی چی؟ انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی.سجاد رسید.جواب او را هم ندادی.هر جور بود سجاد راضی ات کرد که سوار ماشین شویم و برگردیم.در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه میکردی.سابقه نداشت هیچ وقت جلوی دیگران بشکنی.خندیدم:《آقا مصطفی مرد که گریه نمیکنه!》 با خشم نگاهم کردی:《تو راضی نبودی و نشد!》 شروع کردم سربه سرت گذاشتن.به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده،به اینکه حالا فرصت زیاده،به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری. ادامه دارد.. با ما همراه باشید.. @syed213