زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب دویدم و در را باز کردم.منتظر ماندم تا بیایی بالا،آمدی و دست انداختی دور گردنم،اما فقط یک ثانیه.رفتی داخل اتاق خواب.هر چه منتظر شدم بیرون نیامدی.آمدم داخل اتاق،دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت.دستت را گذاشته بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف،در حالی که گوشه چشمانت نمناک بود.نگاهم افتاد به دستت،همان که گذاشته بودی روی پیشانی ات،روی ساعدت سوراخ بود. _مصطفی این چیه؟ پاچه های شلوارت را بالا زدم. _چرا آبکش شدن اینا؟ گفتی:《باز کشفیاتت گل کرد؟》 _این چه وضعشه؟چیکار کردی با خودت؟ _بابا چیزی نیست!فقط یه ذره ترکش خوردم! نشستم لب تخت:《نگاه کن ببینم.یک طرف بدن تو کاملا سوراخه،اون وقت میگی یه ذره ترکش؟ _خودش خوب میشه! _هیچ چیزی خود به خود خوب نمیشه،اگه اینجور کارگر افتاده باشه! همانطور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه میکردی،گفتم:《فردا صبح حتما باید بریم دکتر!》 بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دل تنگی ها گفتن.گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم:《چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟》 حالا در چشمانم نگاه میکردی:《وقتی بغلت کردم آنقدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هری ریخت پایین.چیکار کردم با تو سمیه؟》 خندیدم:《به خودت نگیر آقا مصطفی،سه روز روزه بودم!》 _نزن زیرش سمیه!این لاغری و ضعف،کار سه روز روزه نیست! ساعتی بعد گفتی:《گرسنه‌ت نیست؟تو یخچال چی داریم؟》 غذا داشتیم ،گرم کردم و خوردی.وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم.بلند شدیم تا آماده شویم. ■■■ بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه میکردم.ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی.به اتاق فاطمه سر زدم،او هم خواب بود.بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی.بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربُنی همراه یکسری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت:《این برای فاطمه،این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213