زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب تا برسیم بیمارستان،هزار تا فکر در سرم می چرخید.مردم و زنده شدم.در بیمارستان،از اطلاعات سراغت را گرفتم.گفتند بخش منج هستی.دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم.بخش پنج سالن بزرگی بود،دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای.در حالی که با خود می گفتم الان می بینمش الان می بینمش،در اتاق ها سرک می کشیدم.به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت.داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت.دماغت تیغ کشیده و رنگت زدر شده بود.در حالی که خیس عرق شده بودم،آمدم جلو و جلوتر.ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم،پایت آتل پیچ بود. فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم! با خوشحالی گفتم:《خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!》 سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی:《اگه میدونستم اینقدر از مجروحیتم خوشحال میشی،زودتر مجروح میشدم!》 _به فکر خودم میخندم.فکر میکردم قطع نخاع یا نابینا شدی،اما حالا خوشحالم که سالمی! _سالمم؟ _آره همین که نفس میکشی،همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی،بقیه‌ش دیگه مهم نیست! فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی میکرد. پرنده ای پشت پنجره میخواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود!نمی دانستم چه کار کنم.چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم. ■■■ یک نگاه به اطراف میکنم.چقدر خلوت است. ادامه دارد.. با ما همراه باشید... @syed213