زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب این بار که برگشتی،سوغاتی ات ساک شهید صابری بود.تو غمگین بودی،اما من خوشحال بودم،چون چراغ خانه ام روشن شده بود.آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت میخواهد برود نمایشگاه بهاره.یادم افتاد که برای عید هیچ خریدی نکردم.برای فاطمه گرفته بودم اما برای تو نه.نگاهت کردم کنار بخاری زیر پتو مچاله شده بودی .صدایت زدم:《آقا مصطفی میای بریم نمایشگاه بهاره؟》 خواب آلود چشم هایت را باز کردی:《با تو تا اون سر دنیام میام!》 به مامان گفتم که می آییم.صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم.فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم.هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی ،آرام راه می رفتی و من هم پا به پای تو.مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید.هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی. _همه چی دارم! باز که اصرار کردم گفتی:《بسیار خب.یک صندل برمیدارم،یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.》 سایز یک پایت شده بود ۴۲ و یکی شده بود ۴۳. صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار‌. دو تا روسری هم در حال آمدن بودیم که گرفتم.یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم.تازه آن موقع بود که گفتی:《نمیخوای برای عید خرید کنی؟》 خندیدم:《چون خیلی زود یادت افتاد نه!》 از مامان جدا شدیم و سر راه رفتیم خانه مدرت تا فاطمه را برداریم.اصرار کردند بمانیم.بعد از شام که برگشتیم خانه،جلوی در،دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود.گفتی:《شما برو بالا من میام!》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213