زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب
#اسم_تو_مصطفاست
_آهی کشیدم و آهسته گفتم :《لابد صبر شما خیلی زیاده .ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!》
_همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته،اگه نباشه نه.
_واقعا راست میگین؟
_چرا که نه!
_نه،من نمیتونم مثل شما باشم!
_به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه.
_ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره.ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه!
تو در حال رانندگی بودی.از پشت سر نگاهت میکردم و دلم می لرزید.من و خانم بادپا با هم آهسته حرف می زدیم.انگار می ترسیدیم کمی بلندتر بگوییم همان اتفاق بیفتد.حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت:《همین جا نگه داد سید ابراهیم.》
_چیزی شده؟
_نماز اول وقت!
پیاده شدیم.از صندوق عقب زیراندازی در آوردی و پهن کردی.
هر کس مُهری از جیب و کیفش درآورد و ایستادیم به نماز.حاج حسین جلو و ما پشت سرش.باد می آمد،بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد،البته شاید این حس من بود.بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی،یک خانه ویلایی در روستا.
مادر شیخ محمد را آنجا دیدم.او هم همان حرف خانم بادپا را میزد:《اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته،هر چی او بخواد.پس توکل به خدا!》وقتی شنیدم خواهرش گفت:《دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه》،دست هایم می لرزید.آن ها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار می دادم و دهانم خشک شده بود.در سرم این جمله می پیچید:《من فقط مصطفی رو میخوام،هیچی نمیخوام.شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام.فقط مصطفی رو.》
سر ناهار حاج حسین گیر داد:《باید خانمم کنار من غذا بخوره!》
خانمش خجالت می کشید،اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند:《اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!》
بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم،صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت:《میخوام با این دو شهید عکس بندازم!》
از اینکه با شهادت تو شوخی می کردند،حالم بد شد.با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هر کسی هرچه گفت جواب ندادم.
خانم بادپا که متوجه شده بود،آهسته دلداری ام داد:《خودت رو اذیت نکن عزیزم!》
_نمیتونم.همهش ترس دارم.ترس دارم وقت زایمانم آقا مصطفی نباشه!
خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت:《کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره!》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213