زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب شست و شوی این بار با آب گرم بود و پنبه ها را برداشته و لب ها را به هم نزدیک کرده بودند.برای همین سجاد آمد دنبالمان:《بابای فاطمه،برای مادر فاطمه و فاطمه دعوت نامه خصوصی داده!》 وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا و خانم حاج نصیری هم آمدند.سر راه فاطمه گفت:《میخوام برای بابام‌گل بخرم.》 سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت.فاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا.پیکرت را گذاشتند زمین.رویت را که باز کردند،پنبه داخل دهان و بینی ات را برداشته بودند.فاطمه نگاهی به صورتت کرد و گفت:《من این رو هم قبول ندارم!》 گفتم:《وقتی بابا عمیق میخوابید چطوری میخوابید؟》کمی فکر کرد وگفت:《آهان همینطوری می خوابید!》 شب آمدیم خانه.دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما.دنبال فاطمه بودم،دیدم سجاد او را برده بیرون و برایش لباس سرمه ای با کت سفید و چادر و روسری خریده.بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به او داده.شب هم همان جا نگهش داشت و او را بغل گرفت تا خوابش برد.دایی مهربان!یعنی دخترمان بی پدر شده بود؟! ■■■ روزهای بعد از شهادت سخت تر از خود شهادت است.وقتی از حضرت سجاد ع می پرسند:《کجا از همه سخت تر بود؟》 می فرماید:《الشام،الشام!》شهادت آنقدر اذیت نمی‌کند که حواشی آن. دیگر میدانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم،حتی خرید نان را.این را از همان زمانی که به سوریه رفتی یاد گرفتم و حالا بیشتر.از کارهای روزمره،از خرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمیشوم،آنچه ناراحتم میکند حرف ها و حرکات مردم است و اینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم. آن روزها هروقت می آمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت میکردم بدون حرف.الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت میکنم بازهم بدون حرف. در یادواره ای از کسی پرسیدم:《اگه مصطفی یه جا کم بگذاره و حواسش نباشه،بازخواست میشه؟》جوابش ناراحتم کرد:《بعد از شهادت پرونده اعمال بسته میشه و دیگه بازخواستی نداره.》 خیلی ناراحت شدم.آن روز از بهشت رضوان که رد شدم برای همه شهدا صلوات فرستادم .برای همه به جز تو.گفتم:《مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!》 برف شدیدی می آمد.رفتم فاطمه و محمدعلی را ازخانه مامانم آوردم.آنها که خوابیدند نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا.گفتم:《من سَرَم نمیشه،باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یا نه؟من رو که میشناسی،شاید نتونی بیایی تو خوابم،ولی به خواب هر کی رفتی،همین امشب باید این مسئله رو روشن کنی!》 شب خوابیدم.صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده.زنگ زدم به آقا ناصر و گفتم:《اون خواب چی بوده؟》در جوابم گفت:《خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشسته‌م و جلسه داریم و آقا مصطفی یک سری نکات رو گفت.جلسه که تمام شد خونه شلوغ و آشفته بود.به من گفت:ناصر بلند شو اینارو جمع کن،الان خانمم میاد ناراحت میشه.در همان حال محمدعلی میخواست بره دست‌شویی.آقا مصطفی گفت:صبر کن الان مامانت میاد.گفتم:مگه باباش نیستی؟خوب ببرش دشت‌شویی.گفت:الان یک سری کارا هست که من نمیتونم انجام بدم،فقط خانمم باید انجام بده.پرسیدم:پس شما چه میکنی؟ ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213