زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب _چرا گریه میکنی؟اذیتت کردم؟ _نه چه اذیتی؟الان خونه داداشم هستم.خونه ساکته،کسی شوخی نمیکنه،ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم. ■■■ همه ترسم از مجروحیت تو بود.اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد.ترسم از دوری ات شد و از ندیدنت.چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟یک بار که مجروح شده بودی گفتم:《دیگه نباید بری!》گفتی:《مثل زنان کوفی نباش!》گفتم:《تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم،تو اصلا اذیت نشو وفقط نرو!》گفتی:《باشه نمیرم!》بعد از ناهار گفتم:《منو میبری؟》 _کجا؟ _کهنز. _چه خبره؟ _هیئته. _هیئت نباید بری! _چرا؟ _مگه نگفتی من سوریه نرم.من سوریه نمیرم،اسم تو هم سمیه نیست،جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست،کوروشه.اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم.هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم،تو هم با زنان کوفی محشور میشی! _اصلا نگران نباش.هیئتم نمیریم! بعدازظهر نرفتم.شب که شد،دیدم نمیشود هیئت نرفت.گفتم:《پاشو بریم هیئت!》 _قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! _چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی؟ _قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم‌ میری! _من رو با هیئت تهدید میکنی؟ _بله یا رومی روم،یا زنگی زنگ‌. کمی فکر کردم و گفتم:《قبول!اسم تو مصطفاست.》 با لذت خندیدی و گفتی:《بله،اسم من مصطفاست!مصطفی اسم من و پرچم منه!》 حالا باید برگردم آقا مصطفی.الان وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره میان ابروانت نیست.نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه میکنی. _ازم راضی ای مصطفی؟سعی کردم با واگویه خاطراتمون تو رو دوباره بسازم.راضی هستی آقا مصطفی؟ صدای قهقهه مستانه ای در گوشم می پیچد.راه می افتم.باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند ،اما من سبک و راحت گام بر میدارم.همپای گام های تو.کاش زمان کش بیاید! پایان. @syed213