۵۱۲ فروردین ماه ۹۴ عقد کردیم و چون رسم خانوادگی خودم اینجور بود که دختر عقد کرده حداکثر ۶ ماه بعد از عقدش باید بره سرخونه زندگیش، در شهریور همون سال ازدواج کردیم. بماند که چقدر از طرف خانواده همسرم حرف شنیدم که چرا اینقدر عجله دارید. بعد از ازدواجم هم در منزل پدر همسرم زندگی می‌کردیم و حتی یه اتاق یا کمد اختصاصی نداشتم و بسیار اذیت شدم. چون رفت و آمد منزلشون زیاد بود و دائما با این جمله مواجه میشدم که اینجا خونه بابای ماست، چمدونت رو اونورتر بذار یا مثلا دختر من میخواد اینجا بخوابه و .... تو این گیر و دار که خودم دانشجوی تهران بودم و همسرم دانشجوی قزوین بودن و در منزل پدرشوهرم زندگی میکردم، فهمیدم باردارم. همسرم خیلی ناراحت شد. گفت به هیچکس نگو تا سقطش کنیم. رفتیم دکتر و دکتر گفت ۷ هفته ست و اینم صدای ضربان قلبش. شوهرم با عصبانیت گفت دیگه کار از کار گذشته و نمیشه سقطش کرد. مدت ها با من تلخی می‌کردن، خیلی وقتا اصلا با من حرف نمیزدن، من خیلی وقتا گرسنه بودم، چون ویار شدیدی داشتم و چیزای محدودی می‌تونستم بخورم و به خاطر اینکه شوهرم عصبانی و بداخلاق تر نشه اصلا نمی‌گفتم من به فلان چیز احتیاج دارم و گرسنه هستم. تنها کسایی که وقتی فهمیدن من باردارم خوشحال شدن مادرشوهر، پدرشوهرم، برادر خودم و دختر خاله م بودن. اکثر فامیلا حتی پدر مادر خودم و خواهر برادرای همسرم ناراحت شدن و خیلی خیلی سرزنش و تحقیرم می‌کردن و حرفایی زدن که بعد از گذشت ۶.۵ سال از اون موقع هنوز تلخیش تو وجودم هست. ۳ ماهه باردار بودم که خونه مستقل گرفتیم. مادرم برام یه سری جهیزیه فرستادن، مادرشوهرم هم یه سری از وسایل دست دوم خودشون رو بهمون دادن اما یخچال و ماشین لباسشویی نداشتیم. چند ماه بعد خودمون با پولای خودمون یخچال خریدیم ولی من با وجود بارداری سخت با دست لباس می‌شستم. همینجور گذشت و بارداریم بسیار سخت بود و مدتی استراحت مطلق بودم تا پسرم زودتر از موعد با زایمان طبیعی به دنیا اومد اما خدا رو شکر سالم بود و همون روزی که به دنیا اومد مرخص شد. اما همسرم همچنان با من بداخلاق بود و بچه رو دوست نداشت. یک ماه بعد از زایمانم رفتم شهر پدریم منزل مادرم که کمی بچه جون بگیره و خودم استراحت کنم. به خواهر شوهرم گفتم میری مشهد دعا کن امام رضا ع پیش خدا شفاعت کنه مهر من و سید محمد به دل برادرت بیفته یا راهی پیش روم بذاره که دلم اینقدر از بی مهری و بی توجهیش نشکنه. خواهرشوهرم واقعا از رفتار برادرش ناراحت شده بود و خیلی پسرمو دوست داشت. یه روز دیگه خیلی دلم به درد اومد و به همسرم پیام دادم که دیگه نه بهت زنگ میزنم، نه عکس بچه رو برات می‌فرستم. اگر دلت خواست سراغ ما رو بگیر. چند هفته به همین وضع گذشت و چون دیگه پدرم داشتن شک میکردن که چرا برنمیگردی سر خونه زندگیت مگه مشکلی هست، مجبور شدم بلیط هواپیما برای برگشت بگیرم و برگردم. فقط یه پیامک به همسرم دادم که اطلاع داشته باشن. با ناامیدی مطلق برگشتم شهر محل زندگیم اما... 👈 ادامه دارد.... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1