✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «
#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۷۹_۸۰
🔻قسمت ۴۷
خواب یکی از دوستان بابا را دیدم. به من می گفت احسان، تا چند روز دیگه، بابات شهید می شه. از خواب که بیدار شدم، خیلی ناراحت بودم. رفتم پیش مامانم. ازش پرسیدم مامان، چند روز یعنی چند تا؟! گفت نمی دونم؛ شاید یه هفته. آخر هفته شد. مدرسه تعطیل شد. آمدم بیرون مدرسه. همیشه مامان می آمد دنبالم؛ ولی این بار خواهرم فاطمه آمده بود. رفتم جلو، سلام کردم. گفتم فاطمه، پس چرا مامان نیومد؟! گفت مامان کار داشت. به من گفت بیام دنبالت. با خواهرم رفتم خانه. همین که در را باز کردم، دیدم خانه مان خیلی شلوغ است. داداشم، عموهام، دوستان بابا، فامیل و... همه خانه ی ما بودند. تعجب کردم! گفتم چی شده؟! گفتند هیچ چی. یکی از دوست های بابات شهید شده. گفتم خوب، دوست بابا شهید شده! پس چرا همه اومده ان خونه ی ما؟! رفتم پیش مامانم، و گفتم مامان، ما باید بریم خونه ی دوست بابا که شهید شده! چرا این ها اینجا جمع شده ان؟! میدانستم بابا شهید شده؛ آخر، یک هفته شده بود. گریه ام گرفت. به مامانم گفتم بابا چی شده؟! گفت مجروح شده. آن شب، چیزی بهم نگفتند. فردا صبح، از فاطمه اجازه گرفتم، گوشی اش را برداشتم. رفتم توی عکس های گوشی اش. چند تا از عکس های بابا را زمانی که زخمی شده بود، دیدم. دیگر کاملا فهمیدم بابام شهید شده. اون ها، این را از من مخفی می کردند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●◉ شهـ
@tafahos5 ـבا ◉●