eitaa logo
شهدا
388 دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
34 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :دوم 🔸صفحه: ۶۰-۵۹-۵۸ 🔻قسمت: ۲۹ روز اعزام حسین رسید. موقع رفتن گریه ام گرفته بود. دستش را گذاشت رو شانه ام ،و می گفت «توکه مقاوم تر ازاین حرف ها بودی! حالا که من نیستم، تو مرد خونه ای. بچّه ها رو به تو می سپارم. طاهره، تو روخدا سعی کن وابستگی ات رو بهم کم کنی. من دارم می رم برای دفاع از حرم کسی که اُسوه ی صبره! طاهره، به خاطر حضرت زینب، صبرت رو زیاد کن ». گفتم «حسین، آخه تا امروز، هیچ وقت ازت جدا نبودم. دوری ات برام خیلی سخته! به خدا، هروقت که مأموریت می رفتی، به من و محمد، فاطمه و احسان خیلی سخت می گذشت؛ چه برسه به حالا که…». گفت: طاهره، از امروز به بعد ممکنه روزهای سخت تری داشته باشین! از امروز به این فکر کن که دیگه من نیستم. از امروز یاد بگیر برای بچّه ها پدری هم بکنی. می دونم سخته؛ ولی تورو خدا تحملت رو مثل همیشه زیاد کن. جلوی بچّه ها طوری رفتار کن که ازت یاد بگیرند و ببینند چه مادر صبوری دارند! من که نتونستم زحماتت رو جبران کنم؛ ولی از خانم حضرت زینب می خوام که اجرت رو زیاد کنه… حرف هاش، بوی رفتن و دل کندن می داد. دلم هُری ریخت. در طول این سال ها،خیلی حرف های جدی باهم زده بودیم؛ اما لحن این آخری ،با همه ی آن ها فرق داشت. دلم را آتش زد. نگاهی به لباسش کرد و گفت «طاهره، ببین من شبیه حاج قاسم شدم!» خندیدم و گفتم :«آره!» بچّه ها را بغل کرد و بوسید. گفت « تابرگردم، مراقب خودتون و مادرتون باشین. ». نوبت به احسان رسید. بلندش کرد. احسان را کمی بالاتر از سرخودش برد. نگاهش کرد. دوباره محکم بغل کرد. بهش گفت «احسان،ببین پسرم ،تو دیگه مرد شده ای. نیاز نیست بهت سفارش کنم. تو باید مواظب خواهر و برادرت و مامانت باشی. ». احسان گفت«باشه، بابا! کی بر می گردی؟». خندید و گفت «هروقت خدا خواست. ». سینی آیینه و قرآن را بالاسرش گرفتم. قرآن را زیارت کرد. دوباره نگاهی به من و بچّه ها کرد. چمدانش را برداشت و رفت. یک کاسه ی آب ،پشت سرش ریختم. آیت الکرسی خواندم. گفتم «حسین ،یادت نره ! منتظرم برگردی. ». با لبخند تلخی که روی لب هاش بود، جوابم را گرفتم؛ که این رفتن شاید تا آخر عمرم چشم انتظاری داشته باشه حسین چهارده ماه سوریه ماند. از آنجا هرروز زنگ می زد و احوال مان را می پرسید. دیگر عادت کرده بودم. دست تنها از پس همه ی کارها بر می آمدم ؛ کارهای خانه ،خرید ،رسیدن به کار بچّه ها ، کارهای بیمه و…نگرانش بودم؛ ولی انگاری خود حضرت زینب سلام الله علیها ، بهم صبر داده بود. بی تابی نمی کردم. سرنماز، مرتب دعا می کردم که «خدایا ، فقط زنده و سالم باشه!». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۶۵-۶۴ 🔻قسمت: ۳۲ صدای در اتاق را شنیدم. فرمانده اش ابوحسین برای عیادتش آمده بود. بعد از سلام و احوال پرسی، حسین از فرصت استفاده کرد؛ ازش قول می گرفت که دوباره برگرده سوریه. واقعا حسین را دیگر نمی شناختم! به خودم می گفتم: این حسین، کسی بود که بارها و بارها خودم از دهنش شنیده بودم که جانم به جان بچه هام بسته است؛ حالا طوری شده بود که خواهش ها و التماس های فاطمه و احسان هم در تصمیمش اثری نداشت. مرا بگو که چه خوش خیال بودم که با دیدن احسان و فاطمه دیگر ماندگار می شود! عطش حسین، از قبل هم بیشتر شده بود. حسین، عاشق بچه ها بود؛ ولی عشقی والاتر را دیده بود! مانده بودم که خدا، باز چه کنم....؛ که فرمانده اش گفت هرچه خانوم تون گفتند. به حسین نگاه کردم. نگاهش ملتمسانه بود. دلم نیامد ناراحتش کنم. گفتم: به هرچه حسین رضایت داشته باشه، من هم راضی ام. بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان، برگشتیم خانه. هنوز خوب نشده بود. غصه ی رفتنش را داشتم. از روز اول، دلهره ی روز آخر به جانم افتاده بود. نمی گذاشت از بودنش لذت ببرم. آمدن این بار حسین، با دفعات قبل فرق می کرد. بسیار ساکت شده بود و مهربان تر از قبل. اخرین سفر حسین، همگی در خانه ی بابام دعوت بودیم. زن داداشم رفته بود مسافرت. داداشم، دل تنگ خانمش بود. سر به سرش می گذاشتیم. داداشم، شعری درباره ی دوری همسرش خواند. همه ی حواسم به حسین بود. کنار ما نشسته بود. اصلا حرف نمی زد. تنها جمله ای که توی آن شلوغی از حسین شنیدم، این بود: احسنت! همه تقریباً متوجه تغییر رفتار حسین شده بودند. با جمع ما غریبه شده بود. توی حال و هوای دیگری بود. همان جا متوجه شدم انگشتری که آن همه بهش علاقه داشت، دستش نیست. گفتم حسین، انگشترت؟! گفت تو یکی از عملیات ها، کنار تل صبیحه می خواستم چیزی رو پرت کنم، از انگشتم جدا شد. خواستم بیارمش؛ ولی از بس آتیش دشمن زیاد بود، نشد. دل شوره ی عجیبی آمد سراغم. گفتم تو که برای انگشترت...حرفم را قطع کرد و گفت: شاید می خواهم به......‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :دوم 🔸صفحه: ۷۸-۷۹ 🔻قسمت: ۴۶-۴۵ فرزند شهید: احسان بابا همیشه مرا با خودش می برد مسجد. یک بار، بعد نماز، جلوی در مسجد گفت: «احسان ، بریم پارک.» نگاش کردم و گفتم «ما که به مامان چیزی نگفته ایم؟! نگران می شه!». گفت» تو بیا بریم؛ جواب مامانت با من.» همین که رسیدیم پارک، دویدم سمت سرسره. بابا، رو به روم روی نیمکت نشست. قرآنی را که همیشه باهاش بود، از جیبش در آورد. شروع کرد به خواندن. بعد از ده دقیقه ای رفتم سمت تاب. بابا متوجه شد. آمد مرا تاب داد، دوباره برگشت و قرآن خواندنش را ادامه داد. آن روز خیلی خوشحال بودم. هم بازی می کردم، هم از قرآن خواندن بابا لذت می بردم. دو هفته ای می شد که بابا از سوریه آمده بود یک روز باغ یکی از دوستان بابا دعوت شده بودیم. همه دور هم جمع بودند. حوصله ام سر رفته بود. دلم می خواست بیشتر با بابا تنها باشم؛ بیشتر باهم حرف بزنیم. به بابا گفتم «بریم قدم بزنیم». گفت «چشم ،پسر گلم!». پا شد، دستم را گرفت، دوتایی راه افتادیم. باغ خیلی بزرگی بود. همین که آخر باغ رسیدیم، گوشی بابا زنگ خورد. از زنگ گوشی اش بدم می آمد. هر وقت به گوشی بابا زنگ می زدند، می بایست می رفت سوریه. بعد از اینکه حرف هایش تمام شد، گفتم «بابا، کی بود؟» گفت «فرمانده مون.» گفتم «چه کارت داشت؟». با خنده گفت «یه عملیاته که می خوان من هم برگردم سوریه.» حدسم درست بود. خیلی ناراحت شدم. بابا، با دستش کشید روی سرم. گفت «تو که مرد شده ای، بابا! قرار نشد که اخم هات رو بکنی توی هم.» گفتم «بابا، می شه نری سوریه؟» گفت «اگه نرم، جواب خانوم رقیه رو چی بدم؟». بابام، خیلی حضرت رقیه (س) رو دوست داشت؛ حتی بیشتر از من. بهم گفت: بابا، قول میدم بهت که زود بر گردم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۷۹_۸۰ 🔻قسمت ۴۷ خواب یکی از دوستان بابا را دیدم. به من می گفت احسان، تا چند روز دیگه، بابات شهید می شه. از خواب که بیدار شدم، خیلی ناراحت بودم. رفتم پیش مامانم. ازش پرسیدم مامان، چند روز یعنی چند تا؟! گفت نمی دونم؛ شاید یه هفته. آخر هفته شد. مدرسه تعطیل شد. آمدم بیرون مدرسه. همیشه مامان می آمد دنبالم؛ ولی این بار خواهرم فاطمه آمده بود. رفتم جلو، سلام کردم. گفتم فاطمه، پس چرا مامان نیومد؟! گفت مامان کار داشت. به من گفت بیام دنبالت. با خواهرم رفتم خانه. همین که در را باز کردم، دیدم خانه مان خیلی شلوغ است. داداشم، عموهام، دوستان بابا، فامیل و... همه خانه ی ما بودند. تعجب کردم! گفتم چی شده؟! گفتند هیچ چی. یکی از دوست های بابات شهید شده. گفتم خوب، دوست بابا شهید شده! پس چرا همه اومده ان خونه ی ما؟! رفتم پیش مامانم، و گفتم مامان، ما باید بریم خونه ی دوست بابا که شهید شده! چرا این ها اینجا جمع شده ان؟! می‌دانستم بابا شهید شده؛ آخر، یک هفته شده بود. گریه ام گرفت. به مامانم گفتم بابا چی شده؟! گفت مجروح شده. آن شب، چیزی بهم نگفتند. فردا صبح، از فاطمه اجازه گرفتم، گوشی اش را برداشتم. رفتم توی عکس های گوشی اش. چند تا از عکس های بابا را زمانی که زخمی شده بود، دیدم. دیگر کاملا فهمیدم بابام شهید شده. اون ها، این را از من مخفی می کردند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۸۰ 🔻قسمت: ۴۸ فرزند شهید: محمدمهدی زمانی که فهمیدم دشمن قرار است پیکر بابا راباگرفتن امتیازاتی تحویل بدهد،خیلی ناراحت شدم. بابا برای مقابله رفته بود ؛نه مبادله. به خاطر رضای خدا بود که همه ی مابااین که دوری اش برایمان خیلی سخت بود، راضی بودیم که بابا برود و در این مسیر قرار بگیرد. هدفش خیلی مقدس بود. اصلاًحاضر نبودیم به دشمن باج بدهیم. نه بابا راضی بود ونه خدا. اعتقاد قلبی بابا، این بود: جبهه ای که در سوریه رقم می خورد، مقدس تر از جنگ تحمیلی ست. هم رزمانش، افرادی که تا آخرین لحظه در کنار بابا بودند، می گفتند که «حاج حسین، گاهی وقت ها،در اوج عملیات و درگیری های شدید، وقتی زیر بارون تیر بودند، دستور به اقامه ی نماز جماعت می داد. به هیچ وجه از عملیات و تیر وحشت نداشت.» این روحیه ی بابا، نشانه ی عزّتی بود که خدا بهش داده بود. حالا با چنین شناختی که از بابا داشتیم، اصلاً حاضر به چنین مبادله ای نبودیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●