پادشاه گفت: اين قاضى نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا كرده و من بدون آن كه از او شاهدى بخواهم كه شهادت دهد، حكم به سنگسار آن زن كردم، مى ترسم كه بخاطر آن گناهى كرده باشم، مى خواهم كه براى من استغفار كنى، زن گفت: خدا تو را بيامرزد، بنشين. آنگاه شوهرش كه او را هم نمى شناخت آمد و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح و تقوا، براى كارى از شهر بيرون رفتم ولى او راضى به رفتن من نبود، سفارش او را به برادر خود كردم، وقتى برگشتم و او را نيافتم سراغش را گرفتم ، برادرم گفت: او زنا كرد و سنگسارش كرديم. اينك مى ترسم كه در حق او كوتاهى كرده باشم، از خدا بخواه كه مرا بيامرزد. زن گفت: خدا تو را بيامرزد، و او را در كنار پادشاه نشانيد. قاضى پيش آمد و گفت: برادرم زنى داشت، عاشق او شدم و از او خواستم زنا كند، قبول نكرد، پيش پادشاه رفتم، او را به دروغ متهم به زنا ساختم و سنگسارش كردم، حال تو از خدا بخواه مرا بيامرزد. زن گفت: خدا تو را بيامرزد و رو به شوهرش كرد و گفت: بشنو. سپس شخصى كه در بيابان خانه داشت آمد و جريان خود را نقل كرد و گفت: آن زن را در شب بيرون كردم، مى ترسم درنده اى او را دريده باشد، از خدا بخواه از تقصير من درگذرد. زن گفت: خدا تو را بيامرزد. غلام او هم اعتراف كرد، به مرد گفت: بشنو و او را هم بخشيد. نوبت آن مرد دار كشيده رسيد و او حكايت خود را نقل كرد. زن گفت: خدا تو را نيامرزد چون تو بدون دليل در برابر نيكى من بدى كردى. آنگاه آن زن عابده صالحه رو به شوهر خود كرد و گفت: من زن تو هستم و آنچه تو امروز شنيدى سرگذشت من بود، مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست. از تو مى خواهم كه اين كشتى پر از كالاى گرانبها را براى خود ببرى و مرا در اين جزيره بگذارى تا عبادت كنم، ديدى كه از دست مردان چه كشيدم. شوهر او را گذاشت و با كشتى پر از كالا به همراه پادشاه و همه اهل مملكت به خانه خويش بازگشتند. ✍ پایان 📚 جواهر، ص 133 به بعد. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان