📗#داستان
🇺🇸 زندگی یک کارتن خواب آمریکایی همه مردم آمریکا را شگفتزده کرد.
🌱 چندی پیش کارگردانی که بیشتر کارش ساخت کلیپهای دوربین مخفی بود، یک صد دلاری که تقریبا پول قابل توجهی است را به یک کارتن خواب داد...
📽 و با دوربینش به طور مخفیانه در پی او بود تا ببیند او با پول چه میکند...!
🌱 تقریبا همه کسانی که در جریان این کار بودند نظری منفی داشتند و میگفتند که او حتما پول را صرف خرید الکل و یا مواد مخدر میکند
🌱 و خلاصه این که با آن سوروسات عیاشی راه میاندازد.
😮 اما کار او تمام مردم امریکا را شگفتزده کرد.
🍱 او بلافاصله به سوپرمارکتی رفت و تمام صد دلار را مواد غذایی خرید و سپس به محلهای فقیرنشین رفت و هر چه خریدهبود را بین انها تقسیم کرد.
⚠️ آری او به همگان یادآوری کرد که هرگز نمیشود از روی جلد کتابی در مورد محتویات آن قضاوت کرد...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
📗#داستان
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بودهم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .
با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید .
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد.
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به شکل مناسبی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد.
او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: «پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی! حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است.
وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیست پسرم؟»
پسر حیران و گیج جواب داد: «پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای!»
پدر گفت: «پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مأمورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم.
الآن موقع این کار نیست.
به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.»
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.
آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#برزخ
#داستان
در زمان بنی اسرائیل، یکی از پیامبران با اصحابش از گورستانی می گذشت، اصحاب گفتند:
ای پیغمبر خـــــــــدا! از باری تعالی بخواه که یکی از اهل قبور زنده شده از مرگ و احوالات جان کندن و سوال نکیر و منکر و قبر و برزخ ما را خبر دهد. آن پیغمبر دست به دعا برداشت و از دعای او شخصی که تمام اعضای او سیاه بود از قبر بیرون آمد و به آواز فصیح گفت: ای اهل دنیا! نود سال است که من مُرده ام هنوز تلخی جان کندن از کامم بیرون نرفته است پس شما که در قید حیات هستید از حال خود غافل نشوید و از حلال و حرام اجتناب کنید و حق و باطل را بدانید که آنجا را مهیا کنید که کسی بعد از شما برایتان به جا نیاورد. و بدانید که همه می باید شربت مرگ را بچشید. پیغمبر به او گفت! ای مرد! تو در دنیا چه کرده بودی؟
🌿گفت ای پیغمبر خــــــــدا من از اهل دنیا بودم، دنیا را دوست می داشتم و همیشه در پی جمع کردن مال حریص بودم و با اینکه
می شنیدم در آخرت این گونه عذاب ها است ولی شیطان ملعون مرا از راه به در برده و دنیا را در چشم من شیرین کرد هر چه مال جمع کرده بودم همه را برای وارثان گذاشتم و با دست تهی به این مقام رسیدم و آن مال، وبال شد، هم اکنون وارثان می خورند و
هیچ یادی از من نمی کنند.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#علی_فروشی
#داستان
صحابی که علی(ع) را نفروخت!!!
روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#دعای_خیر
البقره 201
وَمِنْهُم مَّن يَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ
ﻭ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﻴﻜﻲ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ﻫﻢ ﻧﻴﻜﻲ ﻋﻄﺎ ﻛﻦ، ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺁﺗﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ .
#داستان
روزی ذوالنون مصری با اصحابش در کشتی نشسته بودند.
کشتی دیگر می آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا عیش و نوش می کردند.
شاگردان ذوالنون گفتند ای شیخ، دعا کن تا کشتی آنها غرق شود تا شومی آنها رفع شود.
ذوالنون برپای خاست و دست ها را بلند کرد و گفت بار خدایا، چنان که این گروه را در این جهان، عیش خوش داده ای، اندر آن جهان نیز عیش خوش بده.
مریدان متعجب شدند.
چون کشتی پیش تر آمد و اهل طرب چشم شان بر ذوالنون افتاد، به گریه افتادند و بساط عیش و نوش را جمع کردند و به خدای بازگشتند.
ذالنون، شاگردان را گفت عیش خوش آن جهان، یعنی توبه در این جهان!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌀🎨🎨🎨🌀
#داستان
مادرم همیشه می گفت:
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ.
اﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ...!!!
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ،
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ ...!!!
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ!!ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.راحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ می کنی...
من زندگی خودم را می کنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت می شوم
چاقم، لاغرم، قد بلندم، کوتاه قدم، سفیدم، سبزه ام ...
همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه روز شنبه زباله روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت با قوانین خودت با باورها و ایمان قلبی خودت.
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند.برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و از زندگی لذت ببرچه انتظاری از مردم داری؟؟؟
آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان
بشر بن منصور، يك روز نماز مى گزارد .
كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مى نگريست .پيش خود، بشر را تحسين مى كرد و حسرت مى خورد .از درازى سجده ها و حالت او در نماز تعجب مى كرد و در دل، به او آفرين مى گفت. بشر نماز خود را پايان داد و همان دم، رو به مردى كه در گوشه نشسته بود و او را مى نگريست، كرد و گفت:
اى جوانمرد!تعجب مكن . كسى را مى شناسم كه چون به نماز مى ايستاد، فرشتگان صف در صف مى ايستادند و به او اقتدا مى كردند. اكنون در چنان حالى است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند.
مرد گفت: او كيست؟
گفت: ابليس .
بزرگى گفت: اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد، بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد، گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد، كبر بود كه از شيطان سر زد .
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🍓🍒🍒🍒🍓
#داستان آموزنده
🎈وجدان بیدار
وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکي افتاد که در کف مغازه خودنمايي مي کرد بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته هاي روي آن شدم اين نوشته ها مبلغ چک را 90 ميليون تومان😍 در وجه حامل و به تاريخ روز نشان مي داد،
غرق در اين افکار بودم که با اين برگ چک چه کنم که ناگهان يکي 2 نفر از دوستانم وارد مغازه شدند،
راستش را بخواهيد قبل از آن نيز يکي دو بار شيطان مرا وسوسه کرد که بروم و آن را نقد کنم، دوستانم نيز که از راه رسيدند با آگاه شدن از موضوع مرا تحريک کردند که آن را نقد کنم ولي من به آن ها گفتم، بعد در موردش تصميم گيري مي کنم
بدجوري وسوسه شده بودم تا اين که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت اندکي با خودم انديشيدم، انگار ندايي از درون به من مي گفت اين کار را نکن و اگر کسي با مال تو اين گونه برخورد کند، چه حالتي به تو دست خواهد داد؟
در اين لحظه احساس کردم که اگر چک را بتوانم به هر وسيله اي به صاحبش برگردانم، وجدانم راحت تر خواهد بود، به همين دليل بعد از خوردن ناهار آن روز زودتر به محل کار رفتم تا اگر يک وقتي صاحب چک به دنبال آن به مغازه آمد چک را به او بازگردانم،
ساعتي از حضورم در مغازه نمي گذشت که ناگهان مردي ميانسال، هراسان😨 به مغازه آمد، از آن جايي که وي از مغازه ام خريد کرده بود، او را شناختم.
آن مرد بلافاصله موضوع گم شدن چک را مطرح کرد و گفت: چک مذکور را در قبال طلبم دريافت کرده بودم و با آن مي خواستم همسرم😔 را معالجه کنم
اما اکنون احساس مي کنم که با گم کردن آن بدبخت شدم چرا که نمي دانم چک متعلق به کدام بانک بود و نتوانستم براي مسدود کردن آن اقدام کنم، ضمن اين که صاحب اصلي چک را هم امروز نتوانستم پيدا کنم.
حرف هايش که تمام شد لبخندي زدم و گفتم چک شما در کف مغازه من افتاده بود گويا موقعي که مي خواستيد پول اجناس خريداري شده را بدهيد، متوجه افتادن آن نشده بوديد
با خوشحالي به طرفم آمد و صورتم را بوسيد و کلي تشکر کرد و گفت: از وقتي چک را گم کردم من و خانواده ام کلافه شديم و حتي با يکديگر به جر و بحث هم پرداختيم و مانده بوديم که براي تامين هزينه درمان همسرم چه کار کنيم، اما خدا خيرت بدهد و اميدوارم که از جواني ات خير ببيني که زندگي مان را نجات دادي.
پس از اين صحبت ها ناگهان به سمت آن طرف خيابان دويد و گفت الان برمي گردم، وقتي برگشت ديدم با 2 عدد بستني به طرفم آمد و گفت: قابل شما را ندارد.
باور کنيد خوردن اين بستني شيريني به مراتب بيشتري از ده ها ميليون پول برايم داشت.🙂
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان کوتاه
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺖ ؛
ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﻫﺎ ﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ ؛ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ 900 ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ
ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﯽ ﺧﺮﻡ
ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ 900 ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
💦☘☘☘💦
#داستان
🎈داستان زیبای " «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ "
راوی میگوید:
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!
دوباره از او پرسیدم:
قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
💐💦💦💦💐
#داستان
🎈مردی شکارچی دامی گسترد و گنجشکی را صید کرد..
گنجشک به حرف آمد و گفت از جان من چه میخواهی ... به پروبال و گوشت تنم نگاه کن آنقدر لاغرم که شکم تو را سیر نمیکنم اگر آزادم کنی سه پند گرانبها به تو میدهم یک پند را موقعی میگویم که در دستت هستم پند دوم را روی شاخه درخت میگویم و پند سوم را موقعی که روی قله کوه نشسته باشم
شکارچی قبول کرد و گفت اولین پندت را بگو
گنجشک گفت اولین پندم این است هرگز حسرت چیزی را که از دست میدهی نخور
شکارچی به قولش عمل کرد و او را آزاد کرد و پرید روی شاخه نشست و گفت پند دوم این است که هیچ حرف محالی را باور نکن
این را گفت و به طرف کوه رفت
در حال پرواز گفت ای مرد بدبخت در چینه دان من دو تا گوهر گرانبها به وزن چهل مثقال است اگر مرا میکشتی صاحب گوهر ها میشدی چه اشتباه بزرگی کردی
شکارچی غمگین شد و برای گوهر های بر باد رفته حسرت بسیار خورد بعد به گنجشک گفت صبرکن هنوز پند سوم را نگفته ای
گنجشک گفت چطور پند سوم را بگویم در حالی که به دو پند دیگر عمل نمیکنی
به تو گفتم برای آنچه از دست داده ای غم وحسرت نخور اما تو از اینکه مرا از دست داده ای حسرت میخوری
به تو گفتم حرف محال را باور نکن اما تو حرف مرا که گفتم دو گوهر گرانبها دارم باور کردی
عقلت کجاست من روی هم دو مثقال وزن ندارم چطور میتوانم گوهر چهل مثقالی در چینه دان داشته باشم
گنجشک این را گفت و رفت و شکارچی با افسوس و اندوه به دور شدنش نگاه میکرد
نکته: این مثل برای آن گفته اند تا معلوم شود که چون طمع پدید می آید آدمی همه محالات را باور میکند...!!!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝