#آی_پارا
#پارت_هفتادوهشت
برگشتم تو اتاق وگفتم : شب بخیر . من می رم تو اتاقم . تایماز لبخند غمگینی زد و گفت : باشه برو.شبت بخیر. تا صبح خوابم نبرد.حس اینکه من رو احمق فرض کنه عذابم میداد .
#تایماز :👇
دیگه طاقت نداشتم . میخواستم بهش بگم.میخواستم بهش بگم ؛ از وقتی هر شب می بای تو اتاقم ، تا صبح تو اتاق ، از بوی تنت مست میشم. می خواستم بگم . عاشقت شدم و از ته دل می خوام همسرم باشی .دوست دارم باهام بیای تو اتاقم و نه واسه نقش بازی کردن جلوی بقیه ، بله واسه اینکه تا صبح از بوی تنت سیرابم کنی. می خواستم بگم دلم پر می زنه آبشار سیاهت رو تو دستم بگیرم و بوش کنم و بوسه بزنم. میخواستم بگم دلم میخواد بیشرم ، زل بزنم تو مشکی چشمات غرق بشم توش. تا وقتی نمی امد اینجا می تونستم به کم خودم رو کنترل کنم . اما حالا که میدیدم وجودش کنارم چقدر آرامش گره ، نمی تونستم. اون آروم و بی صدا رو صندلی مینشست و کتاب می خوند و من زیر چشمی غرقش می شدم . آی پارا دورادور با سکوتش ، با شرمش و با غرورش ، به آتیشم می کشید . اگه همسرم میشد ..... اما ترسیدم . بازم از چشمای وحشیش ترسیدم . ترسیدم از دستش بدم . ترسیدم بهش بربخوره و فکر کنه دارم تو منگنه میذارمش.اگه یه کم فقط یه کم ، کمتر مغرور بود.اگه یه کم بیشتر به من میدون میداد که از درونم براش حرف بزنم ، شایدمیتونستم امیدوار باشم اما آی پار غیر قابل پیش بینی بود و این من رو از عواقب کارم میترسوند. پس بهترین کار فرار بود.اگه ده روزش رو فرار میکردم ، میموند ده، دوازده روزش . بعدش که اینا از اینجا برن ، لااقل تو اتاقم نمی اومد و من یه کم آرومتر میشدم.هر شب اضطراب بهم چیره می شد که یه وقت اختیار از کف بدم و برم تنگ بغلش کنم و بهش بگم عاشقتم آی پارا. درست نمیدونم از کی به این روز افتادم.مهم نبود از کی اینطوری شدم.مهم این بود حالا بی آی پارا نمی تونستم نفس بکشم .تو این به هفته ویکتوریا خیلی عشوه ريخت و سعی کرد با وجود آی پارا باهاش رابطه برقرار کنم.جالبه بهم میگفت : اون زمان مجرد بودی نمیدونستی متاهلی چه حالی داره .حالا که مزه ی متاهلی رو چشیدی ، بهتره یه کم تنوع بدی .خوبه خودش میدونست وقتی تو تنهایی ، تو غربت، با وجود دخترای رنگارنگ دست از پا خطا نکردم .اما حالا از من چه انتظاری داشت ؟ اینکه با وجود آی پارا تن به کثافت کاری بدم ؟ حالم از بعضی حرکتهاش و حرفاش به هم می خورد.دلم میخواست این میزبانی اجباری تموم بشه و گورش رو گم کنه . من ویکتوریا رو اینطوری نشناخته بودم.آلن هم بعضی وقتها زوم میکرد رو آی پارای پاک من که این موضوع دیوانه کننده بود.جالب بود نمیدونستم میخوام کجا برم.شاید می رفتم شاه عبدالعظیم . فقط میخواستم یه کم از آی پارا و همینطور ویکتوریا دور باشم . از اولی به خاطر شدت کششم و از دومی به خاطر شدت
تنفرم.همون شب بار و بندیلم رو بستم که صبح راه بیفتم . وقت صبحانه چیزی بروز ندادم . آی پارا می دونست ولی ویکتوریا و آلن بی خبر بودن از برنامه ی سفرم .صبحانه تو سکوت صرف شد و هر کسی رفت پی کار خودش. تمام طول صبحانه آی پارا نگران نگاهم می کرد حس میکردم داره تلاش میکنه از پشت پرده ی چشمام درونم رو بخونه . ویکتوریاو آلن با هم از خونه خارج شدن. منم صبر کردم تا امین بیاد . آی پارا رو به امین سپردم و رفتم بالا که وسایلم رو بردارم. میخواستم از در حیاط خارج بشم که با صدای آی پارا که گفت :ارزش به خدا حافظی خشک و خالی رو هم نداشتم ؟ متوقف شدم . برگشتم طرفش دلخور نگاهم میکرد. چمدون رو همونجا ول کردم و اومدم سمتش.درست سینه به سینش وایسادم .سرش رو انداخت پایین .با دستم چونش رو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش . چشماش برق می زد . توشون اشک نشسته بود. گفتم : این مروارید ها رو چرا اینطور حیف و میل می کنی ؟ لبخند کم جونی زد و گفت : جوابم رو ندادین ! لياقت یه خداحافظی رو هم نداشتم ؟ مرد مرد می خواست که نزدیک به همچین جواهری باشی و زل بزنی تو پاکترین چشمای دنیا و جلوی خودت رو بگیری که نبوسیش . که نبوئيش و بغلش نکنی.اما من مرد مرد نبودم .بی هوا بغلش کردم و به خودم فشردمش. رو سرش بوسه زدم و گفتم : طاقت خداحافظی نداشتم آی پارای من . میترسیدم دیدنت منصرفم کنه از سفر. خودم رو آماده ی به انفجار کردم.یه دعوای جانانه.اما هیچ اتفاقی نیفتاد. می دونستم با لحنم غریبه ست و هر آن منتظر یه عکس العمل شدید بودم . اما اون بیحرکت تو بغلم ایستاده بود . جرأت پیدا کردم و گفتم : من دوست دارم آی پارا .خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی .می دونم الان از من بدت اومده و بهت برخورده ،اما می گم.باید بگم .تو این چند ماهی که اینجا تو خونه ی من بودی و یا شاید هم قبلترنمی دونم شاید از وقتی که چاقو کردی تو پهلوم
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾