eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
گفتم : من می تونم برم بیرون واسه وضو گرفتن؟ گفت : تو که از دیروز نماز نخوندی. می دونی که اونی که یه روز می خونه یه روز نمی خونه جاش تو جهنمه ؟ گفتم : خوب دیروز کجا می خوندم ؟ وضو هم نداشتم . الان اینجا آب هست . بقیه رو هم قضا می کنم وقتی رسیدیم. گفت : برو. بیرون آب هست . کار دیگه هم داشتی جاش دم در کاروانسراست. در ضمن واسه جاهایی که آب نداره به جای وضو یه کار دیگه می کنن. بلد نیستی ؟ گفتم : نه . چیکار می کنن؟ گفت: این آشپزم صفورا خانوم می گفت : نمی دونم تیمر؟ تیمن؟ تیمم؟ یه همچین چیزی. می گفت با خاک تمیزه . نمی دونم . یه بار ازم خواست واسش خاک تمیز پیدا کنم . اون موقع دستش شکسته بود و نمی تونست وضو بگیره . خواستی از یکی بپرس شاید بهت یاد دادن. در حالی که هنوز متعجب بودم که این چی می گه ،لچکم رو مرتب کردم و رفتم بیرون. :👇 فرستادمش بیرون . اما نگران بودم . خستگی مانع از این می شد که بلند شم ببینم کجا رفت . کاروانسرا جای امنی واسه دختری مثل آی پارا نبود . هی به خودم می گفتم : یه وضو و فوقش یه دستشوییه دیگه. الان می یاد. اما الان می یادِ آی پارا شد نیم ساعت. بلند شدم و از حجره بیرون رفتم . یه سر چرخوندم تو حیاط کاروانسرا دیدم نیست . پس این دختر کجا رفت ؟ دلم شور افتاد. حیاط کاروانسرا نسبتاً خلوت شده بود و ملت رفته بودن بخوابن. رفتم سمت دستشویی و از پشت در چوبیش آروم گفتم : آی پارا تو اینجایی؟ صدای اهن اوهون یه مرد ، بهم فهموند که آی پارا اون تو نیست. دلم گواه بد می داد. نکنه بلایی سرش آورده باشن؟ دوباره دور حیاط رو دیدم. بزرگ نبود که نشه فهمید کی به کیه . نبود که نبود . رفتم سمت کاروانسرا چی که نشسته بود جلوی حجرش. گفتم : عمو زن من رو ندیدی؟ اومد وضو بگیره الان نیست . چهره ی مرد درهم شد و گفت : زن تو که خیلی وقت پیش از جلوی من رد شد رفت حجرت. عصبانی شدم و گفتم : خوب نیومده بنده ی خدا . نیست . اگه بود که دیوونه نبودم بیام دنبالش. گفت : ای بابا همین یه ربع پیش دیدمش.خودم دیدم رفت اونطرف. سمتی رو که اشاره می کرد رو دیدم و گفتم : حجره ی من که اون سمت نیست !! پس تو اینجا چیکاره ای؟ وایسادی ناموس مردم رو دید بزنی . مگه خراب شده ی من اون سمته؟ چرا نگفتی بهش؟ مرده عصابی شد و گفت : چرا هوار می کنی ؟ مگه زنت رو دست من سپرده بودی!!! به من چه کدوم گوریه ! بگرد پیداش کن . می خواستی باهاش بیای که گم نشه . اینجا یکی می یاد یکی می ره . من همه رو که یادم نیست. گفتم : رفت تو کدوم حجره ؟ یه کم فکر کرد و گفت : اون . یکی به مونده به آخری از سمت چپ. وای آی پارا رفته بود تو حجره ی قرینه ی ما . پس چرا بیرون نیومده بود وقتی فهمید اشتباهی اومده ؟ از فکر وحشتناکی که از سرم گذشت . همه ی خونم یخ بست . دیوانه وار به سمت حجره ای که مرد نشون داد رفتم و بی هوا خواستم بازش کنم که دیدم از تو قفل بود . داد زدم واکن این لامصبو. یه صدای گوشخراش گفت : چی می خوای نصف شبی دیوانه ؟ حجره ی خودمه وا نمی کنم . گفتم : وا کن تا رو سرت خردش نکردم . گفت : برو با بزرگترت بیا وا نمی کنم . این حجره تا صبح مال خودمه وا نمی کنم . لگد محکمی به در زدم که کاروانسرا چی گفت : هوی عمو چه خبرته ؟ می شکنه باید خسارت بدی ها !!!! خیز برداشتم طرفش و گفتم : دعا کن. دعاکن زنم این تو نباشه که کل اینجا رو به آتیش می کشم . همه ی اونایی هم که تو حجره هاشون خوابیده بودن با سرو صدای من اومده بودن بیرون . رفتم سمت در و با لگد محکم بهش کوبیدم تا بشکنه . ولی لامصب باز نمی شد . از تعلل صاحب حجره فهمیدم این تو یه خبراییه. وگرنه چه دلیلی داشت باز نکنه . وا می کرد می اومد بیرون ببینه چرا هوار می کنم دیگه . یه مرد هیکلی از تو جمعیت اومد پیش من و با یه لگد در رو دوشقه کرد. تو حجره تاریک بود . تا خواستم برم تو یه چیزی عین یه موش از کنارم بیرون خزید. تا خواستم برگردم ببینم چیه صدای ناله از تو تاریکی اومد . چشام به تاریکی عادت کرده بود . یا حضرت ابوالفضل این آی پارای من بود ؟ شنیدم بیرون غوغایی شده . فهمیدم اون مرد رذل رو که فرار کرد گرفتن . از ترسم نمی تونستم برم جلو . کنار یه تیکه گوشت زانو زدم . تیکه گوشتی که از تو صورت غرق به خونش یه جفت چشم سیاه براق و ترسیده رو فقط معلوم بود. دستمالی که جلوی دهنش بود رو کشیدم پایین که بتونه نفس بکشه مثل میت زل زده بود به من دست و پاهاش بسته بود . همونطور دست بسته بغلش کردم کردم و از تو حجره بردم بیرون. حیاط کاروانسرا به مدد فانوسهای رو دیوارا روشن بود . سرشکسته و غمباد گرفته ، آی پارا رو بردم تو حجره ی خودمون . صدام در نمی اومد . هم در حد انفجار عصبانی بودم و هم مثل مادر مرده ها اشک جلوی چشام رو گرفته بود . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
:👇 خسته بودم اما خواب به چشمم نمی اومد.دلم براش می سوخت . ولی دست خودم نبود اونقدر از اتفاق دیشب شوکه و نارحت بودم و کس دیگه ای هم برای تنبیه دم دستم نبود که ناخود آگاه همه ی عصبانیتم رو سر آی پارا خالی کردم . ساعدم رو از چشمام برداشتم و زیر چشمی پاییدمش ببينم داره چیکار می کنه . داشت شلوارش رو بالا می زد. خدای من!!!! ساق پاش به چه بزرگی کبود شده بود. بی هوا بلند شدم و به سمتش رفتم که از حرکت ناگهانیم و اینکه اون رو تو اون وضع دیدم ، جیغ کشید و سعی کرد با سرعت پاچه ی بالا زده ی شلوارش رو پایین بده که دستش رو گرفتم و دوباره شلوار رو بالا زدم گفتم : این دیشب اینطوری شده ؟ سرش پایین بود و جوابی بهم نداد. داد زدم این دیشب اینطوری شده ؟ دستم رو به تندی از شلوارش جدا کرد و بلند شد. در حالی که بلند می شد پاچه ی شلوارش رو انداخت و پشت به من کرد و در حال گریه گفت : به شما چه مربوطه این کی اینطوری شده!!! اصلا به چه حقی به لباس من دست زدین ؟ از رو زمین بلند شدم و روشو برگردوندم سمت خودم و گفتم : آی پارا اون کثافت باهات چیکار کرده ؟ جای دیگه ای از بدنت هم زخم هست ؟ کبود هست ؟ سرش رو به علامت نه تکون داد. هنوز سمت چپ صورتش به کم قرمز بود و باد داشت. چشماش پر اشک بود که می غلطیدن رو صورتش. سرش رو آوردم بالا و گفتم : چرا بهم نگفتی ؟ چطوری با این پای ضرب دیده اسب سواری کردی ؟ چرا نگفتی دختر؟ تند تند اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت : کی می گفتم ؟ شما یه سره تا اینجا تاختين . اصلا براتون مهم بود ؟ نبود . به خدا مهم نبود . برای چی شل کن سفت کن می کنید . یه لحظه دلتون واسه این خان زاده ی یتیم که بدبخت شده و هی به این و اون پاس داده می شه می سوزه و لحظه ی بعد می شین یکی مثل همونهایی که عذابم دادن . چی می خوایین از جونم خان زاده ؟ شما کمکم کردین فرار کنم؟ ممنون. یه دنیا هم ممنون. دیروز از دست اون لاشخور نجاتم دادین ؟ تا عمر دارم مدیونتونم . اما جوری باهام برخورد نکنین که حس کنم وبال گردنتونم . من که نصف شبی نیومدم تو اتاقتون تا بگم من رو فراری بدین ؟ اومدم ؟ حالا که بهم لطف کردین ، چرا دوست دارين بسوزونیم ؟ آی پارا حرف می زد و من از تو می شکستم . حق داشت ازم دلگیر باشه اما منم حرفهایی برای زدن داشتم . حرفاش که تموم شد ، گفتم : این محکوم حق داره از خودش دفاع کنه ؟ رو زمین نشست و سرش رو گذاشت رو زانوش. کنارش نشستم و گفتم : من با خودم بدجور درگیرم آی پارا. من تا به حال مسئولیت هیچ کس رو نداشتم . یه بار مسئولیت خواهرم رو بهم دادن ، فلج شد افتاد یه گوشه. وقتی اونطور هول هولکی این تصمیم رو گرفتم که از اونجا درت بیارم ، فکر اینجاش رو نکرده بودم که مسئولیت هر اتفاقی که ممکنه برات بیفته با منه. فقط می خواستم اونجا نباشی. با اتفاقی که دیروز افتاد ، هر لحظه ترس من از آینده بیشتر می شه. می ترسم . می ترسم حواسم از تو پرت بشه و اتفاقی برات بیفته . مدام حادثه ی دیشب رو جلوی چشمم مجسم می کنم و می گه اگه می خوابیدم و غافل می شدم چی ؟ اگه دیر می اومدم چی ؟ آی پارا حق بده . تصورش دیوونم می کنه . حالم هیچ خوب نیست . آی پارا ساکت زل زده بود به روبه روش آروم گفتم : پات چرا اینجوری شده ؟ چجوری زده ؟ همونطور که سرش پایین بود گفت : با لگد زد به ساق پام . فکر نمی کردم اینطوری کبود بشه. گفتم : ببینمش؟ سریع گفت : نه . برا چی ببینین؟ خوب می شه. یه کبودیه دیگه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
بعد منتظر به چشمام نگاه کرد و گفت : تو حرفی نداری؟ گفتم : ممنون از لطفتون . اما من خودم الان پول دارم. می تونم برا خودم پارچه بخرم . همین که برام یه سرپناه امن تامین کردین و مقدمات درس خوندم رو فراهم می کنید به اندازه ی کافی من رو مدیون خودتون کردین . این سکه ها اونقدری هست که من بتونم به راحتی از پس مایحتاجم بربیام. تایماز خشمگین نگام می کرد . همین که ساکت شدم گفت : دیگه چی ؟ اینقدر بی غریت نشدم که دختری که به من پناه آورده ، دست تو جیبش کنه . اون سکه ها رو نگه دار برا خودت . من همیشه نیستم . معلوم نیست سرنوشت چه خوابهایی برامون دیده باشه . تا وقتی که اینجایی و تا وقتی که من هستم ، حق نداری به یه دونه از اونا دست بزنی . این حرفم رو دوباره تکرار نمی کنم و امیدوارم به خواستم احترام بذاری. اونقدر با صلابت این رو گفت که جایی برا اعتراض نبود. وقتی دید ساکتم ، از پشت میزش بلند شد و گفت : بریم شام بخوریم . حتما تو هم گرسنه ای!! منم بلند شدم و همراهش به اتاق ناهار خوری رفتیم. موقع غذا خوردن هر دو ساکت بودیم . غذا که تموم شد تایماز گفت : بهت چند تا کتاب می دم که بخونی تا وقتی که معلمت بیاد. گفتم : کتاب چی؟ با به شیطنت خاصی که از تایماز اخمو بعید بود گفت: داستان . البته از نوع عاشقانش. نمی دونم چی باعث شد خجالت بکشم . اون داستانها ربطی به من نداشتن . اما خجالت کشیدم . شاید هم از لحن تایماز بود که شرم کردم . به هر حال جلوی اتاقش توقف کرد و گفت : بیا تو بهت بدم . پشت سرش وارد اتاقش شدم. به طرف قفسه ی کتابها که به تو مرکز کمد دیواری تعبیه شد بود رفت و به چند تایی رو برداشت و نگاه کرد . دست آخر سه تا کتاب بهم داد و گفت : خوبن . سطح بالایی ندارن و داستانشون هم ملموسه . بخون تموم کردی بازم بهت می دم . تشکر کردم و گفتم : جبران محبت شما شاید برام غیر ممکن باشه . اما دعای خیرم پشت سرتونه خان زاده. کم کم احساس می کنم دارم آی پارای یوسف خان می شم . موقع ادای این جمله چشمام نمناک شد که از چشم تیز بین تایماز دور نموند. این تایماز مهربون و آقا برام تازگی داشت انگار روح دیگه ای تو کالبد تایماز رفته بود . تایماز بهم نزدیک شد و این نزدیکی باعث شد سرم رو بندازم پایین. سرم پایین بود و داشتم با گوشه ی لچکم اشکم رو پاک می کردم که دستاش رو بازوهام حس کردم . محکم بازومو گرفت و گفت : گریه می کنی ؟ آی پارای مغرور يوسف خان که چاقو کشید رو پسر یکی یدونه میزا تقی خان ، نباید گریه کنه!!! سرم رو بلند کردم و خیره شدم به چشماش. چقدر چشماش قشنگ بود وقتی با محبت نگاه می کرد. نمی دونم چقدر خيره نگاهش کردم که دستاش از دور بازوهام شل شد و کلافه ازم دور شد . خودم از خودم بدم اومد . چرا من اینجوری کردم ؟ با دستپاچگی گفتم : من می رم اینا رو بخونم، ممنون و سریع از اتاقش اومدم بیرون. انگار نفس کم آورده بودم. رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم و شروع کردم به در آوردن لباسام. همش رو کندم و دورم پخش و پلا کردم. گرمم بود . خیلی هم گرمم بود . :👇👇 من وا دادم . باید اعتراف می کردم در برابر معصومیت ، بزرگی و شخصیت این دختر وا دادم. باید حداقل به خودم راستش رو می گفتم . باید با خودم روراست می بودم . من از کمند زیبا و چشمهای وحشی دختری که با قصاوت چاقو رو فرو کرد تو پهلوم خوشم اومده بود . باید اعتراف می کردم از اون همه نزدیکی بهش وقتی آختای رو براش بردم ، همه موهای تنم سیخ شده بود . باید اعتراف می کردم تو اون کوچه باغ دلم میخواست به جای اون حرفهای زهرآگین ، عاشقانه می بوسیدمش. اما از همون روز اول لج کردم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
باورش برام سخت بود . اما الحنش و اینکه من رو دختر یوسف خان خطاب کرد کلا خلع سلاحم کرد. گفتم : نه نیازی به خواهش نیست . بیشتر خجالتم ندین. من فکر می کردم شما یه پسر مغرور و از خود راضی هستین که جلوتر از دماغتون رو نمی بینین و همه براتون حکم برده رو دارن . هیچکس حتی پدر و مادرتون براتون مهم نیست . فکر می کردم مهربونی کردن بلد نیستین. بسش بود . بیشتر از این می گفتم ، شاید پرتم می کرد بیرون. تایماز همینطور خشک نگام کرد و بعد زد زیر خنده . از نگاه اولش ترسیدم ، ولی وقتی خندید خیالم راحت تر شد. وقتی خندش تموم شد گفت : راستی ؟ پس اژدهایی بودم واسه خودم . حالا چی ؟ مهربونی کردم بلدم یا باید یاد بگیرم ؟ از این حرفش در حد مرگ خجالت کشیدم . چرا باید به همچینین چیزی می گفتم که اونم اینطوری جوابم رو بده . ولی جملش سوالی بود و این یعنی منتظر جواب منه . با خجالت گفتم : من اشتباه می کردم . ذات شما با ظاهرتون فرق داره . من فقط ظاهر رو می دیدم . تو جمله ی سر بسته بهش جواب دادم . من خیلی پر رو شده بودم . از روح پدرم شرم کردم که اینطوری نشستم با یه پسر جوون راجع به مهر و محبت حرف می زنم . بلند شدم و گفتم : من می تونم برم تو اتاقم ؟ تایماز با یه محبت خاصی گفت : تو خونه ی خودت از من اجازه نگیر آی پارا . این هزار بار !!! در ضمن از پس فردا معلمت می یاد . ده ماه وقت داری که خودت رو واسه امتحان نهم حاضر کنی . با یه تشکر کوچیک از اتاق فرار کردم. :👇 نمی دونم چقدر تو اتاق موندم . می دونستم کارم سخته . اما با حرفهای امروز آی پارا فهمیدم که خیلی سخت تر از اونیه که فکرش رو می کردم . آی پارا به حساب اینکه من بی هیج چشم داشتی دارم به اون کمک می کنم ، اینطوری اشک تو چشمای زیباش جمع می شد .اما من احمق بي هيچ چشمداشتی نبودم . من اون رو می خواستم و به خاطر این بود که بهش پناه داده بودم که کنارم باشه و از آدمهای دیگه هم دورش کنم. این یعنی به زنگ خطر . اگه می فهمید پشت این چهره ی به ظاهر آروم و جنتلمن ، چه خواستن و چه نیازی پنهان شده ، مطمئنن من رو نمی بخشید . اما این وسط چیزی که برام خوشایند اومد جواب سربسته ی اون بود . اون فکر می کرد من یه تیکه یخم که محبت کردن بلد نیستم . ولی حالا نظرش راجع به من عوض شده . این یعنی به قدم به جلو . باید بیشتر باهاش وقت می گذروندم . باید اون رو به خودم نزدیک می کردم . باید وابستش می کردم . باید عین خودم عاشقش می کردم . با خودم فکر کردم ، برای اینکار قبل از اینکه درس شروع بشه ، بهتره ببرمش بیرون و باهاش تهران رو بگردم . از اتاق رفتم بیرون و به سید علی گفتم که صبح زود بره به دفتر کارم و به آقا مراد بگه که من نمی یام . اون شب رو با فکر به همسایه ی بغلیم به خواب رفتم . صبح زود بیدار شدم و قبل از رفتن سید علی ازش خواستم حمام رو روبه راه کنه . سرم پایین بود و داشتم با گوشه ی حوله گوشم رو تمیز می کردم که خشکم زد . آی پارا پشت به من با اون خرمن زیبا که مثل سیاهی شب برق می زد و بلنديش زیر باسنش بود ، داشت تو آینه ی راهرو خودش رو نگاه می کرد. وقتی من رو تو آینه دید ، وحشت زده برگشت به عقب و جیغی کشید و دوید طبقه ی بالا. منم مثل دختر ندیده ها همونطور وسط راهرو حوله به دست خشک شده بودم . واقعا تفاوت حسی که به آی پارا داشتم رو با ویکتوریا به خوبی می فهمیدم . ویکتوریا و بقیه ی کسایی که با من همکلاس بودن ، هیچ لچک و چادری نداشتن و موهای مواج و زيباشون که با انواع شوینده های خوشبو می شستن، همیشه خالصانه در معرض دیدم بودم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
 بعد از مرگ پدرم ، یادم نمی یاد اینطوری گریه کرده باشم . همیشه سعی می کردم برخلاف روح لطیفم ، ظاهر سردی داشته باشم که اطرافیانم سوء استفاده نکنن . اما حالا دیگه حداقل واسه خودم دستم رو شده بود . نمی خواستم اینطوری برم بیرون . چون همه ممکن بود سوال پیچم کنن. در رو باز کردم و از همون جا اکرم رو صدا کردم . اومد جلوی پله ها و گفت : بفرمایید خانوم کاری داشتین ؟ گفتم : من خیلی سرم درد می کنه . می خوام بخوابم . واسه ناهار بیدارم نکن . بعدا بلند می شم می خورم. چشمی گفت و منم سریع برگشتم تو اتاق. موهای بافته شدم رو باز کردم و بعد از شونه کردن پخششون کردم دورم . این کار من رو یاد دایه می نداخت . چقدر دوست داشت این کمند مشکی رو . البته از وقتی فوت شده بود موهام بلند تر شده بودن . باید می دادم یکی پایین هاشو کوتاه کنه که موخوره نداشته باشه . با همون موهای باز رفتم تو تختم . خیلی اینجور نمی خوابیدم چون همش زیرم گیر می کردن اما دلم میخواست به یاد وقت هایی که خان بابا موهامو ناز میکرد و منم می ریختم دورم که بیشتر واسش عشوه بیام اینطوری بخوابم :👇 قدم زدن تو هوای پاییزی تو حياط مصفای خونه حسابی حالم رو جا آورده بود. پام خیلی درد نمی کرد اما کتفم هنوز هم موقع حرکت دادن عذابم می داد وحس می کردم یه تیکه از چاقو توش مونده و این دکتر متوجهش نشده . اما محسنی که این همه زخم برام داشت و از باعث و بانیش هم بابتش ممنون بودم ، توجه و رسیدگی آی پارا بهم بود . رنگ نگاه مهربونش و دلسوزی و نگرانیش ، گر گرفتنها و خجالتش موقعی داشت زخمام رو می بست و نگاه با حياش به بدنم . همه و همه ، تمام وجودم رو زیر و رو میکرد . من بد جور به این دختر لجباز ودر عین حال نجيب و مهربان دلبسته بودم . دست نرم و کوچکش که به پوستم می خورد ، تمام احساسهای زیبا و در عین حال حس های خفته ی مردانه ام رو بیدار می کرد . تمام لحظات حضورش در کنارم ، بدجور دست به دامن خدا می شدم که مقاومتم رو زیاد کنه و نذاره پام بلغزه . من می باید از احساس آی پارا به خودم خیالم راحت می شد تا بهش نزدیک بشم . می خواستم من رو به خاطر خودم بخواد نه لطفهایی که در حقش کردم . می خواستم عاشقم بشه و من رو انتخاب کنه نه از سر بی کسی و ناچاری . تو این مدت که اینطوری کنارم بود ، حس می کردم بهم بی میل نیست . خنده های محجوبانه و گاه و بی گاهش ، مواظبت و دلسوزیش و چمشهای نگرانش وقتی برای حفظ آبرو جلوی دردی که می کشیدم لبم رو می گزیدم و صدام در نمی اومد . همه من رو به مورد توجه آی پارا بودن دلخوش می کرد . این زخم ها هر چند دردناک ، من و آی پارا رو به هم نزدیک کرد . از پیاده روی خسته شدم . گرسنه هم بودم . رفتم اتاق ناهار خوری برای غذا که اکرم گفت : آی پارا خواسته بیدارش نکنیم چون سردرد داره . نگرانش شدم . این چند وقته به خاطر پرستاری از من خواب و خوراک نداشت . امروز هم  کارش با امین طول کشیده بود و مطمئنا خسته بود . غذام رو جوییده نجوییده قورت دادم . بدون اون هیچی بهم مزه نمی داد. بلند شدم تا برم تو اتاقم . دم در اتاق ، نگاهم کشیده شد به در اتاقش . یه حسی من رو به طرف اونجا می کشید . به نیروی نامرئی که نمی تونستم خیلی در برابرش مقاومت کنم. ضربه ی کوچیکی به در زدم . جوابی نیومد . فهمیدم که خوابه . در کمال بی ادبی ، آروم دستگیره رو پایین دادم و سرک کشیدم . دیدم تو تختش خوابیده . رفتم تو و در رو پشت سرم بستم . میدونستم اگه بیدار بشه ، کلاهم پس معرکه ست و حسابی دعوام می کنه ولی می ارزید به دیدن چهره ی معصوم و دوست داشتنیش تو خواب . موهای بلند و براق و رنگ شبش رو دورش پخش کرده بود و معصومانه به خواب رفته بود . کنار تختش زانو زدم و کمی از موهاشو که رو صورتش بود رو کنار زدم . به تکون خورد که نزدیک بود از ترس پس بیفتم . موقعیتی که الان داشتم می تونست من رو تو معرض بدترین اتهام ها قرار بده . چقدر دلم می خواست بهش دست بزنم . چقدر دلم می خواست ببوسمش . می دونستم شیطان داره نگام می کنه و تشویقم می کنه. اما مگه من می خواستم چیکار کنم ؟ من عاشقش شده بودم و دیدنش حقم بود . من قصد بدی نداشتم . آخرش تو جنگ بین بدی و خوبی ، بدی برنده شد و مقاومتم رو شکستم و پیشانیش رو بوسیدم . حس زیبایی که اون لحظه بهم دست داد، بی نظیر و وصف ناشدنی بود . هم از کار بی شرمانه ام خجالت می کشیدم و هم عاشق لحظه ی بوسیدنش شده بودم . من دیگه مطمئن بوم بدون اون نفس کشیدن برام غیر ممکنه . آروم گفتم : تو بردی آی پارا. حالا من زر خرید توأم . تو زیر رو روم کردی دختر . کاری کردی که دخترای اروپایی یه هزارمش رو نتونستن بکنن. کمی تکون خورد . وحشت زده شدم . خواستم بلند شم که خوردم به میز کنار تخت و صدای وحشتناکی داد. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
برگشتم تو اتاق وگفتم : شب بخیر . من می رم تو اتاقم . تایماز لبخند غمگینی زد و گفت : باشه برو.شبت بخیر. تا صبح خوابم نبرد.حس اینکه من رو احمق فرض کنه عذابم میداد . :👇 دیگه طاقت نداشتم . میخواستم بهش بگم.میخواستم بهش بگم ؛ از وقتی هر شب می بای تو اتاقم ، تا صبح تو اتاق ، از بوی تنت مست میشم. می خواستم بگم . عاشقت شدم و از ته دل می خوام همسرم باشی .دوست دارم باهام بیای تو اتاقم و نه واسه نقش بازی کردن جلوی بقیه ، بله واسه اینکه تا صبح از بوی تنت سیرابم کنی. می خواستم بگم دلم پر می زنه آبشار سیاهت رو تو دستم بگیرم و بوش کنم و بوسه بزنم. میخواستم بگم دلم میخواد بیشرم ، زل بزنم تو مشکی چشمات غرق بشم توش. تا وقتی نمی امد اینجا می تونستم به کم خودم رو کنترل کنم . اما حالا که میدیدم وجودش کنارم چقدر آرامش گره ، نمی تونستم. اون آروم و بی صدا رو صندلی مینشست و کتاب می خوند و من زیر چشمی غرقش می شدم . آی پارا دورادور با سکوتش ، با شرمش و با غرورش ، به آتیشم می کشید . اگه همسرم میشد ..... اما ترسیدم . بازم از چشمای وحشیش ترسیدم . ترسیدم از دستش بدم . ترسیدم بهش بربخوره و فکر کنه دارم تو منگنه میذارمش.اگه یه کم فقط یه کم ، کمتر مغرور بود.اگه یه کم بیشتر به من میدون میداد که از درونم براش حرف بزنم ، شایدمیتونستم امیدوار باشم اما آی پار غیر قابل پیش بینی بود و این من رو از عواقب کارم میترسوند. پس بهترین کار فرار بود.اگه ده روزش رو فرار میکردم ، میموند ده، دوازده روزش . بعدش که اینا از اینجا برن ، لااقل تو اتاقم نمی اومد و من یه کم آرومتر میشدم.هر شب اضطراب بهم چیره می شد که یه وقت اختیار از کف بدم و برم تنگ بغلش کنم و بهش بگم عاشقتم آی پارا. درست نمیدونم از کی به این روز افتادم.مهم نبود از کی اینطوری شدم.مهم این بود حالا بی آی پارا نمی تونستم نفس بکشم .تو این به هفته ویکتوریا خیلی عشوه ريخت و سعی کرد با وجود آی پارا باهاش رابطه برقرار کنم.جالبه بهم میگفت : اون زمان مجرد بودی نمیدونستی متاهلی چه حالی داره .حالا که مزه ی متاهلی رو چشیدی ، بهتره یه کم تنوع بدی .خوبه خودش میدونست وقتی تو تنهایی ، تو غربت، با وجود دخترای رنگارنگ دست از پا خطا نکردم .اما حالا از من چه انتظاری داشت ؟ اینکه با وجود آی پارا تن به کثافت کاری بدم ؟ حالم از بعضی حرکتهاش و حرفاش به هم می خورد.دلم میخواست این میزبانی اجباری تموم بشه و گورش رو گم کنه . من ویکتوریا رو اینطوری نشناخته بودم.آلن هم بعضی وقتها زوم میکرد رو آی پارای پاک من که این موضوع دیوانه کننده بود.جالب بود نمیدونستم میخوام کجا برم.شاید می رفتم شاه عبدالعظیم . فقط میخواستم یه کم از آی پارا و همینطور ویکتوریا دور باشم . از اولی به خاطر شدت کششم و از دومی به خاطر شدت تنفرم.همون شب بار و بندیلم رو بستم که صبح راه بیفتم . وقت صبحانه چیزی بروز ندادم . آی پارا می دونست ولی ویکتوریا و آلن بی خبر بودن از برنامه ی سفرم .صبحانه تو سکوت صرف شد و هر کسی رفت پی کار خودش. تمام طول صبحانه آی پارا نگران نگاهم می کرد حس میکردم داره تلاش میکنه از پشت پرده ی چشمام درونم رو بخونه . ویکتوریاو آلن با هم از خونه خارج شدن. منم صبر کردم تا امین بیاد . آی پارا رو به امین سپردم و رفتم بالا که وسایلم رو بردارم. میخواستم از در حیاط خارج بشم که با صدای آی پارا که گفت :ارزش به خدا حافظی خشک و خالی رو هم نداشتم ؟ متوقف شدم . برگشتم طرفش دلخور نگاهم میکرد. چمدون رو همونجا ول کردم و اومدم سمتش.درست سینه به سینش وایسادم .سرش رو انداخت پایین .با دستم چونش رو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش . چشماش برق می زد . توشون اشک نشسته بود. گفتم : این مروارید ها رو چرا اینطور حیف و میل می کنی ؟ لبخند کم جونی زد و گفت : جوابم رو ندادین ! لياقت یه خداحافظی رو هم نداشتم ؟ مرد مرد می خواست که نزدیک به همچین جواهری باشی و زل بزنی تو پاکترین چشمای دنیا و جلوی خودت رو بگیری که نبوسیش . که نبوئيش و بغلش نکنی.اما من مرد مرد نبودم .بی هوا بغلش کردم و به خودم فشردمش. رو سرش بوسه زدم و گفتم : طاقت خداحافظی نداشتم آی پارای من . میترسیدم دیدنت منصرفم کنه از سفر. خودم رو آماده ی به انفجار کردم.یه دعوای جانانه.اما هیچ اتفاقی نیفتاد. می دونستم با لحنم غریبه ست و هر آن منتظر یه عکس العمل شدید بودم . اما اون بیحرکت تو بغلم ایستاده بود . جرأت پیدا کردم و گفتم : من دوست دارم آی پارا .خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی .می دونم الان از من بدت اومده و بهت برخورده ،اما می گم.باید بگم .تو این چند ماهی که اینجا تو خونه ی من بودی و یا شاید هم قبلترنمی دونم شاید از وقتی که چاقو کردی تو پهلوم ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
:👇 دلم برای چشمای زیبای آی پارام خیلی تنگ شده بود . حتی فکرش رو هم نمی کردم چند روز دوری ازش اینطوری بیچارم کنه. هر روز سید علی از خونه واسم خبر می آورد.اما این پیغامهای چند جمله ای ، نمیتونست روح گرسنه ی من سیر کنه . روز چهارم طرفهای عصر سید علی اومد دفتر و بهم گفت که ویکتوریا و آلن شب مهمون سفارت هستن. این برای من فرصت خوبی بود که برم خونه و سر از کار این صندوقهایی که درست از روزی که از خونه زده بودم بیرون ، وارد خونم می شد، دربیارم .در ضمن به نظر هم تو خواب عشق قشنگم رو ببینم . به سید علی گفتم :بعد از شام وقتی همه خوابیدن ، به خونه می یام و اون رو روانه ی خونه کردم .تو تاریکی شب وارد خونه شدم و برای اینکه وقت تلف نشه ، یکراست رفتم سراغ اتاق ویکتوریا . اتاقش قفل بود.از این کارش بدم اومد .من همه زندگیم رو دودستی در اختیارشون گذاشته بودم.حالا اینا تو خونه ی خود من قفل میزدن به در.من از همه ی کلید های خونه ، یکی یدکی تو اتاقم داشتم.بی هوا وارد اتاقم شدم . اولش اصلا متوجه حضورش نبودم . اما همین که خواستم برم بیرون ، تو نور ضعیف اتاق متوجه جسم مچاله شده ای رو تختم شدم . نزدیکتر رفتم .وای آی پارای زیبای من بود.خاتون خونه ی من بود که با اون کمند زیباش ، مثل یه فرشته رو تخت من خوابیده بود . چقدر دلم میخواست صورت مهتابیش رو غرق بوسه کنم.حالا که میدیدمش ، متوجه می شدم چقدر دلتنگش شدم . به آن به تکونی خورد . ترسیدم بیدار بشه و از وجود من تو این تاریکی بترسه.سریع از اتاق زدم بیرون .کلید رو انداختم تو قفل و در رو باز کردم .رفتم سراغ صندوق ها .آروم در یکیشون رو باز کردم و پوشالها رو کنار زدم .اتاق تاریک بود و خوب دیده نمیشد .دستم خورد به په جسم سخت.درش آوردم.شبیه به ظرف سفالی بود.سریع مغزم فعال شد یادم اومد، آلن می گفت ؛ به آثار باستانی ایران خیلی علاقه داره.یعنی اینا رو خریده بود ؟ دزدیده بود ؟ می خواست ببره فرانسه ؟ خوب ! دیدنی ها رو دیده بودم . بهتر بود قبل ازاومدنشون از اتاق برم بیرون . داشتم در اتاق رو قفل می کردم که صدای حرف زدنشون رو از پایین شنیدم . ظاهرة آلن خیلی مست کرده بود چون کشدار حرف می زد . تا بخوان بیان بالا سریع پریدم تو اتاق آی پارا. از پشت در صداشون رو میشنیدم . ویکتوریا میگفت : نه اینکار رو نکن آلن . دختره میره میذاره کف دست تایماز . برامون بد میشه . اما آلن با همون لحن چندش کشدار میگفت : من نمیتونم از این زن زیبای شرقی بگذرم .حالا هم که شوهرش نیست و تا برگشتن شوهرش هم ما از اینجا رفتیم . من امشب می خوام باهاش خوش باشم . ویکتوریا گفت: از من گفتن . ندیدی چطور خودش رو میپوشونه ؟ اون به این راحتی ها تسلیم نمیشه . آلن خندید و گفت : من کار خودم رو بلدم عزیزم تو که طعم بودن با من چشیدی پس باید بدونی برای من نشد نداره.دیگه صدای ویکتوریا نیومد.از قرار رفت تو اتاق. دود از کلم بلند شده بود. این حرمزاده ی نجس تو خونه ی من میخواست چه غلطی بکنه ؟ از خودم بدم اومد که اینطور ساده لوحانه همه ی زندگیم رو گذاشتم و فرار کردم .اما خدا باهام یار بود که امشب اینجا بودم .از اتاق آی پارا بیرون اومدم . هیچ کس تو راهرو نبود . به سرعت از پله ها رفتم پایین و از پشت در چماقی رو که همیشه اونجا میذاشتیمش برداشتم و به سرعت برق خودم رو رسوندم بالا و محکم در اتاقم رو باز کردم . آلن وسط اتاق بهت زده و ترسیده داشت من رو نگاه می کرد . اصلا نفهمیدم چیکار می کنم و با چماق محکم کوبیدم وسط فرق سرش. صدای فریاد آلن با جیغ آی پارا یکی شد . سريع رفتم طرفش و بغلش کدم . داشت مثل یه جوجه ی خیس میلرزید . به خودم فشردمش و دم گوشش گفتم : منم تایماز ! نترس عزیزم . من اینجام نمی ذارم کسی اذیتت بکنه . با صدای فریادی که آلن کشید ، ویکتوریا و سید علی و خونوادش ریختن تو اتاق. ویکتوریا با دیدن آلن که بی هوش رو زمین بود جیغی زد و رفت طرفش . سید علی دوید سمتم و گفت : خوبین آقا ؟ چی شده ؟ این اینجا چیکار می کنه ؟ با خشم غریدم که از من می پرسی ؟ اگه من اتفاقی امشب اینجا نبودم ، می دونی چی می شد ؟ من این خراب شده رو مثلا به تو سپرده بودم . مرد حسابی اینطوری از ناموس و امانتی من مواظبت می کنی ؟ سید علی نادم گفتم : ببخشید آقا فکرش رو نمی کردم . ویکتوریا شروع کرد به گریه که چرا با آلن اینکار رو کار رو کردم . همونطور که سر آی پارا رو به سینم فشار می دادم ، محکم سر ویکتوریا داد زدم : زود گورتون رو از خونم گم کنید .حتی به لحظه هم نمی خوام اینجا باشین . در ضمن حق ندارین اون صندوق ها رو ببرین . من خوب می دونم اونا چین و شما دو تا دزد واسه چی اومدین اینجا . زود وسایلت رو جمع کن . به مستخدمم می گم ببرتتون هتل . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
 :حالم دست خودم نبود . اونقدر شوکه بودم که نمی دونستم چیکار کنم. دو شب بود آی پارا رو دزدیده بودن . دو شب بود عروس نازنینم ، آی پارای عزیزم رو ازم گرفته بودن . رفتم نظمیه خبر دادم . با دوستام و چند نفر آجانی که باهام آشنا بودن ، جاهایی که می شد روگشته بودم . اما آب شده بود رفته بود رو زمین . چشمای ترسیدش مدام جلوی چشام بود . لعنت به من که مواظب این گوهر با ارزش نبودم . لعنت به من . حتی نمی خواستم به این موضوع فکر کنم که ممکنه باهاش چیکار کرده باشن . داشتم دیوانه می شدم . آیناز بی نوا هم دست کمی از من نداشت . مدام در حال مویه و ناله بود. گریه می کرد و به آسلان بد و بیراه می گفت . مطمئن بودیم ، کار ، کار ِ خودشه . آیناز هی می گفت ؛ دیدی گفتم اون آسلانه ؟ دیدی گفتم من این صدا رو می شناسم ؟ اون از آی پارا به خاطر افشای اون دزدی بدجور کینه داشت . حالام معلوم نیست باهاش چیکار کرده . هی می گفت و هی گریه می کرد . گریه های اون بیشتر اعصابم رو داغون می کرد . عصبی و وحشی شده بودم . تصور تن ظریف و بلورین آی پارام تو دستهای کثیف اون بی همه چیز تا مرز جنون منو می کشوند . دیوانه شده بودم . رفتم تو اتاق خوابمون . اتاق خوابی که یه شب مهمان نجواهای عاشقانم با معشوقم بود . حالم از بی عرضه گیم بهم می خورد . آینه و شمدانی که برای آی پارا خریده بودم کنار دستم بود . ناخودآگاه دست بردم و لمسش کردم . وای آی پارام کجایی ؟ لحظه ای جنون بهم مستولی شد و با قدرت هرچه تمامتر آینه رو بلند کردم و کوبیدم زمین . آینه ی بخت آی پارام هزار تیکه شد . بین خورده آینه ها نشستم و اینبار نتونستم مقاومت کنم و از شدت استیصال گریه کردم . از اینکه نمی تونستم هیچ کاری بکنم ، از خودم بدم می اومد . هر چقدر تلاش می کردم به دو شبی که آی پارا بیرون از خونه گذرونده فکر نکنم نمی تونستم . دلم مرگ می خواست . ------------------- ••••●❥JOiN @tafakornab @zendegiasheghaneh