هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_چهل_وشش
گفتم : من می تونم برم بیرون واسه وضو گرفتن؟ گفت : تو که از دیروز نماز نخوندی. می دونی که اونی که یه روز می خونه یه روز نمی خونه جاش تو جهنمه ؟ گفتم : خوب دیروز کجا می خوندم ؟ وضو هم نداشتم . الان اینجا آب هست . بقیه رو هم قضا می کنم وقتی رسیدیم. گفت : برو. بیرون آب هست . کار دیگه هم داشتی جاش دم در کاروانسراست. در ضمن واسه جاهایی که آب نداره به جای وضو یه کار دیگه می کنن. بلد نیستی ؟ گفتم : نه . چیکار می کنن؟ گفت: این آشپزم صفورا خانوم می گفت : نمی دونم تیمر؟ تیمن؟ تیمم؟ یه همچین چیزی. می گفت با خاک تمیزه . نمی دونم . یه بار ازم خواست واسش خاک تمیز پیدا کنم . اون موقع دستش شکسته بود و نمی تونست وضو بگیره . خواستی از یکی بپرس شاید بهت یاد دادن. در حالی که هنوز متعجب بودم که این چی می گه ،لچکم رو مرتب کردم و رفتم بیرون.
#تایماز:👇
فرستادمش بیرون . اما نگران بودم . خستگی مانع از این می شد که بلند شم ببینم کجا رفت . کاروانسرا جای امنی واسه دختری مثل آی پارا نبود . هی به خودم می گفتم : یه وضو و فوقش یه دستشوییه دیگه. الان می یاد. اما الان می یادِ آی پارا شد نیم ساعت. بلند شدم و از حجره بیرون رفتم . یه سر چرخوندم تو حیاط کاروانسرا دیدم نیست . پس این دختر کجا رفت ؟ دلم شور افتاد. حیاط کاروانسرا نسبتاً خلوت شده بود و ملت رفته بودن بخوابن. رفتم سمت دستشویی و از پشت در چوبیش آروم گفتم : آی پارا تو اینجایی؟ صدای اهن اوهون یه مرد ، بهم فهموند که آی پارا اون تو نیست. دلم گواه بد می داد. نکنه بلایی سرش آورده باشن؟ دوباره دور حیاط رو دیدم. بزرگ نبود که نشه فهمید کی به کیه . نبود که نبود . رفتم سمت کاروانسرا چی که نشسته بود جلوی حجرش. گفتم : عمو زن من رو ندیدی؟ اومد وضو بگیره الان نیست . چهره ی مرد درهم شد و گفت : زن تو که خیلی وقت پیش از جلوی من رد شد رفت حجرت. عصبانی شدم و گفتم : خوب نیومده بنده ی خدا . نیست . اگه بود که دیوونه نبودم بیام دنبالش. گفت : ای بابا همین یه ربع پیش دیدمش.خودم دیدم رفت اونطرف. سمتی رو که اشاره می کرد رو دیدم و گفتم : حجره ی من که اون سمت نیست !! پس تو اینجا چیکاره ای؟ وایسادی ناموس مردم رو دید بزنی . مگه خراب شده ی من اون سمته؟ چرا نگفتی بهش؟ مرده عصابی شد و گفت : چرا هوار می کنی ؟ مگه زنت رو دست من سپرده بودی!!! به من چه کدوم گوریه ! بگرد پیداش کن . می خواستی باهاش بیای که گم نشه . اینجا یکی می یاد یکی می ره . من همه رو که یادم نیست. گفتم : رفت تو کدوم حجره ؟ یه کم فکر کرد و گفت : اون . یکی به مونده به آخری از سمت چپ. وای آی پارا رفته بود تو حجره ی قرینه ی ما . پس چرا بیرون نیومده بود وقتی فهمید اشتباهی اومده ؟ از فکر وحشتناکی که از سرم گذشت . همه ی خونم یخ بست . دیوانه وار به سمت حجره ای که مرد نشون داد رفتم و بی هوا خواستم بازش کنم که دیدم از تو قفل بود . داد زدم واکن این لامصبو. یه صدای گوشخراش گفت : چی می خوای نصف شبی دیوانه ؟ حجره ی خودمه وا نمی کنم . گفتم : وا کن تا رو سرت خردش نکردم . گفت : برو با بزرگترت بیا وا نمی کنم . این حجره تا صبح مال خودمه وا نمی کنم . لگد محکمی به در زدم که کاروانسرا چی گفت : هوی عمو چه خبرته ؟ می شکنه باید خسارت بدی ها !!!! خیز برداشتم طرفش و گفتم : دعا کن. دعاکن زنم این تو نباشه که کل اینجا رو به آتیش می کشم . همه ی اونایی هم که تو حجره هاشون خوابیده بودن با سرو صدای من اومده بودن بیرون . رفتم سمت در و با لگد محکم بهش کوبیدم تا بشکنه . ولی لامصب باز نمی شد . از تعلل صاحب حجره فهمیدم این تو یه خبراییه. وگرنه چه دلیلی داشت باز نکنه . وا می کرد می اومد بیرون ببینه چرا هوار می کنم دیگه . یه مرد هیکلی از تو جمعیت اومد پیش من و با یه لگد در رو دوشقه کرد. تو حجره تاریک بود . تا خواستم برم تو یه چیزی عین یه موش از کنارم بیرون خزید. تا خواستم برگردم ببینم چیه صدای ناله از تو تاریکی اومد . چشام به تاریکی عادت کرده بود . یا حضرت ابوالفضل این آی پارای من بود ؟ شنیدم بیرون غوغایی شده . فهمیدم اون مرد رذل رو که فرار کرد گرفتن . از ترسم نمی تونستم برم جلو . کنار یه تیکه گوشت زانو زدم . تیکه گوشتی که از تو صورت غرق به خونش یه جفت چشم سیاه براق و ترسیده رو فقط معلوم بود. دستمالی که جلوی دهنش بود رو کشیدم پایین که بتونه نفس بکشه مثل میت زل زده بود به من دست و پاهاش بسته بود . همونطور دست بسته بغلش کردم کردم و از تو حجره بردم بیرون. حیاط کاروانسرا به مدد فانوسهای رو دیوارا روشن بود . سرشکسته و غمباد گرفته ، آی پارا رو بردم تو حجره ی خودمون . صدام در نمی اومد . هم در حد انفجار عصبانی بودم و هم مثل مادر مرده ها اشک جلوی چشام رو گرفته بود .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh