⏳》
#درڪَُذرزمـان
❀ 》
#فـصـلدوم
📜》
#ورق_774
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
بعد از شام آنشب، که مهیار مهمانمان کرد، از فردای آنروز برای کارهای عقد راهی محضر شدیم.
با آنکه هنوز خانم جان چیزی نمیدانست و قرار بود عمه افروز همه چیز را به او بگوید اما از همان شام شب قبل که همراه من و مهیار نیامد و طاقچه بالا گذاشت، حدس زدم که یه چیزهایی فهمیده است.
و درست روز بعد وقتی از صبح با مهیار برای کارهای محضر و آزمایش، رفتم و بچه ها را به خانم جان سپردم، و سر ظهر باز همراه مهیار برگشتم، اخم هایش شامل حالمان شد.
تا زنگ در خانه را زدیم، انتظار داشتیم که محمد جواد در را باز کند، اما با دیدن خانم جان و اخم های محکمش، جا خوردیم.
از جلوی در کنار رفت و اول من بعد مهیار وارد حیاط شد.
حتی سلام هم نکرد و من و مهیار بودیم که سلام کردیم.
فقط در جواب، سری تکان داد و دستش را به نشانه ی ورود ما به خانه دراز کرد.
من و مهیار شوکه از این رفتار خانم جان تا پله ها رفتیم که یکدفعه صدایمان زد.
_واستید ببینم.
ایستادیم و برگشتیم سمتش. کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و شلنگ شیر آب را در دستش گرفته بود که گفت:
_بیایید جلو ببینم.
هر دو چند قدمی جلو رفتیم که چشم چپش را برایمان تنگ کرد و گفت:
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮