⏳》 ❀ 》 📜》 🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮ بعد از شام آنشب، که مهیار مهمانمان کرد، از فردای آنروز برای کارهای عقد راهی محضر شدیم. با آنکه هنوز خانم جان چیزی نمی‌دانست و قرار بود عمه افروز همه چیز را به او بگوید اما از همان شام شب قبل که همراه من و مهیار نیامد و طاقچه بالا گذاشت، حدس زدم که یه چیزهایی فهمیده است. و درست روز بعد وقتی از صبح با مهیار برای کارهای محضر و آزمایش، رفتم و بچه ها را به خانم جان سپردم، و سر ظهر باز همراه مهیار برگشتم، اخم هایش شامل حالمان شد. تا زنگ در خانه را زدیم، انتظار داشتیم که محمد جواد در را باز کند، اما با دیدن خانم جان و اخم های محکمش، جا خوردیم. از جلوی در کنار رفت و اول من بعد مهیار وارد حیاط شد. حتی سلام هم نکرد و من و مهیار بودیم که سلام کردیم. فقط در جواب، سری تکان داد و دستش را به نشانه ی ورود ما به خانه دراز کرد. من و مهیار شوکه از این رفتار خانم جان تا پله ها رفتیم که یکدفعه صدایمان زد. _واستید ببینم. ایستادیم و برگشتیم سمتش. کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و شلنگ شیر آب را در دستش گرفته بود که گفت: _بیایید جلو ببینم. هر دو چند قدمی جلو رفتیم که چشم چپش را برایمان تنگ کرد و گفت: ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮