⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_764
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
زنگ در را که زدم و در باز شد، با قدم هایی تند وارد حیاط شدم.
مهیار و رها، کنار استخر روی صندلی نشسته بودند که با آمدن من، رها برخاست.
_وای خیلی خوشحال شدم مستانه.... بچه ها رو آورد؟
یک لحظه نگاهم سمت مهیار رفت بی اختیار. نگاهش به استخر بود که گفتم:
_آره خدا رو شکر.... ولی....
رها یکی از صندلی های پلاستیکی را سمت من کشید.
_بشین.... چی شده؟
نشستم و فوری دست رها را گرفتم. نگاهش از این حرکت غیر منتظره ی من توی صورتم چرخید.
_چی میگه آقای پورمهر؟
_چی میگه؟!....
و یک لحظه فکر کردم شاید خبری که شنیدم دروغ باشد. مکث کردم و رو به مهیاری که اصلا نگاهم نمیکرد گفتم:
_تو چی بهش گفتی که رضایت داد بچه ها رو برگردونه؟
و مهیار بی توجه به سوال من، برخاست و سمت خانه رفت.
و رها دستم را فشرد.
_من پیشنهاد دادم.... دیدم پدرشوهرت خیلی به مهیار اعتماد داره.... بارها به عمو آصف گفته.... به خانم بزرگ گفته.... حتی توی جمع هم گفته که اگه کسی مثل مهیار می اومد خواستگاری تو و تو با اون ازدواج میکردی، خیالش از بابت بچه ها راحت بود.
_رها!.. این حرف یعنی چی؟!
صندلی خودش را تا کنار من کشید و نشست روی صندلی.
_مستانه.... دکتر از بارداری موفق، ناامیدم کرده.... من هیچ وقت بچه دار نمیشم... نمیدونم چی توی بدن من هست که نمیذاره جنین رشد کنه.... مهیار عاشق بچه است.... علی الخصوص بهار و محمد جواد.... ما از اولش هم به زور خانواده هامون با هم ازدواج کردیم.... و من از همون اول میدونستم مهیار عاشق توئه....
نفس بلندی کشید و نگاهش سمت استخر پر آب مقابلش رفت.
_نمیخوام اذیتش کنم.... اول و آخرش یا باید برای بچه دار شدن، بریم از پرورشگاه بچه بیاریم یا.... مهیار دوباره ازدواج کنه....
_این چه حرفیه رها!....
نگاهم کرد.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_765
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_قرار نیست کسی چیزی بفهمه مستانه.... همین که همه فکر کنند من و مهیار با همیم و فکر کنند قید بچه دار شدن رو زدیم.... برام کافیه.... بچه های تو هم نیاز به پدر دارن.... نیاز به یه حامی و سرپرست... این فکر مشکل هر دوی ما رو حل میکنه....
_اصلا اینطور نیست.... من نمیخوام زندگی تو رو بهم بزنم.
_تو زندگی منو بهم نمیزنی.... بارها از زن عمو و خانم بزرگ شنیدم که میخواستن واسه مشکل بچه دار شدن من و مهیار نسخه بپیچند.... نمیخوام اون روزی رو ببینم که اونا یه زن برای مهیار پیدا کنند.... به قول زن عمو افروز.... مهیار تک پسره و خیلی بده که بچه نداره!.... این حرفا برام سخت تر از ازدواج تو با مهیاره... من از اون روزی که با مهیار عقد کردم، میدونستم صاحب قلبی که تو تصرف کردی، نمیشم.... حالا فقط ازت یه چیز میخوام.... خودت کاری کنی کسی چیزی نفهمه.... منظورم از کسی.... مادر و پدرمه.... باشه مستانه؟
لبانم بی اراده از هم فاصله گرفتند.
_رها!
لبخندی زد ...
_مطمئنم تو اونقدر خودت توی زندگیت سختی کشیدی که حتی اگه با مهیار هم ازدواج کنی، مشکل زندگی من نمیشی.... ولی اگه تو با مهیار ازدواج نکنی، معلوم نیست به دستور زن عمو افروز و خانم بزرگ، برای بچه دار شدن، مهیار با کی ازدواج کنه.
تنها نگاهش کردم. گیج تر از اونی شده بودم که بتونم حتی حرفی بزنم.
رفتم که با مهیار و رها با هم حرف بزنم ولی مهیار با من روبرو نشد و رها حرفهایی زد که گوشهایم هم سوت کشید.
دیر وقت شد. آنقدر دیر که رها برای برگشتم، آژانس گرفت.
با آنکه ماشین مهیار در حیاط خانه بود!
ولی انگار ترجیح داد با من روبرو نشود.
ولی میدانستم باید به زودی با او هم حرف بزنم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_766
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
از روزی که به خانه ی مهیار و رها رفتم، سه روز گذشت.
اما نه حرفی از مهیار شنیدم و نه حتی خودش را دیدم. منتظر اقدامی از سوی او بودم.
میخواستم قبل از آنکه فکرم یا حتی قلبم را درگیر احساسات گذشته کنم، حرفهای مهیار را هم بشنوم.
حتی به خانم جان هم نگفتم که چرا و چطور آقای پورمهر بچه ها را برگرداند.
تا اینکه اواخر روز سوم بود. هوا رو به غروب بود که مهیار تنها به خانه ی خانم جان آمد.
مثل همیشه محمد جواد دویده بود سمت در و در را باز کرده بود و صدای فریادش تاخانه آمد.
_مامان.... عمو مهیار اومده....
فوری از جا پریدم و روسری بلندم را روی سرم انداختم که خانم جان با تعجب گفت:
_اون بخواد بیاد تو یا الله میگه.
و همان شد.
_یا الله.... یا الله.... خانم جان.... هستی؟
_بیا تو مهیار جان.
و آمد. از نگاه به او بی دلیل فرار میکردم. وقتی در آستانه ی در ایستاد، نگاهم کرد و سلامی گفت و من سر به زیر در حالیکه وانمود میکردم دارم اتاق را جمع و جور میکنم، دور اتاق میچرخیدم.
_چایی ات رو به راهه خانم جان؟
_مستانه چایی میاری؟
_نه.... میخوام از دست خودتون بخورم.... با مستانه هم کار دارم.
نگاه تیز خانم جان بین من و مهیار چرخید.
_باشه.... پس من میرم چایی بیارم.
_عجله نکن خانم جان شاید حرفامون طول بکشه.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_767
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
و خانم جان که پنجه های دو دستش را زمین گذاشته بود تا برخیزد، سرش سمت مهیار بالا آمد.
_پس اصلا چایی هم نمیخوای!.... اومدی فقط با مستانه حرف بزنی؟
مهیار خندید و من لبخندم را پنهان کردم.
_آره دیگه.... تا شما ایوان رو یه آب و جارو بزنی و بساط سماورت رو راه بندازی و چایی دم کنی ما اومدیم.
خانم جان با پوزخند گفت:
_پس در واقع داری منو میفرستی پی نخود سیاه.
اینبار من هم صدای خنده ام همراه با مهیار برخاست. و خانم جان یک یا علی گفت و از اتاق بیرون رفت.
_میشه توی باغ با هم حرف بزنیم؟
_باشه.
و او سمت باغ رفت و من دنبالش.
به ایوان خانم جان که رسیدم، دیدم یک پاکت بزرگ خوراکی به بچه ها داده تا سرگرم باشند.
با لبخندی نگاهم را از بچه ها گرفتم و دنبال مهیار رفتم .
سمت درختان ته باغ رفت و ایستاد. من هم مقابلش ایستادم که پرسید:
_اینجا برات آشنا نیست؟
نگاهم به اطراف چرخید.
_نه....
لبخندی زد.
_چقدر زود از خاطرت محو شدم مستانه!.... اینجا همونجایی که بعد از چند سال وقتی هر دو اومدیم خونه ی خانم جان و خانم جان گفت از ته باغ سیب بیاریم، اومدیم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_768
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
نگاهم دقیق تر به اطراف چرخید.
راست میگفت!.... چند سال پیش قبل فوت پدر و مادرم.... همون شبی که خانم جان به بهانه ی سیب ما را فرستاد باهم حرف بزنیم و وقتی برگشتیم، خودش
پایش را کرد توی یک کفش که اگر جواب بله ندید، حق خوردن سیب از باغ مرا ندارید.
و این شد که اتفاقات دیگر افتاد و راه ما از هم جدا شد.
سکوتم که طولانی شد، مهیار باز سر صحبت را باز کرد.
_با من ازدواج میکنی مستانه؟
هنوز به گذشته فکر نکرده، به احساسات قفل زده در صندوقچه ی خاطرات اهمیت نداده، قلبم با همان پرسش ساده ی او به تپش افتاد.
از نگاه مداومش فرار کردم. که ادامه داد:
_چرا جوابم رو نمیدی؟
مجبور شدم، نگاهش کنم. و همان نگاه ساده یادم آورد که چقدر دوستش دارم. و چقدر با خودم و احساساتم جنگیدم تا بتوانم این حس غالب را پنهان یا حتی نابودش کنم.
نگاهش چند ثانیه ای توی چشمم ماند که نفس بلندی کشید و ناامیدانه سرش را پایین انداخت.
_پس جوابت منفیه.....
_نه.....
با شنیدن همان نه، ساده، دوباره سر بلند کرد و نگاهم.
و من اینبار طاقت نگاه پر عشقش را نیاوردم.
_شرط دارم مهیار.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_769
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
با لبخندی پر شوق جوابم را داد:
_همه ی شرایطت قبول.
_بذار بگم....
_بگو....
_اولا هیچ کسی نباید از ازدواجمون خبردار بشه جز خانم جان و عمه..... خانواده ی رها به هیچ وجه نباید بفهمند...
فوری گفت:
_قبول....
_ثانیا..... من بعد از عقد، همینجا پیش خانم جان میمونم و جایی نمیام... و تو هم هفته ای یکی دوبار در طول روز میتونی بیای دیدنم و حق موندن نداری.... باید شب ها پیش رها باشی.
نگاهش کمی رنگ باخت. اما اعتراضی نکرد.
_حق طلاق هم باید به من بدی.
_این دیگه چرا؟
_من هر وقت احساس کنم رها نمیتونه ازدواج من و تو رو تحمل کنه.... طلاق میگیرم..... اون همسرته و من بعد از مرگ حامد و جریان سرپرستی بچه ها مجبور شدم زیر بار این ازدواج برم.
سرش را از من برگرداند.
_پس عشقی در کار نیست؟
_تو فکر کن نیست.... عشقت رو هم بذار برای رها.... من نیازی به عشق تو ندارم مهیار.... من فقط بچه هام رو میخوام، همین.
با غصه گفت:
_میفهمی چی میگی مستانه؟.... میفهمی داری چطوری منو با غرورت زیر پا له میکنی؟
صدایم بالا رفت.
_شرایطم همینه و عوض نمیشه.... اینا واسه آرامش رها لازمه..... برای این نمیخوام حتی یکبار آه بکشه که چرا من شوهرش رو ازش گرفتم..... من شوهری نمیخوام که همسر اولش هر شب آه بکشه، اشک بریزه که زندگیش رو خراب کردم..... من از آه مظلوم میترسم مهیار... حالا شرایطم رو قبول میکنی یا نه.... فکراتو بکن.... من حتی برای جواب منفی تو هم خودمو آماده کردم.... فوقش بچه هام رو از دست میدم ولی حاضر نیستم آه رها رو برای خودم بخرم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_770
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
حرفهایم که تمام شد، آنقدر مهیار در فکر فرو رفت که دیگر حرفی نزد.
آن شرط آخری را حتی حدس هم نزده بود!
و همان شرط آخر بود که او را به فکر فرو برد.
سمت ایوان خانم جان برگشتیم که خانم جان با آن شامه ی تیزی که داشت، پرسید:
_خب نتیجه ی صحبتت با مستانه چی شد؟
و مهیار با آن ذوق و شوقی که دیگر در او دیده نمیشد، سر بلند کرد سمت خانم جان.
_صحبت کردیم دیگه.
خانم جان سینی چایی را سمت من و مهیار کشید که نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم کل خوراکی ها را خورده اند.
_محمد جواد!.... مامان جان.... اونا رو خوردی دیگه شام نمیخوری؟
و محمد جواد انگار اصلا حرف مرا نشنید و تنها با انگشتان دستانش، مزه ی نمک پفک نمکی را باز چشید و رو به مهیار گفت:
_عمو مهیار.... من بستنی هم میخواستم.
و مهیار که یکدفعه با صدای محمدجواد از افکارش بیرون آمده بود، فوری پرسید:
_چی عمو؟
_میگم من بستنی هم میخوام.
_باشه عمو جان.... چشم.
و خانم جان بالافاصله پرسید:
_شام اینجا میمونی؟
مهیار با تامل سکوت کرد که من به جای او جواب دادم:
_نه خانم جان.... مهیار میخواد بره.... رها تنهاست باید زودتر بره.... چاییتو بخور که بری.
نگاه متفاوت مهیار سمتم آمد. لحظه ای نگاهش را در چشمانم ثابت نگه داشت.
چایش را خورد و همانطور که من گفته بودم رفت.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_771
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
برای من سخت تر از او بود که به شرایطم پایبند باشم. چون او هنوز نمی دانست که چقدر دوستش دارم و تنها چون خودم، با حادثه ی آمدن زهره، نامزد سابق حامد، حال روحی ام دگرگون شده بود، میتوانستم حال رها را درک کنم که چقدر با همه ی انکاری که داشت، حالش خراب است.
او خودش این پیشنهاد را داده بود و کدام زنی همچین بلایی سر زندگی خودش می آورد؟!
مگر اینکه رها اینکار را از روی اجبار و ترس، از پیشنهادات دیگر عمه افروز و خانم جان، داده بود.
و چقدر بد حسی است که زنی بداند در گذشته ی شوهرش، زنی بوده، که شوهرش عاشق او بوده است.
من حال رها را درک میکردم. و به همین خاطر نمیخواستم دردی به دردهایش اضافه کنم.
نمیخواستم با بی انصافی، مثل یک همسر برای مهیار باشم و رها را در آتش حسرت بسوزانم.
من خودم یک زن بودم و این ها را درک میکردم.
آنشب حتی خانم جان هم فهمید که صحبت های من و مهیار یک صحبت عادی نبود و حتی در مورد موضوع صحبت هم پرسید اما من در جوابش گفتم:
_اگه خواست خودش بهتون میگه.
و خانم بدجوری تو پرش خورد!
شاید انتظار این رفتار من را نداشت.
اما چندان هم طول نکشید که خانم جان همه چیز را فهمید.
چون.........
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_772
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
دو روز بود که خبری از مهیار نبود. و من تمام سعی ام را کرده بودم که بتوانم مقاومت کنم و خبری از او نگیرم.
روز سوم بود که.....
بچه ها توی حیاط خانم جان بازی میکردند و جیغ و شادی شان تمام حیاط را پر کرده بود که صدای زنگ در حیاط آمد.
و همان صدای زنگ، باز مسابقه ای شد بین بچه ها که هر کسی بتواند زودتر در را باز کند، برنده است.
و محمد جواد مسلما زودتر از بهار میرسید به در.
و در را گشود. مهیار بود. و من با دیدن دسته گلش قلبم ایست کرد.
قبل از آنکه لبخندم تمام ذوق و شوقم را لو بدهد، سمت خانه دویدم.
روسری ام را روی سرم انداختم و همانجا در اتاق ماندم تا خودش بیاید و آمد.
_سلام....
سمتش چرخیدم. بلوز مردانه ای لیمویی پوشیده بود و چقدر به او می آمد.
_سلام.... فکراتو کردی؟
_اگه فکرامو نکرده بودم الان با دسته گل اینجا نبودم.... ولی یه کم شرایطت غیر منصفانه بود.
اخم کردم و با جدیت زل زدم به چشمانش که بر خلاف آنکه اخمم را دید؛ اما باز میخندید.
_غیر منصفانه بود!.... غیر منصفانه اینه که همسرت اشک بریزه.... و تحت فشار روحی خودش این پیشنهاد رو بده.... نمیخوای شرایط من رو بپذیری حرفی ندارم.... میتونی بری.... اجبار که نیست.
جلو آمد و دسته گلش را جلو آورد و گفت:
_نیومدم جا بزنم.... چشم.... همه ی شرایطت رو قبول .... تو چرا همش میخوای جا بزنی؟!
_جا نمیزنم ولی نمیخوام بعد از عقد گلایه ای باشه.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_773
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_خب من تسلیم نه الان گلایه ای دارم نه بعد از عقد.... حالا شما بگو تکلیف چیه؟
حالا نوبت گرفتن دسته گلش بود.
دسته گل را گرفتم و نتوانستم لبخندم را مهار کنم و زیر لب آهسته گفتم:
_به خانم جان بگو.... با شرایط ضمن عقد من.
_به پدر و مادرم چی؟
_به اونها هم بگو ....
_پس اول به مادرم میگم.... اون خودش بهتر بلده به خانم جان بگه.
از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت و چشمانم محو چشمانش شد که آهسته لب زد:
_شام با بچه ها بریم رستوران؟
_نه.... رها تنهاست.
_رها اجازه داده و برای اینکه ما عقد کنیم یه هفته رفته شمال پیش مادرش.
_راستش بگو..... مجبورش کردی؟
اخم کرد.
_چی میگی مستانه؟!.... من حتی از تو باهاش حرفم نزدم.... خودش پرسید چی شد.... منم شرایط هفت خوان رستمی که برام گذاشتی رو براش گفتم.... به خدا وقتی شنید لبخند زد و گفت؛ پس میره شمال پیش مادرش تا مراسم عقد ما تموم بشه.
_ پس ..... زودتر به عمه افروز بگو.... نمیخوام وقتی رها برگرده ما رو باهم ببینه.
_یا خدا.... هنوز عقد نکرده، شروع شد.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید:
_تسلیم بابا.... افسار ما دست شما.... بتازون.... شما سوارکار ماهری هستی.
_دور از جون....
_نه والله.... کی همچین شرایطی رو جز من با دو گوش دراز، قبول میکنه.
طرز بیانش طنز قشنگی داشت طوری که مرا به خنده انداخت و من با گوشه ی روسری ام به بازویش کوبیدم.
_بس کن گفتم.
باز هم خندید:
_اونم چشم.... دیگه چی؟..... بار ببرم؟ یا سوارم میشی؟
با اخم و خنده گفتم:
_میزنمت مهیار ها.
لبش را گزید و به طرز بامزه ای گفت:
_اوه!.... اون دیگه بعد عقد.
شیطنت نگاه و کلامش داشت دوباره روزهای خاطره انگیز گذشته را برایم مرور میکرد.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_774
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
بعد از شام آنشب، که مهیار مهمانمان کرد، از فردای آنروز برای کارهای عقد راهی محضر شدیم.
با آنکه هنوز خانم جان چیزی نمیدانست و قرار بود عمه افروز همه چیز را به او بگوید اما از همان شام شب قبل که همراه من و مهیار نیامد و طاقچه بالا گذاشت، حدس زدم که یه چیزهایی فهمیده است.
و درست روز بعد وقتی از صبح با مهیار برای کارهای محضر و آزمایش، رفتم و بچه ها را به خانم جان سپردم، و سر ظهر باز همراه مهیار برگشتم، اخم هایش شامل حالمان شد.
تا زنگ در خانه را زدیم، انتظار داشتیم که محمد جواد در را باز کند، اما با دیدن خانم جان و اخم های محکمش، جا خوردیم.
از جلوی در کنار رفت و اول من بعد مهیار وارد حیاط شد.
حتی سلام هم نکرد و من و مهیار بودیم که سلام کردیم.
فقط در جواب، سری تکان داد و دستش را به نشانه ی ورود ما به خانه دراز کرد.
من و مهیار شوکه از این رفتار خانم جان تا پله ها رفتیم که یکدفعه صدایمان زد.
_واستید ببینم.
ایستادیم و برگشتیم سمتش. کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و شلنگ شیر آب را در دستش گرفته بود که گفت:
_بیایید جلو ببینم.
هر دو چند قدمی جلو رفتیم که چشم چپش را برایمان تنگ کرد و گفت:
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_775
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_حالا من باید از افروز بشنوم که شما دوتا میخواید عقد کنید؟!
مهیار تا خواست حرفی بزند، من گفتم:
_من گفتم شاید عمه بتونه بهتر به شما بگه.
لبش را کج کرد و ادای مرا در آورد.
_شاید بهتر بتونه بگه؟!.... اونروز ازت پرسیدم مهیار چکارت داشت با هم رفتید ته باغ حرف بزنید، اونروز هم شک کردم ولی گفتی خود مهیار اگه صلاح بدونه میگه.... من محرم شما نیستم؟!.... با شمام!
هر دو سکوت کردیم و سرمان را پایین انداختیم که خانم جان شیر آب حوض را باز کرد و با شلنگ آب من و مهیار را سر تا پا خیس!
جیغ کشیدم و خنده کنان فرار کردم و مهیار تا خواست فرار کند خانم جان سرش فریاد زد:
_واستا ببینم.... باید سر تا پاتو بشورم که لباس دامادی تنت بشه.
و بچه ها با این فکر که خانم جان اجازه ی آب بازی داده است سمت حوض دویدند و یک آب بازی خانوادگی شکل گرفت.
همه با هم خیس شدیم! حتی خود خانم جان. و مزه داد.... بعد از یکسال و نیم از فوت حامد صدای خنده ام در خانه ی خانم جان پیچید.
کار خاصی نداشتیم. من فقط یک حلقه خواستم و عمه اصرار که باید اینه و شمعدان هم بگیرم.
میگفت شگون زندگی مشترک اینه و شمعدان است!
من که باور نداشتم اما خریدم. و روز عقد فرا رسید. فقط ما بودیم و عمه افروز و آقا آصف و خانم جان و البته فقط آقای پورمهر....
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮