••📚🔗
[
#داستان]
قسمت آخر 🏴
وقتی بیدار شدم یه پتوی نازک روم بود و یه دست نوشته روی گوشیم بود مبنی بر اینکه آقا سید رفته نون بگیره و زود بر میگرده👣
ساعت ۸ صبح بود
پاشدم و نشستم سر گوشی
تمام عکسا و فیلم ها و ویس ها و هرررچیزی که من و یاد اون خطا مینداخت رو حذف کردم و بعد هم اون برنامه بازی ک باعث و بانی اون گرداب بود رو دیلیت کردم
یکم بعد اقاامیر حیدر برگشت و باهم صبحانه خوردیم ...😋
*******
۴ ماه بعد...
مشغول بستن پرچم سیاه های حسینیه بودیم و یه مداحی باحال از آسید مجید بنی فاطمه هم در حال پخش بود 🏴
{نوبت غم میشود ...تکیه علم میشود
خانه ی دل های ما ....مثل حرم میشود}
از نردبام پایین اومدم و رفتم واسه بچه ها چایی اوردم
{همه تقریبا کارشون تموم شده بود
که حسینیه یه سر سیاه شده بود}
{هرم حرارت داغِ عزای تو در رگ وخونم حسین
مثل زهیر و جناد و عابس گرم جنونم حسین
شیرین تر از جانِ منی ...
حب الحسین اجننی....}🌙
خوش حال بودم که اینجام
دوباره زیر خیمه ی امام حسین علیه السلام
در پناه حضرت عباس علیه السلام🍃
با سید حیدر رفتیم توی حیاط تا اونجا رو هم آماده کنیم
که از بلندگو های حیاط یه شعر دیگه پلی شد که عجییب حال و هوامو عوض کرد ...
{کشتی به گل نشسته اومده
با حال خسته اومده
توبه شکسته ولی با
دل شکسته اومده
ای جانم تویی راحت روح و روانم تویی کشتی امن و امانم تویی علت هر ضربانم
با اینکه خودم میدونم که بدم
راهم دادی که اومدم
آقا در خونه ی تو
گدایی رو خوب بلدم
ای شاهم...روی دوشمه بارِ گناهم
خجالت میکشم رو سیاهم ....
پناهم بده که بی پناهم ....}💔
*********
درست ۱۷ روز بعد از محرم دقیقا شب ۱۷ ربیع به خواستگاری خواهر آسید امیرحیدر رفتم اونم با کلییی شرمندگی ولی سید با مردونگی هیچی از گذشته ی سیاهم به روم نیاورد و خواهر سید هم فقط یه جمله گفت که وقتی خدا میبخشه بنده ی توبه کننده، رو من کی باشم....💫
و بعد از مدتی من شدم داماد استادم .....🥰
📌پایان...
♡کانال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼