تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] #قسمت_اول 🌾 دبیرستان وراهنمایی یه مدرسه مذهبی درس خوندم📚 درسخون نبودم ولی درسام هم
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_دوم 🌾
چنددقیقه بعددیدم پیام داد
_کجارفتین؟🤔
*بله؟😐
_هستین؟
*بله
_اهل کارفرهنگی هستین آبجی؟🤔
*بله اگه شرایطم جورباشه و بتونم اره
_بامرکز.......آشنایی دارین
*اره چندباری به گوشم خورده اسمش ولی شناخت زیادی ندارم
_من اسمم سبحان(اسامی غیرواقعی)😉
مسئول جذب این مرکزم.میخوایدیه توضیحی بدم تااگه علاقه داشتیدعضوبشید؟
.
بنظرم اومد یه توضیح ساده ومعمولی که اشکال نداره در ضمن ماکه حرف خاصی نمیزنیم
پس شروع کردبه توضیح دادن......
دراین بین ازم اسم وسن وتحصیلاتموپرسید
نمیخواستم بگم ولی دیدم کاری نمیتونه بکنه که.
حالااسم وفامیل وسن که چیزی نیست
پس گفتم:(رضوانه۲۰سالمه و......درس میخونم)😶
تاسن ورشته موگفتم برام نوشت
_چه جالب 😃منم همسن شماهستم وهمین رشته
وخلاصه گفتگوی ما ازهمین جملات شروع شد
ازدرس وکارش پرسیدم
ازدرس وفضای کارم پرسید
منی که هرپسری بهم ریکوئست میداد،ندیده ونخونده طرف روبلاک🚫 می کردم، حالاداشتم بایه پسرصحبت میکردم.😞
.
وسط صحبت هامون ازش پرسیدم برنامه ت واسه آیندت چیه؟
گفت میخوام ازدواج کنم👰🏻🤵🏻
گفتم چیییییییی😳؟؟؟؟تواین سن😮؟
_اره مگه چیه؟شماکه مذهبی هستین چرافکرمیکنین تواین سن ازدواج کردن زوده؟
*به نظرمن ۲۰سال واسه یه پسرکمه که بخوادتواین سن ازدواج کنه.مگه اینکه یه دختر۱۵،۱۶ساله روبگیره😅
_ یعنی شماکه۲۰سالته بایه پسر همسن خودتون ازدواج نمیکنی؟
قاطع گفتم نه...
.
تقریبایکی دوساعت صحبتمون طول کشیدوخیلی چیزادرموردکارش ودرسش وهمون مرکزبهم گفت
منم درموردخونوادم،کارم،درسم و..... براش توضیح دادم.
بعداین مدت دیگه خداحافظی کردم وباخودم گفتم خب دیگه تموم شد.ولی نمیدونم چرادستم نمیرفت سمت بلاک🚫
رفتم دیدم چقدرررررر باهم حرف زدیم
چت هاروبالاوپایین کردم،بعضیاروخوندم،بعضیاروپاک کردم
باخودم گفتم من چرابایدبایه نامحرم حرف بزنم؟؟؟؟؟😭
و خیلی شدید پشیمون شدمواحساس گناه کردم
🥺🤯
شب خیلی حالم گرفته بود😰
حس بدی داشتم
تانیمه شب بیداربودم وباهزاربدبختی خوابم برد
🔘ادامه دارد...
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] #قسمت_دوم 🌾 چنددقیقه بعددیدم پیام داد _کجارفتین؟🤔 *بله؟😐 _هستین؟ *بله _اهل کارف
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_سوم 🌾
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم
نمازظهرشد،نمازموخوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇
همین....
وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب ....
توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔
*تاالان خواب بودی مگه؟
_شمارومیگم بانو🙂
*آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم.
_اهان.خب پس کاراتوکردی؟
*بله
_خب خداروشکر.راستی؟
*بله؟
_توچرابه من نمیگی جانم؟🤔
*چرابایدبهتون بگم جانم؟😳
_همینطوری
*من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین.
_باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟
*حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم
_خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه.
همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم.
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
🔘ادامه دارد
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] #قسمت_سوم 🌾 صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬 ولی سعی کردم بهش
و••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_چهارم 🌾
یه روزبادوستام قرارداشتم
تااونموقع عکسموندیده بود
تابهش گفتم میخوام برم گفت میشه یه عکس ازخودت بفرستی؟📷
منم باحجاب کامل وچادروالبته ماسک یه عکس براش فرستادم📲
هیچی نگفت،یعنی حتی نگفت چراماسک زدی
منم هیچی نگفتم.
رسیدم سرقرار.دوستام هنوزنیومده بودن
گفتم بهش.داشت باهام شوخی میکردکه من میتونم کاری کنم که از وقتی دوستات میان تاوقتی ازشون جداشی ،نتونی به غیرمن به کس دیگه فکرکنی😏🤯
گفتم نمیتونی .من مدتهاست که دوستاموندیدم
یکیشون که بیاد دیگه فراموشت میکنم تاااااا وقتی ازشون جدابشم
گفت ولی من میتونم 💪
گفتم چجوری؟🤔
.
تااونموقع هیچ حرفی ازعلاقه وعشق وازدواج نگفته بود.
گفت یه چیزی رومیخوام بهت بگم ولی روم نمیشده.ولی بنظرم الان دیگه وقتشه که بهت بگم😅
گفتم چی؟
گفت:
حس میکنم
دارم
بهت
علاقه مند❤
میشم😅
.
انگاریه پارچ آب سردریختن روسرم
حالمونمیفهمیدم،نمیدونستم کجام چیکارمیکنم اصلامن کی هستم؟
اینترنتوبدون جواب دادن بهش خاموش کردم
ولی سبحان کارشوکرده بود 🤕
بچه هااومدن ولی من هیچی نمیفهمیدم از حرفاشون.خونه رسیدم ولباس عوض کردم ولی اینترنتو روشن نکردم
ساعت۱۲شب وقتی همه خوابیدن اینترنتو روشن کردم✔️
یه عالمه پیام ازسبحان که ببخشید رضوانه
نمیخواستم ناراحتت کنم 😖
کاش نمیگفتم☹
توروخداجواب بده 😰🥺😭
و......
ولی حرف سبحان کارخودش روکرده بودوحال دل من روخراب کرده بود⚠️
🔘ادامه دارد
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
#مطالب رافورواردودوستان خودرابه کانال دعوت کنید
تهذیب نفس
و••📚🔗 [ #داستان] #قسمت_چهارم 🌾 یه روزبادوستام قرارداشتم تااونموقع عکسموندیده بود تابهش گفتم میخوا
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_پنجم 🌾
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب
که دیدم آنلاینه وبرام نوشت
عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدرنگرانت شدم😰؟
توروخدامنوببخش☹
نمیخواستم ناراحتت کنم 😞
ولی حرف دلم بود😢
منو ببخش گلم😔
تاخودصبح حرف زدو منو راضی کردکه به پیشنهادش فکرکنم.
وساعت۷صبح 🕖ازش خداحافظی کردم، بعد۷،۸ساعت چت کردن.
هردفعه باخودم فکرمیکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرااینطورشد.ولی هردفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ،ملت بدترازایناشومیکنن.
مگه حضوری دارین حرف میزنین؟مگه بهش دست زدی ؟یا.....
دوباره رابطه خوب شدبازبون ریختن های سبحان
دیگه حالم بدنمیشداگه منو خانمم👰🏻 وعشقم💝 صدامیکرد
حتی دیگه ناراحت نمیشدم وباهاش دعوانمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸میگفت😞🔞
انگارواقعاشوهرم بود💑
کم کم منم اومدم توکار .
نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکردمیگفتم جانم🧡.عزیزم 💞وفدات شم😘 وبعضی استیکر💋وایموجی ها😍رو میفرستادم.
شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشوهم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟
.
یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکزتحصیلش تاکاراشوبکنه.
ولی قبلش بایدمیرفت یه جایی تایه کاری روانجام بده.
ساعت۱۰شب 🕙تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره وغافلگیرش کنم
🔘ادامه دارد
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_ششم 🌾
صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون.
ساعت۷ونیم صبح 🕢
تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود
سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش .
چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت.
واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄
رضوانه الان کجایی؟😬
کجارفتی؟😧
بهت میگم کجایی الان؟😵
رفتم پیشش
*سلام سبحان🙃
_سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯
*اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟
خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰
_خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم.
*مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه
خندیدم😄 واونم سرتکون داد
_ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون
همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن.
خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀
چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه.
دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔
،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔
دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔
حرفامون شده بودابرازعشق بهم🥰
، نگاه های عاشقانه،😍
خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇
اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖
.
ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧
باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟
هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴
دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود وتمام
🔘ادامه دارد...
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] #قسمت_ششم 🌾 صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ونیم صبح
••📚🔗
[#داستان]
#قسمت_هفتم 🌾
دوهفته ای گذشته بود ازاولین دیدارمون
چت📱 ،تماس صوتی📞،تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دخترمذهبی خیلی ازخط قرمزهامو ردکرده بودم.
نمازم،قرآنم،خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود
خونوادم شاکی بودن که چقدرگوشی دستت میگیری بسه دیگه❌
ولی سبحان شده بودهمه دنیاوزندگی من
صبح وشبم، شام ونهارم، عبادت واستراحتم😴📿😓
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱 اگه پدرم،مادرم،برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزارتاقفل ورمزبودکه گذاشته بودم روگوشیم که کسی نتونه واردبشه🔒
سبحان ذهنموخیلی درگیرکرده بود ولی چیزی که بدتربود،نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون،نداشتن شغل،اختلاف بعضی عقاید مهم بین من وسبحان وحتی خونواده هامون، مخالفت خونوادش بااصل ازدواجش تواین سن و.....
منم تواون مدت خواستگارای مختلفی داشتم که به خاطرعلاقه ام به سبحان همه شونوبه دلایل مختلف ردمیکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتربهشون فکرکنم امابه خاطراین رابطه وبدون ذره ای فکرردمیکردم.😔
همه این ذهن مشغولی هاموجب این شدکه به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 بهم نه پیام📧 نه هیچی.یک هفته رهای رها باشیم
درست فکرکنیم به جوانب کاروهمه چیز رودرنظر بگیریم. اگه بعدیک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تواون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
درطی اون یک هفته هروقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم،عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رومیگرفت.⛔
بعدیک هفته دیگه نتونستم دووم بیارم.بهش پیام دادم
*سلام میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجابگو.نمیخوام تو روم جواب ردبشنوم
*میخوام ببینمت حضوری فقط همین وتمام
دوباره همون مکان قبلی قرارگذاشتیم
من زودتررسیدم
بعدچنددقیقه رسید🚶🏻
🔘ادامه دارد...
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [#داستان] #قسمت_هفتم 🌾 دوهفته ای گذشته بود ازاولین دیدارمون چت📱 ،تماس صوتی📞،تماس تصویری🤳 همچنا
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_هشتم 🌾
دوتاشکلات🍬،یه بطری آب🥤،یه بسته پاستیل هم دستش بود
بطری آب روداد گفت
_تواین مدت خوب شناختمت ،این بطری آب واسه اینکه میدونم اونقدرتندتندقدم برمیداری که قطعاالان تشنه ای.✅
این شکلات🍬 هم واسه اینکه مطمئنم صبحونه نخوردی وبا این بی جونی ضعف میکنی😓.
این پاستیل🍡 هم واسه اینکه مطمئنم عاشق پاستیلی 😍
اگه شک داشتم به حرفی که میخواستم بزنم،بااین کاراش مطمئن شدم
نشستیم وشروع کردم
*ببین من تواین مدت مطمئن شدم که هرکسی همسرت بشه بهترین شوهردنیانصیبش شده ولی به فلان دلیل و بهمان دلیل مانمیتونیم کنارهم باشیم😞
گفت _تاشروع کردی به صحبت جوابتو فهمیدم.
همیشه دخترا وقتی میخوان به یه پسرجواب رد بدن اول ازش تعریف میکنن ومیگن توخیلی خوبی ولی بعدش میگن نه.😒
منکه گفته بودم نمیخوام جلو روم جواب رد بدی بهم چرااصرارکردی؟😖
هیچی نگفتم وبلندشدم تاخدافظی کنم✋🏻
بالاخره ممنون بابت کارایی که واسم کردی ،بابت همه محبت هات و....
به ساعتم نگاه کردم
(ادمین : از کی واسه #محبتحرام تشکر هم میکنن!؟!😳 )
۸:۲۵ دقیقاهمون ساعتی که اولین بارهمودیدیم
وسط حرفام گفتم اهان راستی...
بهم نگاه نمیکرد.
گفتم نمیخوای نگاهم کنی؟
سرشواوردبالاوبااخم بهم نگاه کرد😠
*ازوقتی باهات آشناشدم فهمیدم من چقدراستعداددارم که تاحالانمیدونستم وکشفشون نکرده بودم
مثلافهمیدم من چقدربازیگریم🎬 خوبه
نگاهش رنگ تعجب گرفت😯
مثلامن الان ده دقیقه اس که دارم بازی میکنم ولی تو همه حرفاموباورکردی
وشروع کردم به خندیدن 😅🤣😂
سبحان بابهت وتعجب داشت به من نگاه میکرد
ولی بدترین اتفاق برای من افتاده بود😞
اگه به عشق سبحان شک داشتم الان فهمیدم که من عاشق سبحان شده بودم💘
🔘ادامه دارد...
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] #قسمت_هشتم 🌾 دوتاشکلات🍬،یه بطری آب🥤،یه بسته پاستیل هم دستش بود بطری آب روداد گفت
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_نهم 🌾
سبحان همه فکروذهن منو تسخیرکرده بود
اون روز هم مثل روز اول دیدارمون تا ساعت ۱۲ ظهر 🕛باهم بودیم با هم حرف زدیم ،حرفهای عاشقانه💑، نگاه های عاشقانه💏 و پارا از حریم هم فراتر گذاشتیم.😞
در کنار همه اینها من نمیتونستم به صورت عقلانی🧠 به ازدواج با سبحان فکر کنم .
اختلافات زیادی بین من و سبحان بود که نمی گذاشت من به صورت منطقی با این مسئله کنار بیایم .
صبح و شب نگران سبحان بودم. شب ها🌃 تا دیر وقت با هم چت می کردیم. من به سبحان بسیار وابسته شده بودم.
همانطور که گفتم خانواده و اطرافیان من از این متفاوت شدن حال و احوالات م باخبر شده بودند. اما به جز اندکی از دوستانم کسی از رابطه من و سبحان خبر نداشت .🚫
تا اینکه یک روز به صورت جدی با سبحان صحبت کردم که کی قراره بیای خواستگاری؟
چندین بار در این مورد با هم صحبت کرده بودیم اما هر دفعه به دلایلی سبحان بحث رو عوض می کرد یا می گفت به زودی، باید کار پیدا کنم، باید خونوادم رو راضی کنم.
اما این بارنذاشتم از زیر کار در بره. 😕
بهش گفتم:زمان به من بگو.⏰ من،خواستگار دارم میان و میرن بالاخره برای رد کردن شون باید دلیلی داشته باشم.
من نمیتونم دلیل رابطه داشتن با تو رو برای خانوادم بیارم .
این دفعه مثل دفعات قبل بحثو عوض نکرد بلکه عصبانی شد😡
و گفت: تو به من اعتماد نداری من برای تو دارم خیلی کارها انجام میدم اما تو نمیتونی به خاطر من حتی خانواده خودت رو راضی کنی .😠
خلاصه اینکه بحثمون بالا گرفت و من بدون جواب دادن به سبحان اینترنت خاموش کردم و جواب پیام ها✉ و زنگها 📞شو هم ندادم.
حال و هوام خیلی گرفته بود دیگه حوصله نداشتم با کسی صحبت کنم .ناراحت بودم 😞اما دلم می خواست هر چه سریعتر این ماجرا برطرف بشه از یک طرف می ترسیدم که اگر خونوادم بفهمد چه اتفاقی میافته .
حال و هوای بدم به خاطر قهر با سبحان ادامه داشت.
همین حال و هوا همسر برادرم را متوجه من کرد😧 و بعد از مدتی پرس و جو متوجه این ماجرا شد 😟و با من قاطع صحبت کرد :سبحان به دردت نمیخوره .اصلاً صلاحیت ازدواج با تو رو نداره.😫 سنش ،شغلش، خونوادش ،رفتارش، اخلاقش خیلی چیزها هست که به هم نمیخورین. تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینهاست.
تو دختری هستی باسواد ،با کمالات ،خونواده خوبی داری، ظاهر خوبی داری .شخصیتی مثل سبحان اصلا برازنده تو نیست.😓
من تقریباً تحت تاثیر حرفهای همسر برادرم قرار گرفته بودم اما نه آنقدر زیاد که بتوانم به طور کلی سبحان را کنار بگذارم هنوز سبحان برای من عزیز بود.💚
اما از خیلی اتفاقاخسته شده بودم. 😞
من باید همیشه همه چیز را برای سبحان توضیح می دادم اما سبحان هیچ چیز را توضیح نمی داد. هر بار از اون در مورد زمان خواستگاری میپرسیدم طفره میرفت
همیشه شغل و خونوادش رو بهونه میکرد برای نیامدن یا دیر اومدن.
#سوءاستفادههایعاطفی وگاهی ... 🙊😭(چه مجازی وچه حضوری) .
من هر دفعه که حضوری سبحان را میدیدم عذاب وجدان می گرفتم 😟به خاطر حرف ها و کارهایی که انجام میدهیم اما عشق سبحان هرگز به من این اجازه را نمیداد که در این مورد فکر کنم😓😭
🔘ادامهدارد..
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] #قسمت_نهم 🌾 سبحان همه فکروذهن منو تسخیرکرده بود اون روز هم مثل روز اول دیدارمون ت
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_دهم 🌾
قهر و آشتی های من و سبحان ادامه داشت گاهی چند روز گاهی به چند ساعت تمام می شد .❌
اما من هیچ وقت نمی توانستم سبحان را کنار بگذارم.عقل و ذهن من تسخیرشده بود.😣
امابعدازمدتی فهمیدم من تنهادختری نبودم که باسبحان درارتباط بودم.💑
اون حتی بایکی مثل من رابطه احساسی وجنسی داشته.درکناردخترای متفاوتی که به صورت مجازی باهاشون درارتباط بود.😟🤯
بعد از مدتها یکی از دوستان صمیمی ام که چند وقتی بود ندیده بودم اش را دیدم ازش گلایه کردم که خیلی نامردی چرا این چند وقته نیستی؟😓 تو ازدواج کردی دیگه توجهی به دوستات نمی کنی .نمیدونی این مدت من چقدر تنها بودم.😭
عذرخواهی کرد. اما دیگه الان برای عذرخواهی دیر بود .😰
مجبور شدم ماجرای خودم و سبحان رو براش بگم.
دوستم دقیقا حرفهای همسر برادرم روزد اما قاطع تر😠 و گاه دوستانه تر😕
من همیشه به حرفاش گوش می کردم و تنها دوست من نبود بلکه مثل یه خواهر مهربون بود و همراه.💕 کسی بود که چندین سال بود با هم دوست بودیم و خاطرههای خوبی داشتیم .حالا این حرفارو داشت بهم میزد. عصبانی میشد😡 ،داد میکشید سرم 😤،ناراحت میشد☹ ،حتی یک بار گریه کرد.😭 گفت پشیمونم از اینکه این مدت به خاطر مشکلات خودم تورو تنها گذاشتم اما باور کن من نمی تونستم فقط به تو توجه کنم و به مشکلات خودم نرسم .
اما الان اومدم هر چند دیر اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .خواهش می کنم لطفاً به دلایلی که خودت میدونی از سبحان فاصله بگیر .🙏🙏
سخت بود برای من فاصله گرفتن از کسی که چندین ماه باهاش بودم عاشقانه حرف زدیم به من محبت کرده بهش محبت کردم حال و هوای زندگی منو تغییر داده اما هرچی باشه خودم میدونستم رابطه ما گناه و اشتباهههههههه😭🤕
🔘ادامهدارد...
♡کـانـالــ تهذیب نفس
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
••📚🔗
[#داستان]
#قسمت_پایانی 🌾
من و سبحان هیچ وقت نمی تونستم با هم ازدواج کنیم💑.سخت بود فاصله گرفتن از کسی که برای اولین بار وارد زندگی من شده بود🤕
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم حداقل دیگه عذاب وجدان نداشتم
📲بهش پیام دادم :
{ خیلی بهتر میدونی که من و تو مال هم نیستیم خودت خیلی بهتر از من میدونی که راه من و تو از هم جداست😞
کاش از همون اول وارد رابطه نمیشدیم .کاش نه من عاشقت❤ می شدم نه تو از من استفاده میکردی و هزارتا کاش و ای کاش دیگه که شاید الان دیگه دیر باشه برای گفتنش .
خداحافظ.✋🏻}
حالم خیلی بد بود😞
از بدترین اتفاقات این بودکه متوجه شدم من چقدر از #خطقرمزهامو زیر پا گذاشتم⛔️
چقدر از حال و هوای معنوی خودم کم کردم😓
چقدر خودم را در #معرضگناه قرار دادم😭 چقدر و چقدر چقدر😞
دختری که همه او را مقدس می دونستند دختری که همه به پاکیش قسم می خوردند
حالا یه کسی بودمثل خیلی ازدخترای بی حیاو...😭
احساس عذاب وجدان داشتن احساس گناه پشیمونی احساس یه دختر هرزه داشتم که مثل خیلی از دختر خیابونی دچار اشتباهات زیاد شده بود اما دیگه الان پشیمونی سودی نداشت🥺
فقط خدا رو شکر کردم که این رابطه دیگه برای من تموم شده.
سخت بود شبهایی که گریه میکردم😭 روزا که حرف نمی زدم آشفته بودم بیقرار ، حرف نمی زدم، ،حوصله نداشتم و...😔
فقط به امید اینکه خدا هست و میبینه که من توبه کردم دوباره زندگیم شروع کردم
اما هیچ وقت یادم نمیره اشتباه بزرگی که تو زندگیم کردم امیدوارم این اشتباه بزرگ من در زندگی آینده تاثیری نداشته باشه .🙏
چند ماهی گذشت تا من بتونم به حالت عادی برگردم سخت اما گذشت متوجه شدم سبحان قبل از من با کسی بوده و بعد من هم قطعاً ادامه میده این کار رو. برای اینکه حال و هوام عوض بشه دوستم بهم پیشنهاد داد که کلا اینستا رو پاک کنم📵
برای بهترکردن حالم به قرآن، نماز ، ارتباطم با خونواده👨👩👧👦 و خیلی چیزهای دیگه رودوباره تجربه کردم وفهمیدم من چه نعمت هایی داشتم ونمیدونستم.😇
بدبینی نسبت به مردا ،آشفتگی ذهنی، افت تحصیلی، مشکلات جسمی ،احساس گناه، تاثیرگذاری در زندگی آینده و هزار تا مشکل فردی دیگه کمترین مسائل روحی وروانی وجسمی بودکه برای من پیش اومد و ممکنه برای ارتباطات اینجوری پیش بیاد🤯
من به توبه پذیربودن خدااطمینان دارم وتنهابه همین امیدزندگیمو دوباره ازنو ساختم🥲
ازهمتون میخوام برام دعاکنید(👉سخن نویسنده)
من یه خطا و دوستی بد رو تجربه کردم ، شما تجربه نکنید ❌
🔘پایان
♡کـانـال تهذیب نفس
@Tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
تهذیب نفس
سلام رفقا ....👋 برای اینکه ازکانال سروشمون عقب نمونیم مطالب ویدفعه ارسال کردم ازامشب با یه رمان جدید
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت اول 🍃
از بچگی توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم
روضه و هیئت هفتگی خوراکم بود
دو ماه محرم و صفر سیاه امام حسین علیه السلام و میپوشیدم 🏴
پرچمای حسینیه رو من میزدم
کفشای دم در و من جمع میکردم و.....
عشق میکردم با امام حسین 😇
با دینم با عقایدم با روضه با هیئت و سخنرانی و مداحی و گریه و ....
درسخون بودم و شاگرد اول 🏅
دانشگاه رشته مکانیک قبول شدم و باعث افتخار خانواده ام بودم همیشه
پررنگ ترین خط قرمز زندگیم ارتباط با نامحرم بود ... ⛔️
حتی با دخترای فامیلم هیچ وقت گرم نمیگرفتم
همیشه سرم پایین بود جلوی خانوما
از حق نگذریم خیلی حرف شنیده بودم
خیلی کنایه و توهین
ولی واسم مهم نبود ....😌
نه فقط من!
کل اکیپ دوستام این طوری بودن😎
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت اول 🍃 از بچگی توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم روضه و هیئت هفتگی خوراکم بود دو
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت دوم 🏴
به لطف خدا چهره و قد و هیکل خوبی داشتم
ورزشم که میرفتم دیگه به قول بچه ها نورعلی نور شده بود😅
خیلی وقت ها شده بود دخترا بخوان خودشون رو بهم نزدیک کنن
ولی همیشه محترمانه ولی خیلی جدی برخورد میکردم 😇
گذشت و گذشت تا اینکه یکی از رفیقام یه اپ رو بهم معرفی کرد ...
یه اپ بازی بود واسه اوقات فراغت و اینا ...
من اینقدر دستم بند بود و گیر بودم ک به کل فراموشش کردم🤷🏻♂
ولی با شیوع کرونا همه چی تغییر کرد...
هیئت ها تعطیل شد 💔
دانشگاه تعطیل شد
برنامه هایی ک داشتم و منو مشغول کرده بودن همه تعطیل شدن
وقت ازادم خیلی خیلی خیلی زیاد شده بود😢
یه روز ک داشتم تو چت هام میگشتم
یهو لینک اون بازی ک رفیقم معرفی کرده بود رو پیدا کردم
با خودم گفتم من ک فعلا بیکارم
حالا یه سریم به اینجا بزنم
از روی کنجکاوی برنامه رو نصب کردم 📲
یه سری بازی داشت ک آنلاین بودن
و در کنارش چت میتونستی بکنی
من ک خب معتقد بودم کلا یا به چت ها توجهی نمیکردم یا اصلا چت رو میبستم✅
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت سوم 🏴
خلاصه که وقت خالیم رو اکثرا با این بازی پر میکردم 📲
در کنارش کار های دیگه هم میکردم
ولی حدودا ۶۰ درصد تایمم با این بازی پر شده بود...🤦🏻♂
یه بار که داشتم بازی میکردم پروفایل طرف مقابلم خیلی جذبم کرد
خیلی خاص و متفاوت بود
عجیب و درهم
تفکر برانگیز و جالب 🛎
نمیدونم چی شد و چرا ولی
توی صفحه چت به انگلیسی نوشتم چه پروف خاصی👌
و منتظر جواب شدم
طرف مقابلمم فقط یه تشکر خشک و خالی کرد
یکم تو ذوقم خورد !!!😅
دلم میخواست یکم بیشتر بگه تا بشناسمش
نمیدونم چه حسی بود
ولی خیلی کنجکاو شده بودم🙊
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت دوم 🏴 به لطف خدا چهره و قد و هیکل خوبی داشتم ورزشم که میرفتم دیگه به قول بچه
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت چهارم 🏴
⁉️ازش پرسیدم اهل کجاست و اونم بعد از کلی وقت جواب داد و فهمیدم مثله خودم ایرانیه
نمیفهمیدم چرا باید ذوق کنم از اینکه هم زبونمه!
⁉️ازش پرسیدم چرا این پروف رو گذاشته
اونم جواب داد ک این پروف واسش یادآور یه انتظاره...
خیلی جذبش شده بودم
خیلی زیااد!!!!
حتی نمیشناختمش ولی جذب شخصیتش شده بودم🤦🏻♂
یکم دیگه ازش سوال پرسیدم ولی نهایتا گفت خیلی راغب نیست با یه جنس مخالف چت کنه
آخه عکس خودم پروفم بود📸
من ک اینو شنیدم اصلا از این رو به اون رو شدم!
داشتم از خوش حالی میترکیدم!!!!
فکر نمیکردم دیگه از این قبیل دخترایی باشن ک این چیزا واسشون مهم باشه😅🤩
ولی واسه اون مهم بود
کلی حرف زدم و از خودم گفتم تا بفهمه پسر بی بند و باری نیستم😌
بعد از حدود ۲ یا شایدم ۳ ساعت چت بالاخره راضیش کردم که اددش کنم و باهم گاهی حرف بزنیم ....📲
عقلم مدام آلارم میداد
که دارم کج میرم
که این راهش نی
که این کارا غلطه ⛔️
ولی پنبه کرده بودم تو گوشم و با سرعت داشتم تو اون جاده خاکی میروندم...
غافل از عاقبت کار....😞
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت چهارم 🏴 ⁉️ازش پرسیدم اهل کجاست و اونم بعد از کلی وقت جواب داد و فهمیدم مثله خ
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت پنجم 🏴
از اون روز دیگه کارم شروع شده بود
اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چت میکردیم📱
صحبت میکردیم
نظر میدادیم
بحث میکردیم
از علایقمون میگفتیم
از عقایدمون و از هردری سخنی بود...
کم کم تایم صحبت هامون زیاد و زیاد تر شد ⏰
از دو سه روز یه بار شد روزی یه بار
از روزی یه بار شد هر شب و صبح
و کم کم کل روز باهم در ارتباط بودیم ... 🤕
منی که نفس نفس زدنم توی هیئت میگذشت
منی که گوش به فرمان حرفای مادرم بودم
منی که دست بوس و عصای دست پدرم بود
منِ سیدِ مومنِ نماز خونِ مسجد برو
منِ شاگرد اولِ دانشگاه
پسر گل گلاب خاندان
حالا کاملا متفاوت شده بودم... 🤦🏻♂
وقتی صدای اذان میومد دیگه رها نمیکردم کارامو
نمازم شده بود آخر آخر وقت نزدیک قضا شدن
وقتی مادرم ازم کمک میخواستن با دل و جون نمی رفتم سمتشون...
کلیم غر میزدم و کار میکردم
مسجد که دیگه اصلا پام رو هم نمیذاشتم
همه فهمیده بودن یه چیزی شده
یه اتفاقاتی افتاده
فقط خودم بودم ک انکار میکردم 🙄
قبول نمیکردم و محکم میگفتم اشتباه میکنید
منی که تو صورت نامحرم نگاه نمیکردم حالا شبانه روز با اون دختر خانم چت میکردم 🥺
شماره اش و گرفته بودم
و توی واتساپ باهم صحبت میکردیم
اسمش "هستی" بود
اوایل روم نمیشد صداش بزنم
ولی کم کم نه تنها صدا میزدم اسمشو
که حتی کلیم ایموجی های قلب و این چیزا واسش میفرستادم 😍❤️🤩
میفهمیدم که مذهبیه
ولی اونم عین من انگاری گیر افتاده بود...😓
کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت پنجم 🏴 از اون روز دیگه کارم شروع شده بود اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چ
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت ششم 🏴
عقلم خاموش شده بود
شایدم یا گوشه نشسته بود و زار میزد ...
از بس بهم تذکر داده لود خسته شده بود
دیگه عقب کشیده بود ...🤕
روز به روز به هستی وابسته تر میشدم
و اونم روز به روز به من وابسته تر میشد
اوایل آقا سید صدام میکرد
ولی کم کم اونم راحت تر شد باهام
و آقا عباس صدام میکرد😕
متوجه نبودیم که توی چه گندابی داریم فرو میریم...
وقتی دیر آنلاین میشدم نگرانم میشد
و منم دلم ضعف میزد برای نگرانی هاش
هم شهری نبودیم ...
ولی واسم مهم نبود!
اصلا هیچی واسم مهم نبود
مهم فقط اون شادی بود که وقتی باهاش چت میکنم روی لبم میاد ...🤦🏻♂
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼••📚🔗
[ #داستان]
قسمت هفتم 🏴
روابط ما عمیق تر و عمیق تر میشد
و من از آدمی که بودم دور تر و دورتر 😔
هیئت باز شده بود ولی من نمی رفتم
تا اینکه یه روز حسام یکی از دوستای صمیمیم اومد خونه مون و با کلی حرف و صحبت راضیم کرد بریم هیئت ✌️
توی حیاط نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن
خیلی تلاش کرد بفهمه چی شده ک عوض شدم
ولی من هیچی بهش نگفتم
اذان ک شد هردو قامت بستیم🍃
بعد از نماز صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند شد
گوشیم رو باز کردم و با دیدن کلی پیام از هستی
نیشم تا بناگوش باز شد 🤦🏻♂
و این خنده از چشم حسام دور نموند
زد روی شونم و گفت چیه اخوی شااد شدی
خیر باشه ان شاءالله!😅
منم با همون لبخند و بی توجه به حرفی که دارم میزنم گفتم خیره داداش خیره
حسام مبهوت موند😕
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت ششم 🏴 عقلم خاموش شده بود شایدم یا گوشه نشسته بود و زار میزد ... از بس بهم تذ
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت هشتم 🏴
با تعجب گفت سید خبریه؟؟؟
داری دوماد میشی نکنه؟!!!!
یهو به خودم اومدم ... چی گفته بودم!!!🤦🏻♂
حالا باید چه طور جمعش میکردم؟!
اول گفتم دروغ میگم بهش ولی حسام بچه تیزی بود
تعصبی هم نبود! پایه بود و با مرام 😎
گفتم والا هنوز نه ولی با یه دختر خانمی آشنا شدم که شاید اگر سهم هم باشیم دوماد شم
حسام زد رو شونم و گفت منظورت اینه اگر خدا بخواد دیگه؟ هوم؟ خب حالا کجا باهم اشنا شدین؟خواستگاری رفتی که؟
بهش گفتم نه خواستگاری نرفتیم توی اپ(...) باهم اشنا شدیم
حسام چشماش از این گرد تر نمیشد😳
با تعجب و صدایی متعجب گفت جااانم؟؟؟
کجا آشنا شدین؟؟؟؟؟؟؟
خواستم از زیرش در برم ولی حسام دیگه اجازه نمیداد و بی خیالش نمیشد...😕
منم ک خیلی وقت بود دلم میخواست برا یکی حرف بزنم شروع کردم از اول اولش تعریف کردم
🔘ادامه_دارد
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت هشتم 🏴 با تعجب گفت سید خبریه؟؟؟ داری دوماد میشی نکنه؟!!!! یهو به خودم اومدم
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت نهم 🏴
چهره حسام هر لحظه یه شکل میشد 😐😳😨🤯
اصلا هیچ حالتی ثابت نمیموند توی نگاه و صورتش و بیشتر از همه هم ناباوری رو میشد از نگاهش خوند....‼️
بعد از اینکه واسش تعریف کردم یه نفس عمییق کشیدم و بهش گفتم: خب حالا نظرت چیه
حسام دستی به ته ریشش کشید و گفت: سید حقیقتا شوکه شدم!
راستش نمیتونم باور کنم این آقا سیدی که اینارو واسم گفته همون آقاسید هیئت خودمونه!🤦🏻♂
تک خندی زدم و گفتم: چرا!؟
گفت: آخه عبااس تو نگاه نامحرم نمیکردی حالا اینقدر راحت داری با یه دختر نامحرم روز و شبت رو میگذرونی؟!!!
اصلا متوجهی داری چیکار میکنی؟؟؟🙄
اعتراض وار گفتم: حسام ما مجازی صحبت میکنیم مرد حسابی!!!
حسام با صدایی نسبتا عصبی گفت: چه فرقی داره برادر من؟!!!!
مگه مجازی و واقعی داره؟؟؟؟؟؟؟😤
خدا مثلا توی مجازی نمی بینه داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
مثلا مجازی نامحرم نیستین؟؟؟؟⛔️
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت نهم 🏴 چهره حسام هر لحظه یه شکل میشد 😐😳😨🤯 اصلا هیچ حالتی ثابت نمیموند توی نگا
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت دهم 🏴
شکه شدم!!
خب حسام راست میگفت
خدا میدید حتی اگر هیچکس نمیدید🤦🏻♂
عقلم میگفت که قبول کن خطا رفتی
دلم ولی ...ساز مخالف میزد ...😔
دلم میگفت نیتت خیره
کار خلافی قرار نیست بکنی !❌
قراره تهش ازدواج کنید!
قصدت بد نیست که!
حد و حدود نگه میدارین
ولی امان از عقلم...🤯
ک بلند بلند داد میزد داری اشتباه میکنی...
حسام یکم دیگه هم باهام حرف زد و بعد حاج آقا صداش زد و اونم با چهره ای که مشخص بود اصلا راضی نیست بحث رو نصفه ول کنه رفت...
و من هیج نفهمیدم که چه طوری رسیدم توی اتاقم و گوشی به دست گرفتم و خیره ی پیام های پی در پی هستی شدم📲
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت یازدهم 🏴
{اِلهی بِه رُقَیِّه عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج💔}
هستی اون شب خیلی از دستم دلخور شده بود
کلی پیام داده بود که جواب نداده بودم
نگران شده بود و بعد که سین کرده بودم فوق العاده ناراحت و دلخور...🤦🏻♂
میدونسم که غلطه کارم
ولی نمیتونسم خودمو قانع کنم!
یه صدایی همش تو سرم میگفت
این دختر بهت وابسته شده
چه بلائی سرش میاد اگه یهو کات کنی؟!
مگه قراره چی کار کنی؟
فقط صحبت میکنید
فقط درد و دل
فقط مشورت
کمکش میکنی بهتر تصمیم بگیره
هردو مومن و مذهبی هستین پس اشکالش چیه
(ادمین:امان از مکر شیطان!!!!😒)
و خلاصه اون شب
با همین حرفا خودم و قانع کردم و کلیم با هستی حرف زدم تا باهام آشتی کرد ...
رفته رفته قُبح(=زشتی) خیلی کارا واسمون ریخته شد
استیکر هایی که واسش میفرستادم 😍😘🔞
گیف هایی که واسم میفرستاد
اوایل سرخ میشدم
ولی بعد برام عادی شد ...
و حتی ...لذت بخش!!!⛔️
همش با خودم میگفتم من فقط به خاطر هستی حاضرم گناه کنم ولاغیر 😵
فقط تو این موضوع گناه میکنم و کار غلط
اونم چون میدونم تهش مال همیم...
کار دوتا آدم مذهبی رسیده بود به رد و بدل گیف ها و استیکرها و فیلم های منفی هجده 🔞
فیلم هایی که حتی تصورشم نمیکردم یه روزی نگاشون کنم حالا شده بود یه بخشی از زندگیم
دیگه عملا بین من و اون دختر نامحرم هییچ پرده و حجابی نبود...🔥
جوری باهم صحبت میکردیم که انگار محرمیم و زن و شوهر ...❌
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت دهم 🏴 شکه شدم!! خب حسام راست میگفت خدا میدید حتی اگر هیچکس نمیدید🤦🏻♂ عقلم می
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت دوازدهم 🏴
{یا رب نصیب هیچ غریبی دگر مکن
دردی که گیسوان حسن(علیهالسلام)را سپید کرد}💔
- - - - - - - - - - - - - - - - - - ☕️
اصلا واسم مهم نبود که چه قدر سنش کمه
مهم نبود تفاوت فرهنگ خانواده هامون
اصلا هیچی واسم مهم نبود!
فقط و فقط هستی واسم مهم بود و بس!!!🤦🏻♂
چند بار بهش گفته بودم که میخوام با بابات حرف بزنم ولی هربار طفره میرفت
و نمیفهمیدم دلیل واقعی طفره رفتنش چیه...
کلافه شده بودم از امروز فردا کردنش
از اینکه درست جوابم و نمیداد داشتم دیونه میشدم...🤯
تا اینکه یه روز از شدت بی حوصلگی و بی اعصابی زدم به دل خیابان و تو دل راه کسی و دیدم که هیچ وقت فکرشم نمیکردم ببینمش...❗️
سید امیرحیدر الگوی کل عمر من ...✨
از بچگی آقا حیدر واسم خاص بود
مردونگیش تو کل محل و اقوام زبان زد خاص و عام بود
ورزشکار بود و خوش قد و بالا
چهره اش یه نور عجیبی داشت ...🍃
اصلا خودش یه آدم عجیب غریبی بود
با من فقط ۱۰ سال تفاوت سنی داشت
ولی از همون بچگیاش بزرگ منش بود و بزرگ مرد ...
اینکه این همه تعجب کردم از دیدنش به خاطر این بود که سال ها بود که رفته بود سوریه دفاع از بی بی...💔
روم نشد برم سمتش
آخه از بچگی استاد من بود و شاگردش بودم
درواقع بهترین شاگردش بودم
همه جا با افتخار منو ب عنوان شاگرد خودش معرفی میکرد و حالا....
قطعا خبر بهش رسیده بود ک چه قدر فرق کردم.... 😓
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت دوازدهم 🏴 {یا رب نصیب هیچ غریبی دگر مکن دردی که گیسوان حسن(علیهالسلام)را سپی
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت سیزدهم 🏴
قطعا بهش رسیده بود که دیگه هیئت نمیرم
احترام بزرگ تر نگه نمیدارم 🤦🏻♂
نمازم یکی در میون شده
اخلاقم ۳۶۰ درجه چرخیده و خلاصه
دیگه آسید عباس قبل نیستم ....🙃
سرم و انداختم زیر و از یه گوشه سعی کردم بدون دیده شدن رد بشم که یهو حس کردم یکی داره میزنه رو شونه ام 🙈
تا اومدم برگردم کمرم به سینه ی پهنی خورد و صدای گرمش کنار گوشم پیچید
(کجا میری اخوی؟ از کسی فرار میکنی؟)😉
شکه شده ب طرفش چرخیدم
چشمم که به چشمای قهوه ایش خورد
حس کردم نابود شدم ...
حس شرم و خجالت کل وجودم و در بر گرفته بود...😖
نگاه سید حیدر هییچ تغییری نکرده بود
نه سرزنش توش بود و نه دلخوری
دقیقا عین ده سال پیش بود😇
عین همون موقع که ازم خداحافظی کرد و با خنده گفت ان شاءالله قسمت تو....🦋
چه قدر از اون موقع تاحالا عوض شده بودم
شایدم عوضی شده بودم (:
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت سیزدهم 🏴 قطعا بهش رسیده بود که دیگه هیئت نمیرم احترام بزرگ تر نگه نمیدارم 🤦🏻
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت چهاردهم 🏴
هول شده سرم و زیر انداختم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:( اووم نفرمایید استاد من راستش یکم عجله داشتم برم برسم به نماز و وضو و اینا...)😅🙊
آقا حیدر زد دیر خنده و به شوخی گفت:( آقا سید!!!! آخه دو ساعت تا نماز مونده این همه طول میکشه مگه وضو گرفتنت مومن؟!)😄😉
دیگه دلم میخواست بمیرمممم....
آخه این چی بود گفتممممم
ای خدااا....😰😰
آقا حیدر با لبخند کمرنگی زد روی شونه ام و گفت:( پارسال دوست امسال آشنا آقا سید
نمیخواستی یه سراغ از ما بگیری؟😉
اصلا فهمیدی برگشتیم؟؟؟
ما از شما یه توقع دیگه ای داریمااا!!!!
خوش قدیما هر هفته میومدی دم خونه باهم میرفتیم مسجد بعدم یکی در میان هویج بستنی ایی کیک و چایی ایی چیزی میخریدیم میخوردیم 😚
یادته سید عباس؟؟؟)
یادم بود ...
مگه میشد یادم بره
بهترین روزای عمرم بودن اون روزا 😔
با سید حیدر راه افتادیم به سمت امام زاده ی محله
کلی گپ زدیم 🗣
نماز خوندیم 📿
بعد از نماز سید دستم و گرفت و به طرف خونه شون رفتیم 👣
و مثل همیشه به سمت اتاق زیر شیروانی خونه شون، پاتوق من و سید حیدر قدم بر داشتیم...
وقتی مستقر شدیم چشم دوختم ب چشمای خوشرنگ سید و دلم ... ریخت.........‼️
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت چهاردهم 🏴 هول شده سرم و زیر انداختم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:( اوو
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت پانزدهم 🏴
نگاهش سخت شده بود
نگاهش پر از غصه شده بود
نگاهش نگران شده بود
نگاهش شرمگین و سرافکنده شده بود
اصلا نگاهش یه کتاب حرف نانوشته شده بود
خبر داشت ...😔
با چشماش داشت باهام حرف میزد
سرخ شدم
داغی گونه هام و ب خوبی حس میکردم
سر به زیر انداختم 🤦🏻♂
سید با صدایی خشدار گفت حرف بزن عباس
چه کردی تو این مدت با خودت؟
با چه رویی واسش میگفتم
قطعا حسام بهش گفته بود و من ...حرفی نداشتم واسه گفتن...😞
صداشو بالاتر برد و گفت عباس چیکار کردی که سرت و بالا نمیاری؟؟؟
شروع کردم گفتن
هر چی جلو تر میرفتم حال سید حیدر بدتر میشد🤕
به اواخرش ک رسیدم سید میکوبید روی پاش و خودم زار میزدم...
با دیدن بازخورد های آقا امیرحیدر تازه میفهمیدم چه گندی زدم
با جلز و ولز های ایشون تازه داشتم ب خودم میومدم
سیاه کرده بودم ....
خراب کرده بودم ....
من خیلی خطا رفته بودم....اون شب ....
یه شب عجیب غریب بود 🌙
سید امیرحیدر و هیچ وقت این شکلی ندیده بودم
اینقدر عصبی بود که بعد از تموم شدن داستان سیاهم یه سیلی خوابوند تو گوشم...
و اون سیلی انگار فیوز های مغزم و دوباره وصل کرد ...🔥
تا صبح سید باهام حرف میزد
گریه کردیم باهم
تو سر خودمون زدیم
من از پشیمونی سید از شرمندگی
مدام خودش و ملامت میکرد ک نباید این همه وقت بی خبر میشد از من ....☹️
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت پانزدهم 🏴 نگاهش سخت شده بود نگاهش پر از غصه شده بود نگاهش نگران شده بود نگاهش
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت شانزدهم 🏴
صدای اذان صبح ک اومد
سید اشکاشو پاک کرد
زد رو شونم و گفت تهش با خودت داداشم
حواست به دل مولا نبود
حواستو جمع کن به دل مولا💔
رفتم سراغ گوشی
۱۰۰ تا پیام داده بود 📲
تلخ خندی زدم ...من، سید و داشتم و بیدار شده بودم از خواب غفلت ولی اون....
شروع کردموبه تایپ کردن
خیلی مطمئن بودم نسبت به تصمیمم
میدونستم بهترین تصمیم همینه!
و عاقلانه ترینش🌡
یه پیام بلند بالا نوشتم ⌨
"سلام خانم ...
بلد نیستم مقدمه چینی کنم و اصلا مقدمه چینی برای یه همچین بحثی مناسب هم نیست
ما یه رابطه بسیار غلطی رو شروع کردیم
و تا جاهای خیلی اشتباهیَم جلو رفتیم
هردو فراموش کردیم که خدا میبینه
و قبح این گناه سنگین واسمون ریخت
خدا هردوی ما رو ببخشه....من و شما اصلا بهم نمیخوریم و رابطه اشتباهی هم که داشتیم بر مبنای احساسات زود گذر و گناه بود
هرچه قدر زودتر جلوی ضرر رو بگیریم سود هست...خداروشکر میکنم که به واسطه یکی از بنده های خیلی خوب خدا چشمام باز شد و مجددا تونستم خودم رو از این غرقاب بکشم بیرون...
هیچ پسری ارزش نداره که شما زیبایی هاتون رو براش به اشتراک بگذارین مگر اینکه محرمتون باشه...
موفق باشید. یاعلی."
و با یه نفس عمیق سند کردم و بعد
خودش و شماره اش و از دفتر تلفن گوشیم و تمام اپ هام بلک کردم 🕹
و با حس خوبی که گرفته بودم قامت به نماز بستم
بعد از نماز کلی گریه کردم ...دعای عهد خوندم و از امام زمان علیه السلام کلی عذرخواهی کردم
خیلی پشیمون بودم ...🥺
نفهمیدم کی خوابم برد...
♡کـانـال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
تهذیب نفس
••📚🔗 [ #داستان] قسمت شانزدهم 🏴 صدای اذان صبح ک اومد سید اشکاشو پاک کرد زد رو شونم و گفت تهش با خ
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت آخر 🏴
وقتی بیدار شدم یه پتوی نازک روم بود و یه دست نوشته روی گوشیم بود مبنی بر اینکه آقا سید رفته نون بگیره و زود بر میگرده👣
ساعت ۸ صبح بود
پاشدم و نشستم سر گوشی
تمام عکسا و فیلم ها و ویس ها و هرررچیزی که من و یاد اون خطا مینداخت رو حذف کردم و بعد هم اون برنامه بازی ک باعث و بانی اون گرداب بود رو دیلیت کردم
یکم بعد اقاامیر حیدر برگشت و باهم صبحانه خوردیم ...😋
*******
۴ ماه بعد...
مشغول بستن پرچم سیاه های حسینیه بودیم و یه مداحی باحال از آسید مجید بنی فاطمه هم در حال پخش بود 🏴
{نوبت غم میشود ...تکیه علم میشود
خانه ی دل های ما ....مثل حرم میشود}
از نردبام پایین اومدم و رفتم واسه بچه ها چایی اوردم
{همه تقریبا کارشون تموم شده بود
که حسینیه یه سر سیاه شده بود}
{هرم حرارت داغِ عزای تو در رگ وخونم حسین
مثل زهیر و جناد و عابس گرم جنونم حسین
شیرین تر از جانِ منی ...
حب الحسین اجننی....}🌙
خوش حال بودم که اینجام
دوباره زیر خیمه ی امام حسین علیه السلام
در پناه حضرت عباس علیه السلام🍃
با سید حیدر رفتیم توی حیاط تا اونجا رو هم آماده کنیم
که از بلندگو های حیاط یه شعر دیگه پلی شد که عجییب حال و هوامو عوض کرد ...
{کشتی به گل نشسته اومده
با حال خسته اومده
توبه شکسته ولی با
دل شکسته اومده
ای جانم تویی راحت روح و روانم تویی کشتی امن و امانم تویی علت هر ضربانم
با اینکه خودم میدونم که بدم
راهم دادی که اومدم
آقا در خونه ی تو
گدایی رو خوب بلدم
ای شاهم...روی دوشمه بارِ گناهم
خجالت میکشم رو سیاهم ....
پناهم بده که بی پناهم ....}💔
*********
درست ۱۷ روز بعد از محرم دقیقا شب ۱۷ ربیع به خواستگاری خواهر آسید امیرحیدر رفتم اونم با کلییی شرمندگی ولی سید با مردونگی هیچی از گذشته ی سیاهم به روم نیاورد و خواهر سید هم فقط یه جمله گفت که وقتی خدا میبخشه بنده ی توبه کننده، رو من کی باشم....💫
و بعد از مدتی من شدم داماد استادم .....🥰
📌پایان...
♡کانال تهذیب نفس
@tahzibe
♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼