eitaa logo
تهذیب نفس
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
20 فایل
کانال ما در پیامرسان سروش👇 sapp.ir/tahzibe #کپی_مطالب_آزاد حرفی انتقادی پیشنهادی 🫡 https://ngli.ir/785663921235 اینم لینک کانال پاسخگویی به سوالاتون👇 https://eitaa.com/joinchat/3344302224C32f10b25e6
مشاهده در ایتا
دانلود
.. 💥👀 نمی توانم نگاهم راکنترل کنم! ✍ یک جوان ازعالمی پرسید: من جوان هستم ونمی توانم نگاه خودراازنامحرم منع کنم... چاره ام چیست⁉ 👈 عالم نیزکوزه ای پرازشیربه اودادوبه اوتوصیه کردکه کوزه راسالم به جایی ببردوهیچ چیزازکوزه بیرون نریزدوازشخصی درخواست کرداوراهمراهی کندواگرشیرراریخت؛ جلوی همه مردم اوراکتک بزند! 😰 جوان کوزه راسالم به مقصدرساندوچیزی بیرون نریخت... ✴ عالم ازاوپرسید: چنددخترسرراه خود دیدی؟؟ 🔸جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکرآن بودم که شیررانریزم که مباداجلوی مردم کتک بخورم وخاروخفیف بشوم... 👌 عالم گفت این حکایت مومنی است که همیشه خداراناظر برکارهایش می بیند... واز روز قیامت وحساب وکتابش که مبادا درنظرمردم خاروخفیف شودبیم دارد 😱 💠 آیاانسان نمی داندکه خدا او‌‌ را می بیند!!✨ @tahzibe
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی شدیم، بسیاری را که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.» @tahzibe
تهذیب نفس
رفتار همشون با من عالی بود... با اینکه همشون قاتل و زندانی با جرمای سنگین بودن اما عین یه داداش با م
آموزنده ازسفیرابلیس تاسفیرپاکی سوم میدونی مشکل همشون چی بود؟عدم درک ...عدم عزت نفس...عدم هدف... وگرنه اگه این چیزارو داشتن هیچوقت کارشون به اینجاها نمیکشید...یکیشون همش خواب بود...بهش گفتم داداش چرا انقدر میخوابی ؟ گفت دست خودم نیست... من فکر میکردم ۲۹ سالشه...اما وقتی رو تابلو سنشو دیدم فهمیدم ۱۷ سالشه...خیلی تعجب کردم...گفتم چرا اینجوری شدی ؟ گفت بخاطر شیشست.. بچه ها...بدترین مواد مخدر شیشست... وقتی میکشی دیگه هیچی نمیفهمی...یه چیزی بگم بخندیم؟یکی شیشه زده بود بعد خودش با پای خودش رفت خودشو به پلیس لو داد و گفت : من کلی موتور دزدیدم򒠽بعدش اومده بود تو سلول هی میگفت این کشتی چرا انقدر تکون تکون میخوره򐐽 اقا رسما چت کرده بود...کال مشکل اصلی کج روی های من نوع تربیتی بود که میشدم...کال برای تر بیت من وقتی گذاشته نشد توسط پدر و مادرم.همینجوری الکی بزرگ شدمبعد توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم..عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم . کال یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم. خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده. حق الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم...در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته... شاید شما نتونید زیاد درک کنید...ولی کال منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم...اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم. بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه.همین.اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره.اما دستمو گرفت... خیلی نامردیه با این خدا رفیق نشی.دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود.آدمی ام که به خودم دروغ نمیگم. حرف پایانیم تو این فصل : جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست. مهم اینه کم نذاشتم. هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده... بذار ادامه ماجرارو بهت بگم... وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن... بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون... بابام کال آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصال هیچی بهم نگفت... من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس گرفته بود کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه...اخه گرماییه و اونجا براش کولر نمیزنن... یکی از دالیلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود ؟ به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت... بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود... بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود... خالصه بعد کیلومتر ها رانندگی ر سیدیم خونه و من بالفاصله رفتم تو اتاقم... کال هیشکی نمیدونست چکار کردم ... فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم. از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی... تو کما رفته بودم انگار...کال هنگ بودم... یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود... ساعت ها میشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم. تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم... منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم...تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه... دوست داشتم از خدا بشنوم. همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست.خدا چکار میکنه.خدارو کی درست کرده.خدا چیه.خدارو کی افرید خدا مال کجاست.خدا مال کیاست... همه چیم شده بود خدا... حس کردم ته خطم... شایدم پایین تر از ته خط. هیچی برام مهم نبود... همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام. تو اتاقم بودم و اصال بیرون نمیرفتم. برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام. هیچی برام مهم نبود.دم پنجره میشستم به آسمون نگاه میکردم و باالی پنج ساعت بهش خیره میشدم... این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود...متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم.چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن.دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن.... نمیخوام بگم افسرده بودم ...نه...من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به ته خط رسیده بودم.عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم. فقط تنها چیزی که دوست داشتم
تهذیب نفس
این بود که یکی برام از خدا بگه... #قسمت چهارم بزرگترین چیزی که آرومم میکرد قران بود...فقط دوست داشتم
آموزنده ازسفیرابلیس تاسفیرپاکی پنجم اصال نمیشد...هیچ راهی نبود... فکر میکردم نمیشه... سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم. بعدش دوباره شروع کردم به گناه کردن ...کال نمیفهمیدم چه مرگمه.یه روز با خدا بودم پنج روز با شیطان. سال ۹۳ باالی هزار بار پام لغزید...خیلی زیاد ...خیلی... کسی نبود منو بفهمه ... هیچ راهی نداشتم... انگاری طلسم شده بودم.... تموم سایت هارو چک میکردم... همه رو انجام میدادم ولی نمیشد.. بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم ... خیلی ها میگفتن : آخه رضا ...تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی ... حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن رضا بهتره سایتتو پاک کنی ... چون تو تخصص نداری.باعث گمراهی جوونا میشی... تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد... آرزو به دلم مونده بود یه نفر...فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه...اما نبود... اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن... همش حس میکردم این نگاه باال به پایین اگه نبود االن خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم اما از بس مذهبی شدید بودن که کال میترسیدم بگم دارم چکار میکنم... حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بد بختی و مشکالت نیست... همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن...انگیزه بدن...با هم خوب حرف بزنن...قضاوت نکنن...کمک کنن...نگاه باال به پایین نباشه ... بتونم دردمو بگم...اما نبود...هیشکی نبود منو درک کنه. تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که داری نظرات سایتمونو خراب میکنی... نظر نده! درونم پر از آلودگی بود...نمیدونستم باید چکار کنم ... تنها کاری که بلد بودم این بود که نماز بخونم اما بعد نماز میشستم پای فیلم های... تا اینکه یه دوره برداشتم و به خودم قول دادم دیگه نلغزم اونجا بود که به خودم گفتم میخوام یه الگو بشم... میخوام به همه ثابت کنم میشه! میخوام سایتم بزرگترین سایت مذهبی ایران بشه و انقدر تو سایتم اطالعات مفید میدم که دیگه کسی مثل رضای گذشته نخواد برای آدم شدن دنبال هزار تا سایت بره... حرفای هیچکس روم نفوذ نداشت چون همینایی که از خدا میگفتن اصال از حرفاشون آرامش نمیگرفتم... به خودم قول دادم به تموم دونسته هام عمل کنم و انقدر کتاب بخونم و سخنرانی گوش بدم و انقدر خودمو بسازم که چند سال بعد هیشکی باورش نشه رضا این بود وضعیتش. اولین موفقیتم آبان سال ۱۳۹۳ بود... تونستم چهل روز پاک بشم... اینم پستش𡰽 https://dadashreza.com/experience-my-forty-days-of-repentance/ همه چی بعد از آبان سال ۱۳۹۳ تغییر کرد... یهو حس کردم دستام خودش برای خودش میره... همش یه صدایی در گوشم باهام حرف میزد و بهم میگفت چکار کنم. این صدا تا همین االن باهامه و همیشه هم صداش برام قویتر شده... اخه خیلی به صداش گوش میکردم و میدم.درسته پاهام میلغزید اما هر بار روزای پاکیم بیشتر میشد.. تفاوتی که من با تموم اعضای سایتم داشتم این بود که من با اینکه وضعم از همه بد تر بود اما چون درس میگرفتم و بلند میشدم یهویی از اکثرشون جلو میزدم و روزای پاکیم بیشتر میشد...مثال اعضای سایتم کلی موفقیت کسب میکردن ولی میخوردن زمین ولی من دیگه از اون نقطه قبلیم زمین نمیخور م.هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم. دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد.همه براشون جالب بود که بفهمن این رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره... تا اینکه از بس خودسازی کردم و از خدا کمک میخواستم و تالش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد... خیلی این نکته مهم و جالبه...خیلی... حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟ تو چرا این مدلی حرف میزنی ... هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن اما تو با اینکه اصال تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره... بچه ها راست میگفتن... کالمم نفوذ گرفته بود... میدونی چرا ؟ چون خیلی به دونسته هام عمل میکردم. از بس گناه کرده بودم و تالش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم... وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره... قشنگ میدونستم فالن کار فالن نتیجه رو میده... دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم.پی به اشتباهم بردم. بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم. خیلی پشیمون بودم.همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فالن فالن شده ...چرا این کارارو کردی...و میشستم کلی خودمو سرزنش میکردم
اموزنده ازسفیرابلیس تاسفیرپاکی هفت میخوام از سال ۱۳۹۴ خودم بگم... سعی کردم سال ۹۳ رو کامل براتون بگم اما روند رو به پیشرفتم دقیقا از سال ۱۳۹۴ شروع شد اگه یادت باشه تو قسمت قبلی بهت گفتم که سال ۹۳ خیلی تشنه بودم... حس میکردم تربیت نشدم...حس میکردم نیاز به رشد و آگاهی دارم... احساس میکردم هیچی حالیم نیست... میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم از بس تشنه بودم که حاضر بودم هر چی دارم و ندارم رو بدم تا فقط یه کسی بهم اطالعات مفید بده... در واقع سال ۱۳۹۴ سال کسب آگاهی من بود... اگه میبینی االن انقدر اطالعاتم خوبه دلیلش فقط سال ۱۳۹۴ بود. باالی ۳ هزار ساعت سخنرانی گوش دادم و باالی دویست سیصد تا کتاب خوندم... روزانه ۸ ساعت سخنرانی گوش میکردم... اینو به هر کی میگم باور نمیکنه...اما واقعا همین بود... از بس تشنه یاد گیری بودم که اصال نمیفهمیدم هشت ساعت گذشته... دیوووونه و عاشق مطالعه شدم. منی که حالم از هرچی مطالعه بهم میخورد سال ۱۳۹۴ نزدیک سیصد تا کتاب در حوزه های مختلف روانشناسی و موفقیت و مذهبی خونده بودم . دیگه از بس آگاهی هام باال رفته بود که حس میکردم خود مذهبی ها هم انقدر آگاهی های درست ندارن... دیگه جوری شده بودم که خیلی از مذهبی ها میومدن ازم سوال میپرسیدن و منم به لطف خدا مثل بلبل جوابشونو میدادم... همه میگفتن : دمت گرم رضا...جوابت عالی بود... حاال فکرشو بکن...من آدمی بودم که تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و همه رو دعوت و تشویق به گناه میکردم اما االن شده بودم سفیر پاکی و کلی آدم میومد تو سایت و ازم کمک میخواست و میگفت : رضا چکار کنم گناه نکنم... خیلی جالبه نه ؟ آدم به کی بگه انقدر تغییر رو آخه ؟ واقعا به خودم افتخار میکنم.... دقیقا مهر سال ۱۳۹۴ بود که حس کردم دارم از پس مشکالت زندگیم بر میام. کار شبانه روزیم نوشتن بود... تقریبا ۴۰ تا دفتر پرکرده بودم و هفته ای یه خودکار تموم میکردم... قشنگ پیشرفت رو داشتم حس میکردم... روز به روز داشتم خدایی تر میشدم... آنچنان واسه پاکیم تالش میکردم که هیشکی جلو دارم نبود... هر چقدر اطالعاتم باالتر میرفت بیشتر میتونستم مشکالتمو حل کنم. خدارو شکر یکی از بزرگترین استعداد هایی که دارم اینه که میتونم مسائل سخت رو ساده حل کنم... یعنی یه سری استعداد های درونی دارم که میتونم با خالقیت و داشتن نگاه متفاوت از پس چالش های زندگیم بر بیام و حاال که سفیر پاکی شده بودم این حس خیلی کمکم میکرد. اونایی که منو بشناسن میدونن چی میگم و با اخالق من آشنا شدن... مثال دی ماه سال ۱۳۹۴ تصمیم گرفتم یه کتاب بنویسم تا هر کسی مشکل شهوت داره بخونه و در برابر شیطان قوی بشه... همه تو سایت میگفتن کنترل شهوت خیلی سخته و نمیشه... رضا نمیتونم... رضا تو با ما فرق داری... و از این حرفا... منم این کتاب رو نوشتم.... جالبه...وقتی این کتاب رو نوشتم خیلی ها فقط ایمیل میزدن و اشک شوق میریختن که رضا خدا پدر مادرتو بیامرزه.. تا همین لحظه شاید باالی یک میلیون نفر این کتابو خوندنش ... نکته جالب این کتاب همون حل مسئله ای بود که همه میگفتن نمیشه... یا مثال کتاب بهترین نسخه خودت باش که درمورد عزت نفس نوشته شده خیلی خوب تونست چیزی که خودم درگیرش بودم رو بیان کنه... اینا همش به خاطر استعدادم تو حل مسئله بود. در کل یه سری استعداد ها داشتم که حقیقتا رو پاکیم تاثیرگذار بود. تو این پنج سال در برابر مشکالتم نگفتم : چرااا من ....چرا این اتفاق باید برای من بیوفته... نه... من فقط تمرکزم رو حل مسئله بود... شاید کمی غر غر هم میکردما...اما از درون فقط دنبال حل مسئله بودم. و از همه جالب تر اینکه: هر مشکلی که حل میکردم عزت نفس و خودباوریم بیشتر میشد... وقتی اسفند سال ۱۳۹۴ شد دیگه تعداد نظرات و ایمیل ها داشت روز به روز بیشتر میشد.دیگه اصال نمیتونستم پاسخگو باشم. قبال میشد... اما دقیقا از فروردین سال ۹۵ دیگه شرایط پاسخگویی نداشتم.  تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبایلمم داشتن اما از سال ۱۳۹۵ کال خطمو عوض کردم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم... آخه سواالت زیادی ازم میشد و منم حقیقتا نمیتونستم جواب بدم. ولی خیلی جالبه... تاکید میکنم... من تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و االن شده بودم سفیر پاکی...نکته ای که من داشتم این بود که حقیقتا به دونسته هام عمل میکردم. مثال وقتی میفهمیدم فالن کار بد هستش آگاهی میگرفتم و عمل میکردم... شاید باورتون نشه.... ولی من اصال بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم... مشکل اصلی من دقیقا همین بود که مامان بابام برای تربیتم وقت نذاشتن و فقط بهم غذا دادن. من تا قبل سال ۱۳۹۴ واقعا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم... ولی وقتی میفهمیدم
••📚🔗 [ ] 🌾 دبیرستان وراهنمایی یه مدرسه مذهبی درس خوندم📚 درسخون نبودم ولی درسام هم بدنبود اونموقع هااوج مشغله ذهنیم ،دوستام بودن ودرس وخونواده هیچوقت فکرنمیکردم یه روزی بشه که همه زندگیم بهم بریزه. اونم به خاطر چی؟بخاطرفضای مجازی📱 تااتمام درسم گوشی نداشتم.فضای مجازی دراختیارم نبود. کم وبیش گوشی مامانم دستم بودولی آزادی کامل خب نه....❌ بعد اتمام درسم یه آموزشگاه مذهبی درس خوندم. اواخرترم دوم بودکه واسم گوشی خریدن. پدروبرادرم خیلییییی بهم محبت میکردن🧡 وازلحاظ عاطفی غنی بودم هیچ مشکل مالی هم نداشتیم💰 تااینکه کرونا سروکله اش پیدا شد وماههابیکاری به سراغم اومد🤕 وقتموخیلی میذاشتم پای گوشی واینستاگرام آخه کاری نداشتم .😅 بیکاربودم نه میشدازخونه بیرون برم نه درسی بود نه کاری روزهاهمینطورمیگذشت تااینکه یه روزدیدم توقسمت پیشنهادات یه پسری هست که باخواننده محبوبم سلفی انداخته وگذاشته پروفایلش📸 منم فقط فالوش کردم تابعداپستاشوببینم واگه خوب بودنگهش دارم واگه نبودآنفالو کنم چندروزبعددیدم یه استوری گذاشته وبه شوخی یه سوالی درموردشهرمن پرسیده بود.❓ منم خیلی معمولی براش نوشتم سلام شمااهل ......نیستین؟🙄 اونم نوشت اصالتا......ام(یعنی همون شهرمن)😌 ولی تایک سال پیش تهران زندگی میکردم. منم براش نوشتم پس حس وحال مارو درک نمیکنید😏 نوشت شماهم اهل......هستید؟ *بله _خوشبختم🙂 *ممنون😊 وفکرکردم موضوع تموم شده وچت هاروپاک کردم 🔘ادامه دارد... ♡کـانـال تهذیب نفس @tahzibe ❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼