چند هفته پیش به محض اینکه رسیدم حرم، ناخودآگاه و خیلی یهویی یاد یکی از رفیقام افتادم. به طوری که توی قلبم حزنی حس کردم و انگار یکی توی گوشم گفت که حال رفیقت خوب نیست .. گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه امروز دو تا لیوان چایی ریختم و نشستیم به حرف زدن. فهمیدم که اون روز، کنار حرم حضرت معصومه س بیخودی ذهنم مشغول نشده بود و جدی جدی رفیقم غرق غم و مشکلات شده بود. و من؟ بیخبر بودم! امروز اما یک دل سیر برام حرف زد. سبک شد انگار. توی چشماش غم بود و توی صداش بغض. اما بعد یک ساعت حرف زدن هم من خیالم راحت شد هم اون.
ولی ناراحتم از این حیاتی که داره بیتفاوتمون میکنه. بیایید بیشتر مراقب دوستانمون باشیم :)
#یهکنجازحوزه |
#طلبگی