تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهارم عمه فاطمه برای من
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت طیبه من هم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش . این‌قدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم : _خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو می‌بینی... بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عمه و مرتضی عمیق‌تر شد بیشتر خانه‌ی آن‌ها بودم حواسم به غذا خوردن مرتضی و عمه بود. بیشتر از سنم می‌فهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمی‌آوردم جارو را خیس می‌کردم و خانه کوچک را جارو می‌زدم. مهمان که می‌آمد چای خرما می‌گرفتم بچه ها را ساکت می‌کردم بی حوصلگی های عمه را تحمل می‌کردم . هرچه شد از همان روزها شد... از همان شب‌ها ... که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار می‌ماندم تا تنها نباشد . گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن می‌خواندیم. نصفه شب‌ها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه دنبال خوردنی می‌گشتیم. مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت : یاتوی اوشاخلار بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز می‌خندیدیم. همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری. پایان کودکی من آغاز یک حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیک‌تر بودم. استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردست‌ها جا مانده بود . _خب می‌فرمودید ... با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد: _نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا ان‌شاءالله. ازشون تشکر کردم ، علی‌رغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بود. بی‌سروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم. در راه خیلی حرف‌ها در سرم می‌پیچید گوشی‌ام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. با هم نتیجه‌گیری کردیم : _حالا می‌شه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درس‌ها و کتاب‌ها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو می‌شه در زندگی استاد دید خانواده‌ای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد. نسرین در تأیید حرف‌هایم گفت : +برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمه‌شون و آقاسید هرکدوم می‌تونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن گفتم نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یه‌جورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ... آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد. می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید نگاه خیره استاد به استکان چای تکرار اسم مرتضی و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کنند. ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir